نشسته بود روبهرویمان و میگفت من دیگر از زندگی بریدهام، هیچ نمیخواهم دیگر، تنها برای خانوادهام است که زندگی میکنم، تنها برای اینکه خرجیشان را بدهم و کمکحالشان باشم. و ذهنم در آن دم طبقِ آن مرضی که از هنگامۀ فعالیتم در توئیتر از سرش نیفتاده، ناخودآگاه، کلماتی را به شکل یک جملۀ قصارِ مثلاً پرمغزْ جفتوجور کرد. جملهای توی ذهنم به پرواز درآمد و مدام خودش را به دیوارههای ذهنم میکوبید ولی مجالی نمیدیدم برای رهاییاش: گاهی به جایی میرسی که تنها مسئولیتهایت میتوانند تو را در بند زندگی نگه دارند. با اینکه حرفش را صادقانه میزد، ولی میدانستم که کاملاً حقیقت ندارد. آخر من آنقدری در این زمینه چنین تجربههایی داشتهام که بگویم ما میتوانیم در صادقانهترین لحظاتمان هم، در حال فریبدادن خود باشیم. و این را هم میدانم که گاهی حتّی یک جمله، یک تصویر، یک خبر، یک مختصرْ نگاهی به آسمان، یا شنیدن صدایی مثل رعد، یا یک لبخندی بر چهرهای، و یا خیلی چیزهای کوچکی که توجهی به آنها نمیشود، میتواند حالمان را چنان خوب کند که در آن لحظات به این نتیجه برسیم که غایت خوشبختی یعنی همین لحظه، همین دم، همین حال خوب؛ و مگر آدمی از زندگی فانیاش چه میخواهد؟ حتماً که نباید دنیا را تغییر داد، یا روی خیل عظیمی از انسانهایش تاثیر گذاشت، و یا نام خود را تا ابد روی صفحات تاریخ ثبت کرد؛ و حتّی میشود احساس خسران نکرد از تکتکِ روزهای عمرِ رفته، اگر بتوانی برای لحظاتی هرچند کوتاه و گذرا، خاطرهای شیرین برای کسی خلق کنی، یا که لبخندی بنشانی روی صورتی. همین. میشود به همین سادگی زندگی کرد بدون نیاز به دلیلی آنچنانی.
نمیدانم چرا باید این حرفها را بزنم، یا چرا این حرفها را میزنم، ولی میدانم وقتهایی که ذهنم پر میشود از کلماتی پراکنده، که کلافهام میکنند از تلاش مضحکانهشان برای رهایی، و کوبیدن خود به دیوارههای ذهنم، نمیتوانم مدت زیادی تحملشان کنم. و بیشتر این اتفاق وقتی برایم میافتد که چنین کلماتِ رهاشدهای را میخوانم که در اذهانی دیگر زاده شده، پیله بسته بودند و پس از بالندگی، به تقلای آزادی افتادهاند و نهایتاً به رستگاری رسیدهاند. و درود بر شما ای رستگارانِ پاکزاد!
*****
پیشنوشت: صفحۀ ۳۸ کتاب را شاید بیشاز سه بار خوانده بودم، ولی هیچگاه نشد که با جانِ کلمات ارتباط برقرار کنم و از خواندنشان لذت ببرم. این تکرر خوانش هم به دلیل دستگرفتن و کنارگذاشتنِ این کتابِ بهظاهر ملالآور بود. ولی حالا که شروع کردم به خواندن همین صفحه، چنان لذتی از خواندن کلماتش در خود احساس کردم که نتوانستم این کلمات را ننویسم و بیشازپیش در گرمای مطبوعشان از خود بیخود نشوم...
هرکس که روزهائی به غیر از این روزها دیده باشد، روزهای خشمگین حملات نقرس، یا روزهای همراه با سردرد نکبتبار که پشت مردمک چشمها ریشه میزند و تکتک عصبهای چشم و گوش را با لذتی شیطانی در طلسم عذاب یا مرگ روح گرفتار میآورد، روزهایی که وجود آدم ناامید است و خالی، وقتیکه، در این دنیای منحرف، دنیایی که انگلهای مادی خون آنرا مکیده و خشکش کردهاند، دنیای انسان با آنچه اصطلاحاً به نام تمدن، با زرق و برق بیشرمانه و عوامفریبانه و دروغین یک نمایشگاه به ما پوزخند تمسخر میزند و چون دارویی تهوعآور دست از تعقیبمان برنمیدارد، و وقتی که همه و همه ناراحتیها مرکز توجهشان خویشتن آدم است و انسان را تا سرحد نهایی ناشکیایی و ناصبوری میکشانند ـ آنوقت هرکس که روزهایی متوسط چون امروز داشته باشد، در مقابل آنچه که از آن روزها دیده است، ممکن است واقعاً راضی باشد. روزهایی که آدم سپاسگزارانه کنار بخاری گرم مینشیند و همانطور که روزنامه صبح را میخواند شکرگویان به خود اطمینان میدهد که روزی دیگر فرا رسیده بدون آنکه در دنیای سیاست یا اقتصاد جنگی دربگیرد، دیکتاتوری جدیدی بر پا شود و یا پرده از روی افتضاحی تنفرآور برداشته شود. سپاسگزارانه تارهای چنگ کپکزدۀ خود را با یک آهنگ ملایم زودگذر لذتبخش، و ایبسا با یک سرود روحانی شکرگزاری، کوک میکند و با آن آهنگ برای نیمهخدای آرام و کرخ و مدهوششدۀ رضایتخاطر خویش ملالخاطر میآورد و در هوای گرم و گرفتۀ ملالت خشنود و حالت بیدردی بسیار مطبوع قیافۀ این نیمهخدا و سرتکاندادنهای چون آدمک چینیاش، با قیافۀ این انسانی که به نیمۀ راه عمر رسیده و آوازهای روحانی خود را با صدای گرفته میخواند، کاملا به هم شباهت پیدا میکنند.
[... صفحۀ بعدش هم جالب و دلانگیز است. دیگر خودتان بروید کتاب را بخوانید. البته بیشتر به این خاطر ادامهاش را ننوشتم تا حال خوب متن از بین نرود، و هاری هالر نخواهد چنگش را خرد کند و گرمای جهنمِ درونیاش را به گرمیِ مطبوع بخاری ترجیح دهد. ...]
ـ گرگ بیابان، هرمان هسه
- ۲ گفتوگو
- ۴۵۴ بازدید
- ۲۸ خرداد ۹۷، ۱۷:۰۱
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.