در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

این روزها انگار که هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم، و از این بابت اصلاً احساسِ خوبی ندارم. بخصوص که می‌بینم عاشورا هم گذشت و هیچ نوشتۀ درخوری راجع به این روزها ننوشتم. به نظرم سالِ پیش بود، بله. چیزی نوشته بودم با عنوانِ «پاییز شروع محرم بود» که شده است پربازدیدترین پستِ این وبلاگ با کلّی ورودی از گوگل. از بس هر دانش‌آموزی این‌قدر تن‌پرور شده است که حتّی به خودش اجازۀ فکر کردن هم نمی‌دهد. احتمالاً موضوعِ اولین انشایشان «ارتباط پاییز و محرم» بوده بود و اولین ایده‌شان هم سرچ‌کردنِ موضوع در گوگل بوده لابد. اصلاً ببینم، هنوز هم زنگِ انشاء وجود دارد؟ نمی‌دانید من چقدر دلم می‌خواهد زمان به عقب برگردد و دوباره انشا بنویسم و سرِ کلاس بخوانمش. اصلاً یکی از فانتزی‌هایم این است که با موضوعاتی که معلم برای انشایمان مشخص می‌کرد، چند صفحه هجو و حشوِ حسابی با ارتباطِ ناچیزی نسبت به موضوع می‌نوشتم و توی کلاس هم همه‌اش را می‌خواندم تا آن‌جا که یا از کلاس اخراج می‌شدم یا بچه‌های کلاس را از خنده روده‌بر می‌کردم ـ و کاملاً هم با ظاهر و لحنِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو می‌خواندمش. اصلاً ایدۀ اینکه از زبانِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو که به تناقضاتِ بسیاری در زندگی بر می‌خورد انشا بنویسم خیلی برایم هیجان‌انگیز است. یعنی برای منِ دانش‌آموز در زنگِ انشا. نه برای منی که اینجا توی وبلاگ می‌نویسم؛ چون جذابیتش را از دست می‌دهد. آخر اعجوبه بودن در هر زمانی ممکن نیست. من هیچ ایده‌ای برای اعجوبه بودن در زمانِ حالِ حاضر ندارم، ولی شاید ده سال بعد بفهمم چگونه می‌توانستم در این لحظه یک اعجوبه باشم. ولی آن زمان دیگر به دردم نخواهد خورد. چه بد است که همیشه از زندگی‌ام عقبم.

یکی دیگر از فانتزی‌هایم این است که با ماشینِ زمان به سی‌چهل سالِ بعد سفر کنم و بهترین رمان‌هایم را از یک کتاب‌فروشی تهیه کنم و برگردم و هر سال یکی از آن‌ها را به چاپ برسانم. یقیناً آن وقت اعجوبۀ دورانم خواهم شد. اینطور نیست؟ حتّی می‌توانم چندتا از شاهکارهای آن زمان را هم بیاورم و اینجا به نامِ خودم چاپشان کنم. البته امیدوارم با این کارم باعث نشوم چندتا از نابغه‌های ادبیاتِ آینده نابغه نشده خودکشی کنند. این موضوع خیلی نگرانم می‌کند. آخر می‌دانید که، اینکه آدم احساس کند همۀ حرف‌هایش تکراری است و قبلاً کسی حرف‌هایش را زده است، یا در کل حرفی برای گفتن ندارد، دیوانه‌کننده است. آدم را به جنون و افسردگی و حتّی خودکشی هم می‌کشاند. و من که نمی‌توانم یک قاتل باشم. می‌توانم؟! ولی وقتی به این مسئله فکر می‌کنم که داستایفسکی در این دو قرن چند نفر را می‌تواند کشته باشد، و زندگیِ چند نابغه را تباه کرده است، حقیقتاً وحشت می‌کنم. فکر کردن به این معادلات و روابط حقیقتاً وحشتناک است. کم کم به این نتیجه می‌رسم که زندگیِ ما سراسر جنایت و مکافات است. سراسر جنایت و مکافات...

  • ۴ گفت‌وگو
  • ۴۶۰ بازدید
  • ‎۳۰ شهریور ۹۷، ۰۰:۲۶

گفت‌وگو

  • درباره https://whoishussain.org بنویس
    دنیایی از حرف است
    قبلاً بهش فکر کرده‌ام. شاید بعدها نوشتم.
  • سراسر جنایت و مکافات...

    هیچ وقت به مخیله‌م خطور نکرده بود که برای انشا هم ممکنه سرچ کنن، چقدر ساده بودیم ما.
    کاش ما هم اون زمان گوگل داشتیم! :)
  • من همیشه انشاهام رو خودم می نوشتم ولی زنگ هنر دوران راهنمایی و حتی درس زمین شناسی دانشگاه که باید یه سری طرح سنگ و... میکشیدیم برا آزمایشگاه مامانم برام طرح هام رو میکشید اینقدر از نقاشی زوری متنفر بودم 

    من استعدادِ زیادی تو طراحی نداشتم، ولی همیشه عاشق زنگ هنر بودم. :)
  • میفهمم چی میگید. منم دارم تجربه اش می کنم. هر سری میام وبلاگ میخونم اما نمیدونم چی بگم، هر دفعه میام بنویسم، نمیدونم چی بگم.
    کاش زودتر تموم بشه این دوره
    به نظرم تنها راهِ چاره حرف زدنه. چند وقتیه که عادتِ نوشتنِ هزار کلمه در روز رو ترک کردم، (اینکه تو یه نشستِ نیم‌ساعته بدونِ مکث و توقف باید هزار کلمه بنویسی و مهم هم نیست چی) و فکر کنم درمانِ این بی حرفی همون باشه. خیلی وقتا شروع کردن سخته، و وقتی چند صد کلمه چرت و پرت نوشتی، تازه حرفات از زیرِ خاک می‌زنن بیرون و می‌بینی اونقدرا هم بی‌حرف نبودی! :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی