این حرفها باید دیروز گفته میشدند. حرفها را نباید ناگفته گذاشت؛ بخصوص وقتی به کسی قولش را داده باشی ـ فرقی نمیکند چه کسی، شاید به خودت. اگر زیادی حرفها را درون خودت زیر خروارها خاک دفن کنی و حق زنده بودن و نفس کشیدن و زندگی کردن را از آنها بگیری، شاید دیگر هیچ وقت نتوانی به حرفهایت زندگی ببخشی و به گورستانی سرد و آکنده از سکوت تبدیل شوی. آسمانی همیشه ابری و تیره؛ بدون هیچ نشانهای از حیات. نه یک شاخه گل، و نه حتی بوتهای خار. فقط و فقط قبرهایی با نام و نشان خودت. یکبار دیروز مردی. روز قبلش هم. روز قبلترش هم. و روزهای قبلتر از آن...
امروز خیلی زودتر از آن چیزی که فکر میکردم پر شدم از حرفهایی که باید گفته شوند. حرفهایی که نگفتنشان بیعقوبت نخواهند بود. ترسیدم. حقیقتش از مردن خودم ترسیدم. از مردن امروزم ترسیدم. از این ترسیدم که امروز هم نتوانم به حرفهایم فرصت نفس کشیدن و زندگی کردن بدهم، و نتوانم رهایشان کنم تا سرنوشتشان را خودشان رقم بزنند و باز هم گوری بر گورستان. ترسیدم نکند باز امشب که پلکهایم دیگر تاب باز بودن، و چشمهایم تاب نگریستن را نداشت، دوباره مراسم تدفینم برگزار شود و بیش از پیش بمیرم. بزرگترین ترسم همین است، که مرگ کمکم من را از خودم بگیرد. تا جایی که ببینم دیگر منی در کار نیست، و اگر هم کسی هست، مردهایست به وانمود زنده بودن و زندگی کردن. معتقد به نیستی نیستم؛ ولی میدانم آنکه یکبار نیست شود، هستی و جاودانگی برایش بیمعنیست. و دوباره هم نیست خواهد شد. آنکه نتواند عشق به هستیاش را ابراز کند، هیچگاه به جاودانگی نخواهد رسید ـ و حتی زنده بودن و زندگی کردنش هم خالی از معناست؛ پوچ است؛ تهی. آنکه خودش را میکشد، کی میتواند حق زندگی داشته باشد؟ و من دیگر نمیخواهم خودم را بکشم...
- ۳ گفتوگو
- ۵۴۲ بازدید
- ۱۸ بهمن ۹۶، ۱۰:۵۴
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.