- ۹۱۴ بازدید
از آخرین رمانی که طوری درگیرم کرده باشد که نتوانم خواندنش را کِش بدهم، خیلی وقت بود میگذشت. راستش جاده کتابی بود که بعد از فاصلۀ زیادی که با رمانخوانی گرفته بودم، لذتِ خواندنِ یک رمانِ خوب را به من چشاند. قبلاً دربارۀ شهرِ متروکه نوشتهام. قسمتی از پارکجنگلیِ شهرمان هویتّی عجیب برایم دارد که کمتر جاییست که به خودیِ خود توانسته باشد چنان با احساساتم دربیامیزد. شبها تمامِ نیمکتها و درختان غرقِ تاریکیاند؛ تاریکییی سیاه. و ساکت... تنها سوتی خفه از صدای دنیای مدرن میتوانست از لابهلای انبوهِ درختان امتداد پیدا کند تا آنجا. صدای جیرجیرک، پرزدنِ پرنده و صدای غریبی که به صدای خفاشها میمانست. تیرهای چراغبرقی که با فاصله از هم خمیده و خموش ایستادهاند و تنها یک دایرۀ کوچک زیرِ پای خودشان را روشن کردهاند. روشنای تیرۀ غمانگیز. شبها دورتادورِ آنجا چنان سیاه است که گویی هیچ نوری نمیتواند از آن سیاهی بکاهد. وقتی به دوروبرت نگاه میاندازی، چنان همهچیز غرقِ تاریکی است که انگار آخرین تکّۀ دنیاست در محاصرۀ عدم... و کیست که در آن تاریکی، به تنهایی فکر نکند؟ یک دنیای خالی از آدم.
جاده، روایتِ دنیای پس از فاجعهست. هرچقدر که بیشتر جاده را میخواندم، بیشتر با وجهِ دردناک و تلخِ آن دنیایی که خاکسترِ آتش همهجایش را فرا گرفته آشنا میشدم. جایی که آدمی، از تنهایی به تنهایی پناه میبرد تا مبادا خوراکِ چند بازماندۀ گرسنهتر از خودش شود. کوچکترین صدا، سکوتی سنگین، سایهای کمرنگ، همۀ اینها ترس را در رگها پمپاژ میکند. در تمامِ جاده، پدر همراهِ پسرک به جستوجوی غذا میگردند و به سوی جنوب در حرکتاند. مکالماتِ کوتاهِ پدر و پسر، احساسِ سرد و گرفتگیِ جاده را بیشتر میکند. که البته اگر حرفها و سوالاتِ گاهوبیگاهِ پسرک دربارۀ حافظانِ آتش و آدمخوبها و کارهایی که آدمبدها انجام میدهند نبود، این رمان کاملاً تلخ و سرد و تیره میشد. اما کودک و کودکانگی در این رمان، نمادِ معصومیت و خوبی است. در دنیایی که معلوم نیست خدایش کجا پنهان شده است، پدر پسرش را همان خدا میبیند و بارها تکرار میکند که اگر برای او نبود، خیلی قبلتر تسلیمِ مرگ شده بود.
جاده، حسِ تلخِ شیرینی برایم داشت. هم تلخ و هم دوستداشتنی بود؛ مثلِ اسپرسویی که دوست داری تلخیاش را آرام و با لذت مزهمزه کنی. و تمام شدنش هم آدم را چند روزی عزادار میکند. از همان کتابهایی است که دوست داشتم بیشتر از اینها ادامه میداشت. این کتاب اولین اثری بود که از کورمک مککارتی میخواندم و در آینده حتماً باز هم از این نویسنده خواهم خواند. انزوایی را که در کلماتش تنیده بود دوست داشتم. انزوایی که آدم را به درون نزدیکتر میکند و باعث میشود زندگی را بهتر ببیند.