در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخوانی» ثبت شده است

حقیقتش را بخواهید، تا همین یک سال پیش فکر می‌کردم داستان‌خواندن ـ بخصوص رمان ـ کارِ خیلی بیهوده‌ایست؛ تا اینکه تحتِ جوِّ یکی از این شبکه‌های اجتماعی قرار گرفتم ـ البته در برابرِ این جوگیرشدن به شدت مقاومت می‌کردم ولی در آخر تسلیم شدم و حالا می‌فهمم چه خوب شد که تسلیم شدم ـ و طیِ یک اقدام جدی و عزم‌جزمی توئیت کردم: به کسی که برای اولین بار می‌خواهد یک رمان بخواند چه کتابی را پیشنهاد می‌کنید؟ و داستانِ ما از همان لحظه شروع شد و حالا یک سال و یک ماه از تولدِ شخصی که حالا هستم می‌گذرد. من اصلاً می‌توانم زندگی‌ام را به قبل و بعدِ آن اتفاق تقسیم کنم. و اکنون بعد از یک‌سال و یک‌ماه از آن توئیت، ـ به قولِ آن آدمِ قبلی ـ چهل‌پنجاه‌تا از همان کتاب‌های بی‌مصرف و بیهوده خوانده‌ام و کلی از وقتِ ارزشمندم را ـ که احتمالاً هنوز هم نتوانسته بودم بفهمم چه کاری می‌تواند حقِ آن ارزشمندی را ادا کند ـ پای آن کتاب‌ها تلف کرده بودم و وایِ بر من و از این دست صحبت‌ها!

حالا هم قرار است به دعوتِ یکی از دوستان برای شرکت در یکی از چالش‌های وبلاگی به نام «۴۵۰ درجه فارنتهایت» از تاثیرگذارترین کتاب‌هایی که تاکنون خوانده‌ام بگویم. بهتر است همین اولِ کار تکلیفمان را در برابر ترکیبِ «تاثیرگذارترین کتاب‌ها» روشن کنیم، چون عنوانِ گمراه‌کننده‌ای است. در اینکه کتاب‌ها همواره تاثیرگذارند شکّی نیست، چون انسان‌ها طبیعتاً تاثیرپذیرند و اگر کسی بتواند سیصدصفحه کتاب را با اشتیاق بخواند، چه کسی می‌تواند بگوید آن کتاب تاثیرگذار نبوده است؟ حالا فرض کنید یک فرد دو هفته از زندگی‌اش را تنها به این امید شب‌ها را صبح کرده باشد تا ادامۀ یک کتابِ حدوداً سه‌هزارصفحه‌ای‌یی چون کلیدرِ دولت‌آبادی را بخواند. البته تاثیرگذاری تنها در این کمیّت و ظاهرِ ماجرا خلاصه نمی‌شود و حتّی می‌توان گفت این موضوع سطحی‌ترین نوعِ تاثیرگذاریست. گاهی یک کتاب کم‌حجم یا داستانِ کوتاه قادر است تمام پیش‌فرض‌های یک فرد از زندگی و این جهان را به چالش بکشد و درک و شناختنش را به کلی تغییر دهد. و نکتۀ مهم در این میان، تدریجی‌بودنِ این تغییر است ـ طوری که اگر دقیق شخصیتت را تحلیل نکنی، شاید هرگز متوجهِ آن تغییراتِ جزئی در فکر و نگرش‌ات نشوی که قرار است پروبال بگیرند و تو را به شخصی دیگر تبدیل کنند. و اینکه، آدم‌ها نمی‌توانند با چشم‌های بسته و پنبه‌هایی در گوش زندگی کنند. ما همواره در جست‌وجوی ناشناخته‌هاییم، و به دنبالِ پاسخ‌هایی قانع‌کننده برای پرسش‌هایی مهم؛ و کتاب‌ها هر یک دروازه‌ای هستند رو به دنیاهایی دیگر.

(کتاب‌هایی را که در ادامه معرفی می‌شود به احتمال زیاد یا خوانده‌اید و یا قصد خواندنش را دارید و یا حداقل برای یکبار هم که شده نامش به گوشتان خورده است.)

۱. عقاید یک دلقک؛ هاینریش بل
این کتاب اولین رمانی بود که خوانده‌ام، و احتمالاً تاثیرگذارترین‌شان، چون پایم را به دنیای داستان‌ها باز کرد.

۲. کوری؛ ژوزه ساراماگو
از دنیای داستان‌های ساراماگو خیلی خوشم می‌آید. اتفاقاتِ عجیب و غیرمنتظره‌ای تویشان رخ می‌دهد و پر از داستان‌ها و تصاویری هستند که برای همیشه در گوشه‌ای از ذهنت ثبت می‌شوند. این داستان هم از جایی شروع می‌شود که «کوری» به شکل یک اپیدمی افرادِ زیادی را نابینا می‌کند.

