در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

اوضاع به طور شگفت‌آوری مضحک است. می‌دانم که از همه چیز خبر دارید. البته امیدوارم از کسانی نباشید که مدام حرف از گرانیِ لحظه‌ایِ سکه و ارز می‌زنند و گلایه دارند و شکایت می‌کنند و در برخی اوقات هم بسیاری را به فحش می‌کشند ـ از ریشه تا شاخ و برگ‌ها را. من وقتی به این فکر می‌کنم که همان اندک پولی که درست همین زیر مخفی کرده‌ام مدام دارد ارزشش کمتر می‌شود و تحلیل می‌رود، تنها می‌خندم ـ و نه خنده‌ای تلخ از روی خشم؛ تنها احساس می‌کنم ماجرایی بس خنده‌آور است، وقتی پس‌اندازت در حالی که در امن‌ترین نقطۀ زمین قرار دارد، مدام ازش دزدی می‌شود و کم می‌شود و کمتر. مسخره است؛ نیست؟ 

حالا حتّی لازم نیست بابت نفس کشیدنت پول خرج کنی، اگر نفست را هم حبس نگه داری، عقربۀ ثانیه که می‌چرخد پول تو هم کمتر می‌شود. و البته، چه اهمیتی دارد؟ می‌توان به عنوان یک گرهِ داستانی نگاهش کرد، که زندگی‌ات را جذاب‌تر می‌کند و اجازه نمی‌دهد با آرام و قرار گرفتنِ اوضاع، داستانِ زندگی‌ات کسی را خسته کند، و حرفی نداشته باشی برای گفتن. این روزها مردم اشتراکات جدیدی پیدا کرده‌اند، همه‌اش هم به لطفِ همین اوضاعِ متشنج. مردم دارند روزبه‌روز به همدیگر نزدیک‌تر می‌شوند و صداهاشان یکی‌تر، و موضوعاتی که راجع بهشان صحبت می‌کنند هم دارد یک‌رنگ می‌شود. حالا کافیست تا به هر بهانه و دلیلی، کنار شخصی بایستی، و به جای اینکه از گرمای هوا حرف بزنی از این مسائل جدید بگویی؛ و اگر هم خلاقیت به خرج بدهی و راجع به این مسائل کمی غور کرده باشی و چندتا نوشتۀ پدرمادردار هم راجع بهشان خوانده باشی، با تحلیل‌هایت حسابی سرِ همه را گرم نگه‌داری، و حتّی برایشان داستان‌پردازی کنی و از این کارت لذت ببری.

خلاصه اوضاع آن‌قدری هم که فکر می‌کنید، بد نیست ـ البته نه که بگویم همه چی آرومه، و من چقدر خوشحالم؛ نه. شاید اگر پایه می‌بودید و به دنبالِ هیجان و لذت و مثلاً آزادی و معنا و برابری و از این دست مزخرفات، می‌شد مثلاً الکی انقلابی به راه انداخت و نام حکومت را تغییر داد و باز دوباره به زندگی‌یی که ظاهراً تغییر کرده و مطبوع شده است امیدوارانه ادامه داد. و یا اگر اوضاعتان خیلی وخیم شده است و زندگی بس پردرد و رنج و مشقت، می‌توانید به این فکر کنید که تحمل این روزها خاطره خواهد شد و می‌توان بعدها در جلساتِ روشنفکرانه در کافه‌ها از آن یاد کرد و یا در جمع خانواده و فرزندان و نوه‌ها از چنین موضوعات هیجان‌انگیزی حرف به میان آورد و از سرگذشتِ گران‌بها و پر فرازونشیبِ خود افسانه‌ها گفت.

