همه چیز درست از همان لحظه شروع شد که پستِ اول را نوشتم. بعد مجبور شدم برای پاک کردنِ گندکاریام، یک پستِ دیگر هم بنویسم. و باز هم یکی دیگر نوشتم برای دفن کردنِ آن دیگری. و یکی دیگر هم نوشتم. و باز هم یکی دیگر. و باز هم. آنقدر گند زدهام که میخواهم دیگر قدم از قدم بر ندارم. ولی باز هم مینویسم. باز هم امید دارم که هر نوشتهام قرار است بهتر از قبلی باشد. امید دارم که این یکی جبرانِ بقیه خواهد بود. و مینویسم. و باز هم مینویسم. و آنقدر مینویسم که از خودم متنفر میشوم. ولی انگار که عادت کرده باشم به این کار و نتوانم متوقفش کنم. مینویسم. و برای دفن کردنِ آخرین نوشتهام هم که شده، باز مینویسم. راستش همه چیز همینطوریست. ما قدم اول را بر میداریم به یک امیدِ مبهم. کسی چه میداند آن امید چیست؟ میشود از توی مغز کشیدش بیرون و به تماشایش نشست؟ خب معلوم است که نه. خیلی چیزها اینطوری است. آدمها روزها را پی در پی زندگی میکنند و اگر ازشان بپرسی چرا، آخرش میگویند چون دیروز را زندگی کردم. و روزِ پیشش را. و روزهای پیشترش را. هیچکس جوابی برای این سوال ندارد. اما بعضیها داستانهای خیلی قشنگی برای جوابدادنش میسازند. داستانهای خیلی قشنگ. داستانهایی تاثیرگذار. داستانهایی که دروغهای خیلی قشنگی میگویند. یا با مهارت دروغ میگویند؟ شاید! و اگر از من بپرسی داستانت چیست، نمیدانم چه جوابی بدهم. شاید چون میخواهم دنیا را جای بهتری برای زندگی کنم؟ نه! این یکی برای من مزخرفترینشان است. و شاید هم زیباترینشان. این روزها یک جمله مدام توی ذهنم تکرار میشود و انگاری حرفِ بسیار مهمی میگوید: ما قهرمان شدیم. قایقها در مقابلِ جریانِ آب بیوقفه به جلو میروند. این کلمات به شعر میماند؛ هیچگاه قرار نیست به پایان برسند. امید هم به شعر میماند. اما زندگیِ هر روزۀ ما را داستانهاست که میسازد و به پیش میبرد. این کلمات هم زیادی به پیش رفتند. من باز هم مجبورم برای پاک کردنِ این لکۀ چرک، بنویسم. این روزها بیشتر از هر وقتی میخواهم قهرمان شدن را بگذارم کنار و قایقهایم را در آرامشِ ساحل رها کنم، اما نمیدانم چرا نمیشود. انگاری، قایقها در مقابلِ جریانِ آب بیوقفه به جلو میروند و کسی نمیتواند جلویشان را بگیرد. و ما محکومیم به قهرمان شدن؟ یعنی اینطوری باید تمامش کنم؟ خب انگار چارۀ دیگری ندارم! هه هه. و ما هم محکومیم به قهرمان شدن. یا به قهرمان ماندن. و یا... و یا تظاهر کردن به آن؟! ها؟ باری. انگار باز هم داشتم از آن مزخرفات بلغور میکردم.
- ۴ گفتوگو
- ۳۶۴ بازدید
- ۱۲ مهر ۹۷، ۱۹:۳۱
گفتوگو
بهترین تعبیری که از زندگی شنیدم شاید همین مصرع باشد. ما گاهی برای زندگی همه چیز داریم غیر از یک چیز که همان جنون است. تا به اینجای روزگاری که از عمر سپری کردهام دربافتهام که زندگیهای ما جنون کم دارد؛ گاهی چیزهایی هست و گاهی نیست. گاهی باید قهرمان بود و گاهی اصلا بازنده بودن شرط ادامهدادن است. گاهی باید ایستاد و دوید و گاهی با خیال تخت در خوابی زمستانی فرو رفت. گاهی باید پاییز شد و تکانی به خود داد وجود خود را به دل باد سپرد و سبک شد و گاهی دیگر باید چنان خود را سفت بچسبی که بادت نبرد! گاهی باید "قایقها را رها کرد تا در مقابل جریان آب بیوقفه جاری شوند و گاهی باید در آرامش ساحل نظارهگر امواجشان ساخت"...
به نظرم ما زیادی این موهبت پاستوریزه و کادوپیچ شدهی عقل را جدی گرفتهایم و در میدان خط و نشانهای همیشگیاش چنان سرگیجه گرفتهایم که فقط دور خود میچرخیم و تهوعش را به جان میخریم. زندگی یعنی زیستن با جمیع اضداد؛ یعنی درست جایی که عقل جا میزند و صدایش را به رویت بلند میکند؛ یعنی همه مو ببینند و تو پیچش مو، همه ابرو اما تو اشارتهای ابرو!
خلاصه اینکه اگر زندگی برایمان در دور تکرار به سرگیجه افتاده، دلیلش اسیر همین مسیر خطکشی شدهی عقل است؛ در یک کلام باید دیوانه شد تا بتوان پا را فراتر نهاد...
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست/
عشق گوید راه هست و رفتهام من بارها(مولانا)
پینوشت: با خود قرار گذاشته بودم که دیگر از این حرفهای گندهتر از دهانم نزنم و برای خود خط و نشان کشیده بودم که
" نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون/ که هر کجا خبری هست ادعایی نیست"... اما دیدم شعار هم نمک زندگی است و بدون آن بدجور بی رنگ و مزه است(:
ولی با این همه، خوشا به حال آنهایی که این شعارهای ما برای آنان خاطره است!
ز ما تا عشق بس راه درازیست
به هر گامی نشیبی و فرازیست
نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام از خود گذشتن
نشان آنکه عشقش کارفرماست
ثبات سعی در قطع تمناست
دلیل آنکه عشقش در نهاد است
وفای عهد بر ترک مراد است
چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟
ز لوث آرزو گشتن نمازی
غرضها را همه یک سو نهادن
عنان خود به دست دوست دادن
اگر گوید در آتش رو، روی خوش
گلستان دانی آتشگاه و آتش
وگر گوید که در دریا فکن رخت
روی با رخت و منت دار از بخت
به گردن پاس داری طوق تسلیم
نیابی فرق از امید تا بیم
نه هجرت غم دهد نی وصل شادی
یکی دانی مراد و نامرادی
اگر سد سال پامالت کند درد
نیامیزد به طرف دامنت گرد
به هر فکر و به هر حال و به هر کار
چه در فخر و چه در ننگ و چه در عار
به هر صورت که نبود نا گزیرت
بجز معشوق نبود در ضمیرت
(وحشی بافقی)
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.