عادیتر از همیشهام. یعنی آنقدر آرامش دارم که حتّی شاید برایت سوال شود که چرا اینقدر آرامم. قدمهایم را سعی میکنم در عادیترین حالت بردارم؛ یعنی آرام، و کوتاه. حتی مراقب این هستم که هنگام راه رفتن، بدنم هیچ حرکت اضافهای نداشته باشد و در کمال آرامش حرکت کنم؛ شاید مثل یک مردۀ متحرک. حرف نمیزنم. سوالها را هم در موجزترین شکل ممکن پاسخ میدهم، و با کمترین صدایی که قادرم بدون لرزش و ابهام از حنجرهام خارج کنم. اگر سوالی پیچیده بود و نیازمند توضیح، سعی میکنم هر طوری که شده است، از پاسخدادنش طفره بروم و سریعتر از مهلکه رهایی یابم. من عصبانی نیستم! هر چقدر هم که با خودم فکر میکنم، من نباید آن کسی باشم که عصبانی است. من عصبانی نیستم! آبِ خنک را سر میکشم، اما فایدهای نمیکند، هنوز هم توی دلم احساس گرمای شدیدی دارم. آرامتر از همیشه، طوری که هیچ سوالی برنینگیزد، مینشینم پای لپتاب. پرشورترین و بهترین آهنگهایم با صدایی بسیار بلندتر از همیشه توی سرم سروصدا میکنند تا شاید حواسم از چیزی که نمیدانم چیست، پرت شود. چرا باید عصبانی باشم؟ هیچ دلیلی نیست برای عصبانی بودن. باورت میشود؟ همین چند دقیقه پیش، دیالوگهایی را بر زبان آوردی که نهایتاً میتوانستی روی کاغذ بنویسیشان ـ آن هم به ندرت. باورت میشود؟ با نهایت آرامش، و لبخندی بر چهره که نشاندهندۀ تعجبت از مسئلهای بسیار بیاهمیت و غیرقابل باور است، کسی را محترمانه بیشرف خطاب کردی، و گفتی که برایش متاسف هستی، و تعجب کردهای که میتواند برای چنین مبلغ ناچیزی، دروغی بگوید که حتّی باور کردنش برای خودش هم سخت است. برایم هیچ چیزی مهم نبود. از این فرصتها زیاد برایم پیش نمیآید. حقیقتش حتّی باورم هم نشد که چنین الفاظ تحقیرآمیزی را به کسی میگویم، و او هم کوچکترین واکنشی نشان نمیدهد ـ حتّی با وجود اینکه فروشندۀ همسایه ناظر بر گفتههایمان است. از او که شاهد این گفتگو بود پرسیدم: تو باورت میشود؟ تنها خندید. وقتی که داشتم پیروزمندانه برمیگشتم و از اینکه پوزۀ حریف را به خاک مالیدم در حالی که حتّی گوشهای از لباسم هم خاکی نشده، به آن فروشندۀ کناری گفت: درست حرف نزد، وگرنه جنس را پس میگرفتم. دیدی؟ مگر میشود کسی چنان تحقیر شود ولی آخ هم نگوید؟ برگشتم. با همان آرامش و لبخندی بر چهره، پرسیدم از نظر شما درست حرفزدن چگونه میتوانست باشد؟ گفت اینطور. همانطور گفتم و آن دو اسکناس را پس گرفتم و به راه افتادم. میبینی؟ تو حالا باید خوشحال باشی از این پیروزی، ولی نمیفهمی. حقیقتاً، چه دلیلی وجود دارد برای عصبانیت؟ اما چرا، شاید از این ناراحتم که چطور کسی میتواند چنین پست باشد و چیزی را که میداند مشکل دارد، بفروشد و هنگام پس گرفتن، بهانه بیاورد. نمیدانم این افراد چگونه میتوانند شخصیت منزجرکنندهشان را تحمل کنند! شاید تنها جایی در ناخودآگاه ذهن من، نمیتواند حضور چنین افرادی را در دنیایی که من زندگی میکنم تاب بیاورد؛ نمیتواند دروغ و دغل ببیند و آرام باشد؛ وجود آدمبدها، برایش غیرقابل تصور است و حسابی حالش را خراب میکند. و شاید بخاطر واهمهاش از آسیبدیدنِ تصوراتش است که همیشه دوست دارد در حاشیۀ امنِ تنهاییاش زندگی کند، نه در میان آدمها، و بجز در مواقع ضروری با آنها در ارتباط نباشد.
- ۲ گفتوگو
- ۳۳۳ بازدید
- ۱ تیر ۹۷، ۰۰:۴۵
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.