دلم میخواهد حرف بزنم، کلمات را بلندْبلند بر زبان بیاورم، فریاد بکشم. اما میدانی، آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی حتّی صدای ذهنم را هم نمیشنوم. تنهاییام من را ازم میدزدد؛ اما کسی نیست تا در مقابلش بایستد و نگذارد. روزی روزگاری، تنهایی کسی را دزدید و جهان از غم تنهاییاش جان داد. طوری نیست شد که انگار هیچگاه هستی به خود ندیده بود.
حالا دیگر دلم خیلی برای خدا میسوزد، آخر او بیش از همه تنهاست. اما تو نگذار احساس تنهایی کند. در تنهایی تنهایش نگذار.
حقیقتاً، آدم گاهی کیف میکند از اینکه نقش بازندهها را بازی کند. ناامید، سرخورده، افسرده، تباه شده، سیاه، تاریکِ تاریک. حتّی شاید این کارها حس خوبی هم به آن بازیگر دهد. اینکه دیگر مجبور نیست مبارزه کند، اینکه دیگر لازم نیست تلاش کند، اینکه دیگر هیچ چیزی معنا ندارد، و نه هیچ دلیلی برای زندگی کردن پیدا میشود. تسلیم شدن! گاهی میخواهیم با تسلیم شدن به آرامش برسیم، به همانچیزی که شاید در پسِ پیروزی و رسیدن به مقصد نهفته باشد. گاه خسته میشویم، و معنای «کم آوردن» را نه با تمام وجود، بلکه سطحی نازلتر از آن را درک میکنیم. یک خسته از مبارزاتی که به پیروزی نمیرسند، خسته از رفتن و رفتن و به جایی نرسیدن. و راه گریز؟ چه بهتر از پذیرفتنِ شکست، و تسلیم شدن؟ حقیقت این است که طبیعتاً به گریز از واقعیتهای تلخ و ناخوشایند کشش داریم. میتوانیم راه ناهمواری که در پیش است را ادامه دهیم ـ حتّی اگر شده برای فهمیدنِ اینکه به کجا میرسد. یا میتوانیم همینجا چشم بر سرابهایی که تا اینجای مسیر ما را کشانده است ببندیم و نشیمنگاه بر زمین بنهیم و به انتظار مرگ نفس بکشیم. راه دیگری هم هست؟ چرا که نه! البته اگر یکی از این دو راه به کارت نیاید، راه سوم را میخواهی چه کنی؟ بخند بابا حوصلهمان را سر بردی.