و در این لحظه، غرق شده ام در دریایی از حسرت. یا نه، شاید هم پر شده باشم از انبوهی از حسرت. یا شاید هم چیزی بینِ این دو. نه، مسخرهاش نمیکنم. البته چرا؛ شاید هم دارم این حسرت را مسخره میکنم تا بلکه کمی از سنگینیاش کم شود. البته، بگذریم؛ این حرفها قرار نیست چیزی از سنگینیاش بکاهد. مهم، حسرتِ از دست دادنِ فرصتی بود، که شاید دیگر در عمرم هم، نتوانم به دستش بیاورم. حتی نمیخواهم به روی خودم بیاورم که چه چیزی را از دست دادهام. چه فرصتی را... وای خدای من... دیگر حرفی هم برای گفتن دارم یعنی؟ چگونه میشود با چنین حسرتی، عمری زندگی کرد؟ نه که نشود؛ قبول کنید که در این حال، هیچ چیزی برایم مهمتر از آن فرصتِ از دست داده نباشد؛ قبول کنید که چشمم را به روی همه چیز بسته باشم و تنها به این حسرت، که وجودم را فرا گرفته، نگاه کنم: به بزرگیاش، به سنگینیاش، به حجمش، به طولش، به عرضش، به ارتفاعش، به قاعدهاش... میبینید؟ بجز مسخره کردنش، چگونه بغضم را خالی کنم؟ در حقیقت هم، شاید این حسرتم، مسخره باشد، ولی حالا تنها چیزی که در وجودم حسّش میکنم، همان حسرت است. ادب دستم را بسته، وگرنه چیزهای زیادی بارش میکردم؛ شانسم را، تقدیرم را، فرصتِ از دست دادهام را...
یادم نرفته، خیلی هوای رفتنم بود؛ دو سال پیش، درست قبل از آن حادثۀ بزرگی که زندگیمان را تغییر داد. به مادر گفته بودم، ولی همیشه حرفم را شوخی حساب میکرد؛ ولی من خیلی جدی بودم، خیلی. البته چرا دروغ بگویم؟ میدانستم که مانع رفتنم میشوند، ولی باز هم، با جدیّتِ تمام این مسئله را مطرح میکردم. مادر که دیگر حرفی نداشت و از دست حرف هایم، عاصی شده بود. با گفتنِ «باشه»ای از شرّم خلاص میشد؛ در حقیقت از شرّ یک کَنه. همیشه ارجاعم میداد به پدر. و پدر، پدر، پدر...
آخر، خودت اگر به جای پدر بودی، چه جوابی به آن بیکلّه میدادی؟ تو بودی، حرفش را شوخی نمیانگاشتی؟ حتماً پیشِ خودت میخندیدی و میگفتی که جوان است، این فکر و خیالها، زود از کلّهاش میافتد. نه آقای قاضی، چرا خب من؟ چرا برای من نشد؟ نمیدانم. نمیشود؛ هر جوری فکر میکنم، نمیشد که حاضر شود تا اجازۀ رفتن را بهم بدهد. اما نه، شاید اگر بیشتر اصرار میکردم، میشد. البته نه دیگر؛ دیگر تمامِ درها به رویم بسته شده بود. تقدیر، در مقابلم ایستاده بود؛ یعنی میتوانستم تقدیر را شکست دهم؟ نه تقدیرِ خودم را، تقدیرِ پدر را... بگذریم. بگذارید این قسمتش را، این حادثۀ بزرگ را، روی کاغذ نیاورم.
وای از آن روزی که روزگار به جنگت بیاید. آن روزها، دچارِ جنگِ تحمیلی شده بودیم. این روزگار بود که به تقدیری که میخواستم «من» رقمش بزنم، به سرنوشتی که میخواستم «من» استقلالِ تامّش را داشته باشم، تجاوز کرد. نگذاشت؛ تمامِ توانم را کشید. تبدیل شدم به انبهای تو خالی؛ انبهای که آبش را به کلی گرفته باشند و فقط پوستش را به امانِ خدا، راهیِ سطلِ زبالهای کرده باشند. یا مثلاً به اناری آب گرفته میماندم. چقدر جلف شد! نه، اصلاً این ماجرای انبه و انار را از ذهنتان به کلّی پاک کنید. پاکش کردید؟ آفرین. نگذارید، غمِ این حسرت، در نظرتان کمرنگ شود.
