کلمههایم را با عشق تو آغاز کرده بودم. مهم نبود که بخوانیشان یا نه؛ من مینوشتم برای خودم. نمیدانم میدانی یا نه؛ کلمهها با عشق، زنده میشوند، جان میگیرند، به وجود میآیند و حرف میزنند. تو را میخواستم، درست است که حالا جایت در کنارم خالیست و دستم هم خالی، ولی عشق را در کنارم نهادی؛ که در وجودم! عشقی که زنده میکند. گفتم زنده شو، و زنده شد؛ به عشق تو!
بگذار داستانی برایت تعریف کنم. فکر نکن که حقیقت نداشته باشد؛ چرا که حالا در مقابل توست و در حال خواندنش هستی. چون زنده هست و زندگی در آن جریان دارد. حتی اگر حقیقت هم نداشته باشد، وقتی که خواندیاش، به حقیقتی در وجودت مبدل خواهد شد. همینطور که تو، حقیقت داری، و زندگیات ـ به همین اندازه حقیقی، که غیرحقیقی.
حالا حتماً میپرسی که داستانمان قرار است از کجا شروع شود، و در کجا شروع شود؛ در چه زمانی و چه مکانی. بگذار خیالت را راحت کنم: روی همین زمینی که تو هستی، و زیر همین آسمانی که تو هوایش را به ریههایت فرو میدهی؛ در همین زمانی که تو زندگی کردهای، و پدران و مادرانت، عمری روزهایش را زندگی کردهاند ـ که مردگی!
+ کلیدرِ دولتآبادی را میخوانم و هرچه پیشتر میروم، تشنهترم میکند. جلد دومش تمام شد و حالا، نمیدانم بعدی را شروع کنم یا نه. البته نمیشود به سمتش نرفت حقیقتاً. مثل خوره به جانِ ذهنت میافتد!
- ۳ گفتوگو
- ۶۷۳ بازدید
- ۱۴ دی ۹۶، ۲۳:۱۵
گفتوگو
تلاش میکنم بر خودم غالب بشم و شروع کنم :)
ممنون از کتاب هایی که میخونید نام می برید .
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.