۳. صدسال تنهایی؛ گابریل گارسیا مارکز
با قلمِ جادوییِ مارکز که آشنا هستید؟ صدسال تنهایی داستانِ بلند‌پروازی‌هاست، داستانِ شهوت‌ها، داستانِ عشق‌های نافرجام. داستان پیرمردیست که بعد از مرگش به درختی بسته می‌شود، می‌خورد و می‌خوابد ولی کم‌کم حرف‌زدن از یادش می‌رود، داستانِ دریانوردِ دنیا دیده‌ است که پس از چندبار رهیدن از چنگالِ مرگ، با هیچ‌کس حرفی نمی‌زند و فقط در گوشه‌ای می‌نشیند و چیزهایی نامعلوم به زبانی رمزگونه می‌نویسد، داستانِ ژنرالِ خسته‌ای است که باقی عمرش را به ساختنِ ماهی‌های طلایی و ذوب کردنشان می‌گذراند، داستانِ دخترِ زیبایی است که یک روز ظهر میانِ مزرعه به آسمان عروج می‌کند و دیگر برنمی‌گردد، داستانِ دخترکی است که بیماریِ بی‌خوابی دارد و همۀ چیز را فراموش کرده است، داستانِ بارانِ بی‌پایانی است که هفته‌ها و ماه‌ها می‌بارد و همه چیز را زیر آب فرو‌می‌برد. حقیقتش، همیشه وسوسه می‌شود بروم سراغِ این کتاب و بارها بخوانمش.

۴. ۱۹۸۴؛ جورج اورول
در دنیای این کتاب، دو به‌اضافۀ دو همیشه جوابش چهار نمی‌شود؛ گاهی جوابِ درست می‌شود سه، و گاهی هم پنج. در کل هیچ چیزی معلوم نیست؛ باید دید برادرِ بزرگ چه می‌گوید. و همیشه و همه‌جا هم باید به یاد داشت که:
Big Brother is watching you

۵. مردی به نام اوه؛ فردریک بکمن
اُوه پیرمردی‌ست که از روی مدل ماشینتان متوجه می‌شود که از شما خوشش می‌آید یا نه ـ آخر ماشینِ آدم حرف‌های زیادی راجع به صاحبش می‌زند. توی زندگیِ اُوه، همه چیز روی حساب کتاب است و نظم حرف اول را می‌زند. حقیقتش خیلی وقت بود نتوانسته بودم این‌قدر با یک کتاب بخندم و یا عمیقاً ناراحت شوم. 

۶. کلیدر؛ محمود دولت‌آبادی
کافیست جلدِ اولِ این کتاب را بخوانید تا دیوانه‌اش شوید و راهی نداشته باشید جز خواندنِ نُه جلدِ بعدی. به جرئت می‌توان گفت کلیدر یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی است. دروغ چرا، خیلی دلم می‌خواهد برگردم و دوباره بخوانمش؛ اما نه به این زودی‌ها. من بعد از خواندنِ کلیدر تا یکی‌دو ماه نمی‌توانستم از خواندنِ دیگر کتاب‌ها لذت ببرم، یک‌جورهایی احساس می‌کردم هیچ کتابی نمی‌تواند به پای کلیدر برسد.

۷. مجموعه داستانِ خوبیِ خدا؛ ترجمۀ امیرمهدی حقیقت
”می‌گویند اگر رمان را به فیلم بلند تشبیه کنیم، داستان کوتاه عکسی از یک لحظه‌ی زندگی است. با این تعبیر می‌توان گفت مجموعه‌ی حاضر آلبومی ست از ۹ قطعه «عکس»، ۹ تصویر از زندگی، که در شش سال گذشته، از نشریات ادبی امریکا برگزیده شده‌اند. فضای آنها با هم متفاوت است اما همگی یک وجه مشترک دارند: ساده‌اند. غالب نویسندگان این مجموعه، با وجود تفاوت‌های آشکاری که در سبک و فرم داستان‌گویی با یکدیگر دارند، از چهره‌های شاخص ادبیات امروز امریکا هستند. در مجموعه‌ی حاضر، داستان‌هایی خواهید خواند از: ریموند کاررو، که بسیاری از منتقدان او را مایه‌ی حیات مجدد داستان کوتاه در چند دهه‌ی اخیر می‌دانند؛ شرمن الکسی که برنده‌ی جایزه‌‎ی قلم همینگوی است؛ الکساندر همن که او را ناباکوف جدید نامیده‌اند و جومپا لاهیری که مجموعه داستان‌های کوتاهش، مترجم دردها، جایزه‌ی ادبی پولیتزر ۲۰۰۰ را برده است.“ (نقل از کتاب) این کتاب یکی از بهترین مجموعه‌داستان‌هایی بود که خوانده‌ام.