بگویم از رویاهای آن روزهایم؟ روزهای قبلِ آن حادثه. البته، رویاهایم کمی بعدتر از آن حادثه، خیلی بزرگتر هم شدند. البته نمیخواهم از رویاهای بعد از آن حادثه در اینجا، حرفی به میان آورم، چرا که سوگنامهای مفصّل و مستقل برای خودش میطلبد. در آن روزها، فکر و ذکرم شده بود «جنگ». جنگیدن، و جنگیدن. بقیهاش چندان مهم نبود، فقط جنگیدنش مهم بود. میدانستم که راهم درست است، پس حاضر بودم در آن راه، حتّی سرم را هم بدهم. آن راه، مقدّس بود. بگذارید، بگذارید همانگونه که برایم مقدّس بود، مقدّس هم بماند. اگر مقدّس نبود، پس این حسرت برای چیست؟ روزهای سختی را متصوّر شده بودم. اصلاً لذّتِ آن راه، به سختیهایش بود؛ تو گویی تشنۀ دوری از راحتی شده بودم. و واقعاً هم شده بودم. میگویند «یا چیزی بنویس که ارزش خواندن داشته باشد، یا کاری کن که ارزش نوشتن.» آن راه، ارزشِ نوشتنها داشت...
اگر بدانم هدفم مقدّس است و باید برای رسیدن به آن، بجنگم، حتی اگر هم قرار است خونم در آن راه، روی زمینِ داغ، (و یا سرد، در واقع هیچ فرقی نمیکند،) بریزد، حاضرم که از جانم بگذرم، به راحتی. حرفهایمان شوخی شوخی خیلی هم جدیست. به ظاهرشان گول نخورید. نمیدانم که چرا پر شدهام از چنین احساساتِ متناقضی!
در واقع، شانسِ من برای رفتن به آنجا و جنگیدن، به دلایلی که نمیخواهم بیانشان کنم، خیلی بیشتر از دیگر افراد بود. لااقل میدانستم که آنجا قرار است چه کنم. میدانستم که هدفم چیست و نهایتِ کارم چه خواهد بود. ولی، به همین آسانی از دستش دادم.
خب شاید بپرسید: چرا این حسرت حالا به جانت افتاده، در حالی که آن حادثهای که مانعِ رفتنت شد، دوسال پیش رخ داده است؟! جوابش را هم در لفافه میگویم، تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل: داعش، تمام شد. و الحمدلله که تمام شد. و صد الحمدلله که نابود شد. ما که جنگطلب نیستیم، فقط این حسرتش به دلم ماند که نتوانستم تیری به سمتشان بیندازم... فقط این حسرت به دلم ماند که باز هم از قافلۀ عشق جا ماندم... من ماندم و حسرتی که شاید به بلندای عمرم، همراهیام کند... من ماندهام و عمری که نمیدانم به چه دردی خواهد خورد... من ماندهام و مسیری که دیگر نیست... من تشنه ماندهام و آبی که دیگر نیست... من تنها ماندهام با سالهایی که دیگر شاید هیچگاه نتوانم ازشان چنان استفادهای ببرم... من ماندهام و یک دنیا حسرت، یک دنیا ناامیدی، یک دنیا غم، یک دنیا حالِ بد...
نه، این روز، سیاُم آبان، روزِ پیروزیست. نباید در این روز غمگین باشم، ولی حسرت را چه کنم... البته، این پیروزی، آخرین پیروزی نیست. منتظرِ آن جنگِ آخر خواهم ماند، منتظرِ آن جنگِ آخر... آخرین نبرد... آن نبرد، به حقیقت که مقدّستر از هر مقدّسیست. در آن راه، حتّی یک لحظه هم، گمانِ بد به دلم راه نخواهم داد... خدایا، آن قافله را برسان، و دوباره جاماندهام نکن...
- ۰ گفتوگو
- ۵۵۵ بازدید
- ۳۰ آبان ۹۶، ۲۰:۵۷
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.