در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

از اولش بگویم؟ یعنی اولِ اول‌اش؟ خب از آن‌جایی شروع شد که با پدیده‌ای تحتِ عنوانِ «وبلاگ» آشنا شدم. هفت‌سال پیش بود. تازه به آن کامپیوترِ زوار در رفته اینترنتِ ۱۲۸Kb وصل کرده بودیم. یک حساب در میهن‌بلاگ باز کرده بودم و بعد از مدتِ کوتاهی تبدیل شدم به رباتی که همۀ مطالبِ مذهبی و عرفانی‌ِ وب را از اقصا نقاطِ اینترنت در آن وبلاگ کپی می‌کرد. خوشبختانه حالا همه قبول داریم که کپی‌کردن، وبلاگ‌نویسی نیست. و البته بعدِ مدتِ کوتاهی شروع‌ کردم به برنامه‌نویس شدن! پس بهتر است برویم چند سال جلوتر. (با صدای دورِ تندِ نوارکاست لطفا!)

نقاشی با آب‌رنگ

فکر می‌کنم هیچ‌وقت نتوانم حرف از وبلاگ‌نویسی‌ام بزنم و حرفی از توئیتر نیاورم! آخر همه‌چیز از توئیتر شروع شد. وقتی آدم به تک‌تکِ کلماتی که در یک محدودیتِ ۱۴۰ کاراکتری می‌نویسد، اهمیت بدهد، آن‌وقت جملات هم قدرِ یک دنیا حرف دارند برای گفتن. من از همان‌جا عاشقِ کلمات شدم. سه سال پیش بود. یک روز که مثلِ همیشه ـ مثلا ـ برای جهادِ دینی-فرهنگی آن اطراف آفتابی شده بودم، یکی از کاربرانِ خوش‌ذوق و طنزپردازِ تکِ توئیتر، تمامِ هوش و حواسم را به خودش جلب کرد. یک توئیت بیشتر ازش نخواندم و اسیرش شدم. اسیرِ خودش نه ها، اسیرِ کلماتش. خودش به‌اشتباه فکر می‌کرد من اسیرِ خودش شده‌ام و مدام به من می‌گفت پسرجان، من مرید نمی‌خواهم؛ برو جای دیگری دنبالِ مرادت باش. اما این حرف‌ها توی گوشم نمی‌رفت. سخت درگیرش شده بودم. تاجایی که به من می‌گفت بچه‌پررو. ولی خب ارادت داشتم خدمت‌اش. ازش می‌پرسیدم که «این چیست که کلماتِ شما دارد؟ آخر کلماتتان به‌طورِ وحشتناکی خوب است!» اما او همه‌چیز را انکار می‌کرد و می‌افتاد به قهقرای فروتنی. الف‌ابن‌قاف را می‌گویم. بعد من شروع کردم به تقلیدکردن از او. اوایل کارم افتضاح بود واقعاً. مثلِ این‌که برای اولین‌بار آب‌رنگ را داده باشی دستِ یک کودک. توئیت‌هایم مضحک بود و جالب این‌که همۀ آن توئیت‌ها را هم با کلی شوق‌وذوق به جناب‌اش نشان می‌دادم که به‌به و چه‌چه کند برایم؛ اما حرف‌هایی می‌زد که آدم بیزار می‌‌شد از آن‌همۀ هیجانِ خودش و مضحکه‌ای که راه انداخته بود! و خودمانیم، واقعا مضحک بود.

باری. پیش‌تر که رفتم، انگار رازی که در کلماتش بود را فهمیدم. بی‌باکانه کلمات را پخش می‌کردم روی بومِ ۱۴۰ کاراکتریِ توئیتر و تصاویرِ خیلی زیبایی با آن‌ها می‌ساختم. (لااقل خودم که خیلی ازشان لذت می‌بردم.) کم‌کم سبکِ خودم دستم آمده بود. داستانک می‌نوشتم؛ یا شاید هم شبهِ داستانک! آمیخته‌ای از تصویرپردازی و ماجراها و افکاری مبهم، و خب، جذاب! لااقل فقط برای خودم جذاب! آخر می‌دانی، لذت‌بردن از نوشتن و بازی با کلمات، درست همان چیزی بود که همیشه دنبالش بودم.

