اول رمضان است و من هنوز درگیرم. این روزها به طور اتفاقی دارم نوشته هایی را می بینم که در گذشته نوشته ام ـ وقتی که در ابتدای مسیری بودم که حالا به اواسطش رسیدهام. تاکنون سهـچهارتا تا نوشته شده اند. یکی مثلاً آیندهای که هنوز به آن نرسیدهای. یا که زمان همه چیز را زیر آوار خودش دفن میکند. همین حالا هم دارم از سر خواندن نوشتۀ «آخر راه همین است | پیوسته اتفاق» بر می گردم. همین. شاید باز هم پیوسته اتفاق باشد. چقدر به داستان می ماند، به اینکه شخصی می خواهد در عقیده های خودش محکم شود و ذهن و فکرش قوام یابند ولی در آخر، بعد از وقت ها، میبیند که نسبت به قبل پر حرف تر شده است، و شاید بیشتر فکر می کند، اما دیگر برایش عقیده ای نمانده است که بخواهد محکمش کند. انگار مجبور بوده برای قوام یافتن، شاخههای خشکیدۀ درختی را هرس کند! کو باور؟ باور را صدا کنید! ولی خواندن نوشته های پیشینش می خواهند همگی او را به چیزی هدایت کنند، نه اینکه بگویند از کدام مسیر برود، نه، فقط این را می گویند: آیا مطمئنی راهی که در پیش گرفته ای، درست است؟ و او نمی داند مطمئن هست یا نه. همیشه ترس مواجهه با چنین روزهایی را داشت، گو که همیشه منتظرش بود، در حالی که هیچ گاه نمیخواست به روی خودش بیاورد. و پیوسته اتفاق. پیوسته اتفاق... یک نیرویی همیشه هست که موجب تعجبت شود. و نه آنقدر عجیب که معجزه و جادو بنامی اش، بلکه همین «اتفاق»، اما نه از آن اتفاقات همیشگی. سرعتت را کم می کنی. می ایستی. به عقب می نگری. گذشته را مرور می کنی. در گذشته خودت را مرور می کنی. و انگار که سرابی دیده باشی، انکار کننده باز می گردی. چیزی نبود. هیچ چیزی نیست. هیچ چیزی. و با گام هایی پرتردید و نامطمئن، آهسته به راه می افتی. افکارت پریشان می شود. و ادامه می دهی. با سرعت قبل پیش می روی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی. لعنت به این بازی.
....
ده دقیقۀ دیگر افطار است. یعنی اذانمان را می گویند. روزه باز می کنیم به ذکر و نام اله. و از او می خواهم که تنها نجاتم دهد. می خواهم که تنها مرا از تاریکی های وجودم بِدر آورد. تنها همین را ازو خواهم خواست. و او صدایم را می شنود. و من منتظر جواب می مانم، بی توجه به اینکه شاید خواسته باشد بدونِ پاسخِ او به جوابی برسم. و من همچنان منتظر مانده ام. شاید منتظر یک اتفاق، یا یک معجزه. کسی چه می داند؟ اتفاق است؛ اتفاق می افتد.
و در این لحظه، غرق شده ام در دریایی از حسرت. یا نه، شاید هم پر شده باشم از انبوهی از حسرت. یا شاید هم چیزی بینِ این دو. نه، مسخرهاش نمیکنم. البته چرا؛ شاید هم دارم این حسرت را مسخره میکنم تا بلکه کمی از سنگینیاش کم شود. البته، بگذریم؛ این حرفها قرار نیست چیزی از سنگینیاش بکاهد. مهم، حسرتِ از دست دادنِ فرصتی بود، که شاید دیگر در عمرم هم، نتوانم به دستش بیاورم. حتی نمیخواهم به روی خودم بیاورم که چه چیزی را از دست دادهام. چه فرصتی را... وای خدای من... دیگر حرفی هم برای گفتن دارم یعنی؟ چگونه میشود با چنین حسرتی، عمری زندگی کرد؟ نه که نشود؛ قبول کنید که در این حال، هیچ چیزی برایم مهمتر از آن فرصتِ از دست داده نباشد؛ قبول کنید که چشمم را به روی همه چیز بسته باشم و تنها به این حسرت، که وجودم را فرا گرفته، نگاه کنم: به بزرگیاش، به سنگینیاش، به حجمش، به طولش، به عرضش، به ارتفاعش، به قاعدهاش... میبینید؟ بجز مسخره کردنش، چگونه بغضم را خالی کنم؟ در حقیقت هم، شاید این حسرتم، مسخره باشد، ولی حالا تنها چیزی که در وجودم حسّش میکنم، همان حسرت است. ادب دستم را بسته، وگرنه چیزهای زیادی بارش میکردم؛ شانسم را، تقدیرم را، فرصتِ از دست دادهام را...
