ماندهام در چندراهیهای بسیار ـ از همانهایی که گاه تبدیل میشوند به توقفگاهِ همیشگی. روزها میگذرند و مرا به حسرتِ کارهای نکردهام میاندازند. همین که قصد میکنم به یکی از راهها بسنده کنم و کمی راهپیمایی، تکتکشان مرا جداگانه به سوی خود فرامیخوانند و به هدایتگریِ خویش. بگذریم از این صحبتهای پرطمطراق. کار، کارِ نثرِ نادر خانِ ابراهیمیست. با «مردی در تبعیدِ ابدی»اش خوشم. یادم هست هر باری که چیزی به قلم او خواندهام، تاثیر بسیاری ـ و نه دائمی ـ در گفتن و نوشتنم گذاشته ـ نوعِ خاصی ازخودبیگانگی. کلی کتاب است که میخواهم بخوانم. کلی اندیشۀ جدید است برای آزمودن و بالاپایین کردن. حداقل تا اینجای کار، دو آرزوی بزرگ دارم که میخواهم در ادامۀ زندگی محققشان کنم. اما عجله کردنهای نابهجا و به سر دویدنهای بیفایده، راه به جایی نخواهند برد.
امروز، «۱۹۸۴»، شاهکارِ جرج اورول را به آخر رساندم ـ و به نظرم هر کسی باید برای یکبار هم که شده این کتاب را بخواند. ماهها پیش بود که شروع کرده بودم به خواندنش. حدود بیست صفحهاش را خوانده بودم و به دلایلی نامعلوم گذاشته بودمش کنار تا همین چند روز پیش که «پیرمرد و دریا»ی مستر همینگوی را به پایان رساندم و دنبالِ چیزی میگشتم برای خواندن. حقیقتاً که داستانِ پرکششی داشت، که اگر چنین نبود دوباره مرا به سوی خود نمیکشاند. تلخ به پایان رسید و نقدی هم در گودریدرز برایش نوشتم ـ اگر بشود نامش را نقد گذاشت! ـ و ماندم که چگونه این تلخی را از بین ببرم. تا اینکه به پیشنهاد یکی از بلاگرانِ این دور و اطراف، The space between us 2017 را تماشا کردم. وقتی که تمام شد، کلی احساسِ خوب و نشاط داشتم. و این هم آخرین دیالوگ بود در حالی که دو نفر را میدیدی با لباسهای گنده و سنگینشان روی سرخیِ مریخ قدم میزدند: «من میخواستم برم به زمین. نه برای دیدنش؛ بلکه برای زندگی کردن. مشخص شد مردم زمین هم دقیقاً همون چیزی رو میخوان که مردمِ مریخ میخوان. و من میدونم ـ چون بهتر بهتون بگم، من تنها آدمِ روی مریخم. نمیدونم کدوم بهتره، ولی من اینجا رو میشناسم. خوبه که خونه باشی.»
در طی روز خیلی زیاد به پنل مدیریت این وبلاگ سر میزنم. یکی بخاطرِ پستهای جدیدِ بلاگرانِ بیانی، یکی از بابتِ نظراتِ دریافتی و دیگری هم از برای پاسخهایی که به کامنتهایم داده میشود ـ البته بگویم من کسی نیستم که زیر هر پستی کامنت بگذارم و حتی بیشتر اوقات خصوصی کامنت میگذارم چون حقیقتاً مخاطبم تنها نگارندۀ آن پست است و دلیلی برای عمومی بودنش نیست. از همان اوایلی که این وبلاگ را راه انداختم، در حال خواندن کتابی بودم که تاکنون نخوانده رها شده: سودمندیِ تاریخ، اثر نیچه. چندتا از قسمتهای مهم حرفهایش را یادداشت کردم توی یکی از این برچسبهای زردِ مدیریت. همین دیروز بود که بعد از وقتها به چشمم خورد و به شدت علاقمند شدم تا دوباره بروم سراغ این کتاب.
آنچه که موجود زنده را به به زندگی پیوند میدهد و او را زنده نگه میدارد، نوعی سعادت یا جستجوی سعادت است.
***
ارزش سعادت اندک و پیوسته، از بزرگترین سعادتی که به عنوان جاذبۀ صرف، مانند یک حالت، یک شیفتگی موقت به زندگی تاریک، به زندگی آرزومند و محرومیتی که نصیب فرد میشود بسیار بیشتر است.
