در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

یک روز از خواب بیدار میشوی و میبینی تغییراتی رخ داده است؛ آسمان بالاست و زمین پایین، اما تو دیگر آن آدم سابق نیستی! علایقت دیگر آن علایق گذشته نیست. دغدغه‌هایت دیگر مثل همیشه نیست. اخلاقت، رفتارت، پشتکارت، عقایدت، افکارت ... آن چیزی نیست که قبلاً بوده.

یک لحظه می‌فهمی که شبیه کسی شده‌ای که شبیه تو نیست! تو او نیستی، یا او تو نیست؟ همان وقت است که می‌افتی درون چاهِ «من کیستم»! سعی میکنی که خودت را از این بیگانگی نجات دهی؛ به رستگاری از این زندان فکر میکنی. با تمام وجودت فریاد میکشی: «کسی آن بالا هست؟
من این پایین گیر افتاده‌ام، کسی آن بالا هست؟» و آن قدر به این فریاد زدن ادامه میدهی تا بفهمی که تنها کسی که میتواند کمکت کند، خودت هستی.

شاید هم لحظه‌ای به این فکر کنی که روحی سرگردان تو را تسخیر کرده است و دارد با بدن تو زندگی میکند؛ هه، شاید هم در آن لحظه آرزوی این را بکنی که کاش روح تو هم میتوانست کسی را تسخیر کند و در کالبدش، زندگی. بله، حس غریبی‌ست. مثل این میماند که بردۀ کس دیگری شده باشی و تمام تلاشت را برای آزادی میکنی. انقلاب میکنی، به امید پیروزی پا به میدان میگذاری و با هر تیری که از اسلحه‌ات رها میکنی، قدمی به سوی استقلال برمیداری.

میدانی که، عادت کردن خیلی آسان است، ولی ترک عادت؟ سخت است، بسیار سخت. تو به آن آدم قبلی عادت کرده بودی، ولی چه میشود که به یکباره ترک‌ت میکند؟ صبر کن، او تو را ترک کرده، یا تو او را؟ نکند که گمش کرده باشی؟ خودت را، خودت را گم کرده‌ای؟! [...ادامه در مطلبی دیگر...]

اما همیشه به این بدی هم نیست. گاهی میبینی که از این آدم جدید، بیشتر از قبلی خوشت می‌آید و افسوس میخوری که چرا زودتر به سراغت نیامده است. و تو کنجکاو میشوی؛ دوست داری بدانی علایقش چیست، به دنبال چه خواهد رفت، آرمانش چیست، اهدافش چیست، برای عملی کردنشان چه میکند، سرانجامش چه میشود و ... .

گویی که آمده است تا جانی تازه در کالبدت بدمد و تو هم که از خدایت است، آخر مگر یادت رفته که از چرخیدن میان کوچه پس‌کوچه‌های سرد و تاریکِ شهرِ مُردۀ آن آدم قبلی خسته شده بودی؟
امیدِ به زندگی به سراغت آمده، آمده است تا نگذارد در آن مرداب بگندی، آمده است تا به جریان بیندازدت؛ چه میدانی، شاید با او آنقدری مشغول شوی که دوباره گذر زمان برایت نامحسوس شود...

مانند این است که تاکنون در خوابی زمستانی بوده است و حال، بیدار شده. بله، هر شخصیت بهار خودش را می‌طلبد اما زمانش چندان معلوم نیست؛ آخر فصل‌هایش بر اساس فصل‌های این دنیا نیست. گاهی از زمستان تا بهارش، چند سال طول خواهد کشید؛ گاهی هم میشود که با انجام کاری و یا رخ دادن اتفاقی، بهارش زودتر از موعد فرا خوانده شود.

تو تنها یک شخصیت نداری، حتماً بیشتر از یکی هستند ولی در هر صورت، نامعلوم. در طول زندگی‌ات با آنها آشنا خواهی شد؛ جایی در ژرفای وجودت پنهان شده‌اند. البته قرار نیست که همه‌شان را بیدار کنی، باید بهترین را دریابی و پرورش دهی، ولی پیدا کردن بهترین هم به این آسانی‌ها نیست. بگرد، کاری بکن، خودت را در محیط های مختلفی قرار بده، تا بالاخره همانی را که میخواهی، پیدا کنی.

بسیاری از آنها قبلاً پیدا شده‌اند ولی عدم توجه کافی و فرصت ندادن به آنها، موجب ترد شدنشان شده است و دوباره به خواب فرو رفته‌اند. شخصیتی پر انگیزه و ماجراجو، پر عاطفه و احساسیتی، راستگو و درستکار، خلاق و هنرمند، سخت و خشن، شیطانی، ... ، شخصیتی بازیگر، نویسنده، مدیر و مدبر، طراح، نقاش، پلیس، نظامی، خلبان، ملوان و ...


شخصیت‌های خسبیده‌ات را پیدا کن، از خواب زمستانی بیدار کن. اما این را هم بدان که با وجود اینکه اختیارش در دست توست، هیچ‌گاه آن چیزی نشده است که تو می‌خواستی، بلکه آن‌طوری شده است که باید می‌شده، و شاید هم انتخاب تو همان بوده باشد.

زندگی‌ات را آن‌طور که می‌خواهی زندگی کن

  • ۰ گفت‌وگو
  • ۵۷۲ بازدید
  • ‎۲۶ مرداد ۹۶، ۱۰:۱۸

گفت‌وگو

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی