امروز برایم روزِ عجیبی بود. فقط یک لحظه، یک لحظۀ امروز برایم خیلی عجیب بود. یک لحظه چشمم به یک تصویر افتاد. گوشهاش نوشته بود «حالمون رو خوب کنیم».
آدمها چقدر تغییر میکنند. اصلاً تصورِ چنین روزهایی را میکردی؟! چند دقیقه مبهوت بودم. به گذشتهام فکر کردم. به خیالاتِ پروبال گرفتهای فکر کردم که دیگر مالِ من نیستند. به ثمرۀ بیستسال زندگیام فکر کردم. انگار که پتکی خورده باشد توی ملاجم. حسابی گیج شده بودم.
خودم را سرِ یک دوراهی میدیدم ـ از همان دوراهیهایی که آدم را به سوی سرنوشتش هدایت میکند. برگشتم، از آن بلندی نگاهی به سراسرِ مسیری که طی کرده بودم انداختم و مدام از خودم میپرسیدم: کدام؟ از کدام طرف باید رفت؟ انگار که جواب در گوشهای از گذشته نهفته باشد. با خودم حساب میکردم اگر از اینطرف بروم چه میشود و اگر از آنطرف بروم از کجای آینده سر در خواهم آورد. ولی راهِ من مشخص بود انگار. سراسر تردید بودم. درونم آشوب بود. احساس میکردم چقدر حقیرم؛ چقدر حقیر شدهام؛ چقدر از حقارتم شرمگینم؛ چقدر از خودم متنفرم که شرمگینم. ولی همان لحظه انگار یک لشکر توی سرم به زمزمه و فریاد میگفتند: زندگیست که حقیر است. زندگیست که حقیر است. زندگیست که حقیر است... و من مستأصل مانده بودم. از راست یا چپ؟ از راست یا از چپ؟ هنوز هم نمیدانم. ساعتهاست با خودم درگیرم. ساعتها، روزها، هفتهها، ماههاست که سرِ این دوراهی ایستادهام و میخواهم بدانم راهِ من کدام است. من حقیرم یا زندگی؟ من، یا زندگی؟ اصلاً چرا آدمها باید انتخاب کنند؟ این انتخاب همهاش عذاب است.
یک روز رفته بودم مرغفروشی. وزن کرد. گفت تکهتکهاش کنم؟ گفتم باشد. ماشینارّه را روشن کرد. یک تیغۀ دندانهدار به اندازۀ یک کفِ دست با انگشتانِ باز باز شروع کرد به چرخیدن. تکههای مرغ را با دو دستش جلوی تیغ میگرفت؛ یک لحظه مکث میکرد تا تمرکز کند و یکهو تکهگوشت را میداد زیرِ تیغ و فوراً دو دستش را از هم فاصله میداد تا گوشت لِه و چرخکرده نشود. بهش گفتم خطرناک نیست؟! بهتر نبود مثلِ بقیه با کارد و ساطور گوشت را تکهتکه کنید؟ گفت که چه عرض کنم؛ زندگی کلاً خطرناک است. و دیدم که راست میگفت.
نمیدانم این حرفها گفتنی است یا نه. مدتهاست که نمیتوانم فرقِ درست از نادرست را تشخیص دهم. روزهای محرّم همیشه برایم با دیگر روزهای سال فرق داشته. عطرِ غم دارند؛ ولی غمی خوشایند؛ غمی عمیق اما سبک. روزهایی سیاه و تلخ دارد، اما رنگی و شیرین است. توی این روزها گاه با تمامِ وجودت بر مصیبتی بزرگ اشک میریزی، اما هیچ خندۀ از تهِ دلی نیست که بتواند به اندازۀ آن اشکها حالت را خوب کند. نمیخواهم این احساساتِ پاک را با حرفهای تنگنظرانه و تحلیلگرانه چرکین کنم ـ میخواهم صبور باشم و به حرفهای این جنبه از خودم هم گوش دهم. همین چند ساله که پیادهرویِ اربعین رواج پیدا کرده است، از همان ابتدای محرم ـ حتّی قبلتر ـ تا اربعین ـ و حتّی بعدتر ـ احساسِ عاشقی را داشتهام که از معشوقش جدا افتاده است و سخت رنجِ هجران میبرد. رنج میبرد و سرخوش است از این رنجکشیدن. قلبش گاهی به شدت فشرده میشود، از اینکه میخواهد اما نمیتواند به پابوسِ یار برود. ولی بعد، از همینکه میتوانستم چنین ناراحت شوم خوشحال میشدم. اما با تمام این حرفها، احساس میکنم شاید اینبار نتوانم مثلِ گذشتهها باشم. شاید نتوانم مثل همیشه این غم را پذیرا باشم ـ با اینکه از همین حالا عطرش را تنفس میکنم و حال و هوایم عوض شده است. و شاید حتّی نتوانم عاشقِ هجران کشیدۀ پیشین باشم که حسرت میخورَد و دلتنگ میشود و باز هم نمیتواند اربعین در جمعِ دوستدارانِ یار باشد. نمیدانم دیگر چه میخواهم. مشکل اینجاست که نمیتوانم با خودم کنار بیایم. یادِ یک شعر افتادم. شخصیتهایی در منند، که با هم حرف نمیزنند...
شخصیتهایی در مناند
که با هم حرف نمیزنند
که همدیگر را غمگین میکنند
که هرگز دورِ یک میز غذا نخوردهاندشخصیتهایی در مناند
که با دستهایم شعر مینویسند
با دست هایم اسکناسهای مُرده را ورق میزنند
دستهایم را مُشت میکنند
دستهایم را بر لبهی مبل میگذارند
و همزمان
که این یکی مینشیند
دیگری بلند میشود٬ میرودشخصیتهایی در مناند
که با برفها آب میشوند
با رودها میروند
و سالها بعد
در من میبارندشخصیتهایی در مناند
که در گوشهای نشستهاند
و مثلِ مرگ با هیچ کس حرف نمیزنندشخصیتهایی در مناند
که دارند دیر میشوند
دارند پایین میروند
دارند غروب میکنند
و آن یکی هم نشسته است
روبه روی این غروب٬ چای میخوردشخصیتهایی در مناند
که همدیگر را زخمی میکنند
همدیگر را میکُشند
همدیگر را
در خرابههای روحم خاک میکنندمن امّا
با تمام شخصیتهایم
دوستت دارماز کتابِ "پذیرفتن"
گروس عبدالملکیان
شخصیتهایی در مناند
که ساعتها به نقطهای نامعلوم خیره میشوند
و وقتی یکی مینشیند حرف میزند
آنیکی پوزخند میزند
کتابش را پرت میکند روی میز
و از اتاق بیرون میرود
این روزها از تمام حرفهایی که میزنم و نمیزنم پشیمانم. از افکارم هم، از کردارم هم.
- ۳۸۶ بازدید