البته من که ترجیح داده‌ام با همان اندک پولی که دیگر نمی‌شود با آن گوشیِ مدل بالا خرید، یک هارمونیکا(سازدهنی)یِ ارزان‌قیمت بخرم و یک مضرابِ سه‌تار و یکی دوتا هم کتاب، و کمی هم زندگیِ هنری‌ام را پیش ببرم ـ همانی که سال پیش با سه‌تار شروع شد و خیلی زود متوقف گردید. بالاخره آن وقت می‌شود با نواختنِ موسیقیِ متنِ پدرخوانده، و یا برخی از قطعه‌های باخ و بتهوون و بقیۀ این افرادی که ترجیح داده‌اند به موسیقی پناه ببرند و زندگی‌شان را وقف آن کنند، از صدای دلنشینِ هارمونیکایم لذت ببرم، و یا با صدای سه‌تارم خودم را مسحور کنم. و ماجرا از کجا شروع شد؟ دیروز در دو ساعتی که برق رفته بود، عرق‌ریزان رفتم سراغ سه‌تار و بعد از مقداری تمرین، دیدم در همان اندک زمان، پیشرفتی قابل‌توجه داشتم. خب مایه امیدواری‌ست. بعد تصمیم گرفتم یک مضراب سه‌تار سفارش دهم ـ چیزی که مانعِ بزرگی بود بر سرِ زندگیِ هنری‌ام. و از آن‌جایی که دیدم هزینۀ پست بیشتر از خریدم است، گفتم چرا یک سازِ ارزان‌قیمت هم کنارش نخرم؟ و آن‌جا بود که با صدای دل‌فریبِ سازدهنی آشنا شدم و ساعت‌ها غرقِ آن بودم. به نظر می‌رسد در این برهۀ حساسِ کنونی که زندگی مدام رنگ عوض می‌کند و گاه پوچ و می‌شود و گاه پرمغز، بهترین کار  مسخره‌گی پیشه کردن است و مطربی آموختن. بله!

  • ۵۱۳ بازدید

پیش‌نوشت: داشتم به این فکر می‌کردم که چیزی ندارم برای گفتن، در حالی که همین چند روز، چندین نظرِ عمومی و خصوصیِ تقریباً بلند و در مسائلی پراکنده و مهم نوشته بودم که می‌توانست پستی باشد برای خود؛ و چرا نباشد؟ و برای اینکه بعدها ببینم نظرات و عقایدم چقدر تغییر کرده است، بس مفیدند. آخر آدمی همیشه در حال تغییر است ـ شاید هم در حال خودفریبی. البته که قرار نیست تمام گفتگوها را قرار دهم. 

هر کسی ممکنه توی زندگیش یه چنین شرایطی رو حداقل برای یه بار هم که شده، تجربه کرده باشه. و این رو هم می‌دونم که همیشه افرادی هستن که خیلی برامون مهم‌اند، و اینکه چی می‌گن، و یا نظرشون راجع به ما چیه، خیلی اهمیت داره ـ مثلاً پدر و مادر. 

من نمی‌تونم دقیقا شرایط شما رو درک کنم آنطور که هست، ولی می‌دونم توی اینطور مواقع یه مسکنی هست که بشه باهاش تمام این درد و غم ها رو آروم کرد و از بین برد. البته باید بدونید، آدم وقتی چیزی رو به دست میاره، طبعاً چیزای دیگه‌ای رو هم از دست می‌ده. و اون مسکن، اینه که هیچ چیزی براتون اهمیت نداشته باشه. اینکه بودن و نبودنِ هیچ کسی، براتون هیچ اهمیتی نداشته باشه. و وقتی هم که بودن و نبودن کسی برامون بی‌اهمیت باشه ـٰ حتّی مهم‌ترین افراد زندگی‌مون ـ حرفایی هم که می‌زنن و می‌شنویم هم دیگه تاثیری رومون نخواهد داشت ـ باد هوا می‌شن؛ همونطوری که اومدن، می‌رن.

شاید بگید اینکه سنگ‌دلی‌ـه، ولی نه، به اون بدی‌یی که فکر می‌کنید هم نیست. یه فیلتری هست برای از بین بردن تمام احساساتِ بد. با این وجود هم میشه کسی رو دوست داشت، و به مردم هم عشق ورزید و مهربانی کرد و بخشید، ولی بدون عوارض منفی. آدم همیشه می‌تونه شاد باشه، یا لااقل ناراحت نباشه، حتّی توی سخت‌ترین و دردناک‌ترین شرایط. به هر حال این یه انتخابه. آدما بعد از کشیدن و رنج و غم زیاد، به این فکر می‌افتن که میشه یه طوری باهاش کنار اومد، و راحت‌تر زندگی کرد این دو روزۀ فانی رو.