کتاب‌های دیگری هم بود که دلم می‌خواست توی این لیست قرار بگیرد. مثلِ ناطور دشتِ سالینجر، خداحافظ گاری‌کوپرِ رومن گاری، جنایت و مکافاتِ داستایوفسکی، بیگانۀ آلبر کامو، همسایه‌های احمد محمود، و بقیه. که دیدم هم حوصلۀ من نمی‌کشد و هم احتمالاً حوصلۀ شمای خواننده.

+ لابد حالا هم باید از چند نفر دعوت کنم به این چالش. خب، همین شما، شمایی که این نوشته را خواندید دعوتید، اگر قبلاً دعوت نشده بودید البته و از این حرف‌ها.

  • ۵۵۵ بازدید

نشسته بود روبه‌‌رویمان و می‌گفت من دیگر از زندگی بریده‌ام، هیچ نمی‌خواهم دیگر، تنها برای خانواده‌ام است که زندگی می‌کنم، تنها برای اینکه خرجی‌شان را بدهم و کمک‌حالشان باشم. و ذهنم در آن دم طبقِ آن مرضی که از هنگامۀ فعالیتم در توئیتر از سرش نیفتاده، ناخود‌آگاه، کلماتی را به شکل یک جملۀ قصارِ مثلاً پرمغزْ جفت‌وجور کرد. جمله‌ای توی ذهنم به پرواز درآمد و مدام خودش را به دیواره‌های ذهنم می‌کوبید ولی مجالی نمی‌دیدم برای رهایی‌اش: گاهی به جایی می‌رسی که تنها مسئولیت‌هایت می‌توانند تو را در بند زندگی نگه دارند. با اینکه حرفش را صادقانه می‌زد، ولی می‌دانستم که کاملاً حقیقت ندارد. آخر من آن‌قدری در این زمینه چنین تجربه‌هایی داشته‌ام که بگویم ما می‌توانیم در صادقانه‌ترین لحظاتمان هم، در حال فریب‌دادن خود باشیم. و این را هم می‌دانم که گاهی حتّی یک جمله، یک تصویر، یک خبر، یک مختصرْ نگاهی به آسمان، یا شنیدن صدایی مثل رعد، یا یک لبخندی بر چهره‌ای، و یا خیلی چیزهای کوچکی که توجهی به آن‌ها نمی‌شود، می‌تواند حالمان را چنان خوب کند که در آن لحظات به این نتیجه برسیم که غایت خوشبختی یعنی همین لحظه، همین دم، همین حال خوب؛ و مگر آدمی از زندگی فانی‌اش چه می‌خواهد؟ حتماً که نباید دنیا را تغییر داد، یا روی خیل عظیمی از انسان‌هایش تاثیر گذاشت، و یا نام خود را تا ابد روی صفحات تاریخ ثبت کرد؛ و حتّی می‌شود احساس خسران نکرد از تک‌تکِ روزهای عمرِ رفته، اگر بتوانی برای لحظاتی هرچند کوتاه و گذرا، خاطره‌ای شیرین برای کسی خلق کنی، یا که لبخندی بنشانی روی صورتی. همین. می‌شود به همین سادگی زندگی کرد بدون نیاز به دلیلی آنچنانی. 

نمی‌دانم چرا باید این حرف‌ها را بزنم، یا چرا این حرف‌ها را می‌زنم، ولی می‌دانم وقت‌هایی که ذهنم پر می‌شود از کلماتی پراکنده، که کلافه‌ام می‌کنند از تلاش مضحکانه‌شان برای رهایی، و کوبیدن خود به دیواره‌های ذهنم، نمی‌توانم مدت زیادی تحملشان کنم. و بیشتر این اتفاق وقتی برایم می‌افتد که چنین کلماتِ رهاشده‌ای را می‌خوانم که در اذهانی دیگر زاده شده، پیله بسته بودند و پس از بالندگی، به تقلای آزادی افتاده‌اند و نهایتاً به رستگاری رسیده‌اند. و درود بر شما ای رستگارانِ پاک‌زاد!

*****

پیش‌نوشت: صفحۀ ۳۸ کتاب را شاید بیش‌از سه بار خوانده بودم، ولی هیچ‌گاه نشد که با جانِ کلمات ارتباط برقرار کنم و از خواندنشان لذت ببرم. این تکرر خوانش هم به دلیل دست‌گرفتن و کنارگذاشتنِ این کتابِ به‌ظاهر ملال‌آور بود. ولی حالا که شروع کردم به خواندن همین صفحه، چنان لذتی از خواندن کلماتش در خود احساس کردم که نتوانستم این کلمات را ننویسم و بیش‌ازپیش در گرمای مطبوعشان از خود بی‌خود نشوم...