حقیقتاً نمی‌خواهم خسته‌تان کنم. شاید بپرسید این حرف‌ها کجایش دربارۀ وبلاگ‌نویسی بود؟ چیزی نمانده؛ تقریباً رسیده‌ایم. بله. آن وقت‌ها که تشنۀ خوردنِ متن‌های پخته و لذیذ بودم، وسوسه شدم که سراغِ خواندنِ اولین رمانِ عمرم هم بروم. همین سه‌سال پیش بود تقریباً. هیچ‌ تصوری از رمان نداشتم و دروغ چرا، خواندنش را حتّی وقت‌تلف‌کردن می‌دیدم متأسفانه. پیشنهاداتِ زیادی دریافت کردم، و «عقایدِ یک دلقک» اولین رمانی بود که می‌خواندم. فکر می‌کنم دو روز هم طول نکشید که تمامش کردم. خواندنِ آن رمان برایم تجربه‌ای شگفت‌انگیز بود؛ شــگــفــت انــگیــــــــز! انگار که با خواندنِ آخرین کلمۀ آن رمان، فهمیدم معنای زندگی‌ام چیست!

یک‌جورهایی می‌دانستم رمانی که خواندم بهترین کتابِ زندگی‌ام نبود، اما یقین‌ داشتم که خواندنِ آن رمان، بهترین اتفاقِ زندگی‌ام بود. (البته، تا همان لحظه فقط! بالاخره آدمی هیچ خبری از بهترین اتفاق‌های بعدیِ زندگی‌اش ندارد.) فکر می‌کردم سرنوشتم با کتاب و رمان گره خورده است ـ آخر آن وقت‌ها به «سرنوشت» اعتقاد داشتم. وقتی خواندنِ آن رمان تمام شد فهمیدم نویسندگی دقیقاً همان چیزی است که می‌تواند معنایی به زندگی‌ام بدهد. هالی هِیمِنه درست از همان‌جایی متولد شد که کلمات شروع کردند به تغییرِ من. بعد از خواندنِ آن رمان، با ولعی شدید افتاده بودم به جانِ دنیای رمان‌ها.


از هتل تا خانۀ ویلایی

راستش دیگر هیچ مجالی برای رشدکردن در توئیتر نمی‌دیدم. مدام احساسِ نیمه‌کارگی می‌کردم. آن محدودیتِ ۱۴۰ (که بعدها شد ۲۸۰) کاراکتری واقعاً آدمی را محدود و در سطح نگه می‌داشت. و البته باید بگویم که آن‌جا، یک شبکۀ اجتماعی بود. و البته من رابطۀ خوبی با شبکه‌های اجتماعی ندارم؛ احساس می‌کنم شبکه‌های اجتماعی شخصیتِ آدمی را مضمحل می‌کنند. هرکار بکنی، باز هم درگیرِ به‌به و چه‌چهِ دیگرانی، و آن‌ها شدیداً رویَت تاثیر می‌گذارند. آخر فلسفۀ وجودیِ آن‌ها این است. همین موضوع باعث شد از توئیتر فاصله بگیرم. مدتِ خیلی کوتاهی پست‌هایی در ویرگول نوشتم ـ در یک میکروبلاگ. احساسِ شیرینی بود این‌که کسانی هستند که نوشته‌های بلندت را می‌خوانند. اما بعداً دیدم میکروبلاگ هم هویتی شبیه به شبکه‌های اجتماعی دارد و حضور و نگاهِ کاربران برایم سنگین شده بود. و البته حسِ آن را داشت که انگار آدم بخواهد در هتل زندگی کند! احساسِ آزادیِ عملِ کافی را نداشتم. بعدش آمدم سراغِ بیان. اینجا آدم راحت است، انگار که خانۀ خودش است؛ حتی اگر استیجاری باشد. 