یادم نرفته، خیلی هوای رفتنم بود؛ دو سال پیش، درست قبل از آن حادثۀ بزرگی که زندگیمان را تغییر داد. به مادر گفته بودم، ولی همیشه حرفم را شوخی حساب میکرد؛ ولی من خیلی جدی بودم، خیلی. البته چرا دروغ بگویم؟ میدانستم که مانع رفتنم میشوند، ولی باز هم، با جدیّتِ تمام این مسئله را مطرح میکردم. مادر که دیگر حرفی نداشت و از دست حرف هایم، عاصی شده بود. با گفتنِ «باشه»ای از شرّم خلاص میشد؛ در حقیقت از شرّ یک کَنه. همیشه ارجاعم میداد به پدر. و پدر، پدر، پدر...
آخر، خودت اگر به جای پدر بودی، چه جوابی به آن بیکلّه میدادی؟ تو بودی، حرفش را شوخی نمیانگاشتی؟ حتماً پیشِ خودت میخندیدی و میگفتی که جوان است، این فکر و خیالها، زود از کلّهاش میافتد. نه آقای قاضی، چرا خب من؟ چرا برای من نشد؟ نمیدانم. نمیشود؛ هر جوری فکر میکنم، نمیشد که حاضر شود تا اجازۀ رفتن را بهم بدهد. اما نه، شاید اگر بیشتر اصرار میکردم، میشد. البته نه دیگر؛ دیگر تمامِ درها به رویم بسته شده بود. تقدیر، در مقابلم ایستاده بود؛ یعنی میتوانستم تقدیر را شکست دهم؟ نه تقدیرِ خودم را، تقدیرِ پدر را... بگذریم. بگذارید این قسمتش را، این حادثۀ بزرگ را، روی کاغذ نیاورم.
وای از آن روزی که روزگار به جنگت بیاید. آن روزها، دچارِ جنگِ تحمیلی شده بودیم. این روزگار بود که به تقدیری که میخواستم «من» رقمش بزنم، به سرنوشتی که میخواستم «من» استقلالِ تامّش را داشته باشم، تجاوز کرد. نگذاشت؛ تمامِ توانم را کشید. تبدیل شدم به انبهای تو خالی؛ انبهای که آبش را به کلی گرفته باشند و فقط پوستش را به امانِ خدا، راهیِ سطلِ زبالهای کرده باشند. یا مثلاً به اناری آب گرفته میماندم. چقدر جلف شد! نه، اصلاً این ماجرای انبه و انار را از ذهنتان به کلّی پاک کنید. پاکش کردید؟ آفرین. نگذارید، غمِ این حسرت، در نظرتان کمرنگ شود.
بگویم از رویاهای آن روزهایم؟ روزهای قبلِ آن حادثه. البته، رویاهایم کمی بعدتر از آن حادثه، خیلی بزرگتر هم شدند. البته نمیخواهم از رویاهای بعد از آن حادثه در اینجا، حرفی به میان آورم، چرا که سوگنامهای مفصّل و مستقل برای خودش میطلبد. در آن روزها، فکر و ذکرم شده بود «جنگ». جنگیدن، و جنگیدن. بقیهاش چندان مهم نبود، فقط جنگیدنش مهم بود. میدانستم که راهم درست است، پس حاضر بودم در آن راه، حتّی سرم را هم بدهم. آن راه، مقدّس بود. بگذارید، بگذارید همانگونه که برایم مقدّس بود، مقدّس هم بماند. اگر مقدّس نبود، پس این حسرت برای چیست؟ روزهای سختی را متصوّر شده بودم. اصلاً لذّتِ آن راه، به سختیهایش بود؛ تو گویی تشنۀ دوری از راحتی شده بودم. و واقعاً هم شده بودم. میگویند «یا چیزی بنویس که ارزش خواندن داشته باشد، یا کاری کن که ارزش نوشتن.» آن راه، ارزشِ نوشتنها داشت...
اگر بدانم هدفم مقدّس است و باید برای رسیدن به آن، بجنگم، حتی اگر هم قرار است خونم در آن راه، روی زمینِ داغ، (و یا سرد، در واقع هیچ فرقی نمیکند،) بریزد، حاضرم که از جانم بگذرم، به راحتی. حرفهایمان شوخی شوخی خیلی هم جدیست. به ظاهرشان گول نخورید. نمیدانم که چرا پر شدهام از چنین احساساتِ متناقضی!
در واقع، شانسِ من برای رفتن به آنجا و جنگیدن، به دلایلی که نمیخواهم بیانشان کنم، خیلی بیشتر از دیگر افراد بود. لااقل میدانستم که آنجا قرار است چه کنم. میدانستم که هدفم چیست و نهایتِ کارم چه خواهد بود. ولی، به همین آسانی از دستش دادم.