هرکس که روزهائی به غیر از این روزها دیده باشد، روزهای خشمگین حملات نقرس، یا روزهای همراه با سردرد نکبت‌بار که پشت مردمک چشم‌ها ریشه می‌زند و تک‌تک عصب‌های چشم و گوش را با لذتی شیطانی در طلسم عذاب یا مرگ روح گرفتار می‌آورد، روزهایی که وجود آدم ناامید است و خالی، وقتی‌که، در این دنیای منحرف، دنیایی که انگل‌های مادی خون آنرا مکیده و خشکش کرده‌اند، دنیای انسان با آنچه اصطلاحاً به نام تمدن، با زرق و برق بیشرمانه و عوام‌فریبانه و دروغین یک نمایشگاه به ما پوزخند تمسخر می‌زند و چون دارویی تهوع‌آور دست از تعقیبمان برنمی‌دارد، و وقتی که همه و همه ناراحتی‌ها مرکز توجهشان خویشتن آدم است و انسان را تا سرحد نهایی ناشکیایی و ناصبوری می‌کشانند ـ آن‌وقت هرکس که روزهایی متوسط چون امروز داشته باشد، در مقابل آنچه که از آن روزها دیده است، ممکن است واقعاً راضی باشد. روزهایی که آدم سپاسگزارانه کنار بخاری گرم می‌نشیند و همانطور که روزنامه صبح را می‌خواند شکرگویان به خود اطمینان می‌دهد که روزی دیگر فرا رسیده بدون آنکه در دنیای سیاست یا اقتصاد جنگی دربگیرد، دیکتاتوری جدیدی بر پا شود و یا پرده از روی افتضاحی تنفرآور برداشته شود. سپاسگزارانه تارهای چنگ کپک‌زدۀ خود را با یک آهنگ ملایم زودگذر لذت‌بخش، و ای‌بسا با یک سرود روحانی شکرگزاری، کوک می‌کند و با آن آهنگ برای نیمه‌خدای آرام و کرخ و مدهوش‌شدۀ رضایت‌خاطر خویش ملال‌خاطر می‌آورد و در هوای گرم و گرفتۀ ملالت خشنود و حالت بی‌دردی بسیار مطبوع قیافۀ این نیمه‌خدا و سرتکان‌دادن‌های چون آدمک چینی‌اش، با قیافۀ این انسانی که به نیمۀ راه عمر رسیده و آوازهای روحانی خود را با صدای گرفته می‌خواند، کاملا به هم شباهت پیدا می‌کنند.

[... صفحۀ بعدش هم جالب و دل‌انگیز است. دیگر خودتان بروید کتاب را بخوانید. البته بیشتر به این خاطر ادامه‌اش را ننوشتم تا حال خوب متن از بین نرود، و هاری هالر نخواهد چنگش را خرد کند و گرمای جهنمِ درونی‌‌اش را به گرمیِ مطبوع بخاری ترجیح دهد. ...]

ـ گرگ بیابان، هرمان هسه

  • ۴۵۵ بازدید

(لازم نیست حتماً روی لینک‌ها کلیک کنید.)

پیش‌نگاره: یکبارِ دیگر شروع کردم نوشتن را، و همراه با اما و اگرهایی گفتم: اینبار دامه‌دار خواهید بود و پیوسته. از روزهای دلتنگی گفتم، روزهایی که تشنۀ نوشتن بودم و هیچ چیزی جز نوشتن نداشتم برای آرام کردنم. زیادی حرف زدم و از سر دلخوری، حرف‌های زیادی زدم، و از تاریکی‌های درونی‌ام گفتم. و این تاریکی‌ها را ادامه دادم و از زندانی گفتم که در آن اسیرم و گفتم شاید خانه‌تکانی باشند، و بیرون بردن ناراحتی‌ها؛ و کمی هم از نوروز گفتم، از دگرگونی‌های دلتنگی‌آور.

امروز اما، بی‌هیچ دلیلی خوش بودم. یعنی امروز نه خبری بود از غمی و نه از حسرتی و نه دلتنگی‌یی و نه چیزی ناراحت‌کننده. غم، نه آمدنش با دادوقال است و نه رفتنش؛ بی‌خبر می‌آید و بی‌خبرتر می‌رود. جوری می‌رود که انگار هیچ‌گاه نیامده، وگویی هیچ‌گاه جانت را به لبت نرسانده، و هیچ‌گاه تو را از زندگی کردن خسته نساخته. غم‌ها چنان سبک کوچ می‌کنند که اصلاً سنگینیِ طاقت‌فرسای حضورشان را به‌کلی فراموش می‌کنی؛ همانطور که شبی تیره‌وتار با چشم‌ بر هم زدنی تبدیل می‌شود به روزی سپیدِ سپید؛ گو که برف دامنش را بر تمام پهنای زمین و مافیهایش گسترانده است؛ طوری که حتّی تاریکیِ شب هم قادر نیست سپیدی‌اش را لکّه‌دار کند.