هالی‌ هیمنه

بله، بالاخره رسیدیم!
اینجا از همان ابتدا هالی هیمنه نبود. دو-تایی اسم عوض کرد تا رسیدم به هالی هیمنه. یک روز هم هوسِ قالبِ اختصاصی به سرم زد. دست به کد شدم و نتیجه شد همینی که می‌بینید. بعد از آن نوشتن در این‌جا حسِ بهتری برایم داشت. حرف از نوشتن شد، بهتر است بگویم همیشه برای وبلاگم احترامِ خاصی قائل بوده‌ام. این‌جا تنها نوشته‌هایی منتشر می‌شود که از نوشتن‌شان لذت برده باشم. پارادوکسِ جالبی‌ست؛ نوشتن در وبلاگ همیشه برایم سخت بوده، چون تنها نوشته‌هایی را منتشر می‌کردم که از نوشتن‌شان لذت برده باشم؛ و البته نوشتن در این‌جا آسان است، چون با لذت در این‌جا می‌نویسم. و این موضوع باعث می‌شود همین پستی که در حالِ خواندنش هستید پس از دو مرتبه تلاشِ ناموفق، نوشته شود. این همان فاصلۀ آدمی با کلماتش است که گاهی باعث می‌شود دریابی که چقدر با خودت غریبه‌ای... حتی اگر همیشه از خود و زندگی‌ات بنویسی.

پرحرفیِ یک: نزدیکِ دو هفته بود که این پست توی پیش‌نویس‌هایم خاک می‌خورد. یک کلمه هم نمی‌توانستم بیشتر از این به آن اضافه کنم. و خب فکر کردم بهتر است با کمی پرحرفی سر و بَرش را هم بیاورم.

پرحرفیِ دو: نوشتن برایم به‌طورِ عجیبی سخت شده است. عدمِ انگیزه برای نوشتن و نداشتنِ رضایتِ کافی از نوشته‌ها، نتیجه‌اش این شده است که ماهی یکی-دوتا پست بیشتر ننویسم. هیچ‌وقت میلی نداشته‌ام به این‌که آرشیوِ یک وبلاگم را رها کنم و در جایی دیگر، شروع به نوشتن کنم؛ دوست دارم بیشتر بنویسم، برای همین شاید برای مدتی قیدِ داشتنِ انگیزه و رضایتِ کافی را زدم، و اینجا فقط نوشتم و منتشر کردم.

پرحرفیِ سه: داستان‌نویسی و رویای نویسندگی؟ نه متأسفانه، فعلاً سرم شلوغ است! حالا بعداً درباره‌اش بیشتر می‌گویم... فعلاً یک‌طورهایی افتاده‌ام در جریانِ خروشانِ زندگی. 

پرحرفیِ چهار: بله حالا واقعاً کار می‌کنم. روزی دو ساااااعت! (بعضی روزها هم چهااااار ساعت!!) فقط خواستم به فشارِ بیشتری عادت کنم. بالاخره آدم نیاز دارد قوی‌تر شود؛ زندگی سخت است. بله صبحِ اولِ صبح می‌روم دفتر؛ می‌نشینم پشتِ میز. فکر می‌کنم به شرایطِ جدید عادت کرده‌ام. و می‌شود گفت این خوب است. (اما نه‌ به اندازۀ کافی، خوب.)

پی‌نوشت: این پست را به دعوتِ خانمِ حورا رضایی نوشتم؛ ذیلِ همان چالشِ داستانِ من و وبلاگ‌نویسی

  • ۱ گفت‌وگو
  • ۴۹۹ بازدید
  • ‎۱۰ آبان ۹۸، ۲۳:۰۱

گفت‌وگو

  • یادمه چیزی حدود یکی دو سال پیش پستی در موضوعی شبیه به همین رو ازت تو ویرگول خونده بودم.

    حس می‌کنم اون جا بیشتر و دقیق‌تر توضیح داده بودی.

    بله درسته. این لینکش: یکسال تجربه در توئیتر