نمیگویم سیصد سال. کاش میشد وقتی در اوج استیصال قرار گرفتی، زمان را با یک خوابِ پنج ساله هی میزدی.
- ۴۱۸ بازدید
نمیگویم سیصد سال. کاش میشد وقتی در اوج استیصال قرار گرفتی، زمان را با یک خوابِ پنج ساله هی میزدی.
این روزها انگار که هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم، و از این بابت اصلاً احساسِ خوبی ندارم. بخصوص که میبینم عاشورا هم گذشت و هیچ نوشتۀ درخوری راجع به این روزها ننوشتم. به نظرم سالِ پیش بود، بله. چیزی نوشته بودم با عنوانِ «پاییز شروع محرم بود» که شده است پربازدیدترین پستِ این وبلاگ با کلّی ورودی از گوگل. از بس هر دانشآموزی اینقدر تنپرور شده است که حتّی به خودش اجازۀ فکر کردن هم نمیدهد. احتمالاً موضوعِ اولین انشایشان «ارتباط پاییز و محرم» بوده بود و اولین ایدهشان هم سرچکردنِ موضوع در گوگل بوده لابد. اصلاً ببینم، هنوز هم زنگِ انشاء وجود دارد؟ نمیدانید من چقدر دلم میخواهد زمان به عقب برگردد و دوباره انشا بنویسم و سرِ کلاس بخوانمش. اصلاً یکی از فانتزیهایم این است که با موضوعاتی که معلم برای انشایمان مشخص میکرد، چند صفحه هجو و حشوِ حسابی با ارتباطِ ناچیزی نسبت به موضوع مینوشتم و توی کلاس هم همهاش را میخواندم تا آنجا که یا از کلاس اخراج میشدم یا بچههای کلاس را از خنده رودهبر میکردم ـ و کاملاً هم با ظاهر و لحنِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو میخواندمش. اصلاً ایدۀ اینکه از زبانِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو که به تناقضاتِ بسیاری در زندگی بر میخورد انشا بنویسم خیلی برایم هیجانانگیز است. یعنی برای منِ دانشآموز در زنگِ انشا. نه برای منی که اینجا توی وبلاگ مینویسم؛ چون جذابیتش را از دست میدهد. آخر اعجوبه بودن در هر زمانی ممکن نیست. من هیچ ایدهای برای اعجوبه بودن در زمانِ حالِ حاضر ندارم، ولی شاید ده سال بعد بفهمم چگونه میتوانستم در این لحظه یک اعجوبه باشم. ولی آن زمان دیگر به دردم نخواهد خورد. چه بد است که همیشه از زندگیام عقبم.
یکی دیگر از فانتزیهایم این است که با ماشینِ زمان به سیچهل سالِ بعد سفر کنم و بهترین رمانهایم را از یک کتابفروشی تهیه کنم و برگردم و هر سال یکی از آنها را به چاپ برسانم. یقیناً آن وقت اعجوبۀ دورانم خواهم شد. اینطور نیست؟ حتّی میتوانم چندتا از شاهکارهای آن زمان را هم بیاورم و اینجا به نامِ خودم چاپشان کنم. البته امیدوارم با این کارم باعث نشوم چندتا از نابغههای ادبیاتِ آینده نابغه نشده خودکشی کنند. این موضوع خیلی نگرانم میکند. آخر میدانید که، اینکه آدم احساس کند همۀ حرفهایش تکراری است و قبلاً کسی حرفهایش را زده است، یا در کل حرفی برای گفتن ندارد، دیوانهکننده است. آدم را به جنون و افسردگی و حتّی خودکشی هم میکشاند. و من که نمیتوانم یک قاتل باشم. میتوانم؟! ولی وقتی به این مسئله فکر میکنم که داستایفسکی در این دو قرن چند نفر را میتواند کشته باشد، و زندگیِ چند نابغه را تباه کرده است، حقیقتاً وحشت میکنم. فکر کردن به این معادلات و روابط حقیقتاً وحشتناک است. کم کم به این نتیجه میرسم که زندگیِ ما سراسر جنایت و مکافات است. سراسر جنایت و مکافات...
