یک چیزهایی در زندگی همیشه تازه است، نو است، مثلِ گیلاس و آلبالوی نوبار؛ همیشه برای خوردنش ذوق داری.
چیزی مثل دوستداشتن. دوستداشتنی که روزبهروز عمیقتر میشود. دوستداشتنی که روزبهروز جزئیات بیشتری به خودش میگیرد. دوستداشتنی که در تاریکترین روزهای زندگیات نجاتت میدهد. دوستداشتنی که مدام برایت خاطره میسازد. دوستداشتنی که در روزهای گرمِ تابستانی روی نیمکتِ سایهدارِ پارک مینشید و باهات حرف میزند؛ در پیادهروها قدم میزند؛ روی چمنها مینشیند و فالودهبستنی میخورد؛ از لبها بوسه میچیند.
دوستداشتن.
داشتم فکر میکردم که بعضی از مکانها تابهحال چقدر خاطرۀ پرمهر و محبت به خود دیدهاند؟ مثلا چندبار پیش آمده است که دو نفر روی نمِ چمنهای یک میدانِ شهر، روبهروی هم نشسته باشند و فالودهبستنیشان را بخورند و تکتکِ نگاههایشان بههمدیگر بگوید که چقدر همدیگر را دوست دارند و از باهمبودن لذت میبرند؟
فروردین رفته بودیم پارکلالۀ تهران. چیزی که برایم خیلی عجیب بود، همزیستیِ کلاغها و گربهها با انسانهای داخل پارک بود. اولین بار بود که میدیدم یک کلاغ از روی شاخه درخت فرود میآید درست کنار آدمها تا بهشان غذا بدهند. و همزمان گربهها هم میآمدند کنار کلاغها و بدون هیچ مشکلی غذایشان را تقسیم میکردند. این همزیستی مطمئناً بدونِ مهرومحبتی که انسانها از خود به جا گذاشتهاند امکانپذیر نبود.
میخواستم بگویم همین دوستداشتن است که زندگی را به جریان میاندازد و سبکیِ تحملناپذیرِ آن را تبدیل به لحظاتی باارزش و قابلستایش میکند؛ همین دستهایی که با محبت همدیگر را میگیرند، یا آغوشهایی که با عشق همدیگر را به آغوش میکشند، یا تکتکِ لحظههایی که با دوستداشتن ساخته شدهاند؛ همگی دارند به خودِ مفهومِ زندگی ارزش میدهند و غنیترش میکنند. وگرنه زندگی به خودیِ خود چیز خاصی ندارد؛ درست مثلِ یک بومِ سیاه.
پینوشت برای خورشید: ازت ممنونم که با حضورت نه فقط زندگی من که جهان را زیبا میکنی... دوستت دارم، بیش از پیش:)
این آبان ۲۴ سالم شد. و چه آبانی! گویی پردهای بود که در آن کاملا از کودکی خارج میشدم، حتا از عزای خاموشِ این ۷ سالِ آخر.
متنی که دو سال پیش ۲۹ آبان نوشته بودم را خواندم. چیزی که میشد در تمامِ آن حرفها پیدا کرد، تلاشم برای بزرگ شدن بود. تلاش برای مواجهه و سختی کشیدن و رشد کردن. و حالا که به خودم نگاه میکنم، وقتی به عددِ ۲۴ فکر میکنم، دیگر چیزی برایم غیرقابلباور نیست. ۲۴ ساله شدن چیزی نیست که انتظارش را نداشته باشم، و فکر نمیکنم زمان به شکل بیرحمانهای جلوتر از من در حرکت است.
اگر بخواهم سال گذشته را با یک کلمه خلاصه کنم، آن کلمه «ساختن» خواهد بود. سالی که نهایتِ تلاشم را برای ساختنِ خودم به کار بردم. کارهایی را برای اولین بار انجام دادم که قبلاً هرگز مسئولیتشان را قبول نمیکردم و بیشتر گریزان بودم ازشان. به نظرم نقطه عطف زندگی انسانها آن جایی است که با سلولسلول بدنشان پی میبرند که مسئولیتِ زندگییی که دارند تماماً به عهدۀ خودشان است؛ و با امید و آرزو بستن به دیگران حتا ذرهای هم زندگیشان پیش نخواهد رفت. البته عدۀ زیادی هستند که تا آخر عمرشان از مواجهه با مسئولیتِ زندگی فرار میکنند و مانند کودکی ترسیده که به دامن مادرش پناه میبرد، نمادِ پدر و مادر را رها نمیکند و ریسمانشان چنگ میزند، همانطور که به ریسمانِ خدا. ولی خب اگر بخواهیم منصف باشیم باید بگوییم این دنیا برای مواجهه با تنهایی به طرز شگفتآوری وحشتناک است. هرکسی نمیتواند در مقابلِ این سیلِ خروشان دوام بیاورد و بایستد.
این پست را باید چند روز قبلتر مینوشتم ولی کمی طور کشید تا خلوت شوم. پدرم تقریباً یک هفته پیش مرد و پس از هفتسال از رفتنش، جسمش هم دیگر رفت. فکر میکنم این هفتسال مهمترین هفتسالِ زندگیام تا این لحظه بوده باشد. در این هفتسال زمین خوردم و ایستادن را هم یاد گرفتم، و نترسیدن از مواجهه با ترسها را هم. چیزی که شاید در این شرایط هیچگونه انتظارش را نداشته بودم، غافلگیریِ روزِ تولدم بود. نمیشود از ایستادگی حرف زد و از دلیلی که باعثِ ایستادنت شده است حرفی به میان نیاورد. برای منی که همیشه از جشنتولد گریزان بودم، فکر نمیکردم گل و هدیه گرفتن و داشتنِ کیکِ تولد چه لذتی دارد! البته که نه هر جشنتولدی، آن جشن تولدی که عزیزترینت برایت تدارک دیده باشد؛ چیزی که ذرهذرۀ جزئیاتش برایت شیرین است. و چه هدیهای میتواند ارزشمندتر از دوستداشتهشدن باشد؟
فکر میکنم اولین سالی است که در تولدم عمیقاً احساسِ شادی میکنم و میدانم چه میخواهم. و اگر خورشیدم نبود این احساس ممکن نبود وجود داشته باشد. این سال آغازِ دورهای جدید و البته شیرین از زندگیام خواهد بود. پس به امیدِ بهترین روزهایی که به دستِ خودمان ساخته میشود.