******

دلیل بودن، می‌تونه خیلی مهم باشه و راه‌گشا، و آدم رو از خیلی از پریشانی‌هاش بیرون بیاره؛ ولی مطمئناً به همون اندازه هم بی‌اهمیته، و با ندونستنش چیز زیادی از دست نمی‌دیم. 

گاهی ما آدما وقتی یه اتفاق ظاهراً معمولی برامون میفته خیلی خوشحال می‌شیم، با اینکه اگر به دقت به موضوع توجه کنیم، می‌بینیم که اون اتفاق شاید اونقدری بزرگ و خوب نباشه که ما اونقدر شاد شدیم؛ خب حالا که اینطوریه، باید به این فکر کرد که اون اتفاق ارزش شادی رو نداره یا بدون فکر کردن به این چیزها، از اون اتفاق لذت برد و شاد بود؟

البته مثال بالا فقط یه  مثاله، و خیلی هم کامل نیست. ما گاهی اینقدر درگیر دلیل وجودیمون می‌شیم که اصلاً یادمون می‌ره هستیم و نفسِ «بودن» به کلی به حاشیه می‌ره. به جای اینکه از این بودن استفاده کنیم، لذت ببریم یا هر کارِ دیگه‌ای باهاش انجام بدیم، با فکر کردن راجع به دلایلش و مدام سوال کردن، تنها این «بودن» رو به کام خودمون تلخ می‌کنیم. گاهی اصلاً باید پذیرفت هیچ دلیلی وجود نداره، و فقط زندگی کرد. بعضی وقتا زندگی اینقدر به آدم سخت می‌گیره که دیگه حتّی تحملِ زنده بودن خیلی سخت میشه. اینجاست که خیلی‌ها به دنبال دلیل می‌گردن تا مرهمی باشه روی این زخم، روی این‌همه درد و رنج. من نمی‌گم مطلقاً هیچ دلیلی وجود نداره، شاید هم کسی با پیدا کردنِ دلیلش ـ هرچند دشوار ـ مرهمی بر زخم‌هاش بذاره و حسابی سبک بشه، و خودش رو از تمام پریشانی‌هاش نجات بده و به عالی‌ترین و ارزشمندترین شکل ممکن و با آرامش زندگی کنه. ولی خوبیِ این روزگار اینه که می‌گذره، و خوبیِ آدمی‌زاد هم اینه که فراموش می‌کنه. یکی هم می‌تونه همه چیز رو ـ همینطوری که هست ـ بپذیره و بعد فراموشش کنه، و بعد هم آسوده‌خاطر به زندگیش ادامه بده.

البته که در جست‌وجوی پاسخِ این سوالات بودن هم، خودش نوعی زندگی کردنه؛ و بسیاری فلاسفه ترحیج داده‌اند که زندگی‌یی چنینی داشته باشند. 

******

گاهی به این فکر می‌کنم که ما آدما بعضی مسائل رو شاید بیشتر از چیزی که هست بزرگشون می‌کنیم و بهشون اهمیت می‌دیم. نمی‌دونم. شاید انتظاراتمون خیلی زیاده، و یا می‌خوایم که دنیایی که توش زندگی می‌کنیم خیلی بهتر از اینی باشه که الان هست، و بعد از قیاس واقعیت و تصورات خودمون، تنها افسوسه که عایدمون میشه! در کل مسئلۀ پیچیده‌ایه.. و آدما هم پیچیده‌تر.

ما ساده‌های پیچیده... تعبیر خیلی قشنگی بود. :) البته در مورد اینکه گفتم حس کردم این کلمات رو قبلا خوندم، ابداً منظورم این نبود که ممکنه از کس دیگه‌ای باشه... نه، یه جورایی منظورم این بود که ما ساده‌های پیچیده خیلی وقتا شبیه به هم فکر می‌کنیم و دنیامون در عین تفاوت‌هاش، یک‌جوره، و برداشت‌هامون هم شبیه به همه.

