نمیدانم چقدر از تجربهای خاص را که از تماشای یک فیلم میگیریم میشود به حالواحوالِ شخصیمان نسبت داد؛ حالواحوالی که قبل و بعد از تجربۀ یک اثر ادامه پیدا میکند و تنها وقتی غرقِ اثر هستیم، کمتر، خیلی کمتر احساسش میکنیم. البته بیشتر به این نتیجه میرسم که درکِ اثری که از مفاهیم و احساسهایی عمیق حرف میزند، نیازمندِ این است که فرد از قبل آن را تجربه کرده باشد؛ اگر هم نه بهتمامی، لااقل جنسی از آن احساس را درک کرده باشد. و کلمات، تنها دستهایی هستند که قادرند جامه از برِ احساسات برکَنند و برهنگیشان را به تماشا بنشینند. حالا من دلم گرفته است از دیدنِ این فیلم و مطمئنم بعدتر گاهی که دلم گرفته بود، هوسِ دیدنِ دوبارهاش به سرم خواهد زد.
یکی از غمانگیزترین داستانهای هستی این است که انسانها میمیرند. البته قضیه اینقدر ساده نیست؛ موضوع این است که زندگیها واردِ دروازۀ مرگ میشوند. مهم نیست بعد از آن دروازه، اصلا چیزی وجود داشته باشد یا فقط هیچ باشد؛ مهم این است که آدمی که زنده است مرگهای زیادی را تجربه میکند. من اکنون میتوانم عزادارِ مرگِ بهشدت غمانگیزِ جیمی در فیلمِ مردِ ایرلندی، به دستِ نزدیکترین رفیقش باشم. همچنین میتوانم همراه با فرانک، کشتنِ بهترین دوستش را به عزا بنشینم. و چه چیزی اندوهبارتر از پیر شدن و زندهماند از بینِ اینهمه مرگ...؟ تنهاییِ فرانک را در آخرِ فیلم با مغزِ استخوان میتوان چشید وقتی آن دو بازرسِ پلیس به او که از شدتِ ناتوانشدنِ پاهایش بیشترِ روز روی ویلچر است، حالی میکنند که حالا وقتِ اعترافکردن است؛ همگی مردهاند و هیچکسی جز او زنده نمانده: جیمی هافا، راسل بوفالینو، آنجلو، پرو، دورفمن، سالی باگز. همه مردهاند. کارگردان تا میتوانسته شخصیت کشته توی این فیلم. شخصیتهایی که هرکدام برای مخاطب زندهاند؛ و زنده میمانند. و فرانک ـ که رابرت دنیرو نقشش را بازی کرده است ـ همانکه تمامِ احساساتش را فقط با پتپتکردن و تکهتکه حرفزدنها و خشمِ بیصدایش ابراز میکرد؛ مرگِ تدریجیاش آدم را شکنجه میدهد. هر فلشبک و بازگشتنِ دوباره، آرامآراممردنِ او را به نمایش میگذارد. جالب است، آدم دوست دارد توی دنیایی که او زندگی میکرد هنوز همان رانندۀ کامیونِ جوانی بود که کامیونش بینِ جاده خراب نشده بود و هرگز راسل بوفالینو را ندیده بود و هیچوقت پایش به بازیِ مافیا باز نمیشد؛ و کشتنِ آدم برایش به سادگیِ نشانرفتنِ لولۀ اسلحه توی صورتِ یک آدم و مثلِ ترسوها تندتند ماشهچکاندن و سوراخسوراخکردنِ صورتِ آن بختبرگشته نمیشد.