روزها چه زود میگذرند. گویی که افتاده باشند روی دور تند. سالهای پیش همین روزها، دهه محرم، یک دهه بود برای خودش؛ ده روزِ تمام! نمیدانم چرا روزها اینچنین کوتاه شده است. گاهی به این فکر میافتم که خداوند به فرشتگانِ زمان دستور داده است که سرعتش را بیشتر کنند، حرکتِ زمین و ماه را هم همچنین. طبیعت دست اوست دیگر، هرکاری بخواهد میتواند بکند. ما ماندهایم با روزهایی که برای تمام شدن، یک چشمبههمزدن نیاز دارد. قبلاً میتوانستیم روز را قسمت کنیم و در طی آن، کلی کار انجام دهیم. یعنی قبلترها میشد در هر روز چند خاطره داشت که بعداً آن روز را با خاطرههایش به یاد آورد، ولی اکنون از اینکه که گاهی حتی یک خاطره هم از یک روز ندارم به تعجب میافتم؛ آن هم در دهه محرم! نمیدانم شاید ذهنم ضعیف شده، یا اینکه چشمهایم مثل قبل کار نمیکنند. این بار اولی نیست که دچار چنین حالتی میشوم. حتی بهتر است برایش نامی هم انتخاب کنم. مثلاً «مرضِ دورِ تند». بله، دچار مرض دور تند شدهام.
این مرض آدم را دچار نوعی آلزایمر خفیف هم میکند. هنوز هم هیچ خاطرهای از حیدرعلی(؟) به خاطر نمیآورم. هر شب جلوی همان داربستِ سیاهپوشِ کنارِ خیابان میبینمش که دارد کمک میکند. دلم میخواهد یک بار بروم یک طوری از دهنش حرف در بیاورم، از مدرسه و سالهایی که با هم درس میخواندیم؛ بلکه اینطور قسمتی از گذشتهام را که فراموش شده زنده کنم. میدانید چیست؟ واقعاً حیف است آدم گذشتهاش را فراموش کند؛ خیلی ناراحت کننده است؛ این گذشتهی فراموش شده، هرچند که مهم نباشد، دارد روی دلم سنگینی میکند. امروز، نامِ پسرِ تقریباً شش سالهی دخترعمویم را ازش پرسیدم، نامش را به یاد نمیآوردم! «علیرضا». علیرضا با تعجب پرسید: « اسمم را به خاطر نداری؟!» خجل شدم. گفتم: «من برخی اوقات اسم خودم هم از یادم میرود.» البته دروغ گفتم، دیگر وضعم اینقدر هم خراب نیست. پیش خود گفتم اگر کمی به مغزم فشار آورده بودم، حتماً یادم میآمد.
اما امروز خوب به یادم خواهد ماند. امروز، اولین ظهرِ تاسوعایی بود که مراسممان در خانهی یکی از اهل هیئت برپا بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، همیشه با معضلِ دیر آمدن به دلیل دیر از خواب بلند شدم مواجهیم، که آن هم به دلیلِ دیر تمام شدن مراسم عزاداری در شب قبل است: ساعت دوازده و نیمِ قدیم. بله ساعتها کمتر از ده روز است که قدیم شده اند. ولی با وجود دیر حاضر شدن افراد، هم زیارت عاشورا خوانده شد، هم روضه، هم نماز جماعت، هم نوحه. ناهار را هم همانجا میل کردیم: نذرِ امام حسین(ع). آن یک و نیم ساعتِ صبح هم که آنجا معطل بودیم، با امیرحسین – برادرم – راجع به داستان و نویسندگی و اینکه چرا قصد دارم برای موفقیتم به اروپا بروم صحبت کردم. حرفهایم خیلی منطقی بودند و حتی خودم هم ازشان خوشم آمد. میدانید چیست؟ ترس از نداشتنِ پول، مانعِ بسیاری از موفقیتها میشود. اینکه من نمیتوانم تمامِ وقتم را متمرکز کنم روی نویسندگی و مجبورم کنارش برنامهنویسی هم کنم، به همین خاطر است. پول معضل بزرگیست، باید باشد تا زندگی جریان داشته باشد. البته این حرف درستی نیست. تاکنون که خدا کارهایم را راه انداخته...
8 مهر 96 - تاسوعای حسینی