***
هر آن کس که نتواند بر سر قله ای، چون الهۀ پیروزی بی وحشت و سرگیجه قرار بگیرد، هیچگاه معنی خوشبختی را نخواهد یافت و بدتر از آن، از خوشبخت کردن دیگران عاجز است.
***
شخصی که قدرت فراموش کردن ندارد و محکوم است که همه چیز را در حال شدن ببیند، دیگر بر هستی خود باور ندارد و همه چیز را به صورت نقاط متحرکِ در حال از هم پاشیدن میبیند و خود را در جریان شدن، گم میکند.
***
موجودات زنده برای زندگی نه فقط به نور بلکه به ظلمت هم احتیاج دارند.
مثلاً وقتی که جملۀ آخر را میخوانم، درست نمیدانم نویسنده در حال گفتن چه مطلبی بوده، ولی میبینم درست همان چیزی است که این روزها ذهنم را مشغول کرده. چیزیست که بارها توی ذهنم تکرار شده. اینکه ما برای زندگی کردن و رسیدن به سعادت نیاز نداریم همۀ مسائل را به روشنی درک کرده باشیم. کمی ابهام و ظلمت برای پیش بردنِ بیدغدغۀ زندگی، میتواند خیلی هم مفید باشد. در حقیقت حالا که به افرادِ دور و برم نگاه میکنم، میبینم چقدر با این ظلمتی که روی زندگیشان سایه انداخته بهتر زندگی میکنند تا منی که حتّی به دنبالِ روشن شدنِ ماهیتِ سعادت و زندگی هستم. مثلِ شخصی که میزند به آب و شنا میکند در مقابلِ کسی که شنا کردن را به طور ذهنی تحلیل و برسی میکند و در آخر میگوید آدم چرا باید شنا کند تا وقتی که هنوز خشکییی هست برای راه رفتن؟!
یکی برای آزادی داد میزند و دیگری برای عدالت فریاد میکشد. یکی هم نه، وقتی مرا در این حال میبیند با لحنی تحقیرآمیز میگوید اگر جای من بود و استعداد مرا داشت، اینچنین عمرش را تباه نمیکرد و استخدام فلان شرکت میشد و با همین برنامهنویسی، پول پارو میکرد و حسابی زندگیاش را میساخت. و در همان لحظه قبل از اینکه جملۀ دوم از جملات بالایی به ذهنم خطور کند، از او میپرسم از نظر تو زندگی ساختن یعنی چه؟ ماشین و خانه خریدن و ازدواج کردن و یک زندگی تقریباً مرفه داشتن؟ همین؟! و وقتی پوزخندهای بیهودهاش را میبینم پیش خودم میگویم: و در نهایت تداوم بخشیدن به نسل بشر؟ کاش من هم میتوانستم در این تاریکی همانند او به جستوجوی سعادت میبودم و زندگیام را میگذراندم ـ سعادتی که به واقع نمیدانم چیست و حتّی نمیدانم آیا اصلاً وجود دارد یا نه.
هر کاریاش هم بکنی، ما آدمها به دنبال ناشناختهها هستیم. در حقیقت نمیدانیم زندگی کردن چیست و هدفمان چیست، ولی کمافیالسابق در ابهام و توهمِ منحصربهفرد بودنش پیش میرویم. گاهی با اینکه به پوچیِ زندگی هم پی میبریم، هنوز هم میخواهیم بیشتر و بیشتر زندگی کنیم، درست مثل میلیاردها انسان دیگر. و همچنان به نسل بشر تداوم میبخشیم و مدام صفحه بر صفحاتِ تاریخِ بشریت میگذاریم. و یا به قولِ حسابِ توئیتریام: «خودخواهیها را اگر کنار بگذاری، خواهی دید که همیشه برای کسان دیگری هست که زندهیی و زندگی میکنی، و عدهای هم به بودن تو، دل خوش کردهاند به این زندگی». همینقدر بیمعنی. تو برای آنها و آنها برای تو. واقعیت تنها همین است. ولی مگر این حرفها چه اهمیتی دارد؟ تو همچنان دنبال سعادتت باش.
و همین دیگر. توی ۱۹۸۴ هم وینستون میگفت بهترین کتاب، کتابی است که حرفهای خودت را زده باشد. و چقدر دوست دارم زودتر بعد از مردی در تبعید ابدی و تذکرۀ اندوهگینان، بروم سراغِ سودمندی تاریخ، و «کیمیاگر»، و شاید هم دیگر آثارِ نیچه. اما، سراغ کدام دیگر؟ شما خبر ندارید؟ خب حالا، بگذریم.
- ۴۳۰ بازدید