و من ابتدا نمی‌خواستم این‌ها را بگویم. نمی‌خواستم بگویم حجابِ غم از دلم برداشته شده. و بعد پیش خودم فکر کردم که این نگفتن، بی‌مرامی‌ست. آخر تو که این‌همه از تاریکی‌ها گفته‌ای، وقتی که وجودت پر می‌شود از روشنایی، ـ روشنی‌یی که هرچند خیالی باشد، به اندازۀ توهمی بودنِ تمام تاریکی‌هایی که ازشان یاد کرده‌ای ـ چرا لب بسته می‌داری؟ و دیدم حق نیست ناگفته بماند. کم نیستند کسانی که تنها وقتی دست به قلم می‌برند و لب می‌گشایند که زخمی بر دل‌وجانشان افتاده باشد. و نخواستم که جزو خیل عظیمشان باشم. بگذار سرخوشی‌ها هم ـ هرچند بی‌اساس و زودگذر ـ در دلِ نوشته‌هایم جا داشته باشند و جلوه‌گری کنند. خوش نیست همیشه تاریک‌منظر بودن ـ و به قول امروزی‌ها، ”دارک“ بودن.

‌فرار از زندان

علی‌رغم توصیه‌های بسیاری که از دهان هر کسی می‌شنیدم راجع به این سریال، نرفتم سمتش. آخر می‌دانستم که داستان چیست و این‌همه تعریف و تمجید از برای چیست. ولی می‌دانید که دانستن همیشه کافی نیست؛ با تمام این دانستن‌ها وقتی که این سریال از یکی از شبکه‌های صداوسیمای ملی(میلی) پخش می‌شد شروع کردم به دیدنش و به دامش افتادم. دانستنِ عاقبت اینکه آیا کسی که بی‌گناه به زندان افتاده و دیری نمی‌شود که بنشانندش روی صندلیِ الکتریکی و برق را از سر تا پایش جاری سازند، کم‌کشش نیست؛ وقتی هم که این شخص برادری داشته باشد تا حاضر شود از زندگیِ روبه‌راهش دست بکشد و نقشه‌ای حرفه‌ای طرح‌ریزی کند برای فراری دادنِ برادرش از زندان، و حتی آن نقشه را با تمام جزئیاتش بر بدنش خالکوبی کند، و موفق هم شود، کششِ دستان را چند برابر می‌کند. یعنی وقتی که در دامش بیفتی، راه نجاتی دیگر نخواهد بود مگر اینکه آن سریال را به انتها برسانی و بخشِ عمده‌ای از وقتِ نفس کشیدنت را پای آن صرف کنی.

و من هم در دامش افتادم. با وجودِ اینکه گره‌های بسیارِ داستانی و چالش‌های پیچیده و تودرتو، داستان را کمی تصنّعی جلوه می‌دادند، ولی از هیجانِ داستان کم نشده بود که بیشتر هم شده بود. و این خود هنری‌ست برای سینما و امتیازی‌ست برای یک سریال؛ ولی با این‌حال هم تماشای این سریال را جز وقت تلف‌کردن نمی‌بینم. و در کل، سریال‌دیدن هم تنها به‌درد وقت‌تلف‌کردن می‌خورد. مگر غیر از اینست؟ و من خواندن داستان‌های کم‌کشش و سخت‌خوان را بیشتر از دیدن این سریال‌های جذاب خوش می‌دارم. چرا؟ چون می‌توان با تصاویری که برخاسته از کلمات هستند زندگی کرد، و خود را جای تک تکِ شخصیت‌ها گذاشت و بجایشان نفس کشید و حرکت کرد و لحظه لحظه آموخت. در حالی که سریال‌ها ـ هرچند طولانی باشند و پرجزئیات ـ هیچ‌گاه نمی‌توانند چیزی به مخاطب بدهند جز گذرانِ وقتشان را؛ و این رفت‌وآمدِ پیوستۀ تصاویر، اندیشیدن و تحلیل‌کردن را از مخاطب می‌گیرد و او را سطحی‌نگر می‌کند. و چه بسا هرجا که شده، احساساتش را با قطعه‌ای موسیقی تحریک کرده، و یا او را به هیجان آورده. و اینطوری‌ست که چیزهای زیادی به خوردِ ناخودآگاهِ مخاطب می‌شود. شاید این حرف‌ها تکراری به نظر برسند و من هم به خوبی بیانشان نکرده باشم، ولی همین است و جز این نیست. 