به نظر من بیشتر افراد به دنبال ایده‌آل‌هاشون وارد رابطه‌ای می‌شن یا از رابطه‌ای خودشون رو بیرون می‌کشن؛ ولی بعد از یه مدتی، می‌بینن به چیزی که فکر می‌کردن نرسیدن، و یا می‌تونن به چیز بهتری برسن. (و به قولی، «چی فکر می‌کردیم چی شد»!) ولی بعدتر براشون چیزی جز حسرت خوردن برای لحظاتِ خوشِ گذشته‌ نمی‌مونه ـ لحظاتِ خالصانه‌ای که فکر می‌کردن در آینده قراره بهترش رو داشته باشند، ولی خودشون رو از همون هم محروم کردند. نمی‌دونم؛ از نظر من می‌شه ایده‌آل‌ها رو ساخت، نه اینکه مدام در جست‌وجوشون بود. ولی گاهی هم نبودن در رابطه‌ای ناخوشایند، بهتر از بودن در اون هست.

پی‌نوشت یک: می‌دانم، آرمان‌گرایانه نیستند، بلندنظرانه هم نه، پیچیده و خیلی خاص و عجیب هم نه؛ همچنین می‌شود رگهٔ سخیفی از تکرار و بی‌اهمیتی و بی‌معنایی را هم در لابه‌لایشان دید. خب چه می‌توان گفت؟ شاید اگر در دورهٔ دیگری از تاریخ بودیم، نظراتم چنین میان‌مایه نبودند. دعوتی به سوی نیکی نیستند، و نه علیه آن. شاید بیش‌ازحد واقع‌بینانه‌اند و به دور از پیچیدگی؛ و در یک کلام، عقایدی بورژوازی. خب زندگی را تاکنون چنین یافته‌ام؛ و این کلمات هم برای رهایی از هلاکتی‌ست که در کمین هر کسی نشسته است و با درد و رنج‌هایش او را آزار می‌دهد و ضعیفش می‌کند تا به از پا انداختن و تسلیم کردن. حداقلش می‌توان گفت شعاری نیستند، و نه ریاکارانه. و در کل، همین است، همین. 

پی‌نوشت دو: نمی‌دانم این جمله را کی و کجا خوانده‌ام، و از کیست؛ ولی روی یکی از دیواره‌های ذهنم حک شده است و هرگاه به موضوعاتی چنینی فکر می‌کنم، آن را در مقابلم می‌بینم و ناخودآگاه به زبان می‌آورمش: زندگی هیچ معنایی ندارد، جز معنایی که شما به آن می‌دهید. و هربار هم برایم تازگی دارد و همیشه به آن به چشم حقیقتی مطلق، و یک چیز بسیار گران‌بها نگاه کرده‌ام. و لحظه‌ای به دنیای پرمعنا و شگفت‌آوری فکر می‌کنم که در آینده قرار است از آن من باشد؛ دنیایی که خودم ساخته‌ام و در آن زندگی می‌کنم.