و دقیقا همینجاست؛ درست همینجا که آدم میگوید کاش چنین چیزی هرگز اتفاق نیفتاده بود و اوضاع طورِ دیگری میشد؛ ولی مرگ مگر چنین فرصتی به کسی میدهد؟ هر مرگی، زندگی را برای انسان پوچ و پوچتر از قبل میکند. کسی که یک زندگی را با دستانِ خودش میکشد، با کشتنِ زندگیهای بعدی تنها آن احساسِ پوچییی که تجربه کرده است را بیشتر از قبل میچشد و تداوم میبخشد؛ افسوسِ «کاش هرگز اینطوری پیش نمیرفت» را در تهنای وجودش برجستهتر میکند. کافیست آدمی به جایی برسد که هیچ خوب و بدی برایش معنی نداشته باشد؛ بود و نبودِ خودش هم برایش فرقی نکند و خودش را عمیقاً به چشمِ یکی از بسیار آدمکهای این سیارۀ آبی ببیند که بههرقیمتی میتواند دردِ زیستن را تحمل کند؛ آن لحظه میتوان در ستایشِ بیهودگی هر شاهکاری را خلق کند. و خب... گاهی دردِ زیستن را هیچچیزی جز ستایشِ بیهودگی قابلتحمل نمیکند؛ و گاه وحشتِ تنهاییِ دردناکِ این بیهودگی را هیچچیزی جز انکارِ مرگ و توسل به خوبوبد و خدا، قابلتحمل نمیکند. آدمی دیرزمانی ست که نمیداند قرار است کدام طرفِ ماجرا باشد و فکر نمیکنم هیچوقت به یک تصمیمِ قطعی برسد.
***
اما، این حرفها را نگفتم که از این فیلم تعریف کرده باشم. مردِ ایرلندی تکرارِ همان Goodfellas از اسکورسیزی است. و اگر کسی پدرخوانده را دیده باشد، دیدنِ باقیِ فیلمهای مافیایی برایش تکراری دلگیر بیشتر نیست. ولی کیست که گاهی دلش نخواهد این تکرارِ اندوهناک را دوباره تجربه کند؟
گاهی آدم واقعاً دلش میخواهد همان کودکِ هفت-هشتسالۀ بابایی میبود؛ که هِی پدرش جلوی مشتریها اسمش را علیبابا صدا بزند و او هم شادمانه با آن لحنِ نوکِ زبانیِ کودکانهاش در جواب بگوید: «بله بابا؟ آچار-ده میخواسی؟ الان میارم برات.» و هر کاری که برای پدرش میکند از کمککردن به او لذت ببرد و کلی حسِ خوب بگیرد. و شب، بعد از اینکه دستهای کوچولوی چرب و سیاهش را با آب و تاید میشوید و زیرِ ناخنهایش سیاه میماند، به پدرش آن جملۀ دوستداشتنی را بگوید: «بابا، مُزدِ امروزم!» و یک اسکناسِ نارنجیرنگِ پونصدتومنی دریافت کند و بعد فوراً آن اسکناس را بگذارد توی جعبۀ کوچکِ پولهایش.
گاهی هم دلِ آدم تنگ میشود برای غروبهای روستا؛ وقتیهایی که با قدِ کوتاهت از میانِ لباسهای چربوسیاهِ کارت بایستی جلوی درِ موتورسازی و به صدای زنگولۀ گوسفندان گوش کنی که از سمتِ کوهها دارند نزدیک میشوند. و چشمهایت را تیز کنی برای به یاد سپردنِ شکلوشمایلِ سگهای گله. و چشم بدوزی به زیباترینشان که یک دُمِ بزرگِ پشمالوی سیاهوسفید دارد و هیکلش شبیهِ گرگهاست. و تمامِ تلاشت را بکنی تا در آن غروبهای دلگیر، از زیباییهایی آن روستای کوچک لذت ببری. گاهی هم به آسمان نگاه کنی و حدس بزنی هر ابری شبیهِ چه چیزی است.
***
انگار آدمی به خَلقِ مداومِ احساساتش است که زنده است؛ همانطور که یک وبلاگنویس به نوشتنِ مداوم. دلتنگی برای چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده است، یا برای هر چیزی که در گذشته تجربه کردهایم، یکسره به یادآوردن است. و بیشترین چیزی که در گذشته، مغزِ آدم را قلقلک میدهد، احساسات است. احساساتی که در تکتکِ آن لحظات تجربه کردهایم. گو که بدونِ احساس هیچچیزی تجربه نمیشود و ویژگیِ مغز این است که تصاویر را همراه با احساساتی که آن لحظه تجربه میشدهاند ثبت میکند.
وقتی برای آدمی هیچچیزی جز گذشته و به یادآوردنِ احساساتِ آن باقی نمیماند، گویی که تواناییِ خلقِ احساساتِ نو را از دست داده است. ممکن است هرکسی تجربه کرده باشد که گاهی بودن در مکانی که همیشه حسِ خوبی به او میداد دیگر آن حسِ همیشگی را نداشته باشد؛ طوری که حتا با تقلّایی سخت هم، هیچچیزی در آن مکان حالش را خوب نکند. حالا البته نه، ولی قبلترها که بیشتر با موتور کوه میرفتم، با آنکه همیشه طبیعتگردی جزوِ تجربههای لذتبخشم بود، ولی گاهی پیش میآمد که هیچ بالارفتنی، و هیچ چشماندازِ زیبایی از ارتفاعی بلند حالم تغییر ندهد. فقط کافیست چیزی درونِ آدم او را بههم بریزد، دیگر کمتر چیزی است که بتواند احساسی نو را در او برانگیزاند...
