رفتم گوشۀ حیاط، نشستم کنارِ منقلِ آجری. فندک و کاغذ هنوز از دیشب همانجا مانده بود. دستم را توی خاکسترها گرداندم و دیدم هنوز کلی زغالِ ریزودرشت باقی مانده. با فندک و چند ورق کاغذ یک زغال را گیراندم، و آنقدر فوت کردم که آنجا یک کورۀ کوچک درست شد. یک سیبزمینی گذاشتم رویشان و باز هم فوت کردم. باد زدم. فوت کردم. لباسهایم دوباره بوی آتش گرفت. یادِ خیلی وقت پیش افتادم. یک روزِ سردِ زمستانی بود. همانجا آتشی به اندازۀ قدِ یک آدم درست کرده بودیم. باد هم بود. آتش سحرانگیز است. من مدام کسی را میانِ آن شعلهها میدیدم که تقلا میکرد از زنجیرهایی که دستوپاهایش را به زمین بسته بودند رها شود و از میانِ آتش بیرون برود. یک آتشِ بزرگ درست کرده بودیم و چند نفری سوختنِ کسی را که تویش زندانی بود تماشا میکردیم. لباسهایم دوباره بوی هیزم و آتش گرفته بود. چرا نشسته بودم آنجا و بیهوده زغالها را آتش میزدم؟ بلند شدم رفتم. سیبزمینی خام مانده بود.
سوار موتورم بودم، انگار که قبراقتر از همیشه بود. خوب گاز میخورد و شتاب میگرفت و سواریاش هم عالی بود. ولی همینکه از رویش پیاده شدم، احساسی آمیخته از حسرت و تنفر وجودم را فرا گرفت. انگار که دیدنِ در و دیوارِ تکراریِ شهر، ماشینهایش، آدمهایش، خیابانهایش، و در کل همهچیزش حالم را بد میکرد. چرا چشمم به هر چیزی میافتد خاطرهای مبهم از گذشتهای دور را به یادم میآورد؟
خودم را انداخته بودم روی مبل. "ح" میگفت آدم باید برای بچههایش تا میتواند زندگیِ پدربزرگشان را «بولد» کند، بزرگ و آرمانی جلوهاش بدهد. بعد هم شروع کرد از آینده و زندگی حرفزدن؛ یکی از برنامههایش این است که سالِ بعد حتماً یک ماشین بخرد. نمیدانم چرا نسبت به تمامِ حرفهایش احساسِ بدی داشتم. دلم میخواست بلند شوم و بروم، ولی انگار نمیتوانستم خودم را تکان بدهم. چسبیده بودم به مبل. یعنی تمامِ داستانهایی که از پدربزرگم شنیده بودم و حسرت میخوردم که چرا او را درک نکردهام، همهاش پوچ بود؟ نه خب؛ معلوم است که نه. اینطوریها هم نیست. حالا "ح" یک حرفی پراند، تو چرا چسبیدهای بهش؟
یک تکّه زغال بده، یک جنگل آتش تحویل بگیر.
آتشِ زیرِ خاکستر. همینکه فوتش کنی، گُر میگیرد.
آدم اگر دستش را بگذارد روی منقل تا کباب شود، چه مزهای خواهد شد؟ مزۀ بالکبابی میدهد یعنی؟ بالِ مرغ را میگویم. اصلاً مرغها به چه امیدی زندگی میکنند؟ به امیدِ کبابشدن؟
مریضم. بلااستثناء هر کسی را که میبینم یا حرفهایش را میخوانم و میشنوم، به شکلِ یک پسربچه، یا دختربچه تصورش میکنم، و بعد تمامِ حرفها و حرکاتش مسخره میشود ـ بهغایت مسخره. عالَم یکسره مسخره میشود. خودم هم مسخره میشوم. آخر این چه مرضی است؟
لبهایم را یکی روی دیگری میمالم؛ انگاری قرص توی گلویم گیر کرده باشد، فشار میدهم، نمیرود پایین. منقطع و سریع نفس میکشم، فشار میدهم، نمیرود پایین. لبها را توی دهانم جمع میکنم، با دندانها محکم رویشان فشار میآورم، فشار میدهم، ولی، ناگهان، پخّی یک خندۀ دراز از دهانم بیرون میپرد. موفق نمیشوم!
حالم از همه چیز بهم میخورد. فقط میخواهم چشمهایم را ببندم و آهنگهای پلی لیستِ Hindi را با حداکثر ولومی که میتوانم تحملش کنم بگذارم پخش شود. چشمها را باید بست، طوری دیگری باید دید. ولی حالا که میبینم، از پلیلیستِ Hindi هم حالم بهم میخورد. چه انتخابِ مزخرفی! دیگه چیا داشتم؟!
چه حوصلهای میطلبد جهانگردی. آن هم با موتور.
امیر میگفت چشم به هم بزنی بهار شده. میتوانیم برویم بیابان، شهابسنگ پیدا کنیم.
پرسید: تو چه میگویی؟ گفتم: ها؟ در موردِ چی؟ گفت دربارۀ زندگی. سرم را انداختم پایین و رفتم تا یک لیوان آب بخورم. چه حرفها! ما را چه به زندگی!
عموحسین وسطِ حرفهای خیلی جدی گفت من عاشقِ آهنگریام؛ یک کوره داشته باشم، یک سنگ، کلنگ تیز کنم، قیچی تیز کنم، بیل درست کنم. "ح" گفت: بابا عمو عاشق چیزی باش که پول توش باشه. من که حسینکوچولو را بیدفاع دیدم گفتم: عشق که این حرفا سرش نمیشه!
«قاضی گفت: یا اللّه، شکست بخور، وگرنه میدهم بفرستندت آبخنکخوری. همانجا نشستم به شکستخوری. آنقدر هم، که میگفتند، بدمزه نبود. اوایل تفریحی میخوردم، الان نه. سرساعت و با پیمانه، طبق برنامهٔ مصوّب.» این توئیتِ ابنِ قاف است؛ الفابنقاف. حالا اسمش را گذاشته «جالبعاصی». من دیگر از بازی با کلمات حالم بهم میخورد، حتّی از شاعرانه و ادبی نویسی هم. ولی خب هنوز هم از توئیتهای این موجود لذت میبرم. یک زمانی چه جملاتِ قصاری میگفتم توی توئیتر! کلی فالوور داشتم، یکبار حتّی یک توئیتم بدونِ ریتوئیتشدن، دویستتا لایک خورد. دویستتا! حالا اما بیستتا هم لایک بخورند باید کلاهم را بندازم هوا.
راستی، کلاهم کو؟! ما هربار که میزدیم به کوه و بیابان و موتورها را به امانِ خدا رها میکردیم، من بیشتر از موتور، نگرانِ کلاهکاسکتم میشدم. کلاهم برای من خیلی عزیز است.
خستگی در کردن هم عجب کیفی میداد، آن بالاها.
- ۴۵۷ بازدید