این شد که امروز نشستم و هفت قسمتش را پشت سر هم دیدم و تا جایی پیش رفتم که بتوانم ذهنم را تاحدودی از گره‌های داستانی‌اش خلاص کنم. و درست دو قسمت مانده تا اتمامِ فصل دومش، دیدن این سریال را گذاشتم کنار. دیگر نمی‌روم سراغش، مگر زمانی که حس کنم زندگی‌ام آن‌قدر تاریک شده و رو به پوچی رفته است که می‌توانم ساعت‌ها بنشینم پای چنین سریال‌هایی و وقت تلف کنم.

و گذشت؛ امروز هم گذشت و این گذشتن‌ها هم می‌گذرد.

  • ۴۶۴ بازدید

پیش‌نوشت: دیروز بود که سری زدم به ویرگول، و دنگم گرفت که بعد از مدت‌ها یادداشتی در آنجا بنویسم. متن پایین، عیناً همان است. شاید حس کنید کسی رفته‌ است بالای منبر و دارد وعظ می‌گوید. حقیقتا این همان حسی‌ست که من در ویرگول دارم؛ مثل وبلاگ شخصی نیست. سرویس ویرگول چیزی‌ست شبیه به همین سرویس‌های وبلاگ‌نویسی‌یی چون بیان؛ با این تفاوت که بهش می‌گویند «میکروبلاگ» و درست عین شبکه‌های اجتماعی‌ست که لایک دارد و نوتیفیکیشن دارد و تایم‌لاین و الخ... 

می‌خواستم عنوان این یادداشت را بگذارم «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف می‌زنی؟» ولی نگذاشتم. یعنی نمی‌خواستم این یادداشت را با نگاهِ عاقل اندر سفیهی آغاز کنم. نمی‌خواستم که هر کسی با خواندنش بگوید «اینو باش! دلش خوشه.» یا که «نه آخه ببین چطوری داره کلاس می‌ذاره. مرتیکه. انگاری فیلسوفه!» و سریعاً بگذرد. نمی‌خواستم کسی که این عنوان به چشمش می‌خورد، سریعاً با این فکر که «همۀ این حرفارو خودم از برم.» از این یادداشت بگذرد. البته، دیالوگ دومی همراه با کمی اغراق بود و می‌دانم کسی نیست که چنین حرفی ــ حتی در خلوت خودش ــ بزند. شاید کسی هم با دیدن آن عنوان با خود «آره واقعاً»ای می‌گفت و باز هم می‌گذشت.

می‌دانید چه می‌خواهم بگویم؟ اینکه دیگر ما فرصت این را پیدا نمی‌کنیم که در یک ”جمله“ دقیق شویم و به مفهومی که در خودش دارد دست پیدا کنیم. و حقیقت این است که یک جمله و دو جمله، نمی‌توانند این فرصت را به ما بدهند که درباره‌شان به فکر بنشینیم؛ جمله‌ها نمی‌توانند ما را دربارۀ مفهومی که ازش حرف می‌زنند نگه دارند و به فکر فرو ببرند. «این درست؛ خب به جای اینکه مفهومی بلند را در یکی‌دو جمله قرار بدی، بذارشون توی سه‌چارتا پاراگراف که حق مطلب هم ادا بشه و مشکلت هم حل بشه.» گیریم که این‌کار را هم کردیم؛ خب حالا کیست که بیاید و آن متن را بخواند؟ آخر می‌دانید که، کلی کانال تلگرامی و تایملاینِ توئیتر و اینستاگرام و استوری، چشم به راه ماست. اگر قرار باشد بیاییم و در مطالب دقیق شویم و عمیق، وقتی نمی‌ماند برای آن‌ها! بله آقاجان، اینطوری‌هاست که هنوز هم مهم‌ترین دلیل‌مان برای کتاب‌نخواندن، ”کمبود وقت“ است.