خب شاید بپرسید: چرا این حسرت حالا به جانت افتاده، در حالی که آن حادثهای که مانعِ رفتنت شد، دوسال پیش رخ داده است؟! جوابش را هم در لفافه میگویم، تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل: داعش، تمام شد. و الحمدلله که تمام شد. و صد الحمدلله که نابود شد. ما که جنگطلب نیستیم، فقط این حسرتش به دلم ماند که نتوانستم تیری به سمتشان بیندازم... فقط این حسرت به دلم ماند که باز هم از قافلۀ عشق جا ماندم... من ماندم و حسرتی که شاید به بلندای عمرم، همراهیام کند... من ماندهام و عمری که نمیدانم به چه دردی خواهد خورد... من ماندهام و مسیری که دیگر نیست... من تشنه ماندهام و آبی که دیگر نیست... من تنها ماندهام با سالهایی که دیگر شاید هیچگاه نتوانم ازشان چنان استفادهای ببرم... من ماندهام و یک دنیا حسرت، یک دنیا ناامیدی، یک دنیا غم، یک دنیا حالِ بد...
نه، این روز، سیاُم آبان، روزِ پیروزیست. نباید در این روز غمگین باشم، ولی حسرت را چه کنم... البته، این پیروزی، آخرین پیروزی نیست. منتظرِ آن جنگِ آخر خواهم ماند، منتظرِ آن جنگِ آخر... آخرین نبرد... آن نبرد، به حقیقت که مقدّستر از هر مقدّسیست. در آن راه، حتّی یک لحظه هم، گمانِ بد به دلم راه نخواهم داد... خدایا، آن قافله را برسان، و دوباره جاماندهام نکن...
ماه من! روز هاست که به انتظارت نشستهام که شبی رخنمایی کنی. این دلِ تنگ را ناامید نکن. با ظهورت به ظلمت این شب پایانی ده. میدانم، محکومم، محکوم شب سیزده. محکومم و جرمم این است که نبودند یاورانی برای یاری رساندنت که محرّم، دیگر نباشد آن محرمی که همیشه هست. سال هاست که از آن روز گذشته، ولی عاشورا هیچگاه از ما نگذشته. عاشورا، روزی که مولا روی کرد به جانب شرق و غرب و ندا داد: هل من ناصر ینصرنی؟
اکنون که این کلمات را مکتوب میکنم، بیشتر از هر زمانی به جملهی «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» یقین پیدا کرده ام. روزها، ماهها، و سالها گذشتند ولی تاریخ در همان روز، متوقف شد. امامی که ندای هل مِن ناصر میدهد ولی کسی نیست که او را اجابت کند، و ما چشم و گوش و عقل بستهها، تنها در محرمها آن را میشنویم.
بگذار واضحتر از این بگویم. البته میدانم که بندهی خطاکار و روسیاهی بیش نیستم، ولی شاید گوشهای از دلم هنوز غرق در ظلمت نشده است که این حرفها را در خود نگه داشته، و گهگاه روی دلم سنگینی میکند.
میدانم که برخی بر سر تطبیق تاریخ ان قلتهایی دارند که گاه صحیح است و بیشتر اوقات، ناصواب. من میگویم امامی هست که هر روز ندای هل من ناصر میدهد ولی ما، چشم به دهان آن کسی دوختیم که هنگام هجرت حسین(علیه السلام) درس قرآن میداد و آن کار را افضل از یاری خلیفةاللهِ فیالارض میدانست. چیزی که گاهی غفلت است و گاه هم، به تغافل میرسد. میدانی ولی نمیخواهی قبول کنی که هست و دارد صدایت میکند و رویت را برمیگردانی و کارت را میکنی.
همین است. ببین هل من ناصرش را میشنوی یا نه. ببین پیرو که هستی؛ خودش، یا کسانی که به نام او آمدند ولی از راهش منحرف شدند. میبینی؟ هزار سال است که دارد ندا میدهد ولی هنوز کسی ندایش را لبیک نگفته. مرحلهی آخر است این. مرحلهای که تاکنون با موفقیت به آخر نرسیده است و با هر شکست، دوباره به ابتدایش بازگشته.
شاید اگر نباشد تقلیدهای کورکورانه، چشمها به حقیقت باز شوند. شاید اگر نباشد غلوها و دروغهای گنده، تشخیص حق برای ما سخت نباشد.
بگذریم از این حرفها. محرم دوباره آمده است. شهر لباس سیاهش را تن کرده. حرارتی در قلبها پدیدار شده. چشمها از اشک پر شده اند؛ دلها نازک شده اند. صدای گریه، نوحه میآید باز...
السلام علیک یا اباعبدالله