  • ۳۴۳ بازدید

عادی‌تر از همیشه‌ام. یعنی آن‌قدر آرامش دارم که حتّی شاید برایت سوال شود که چرا این‌قدر آرامم. قدم‌هایم را سعی می‌کنم در عادی‌ترین حالت بردارم؛ یعنی آرام، و کوتاه. حتی مراقب این هستم که هنگام راه رفتن، بدنم هیچ حرکت اضافه‌ای نداشته باشد و در کمال آرامش حرکت کنم؛ شاید مثل یک مردۀ متحرک. حرف نمی‌زنم. سوال‌ها را هم در موجزترین شکل ممکن پاسخ می‌دهم، و با کمترین صدایی که قادرم بدون لرزش و ابهام از حنجره‌ام خارج کنم. اگر سوالی پیچیده بود و نیازمند توضیح، سعی می‌کنم هر طوری که شده است، از پاسخ‌دادنش طفره بروم و سریع‌تر از مهلکه رهایی یابم. من عصبانی نیستم! هر چقدر هم که با خودم فکر می‌کنم، من نباید آن کسی باشم که عصبانی است. من عصبانی نیستم! آبِ خنک را سر می‌کشم، اما فایده‌ای نمی‌کند، هنوز هم توی دلم احساس گرمای شدیدی دارم. آرام‌تر از همیشه، طوری که هیچ سوالی برنینگیزد، می‌نشینم پای لپ‌تاب. پرشورترین و بهترین آهنگ‌هایم با صدایی بسیار بلندتر از همیشه توی سرم سروصدا می‌کنند تا شاید حواسم از چیزی که نمی‌دانم چیست، پرت شود. چرا باید عصبانی باشم؟ هیچ دلیلی نیست برای عصبانی بودن. باورت می‌شود؟ همین چند دقیقه پیش، دیالوگ‌هایی را بر زبان آوردی که نهایتاً می‌توانستی روی کاغذ بنویسی‌شان ـ آن هم به ندرت. باورت می‌شود؟ با نهایت آرامش، و لبخندی بر چهره که نشان‌دهندۀ تعجبت از مسئله‌ای بسیار بی‌اهمیت و غیرقابل باور است، کسی را محترمانه بی‌شرف خطاب کردی، و گفتی که برایش متاسف هستی، و تعجب کرده‌ای که می‌تواند برای چنین مبلغ ناچیزی، دروغی بگوید که حتّی باور کردنش برای خودش هم سخت است. برایم هیچ چیزی مهم نبود. از این فرصت‌ها زیاد برایم پیش نمی‌آید. حقیقتش حتّی باورم هم نشد که چنین الفاظ تحقیرآمیزی را به کسی می‌گویم، و او هم کوچک‌ترین واکنشی نشان نمی‌دهد ـ حتّی با وجود اینکه فروشندۀ همسایه ناظر بر گفته‌هایمان است. از او که شاهد این گفتگو بود پرسیدم: تو باورت می‌شود؟ تنها خندید. وقتی که داشتم پیروزمندانه برمی‌گشتم و از اینکه پوزۀ حریف را به خاک مالیدم در حالی که حتّی گوشه‌ای از لباسم هم خاکی نشده، به آن فروشندۀ کناری گفت: درست حرف نزد، وگرنه جنس را پس می‌گرفتم. دیدی؟ مگر می‌شود کسی چنان تحقیر شود ولی آخ هم نگوید؟ برگشتم. با همان آرامش و لبخندی بر چهره، پرسیدم از نظر شما درست حرف‌زدن چگونه می‌توانست باشد؟ گفت اینطور. همانطور گفتم و آن دو اسکناس را پس گرفتم و به راه افتادم. می‌بینی؟ تو حالا باید خوشحال باشی از این پیروزی، ولی نمی‌فهمی. حقیقتاً، چه دلیلی وجود دارد برای عصبانیت؟ اما چرا، شاید از این ناراحتم که چطور کسی می‌تواند چنین پست باشد و چیزی را که می‌داند مشکل دارد، بفروشد و هنگام پس گرفتن، بهانه بیاورد. نمی‌دانم این افراد چگونه می‌توانند شخصیت منزجرکننده‌شان را تحمل کنند! شاید تنها جایی در ناخودآگاه ذهن من، نمی‌تواند حضور چنین افرادی را در دنیایی که من زندگی می‌کنم تاب بیاورد؛ نمی‌تواند دروغ و دغل ببیند و آرام باشد؛ وجود آدم‌بدها، برایش غیرقابل تصور است و حسابی حالش را خراب می‌کند. و شاید بخاطر واهمه‌اش از آسیب‌دیدنِ تصوراتش است که همیشه دوست دارد در حاشیۀ امنِ تنهایی‌اش زندگی کند، نه در میان آدم‌ها، و بجز در مواقع ضروری با آن‌ها در ارتباط نباشد.

  • ۳۳۳ بازدید