«ببین این‌قدر صغرا کبرا کرد که بازم بیاد و این حرف‌های کلیشه‌ای رو بزنه و به زور ربطش بده به کتاب‌خونی. آقا ما اصلن اگه نخوایم کتاب بخونیم، کی رو باید ببینیم؟ گیرم که حرفات همه درست؛ با کتاب خوندن چی عاید تو شده که از منم می‌خوای کتاب بخونم؟» باید ببخشید که دوباره رسیدیم به حرف‌های کلیشه‌ای‌یی چون ”کتاب‌خوانی“. آخر می‌دانید چیست؟ کتاب‌خوانی به قول امروزی‌ها، یک لایف‌استایل است. یک روش زندگی‌ست. کسی که اهل کتاب خواندن است و همان اندک وقت فراغتش را ــ به جای چرخیدن در توئیتر و اینستاگرام و تلگرام و فلان ــ صرف خواندن کتاب (و یا هر متن بلندی) می‌کند و بهانه نمی‌آورد، یعنی اینکه اهل تمرکز است و تفکر و دقیق شدن و عمیق شدن. این شخص کسی‌ست که ”می‌ماند“، نه کسی که فقط و فقط می‌خواهد از هر چیزی ”بگذرد“ تا آنکه به چیزهای دیگر برسد و چیزی را از دست ندهد ــ غافل از اینکه هموست که همه چیز را از دست می‌دهد.

تا به حال به این فکر کرده‌اید که واکنش ما نسبت به هر چیز خواندنی و دیدنی و شنیدنی خلاصه شده است به یک ‌به‌به کردن یا اَه‌اَه کردن و یا نهایتاً یک کامنت گذاشتن (که باز هم یا اَه‌اَه است و یا به‌به)؟ و همین‌قدر سطحی؟ اجازه دهید که همۀ این‌ها را بیندازم گردن شبکه‌های اجتماعی. چرا؟ چون شبکۀ اجتماعی هم یک لایف‌استایل است؛ یک سبک زندگی‌ست. ابراز همدردی‌های پوچ، قضاوت کردن‌های بی‌ارزش و مفت، وقت‌گذرانی‌های بیهوده، دیدِ سطحیِ سطحیِ سطحی، موج‌هایی خشمگین و ناپایدار و موقتی... «آی این چی گفت، اون چی گفت؟ این امروز چی خورد و اون امروز چی پوشید؟ چی سوار شد؟ کی چی غلطی کرد؟ قیافه‌اش چطوری بود؟ اون لامصب دوباره چه زری زد راجع به فلان؟ امروز روز جهانی چیه؟ خارجیا امروز گاوبازی کردن یا روزِ سبیل بود یا ...؟ ببین تو مترو همه‌شون کتاب می‌خونن؛ چه با فرهنگ! فلانی فالوراش چندتا شد؟ لامصب چه لایکی می‌خوره!» به نظر می‌رسد بیش‌ازحد فضول شده‌ایم. دوست داریم به حریم شخصی و خصوصی هر کسی راه پیدا کنیم و راجع به آن نظر دهیم و به سادگی قضاوت کنیم و حق‌و‌ناحق کنیم. و بیش از هر چیزی میل پیدا کرده‌ایم ــ و عادت کرده‌ایم ــ به ”حرف مفت زدن“*.

به نظر می‌رسد این یادداشت کمی طولانی شد که خوب هم شد. خب برسیم به عنوان این پست: «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف می‌زنی؟» بله آقاجان، دوست عزیز، ما بیش از هر وقتی ”پریشان“ شده‌ایم و ”پریشان‌حال“. کسی حق منظم بودن و تمرکز داشتن را از ما نگرفته، و نه حق اندیشیدن را، این مائیم که دیگر برای تمرکز و اندیشیدن ارزشی قائل نیستیم. آنقدر پریشان شده‌ایم که نمی‌توانیم پای چند صفحه از یک کتاب، تاب بیاوریم. شاید روزهایی باشد که از صبح تا شبش را اختصاص بدهیم به دیدن فیلم و سریال؛ ولی دریغ از تنها یک ساعت برای کتاب خواندن. «خب چرا اینطوریه؟» چون اندیشیدن برایمان سخت شده است. تبدیل کلمات به تصاویر، ذهنمان را خسته می‌کند؛ چه رسد به تعمیق در مفاهیم! و بهانه‌گیرانه به دنبال مفّری هستیم برای رهایی از اندیشیدن. حالا همگی به دنبال راحت‌الحلقومیم و هلویی که بپرد به گلو. و آیا این درست است؟ و آیا درست است که بگویم «به کجا چنین شتابان؟» و این حرفم، در حد همین حرف باقی بماند؟ و کسی که این کلمات را هم می‌خواند، پیش خودش بگوید «راست می‌گی؛ واقعاً به کجا چنین شتابان؟!» و بعد با حالتی مبهوت، از این یادداشت ”بگذرد“ و همین‌قدر سطحی عبور کند؟! نمی‌خواهم شعار دهم؛ دوستانه می‌گویم. از این حرف‌ها ”نگذرید“، و به قول نادر ابراهیمی، در مقدمات عمل (که همان حرف‌زدن باشد) گیر نکنید. ”عمل“ هرچند اندک باشد و حقیر، بِه است از پرگوییِ بسیار.