اما زندگی در گذشته چیزی نیست جز حال را به مرگ سپردن. همیشه چیزی باید برای زندگیکردن وجود داشته باشد. یک کلمه.. یک کتاب.. یک موسیقی.. یک منظره.. یک احساس.. یک دوستت دارم...
دلم گرفته است. یکجور دلگرفتگیِ همراه با احساساتی نوستالژیک. دلم دیدارِ عزیزِ زیبایی را میخواهد که مدتهاست ندیدمش و دلتنگی دیگر از بیانِ حسام شرمنده شده است. یا دلم میخواهد دوباره در دنیای کتابها غرق شوم، مثلِ آن وقتهایی که آثارِ داستایفسکی را یکی پس از دیگری دست میگرفتم و هرروز توی دنیای این نویسنده پرسه میزدم و گاهی هم توی دنیای داستانیِ ذهنِ خودم. البته من خیلی کم توانستم یکی از آن داستانهایی که توی سرم وول میخورد را روی کاغذ بیاورم. ولی موضوع این نیست... با وجودِ روی کاغذ آوردنِ آن داستانها فقط کمی، خیلی کم، بیشتر از «حالا» خوشحال بودم. اما مطمئناً در گذشته، «حالا»های کمی شادمانهتری را تجربه میکردم. شادمانیِ رضایتمندانهای یعنی.
گفتم احساساتی نوستالژیک... هرازچندگاهی پیش میآید که بینِ دنیای موسیقیهایم گم میشوم. تمامِ پلیلیستهایی که داشتهام را یکییکی میچِشم ولی فایده نمیکند. موسیقی که همیشه یکی از بخشهای عمدۀ روزِ من است دیگر آرامشبخشیِ همیشگیاش را ندارد. گمگشتگیِ من از اینجا آغاز میشود. بعد شعری از سعدی میشنوم، با یکی از زیباترین صداها. شعری با آن فضای فضیلتمحور و عرفانیگونه. که من را پرت میکند به سالها پیش. جایی که کلمات حالوهوای قرنِ ششم و هفتم را دارد. همان حالوهوایی که کلماتِ دنیای ساموراییها داشت. و صدای موزونِ هفتضربیهای سهتار، یا صدای مضرابزدنهای تند و محکم روی تارهای سازِ لیوچین.
بعد میرسم به چند ترانۀ افغانستانی. ترانههایی که غمی آشنا و دور دارند. با مفاهیمی قدیمی. شنیدنشان طوری بود که انگار افتاده باشی به جانِ تکتکِ زخمهای سالیانِ قدیم که روی روانت بر جا مانده است و تازهشان کنی. مفهومی به نامِ وطن و وطنپرستی، مفهومِ پدر؛ چیزی که پیوندت میدهد به دنیای فانتزییی که در دورانِ کودکیات از واقعیتِ این جهان برایت ساخته بودند؛ آن حسِ شگفتیِ کودکانه. یک جهانِ متافیزیکی با سلسلهمراتبی که نهایت به چیزی تحتِ عنوانِ «خدا» میرسد. آخر، خدا همان پدری بود که بشر برای خود انتخاب کرد؛ تا بتواند توی این واقعیتِ زندگی که گاهی بهشدت دردناک و غیرقابلِ تحمل است، کودک شود و در پناهِ او تسکین یابد.
اما گاهی آدمی در هیچکدام از این دنیاها جایگاهِ خودش را نمییابد. باید صبر کرد. باید گذشت.
موضوع این است که این ویروس دنیا را تکان داده. من بیش از همیشه دلم برای عادیبودن تنگ شده است. عادیسازی فایده ندارد البته. آدم هرچقدر هم بخواهد خودش را به بیخیالی بزند، این واقعیت است که از خواب بیدارش میکند. ولی با اینهمه، باید از این تاریکی آمد بیرون. دلم برای خورشید تنگ شده است.