مخلص کلام اینکه ما تغییر کرده‌ایم، و چه بد تغییری... و چرا نتوان دیگر بار تغییر کرد؟

*مقاله‌ای خواندم در روزنامه اعتماد راجع به حرف مفت؛ گفتاری از استاد مصطفی ملکیان. که حقیقتاً بسیار ارزشمند بود و خواندنش را شدیداً توصیه می‌کنم: در مذمت حرف مفت.

***

اخیراً دیده‌ام که در ویرگول، کاربران قسمتی می‌گذارند برای معرفی خود و دیگر مطالبشان. همین شد که بنده هم این جسارت را به خودم دادم که این کار را انجام دهم. درِ گوشی بگویم، از آنجایی که ویرگول هم تقریباً چیزی هست شبیه شبکه‌های اجتماعی ــ ولی هدفمند ــ، معمولاً در آن (این) جا نمی‌نویسم، و عادت دارم که در وبلاگم و بیشتر برای خودم بنویسم. نوشتن در اینجا حس همان فعالیت در شبکه‌های اجتماعی ــ از هر دری سخنی ــ را بهم می‌دهد. ولی واضح است که مطالبی هدفمند هم در ویرگول منتشر می‌شود و این هم خوب است. خلاصه سری به ”وبلاگم“ بزنید و اگر مایل بودید مطالبم را در آنجا دنبال کنید و ــ درِ گوشی‌تر بگویم ــ اگر دلتان خواست، برای خودتان وبلاگ شخصی راه‌اندازی کنید. با عرض پوزش خدمت مدیران ویرگول، که به نوعی دارم مشتری پرانی می‌کنم. :)

+ این یادداشت در ویرگول

پی‌نوشت: معمولاً اگر مطلب خوبی بخوانم، قرارش می‌دهم در ستون «پیوندهای روزانه». شماره‌گذاریشان هم کرده‌ام که اگر کسی خواست ببیند لینک جدید گذاشته‌ام یا نه، زودتر متوجه شود. البته زودبه‌زود بروز نمی‌شود و شاید هفته‌ای دو_سه لینک بهشان اضافه کنم.

  • ۵۰۵ بازدید

هیچ. وقتی که بگوییم هیچ چیزی قرار نیست که بگوییم، شاید راحت‌تر بشود حرف‌ها را زد. لااقل دیگر توقعی نداری که حرفی بزنی یا حرفت به جای خاصی برسد. لااقل می‌دانی که آن لحظه، قرار است زیادی مفت بگویی. بله، این همان دردی‌ست که بسیاری به آن مبتلائیم: مفت‌گویی. البته شاید درونگرایان کمتر به این مرض دچار شوند؛ چرا که کم می‌گویند، یا اصلاً نمی‌گویند. بله، درونگرایان در این یک قلم، محافظه‌کاریِ قابل توجهی دارند.

هر شخصی حداقل چندباری تجربه کرده است که این زبان چند سانتی چگونه قادر است که صاحب خود را در چاه‌های عمیق پشیمانی بیندازد؛ فقط با چند کلمه‌ی نابه‌جا. کلماتی که یکهو به تقلّا می‌افتند و مانند ماهی‌های سرخی که اجل‌شان رسیده است، خوشان را از تُنگ آب بیرون می‌اندازند. آن گاه است که می‌فهمند چه اشتباهی کرده‌اند. بله. حتی بدتر از آن ماهی‌ها. وقتی که بیرون پریدند، دیگر هرچقدر هم که جمع‌شان کنی و دوباره درون تنگ بیندازی، نمی‌شود که نمی‌شود. چه بد است این مفت‌گویی. بیا کمی کمتر تسلیم وسوسه‌ی این حرف‌های مفت و نابه‌جا بشویم. حقیقتش امروز می‌خواستم حین صحبت با آشنایی، چندتا از این حرف‌های مفت حواله‌اش کنم. البته همه‌شان را نگفتم، یکی دوتایی‌شان از دهانم بیرون پریدند و در دم حرام شدند. خدا را شکر که بیشتر نبود. الحمدلله.

چه خوب است قبل از اینکه شروع به بیرون پراندن کلمات از دهانِ مبارک کنیم، کمی رویش فکر کنیم که چه می‌گوییم و قرار است گفته‌هایمان به کجا ختم شود. در ابتدا سخت است، شاید اصلاً حرفی برای گفتن نداشته باشیم. اگر که چنین بود، یک چیزی را حتماً باید امتحان کرد: مطالعه. بله، ده بشنو، یک بگو. خوبی‌اش این است که ذهن زود به همه چیز عادت می‌کند؛ بیا به همین گزیده‌گویی عادتش دهیم.

  • ۵۲۴ بازدید