حقیقتاً جا خوردم.
وقتی فکر میکنم، میبینم با تمام صمیمیت و دوستییی که بین من و پدرم بود ما حرف مشترکی باهم نداشتیم و شاید همصحبتی با یکیدوتا از عموهایم که شوخطبع هستند را ترجیح میدادم.
تا حالا شده است کسی را خیلی دوست داشته باشید و بعدا متوجه شوید حرف مشترکی با او ندارید و حتا ممکن است کنار هم معذب باشید؟ قبلاً متوجهاش نمیشدم، ولی امروز بعد از حدودِ هفتسال از نبودنش دارم فکر میکنم منی که از رفتنش آنقدر آسیب دیدم، ممکن بود از کنارِ او نشستن معذب شوم و سکوتی که بهزور میتوانستم بشکنم، آزارم میداد.
اولش فکر کردم شاید این فاصلۀ هفتساله باعث شده است که اوی هفتسال پیش را دارم میگذارم کنارِ الانِ خودم، یا فکر کردم که شاید دیگر دوستش ندارم که چنین حسی دارم؛ ولی احساس میکنم موضوع چیزِ دیگریست. مطمئناً اگر روزی پدر شوم، تمامِ تلاشم را میکنم تا هیچزمانی چنین فاصلهای ایجاد نشود، و پسرم هیچوقت این حس را بینِ من و خودش احساس نکند؛ حتا سالها پس از نبودنام.
پیشنوشت: به طرزِ غیرقابلتصوری مشغولم. قبلا شنیده بودم که زندگیِ یک برنامهنویس را به میتوان در یک جمله خلاصه کرد: «یا خوابیده است یا در حال کد زدن.» اما باورم نمیشد! ولی حالا که خودم به همان حال دچار شدم، دارم میبینم که حقیقتِ تلخی است. مشغولم، خیلی. طوری که حتا وقتِ این را ندارم که حالم بد باشد! خوشحال میشدم اگر میشد چند روزی دست از همهچیز میکشیدم و فقط میخوابیدم و میخوابیدم.
پیشنوشت ۲: این اواخر، بیشتر از همیشه با جلبِ مشتری (به قولِ خودم، تبدیلِ سرنخها به فرصت و مشتری) و راههایی که میشود از آنها پول در آورد آشنا شدم. اگر از من بپرسند چطور میشود پول در آورد، خواهم گفت که نیازِ بازار را باید شناخت و دست گذاشت روی همان نقطه. و اگر نیازی نبود، نیازِ جدیدی باید به وجود آورد. وقتی متنِ زیر را بخوانید متوجه خواهید شد که انسانها چگونه با زنجیرۀ غیرقابلتصوری از نیازها و رفعِ آنها، زندگی را پیش میبرند. چه آن نیاز واقعی باشد و چه وسوسه و توهمی پوچ. شاید که فروشندگی، غیرانسانیترین کارِ دنیا باشد؛ چرا که فروشنده به آدمها، به چشمِ سرنخهایی نگاه میکند که یا در تلۀ او میافتد و او را به پول میرساند، یا از دستش سر میخورد و در میرود. اخلاق در دنیای فروشندگی، به سادگی گموگور میشود؛ و این بدترین قسمتِ آن است.
دنیا به شکل روبهافزایشی برای افسرده کردن طراحی شده. شادمانی برای اوضاع اقتصادی خوب نیست. اگر ما از آنچه داریم راضی باشیم، چرا باید بیشتر بخواهیم؟
چطور میتوانید یک کِرِم مرطوبکنندهی ضد پیری بفروشید؟ کسی را نگران پیری میکنید.
چطور مردم را وادار میکنید به یک حزب سیاسی رای بدهند؟ با نگران کردن آنها درمورد مهاجران.
چطور آنها را وادار میکنید بیمه شوند؟ با نگران کردن آنها در مورد همهچیز.
چطور آنها را وادار به انجام جراحی پلاستیک میکنید؟ با برجسته کردن معایب جسمانیشان.
چطور وادارشان میکنید یک برنامهی تلویزیونی تماشا کنند؟ با نگران کردنشان در مورد از دست دادن آن برنامه.
چطور وادارشان میکنید یک تلفن هوشمند جدید بخرند؟ با به وجود آوردن این احساس که دارند عقب میمانند.
آرام ماندن به نوعی اقدام انقلابی تبدیل شده. خوشحال بودن با موجودیت ارتقا پیدا نکردهی خودتان.
راحت بودن با وجودهای انسانی آشفتهی خودمان نمیتواند برای کاسبی خوب باشد.
ما برای زندگی دنیای دیگری نداریم. و در واقع، وقتی خوب از نزدیک نگاه کنیم، دنیای اجناس و تبلیغات واقعا زندگی نیست. زندگی چیز دیگری است. زندگی چیزی است که وقتی همهی آن مزخرفات را کنار میگذارید، یا دستکم مدتی آنها را نادیده میگیرید، بهجا میماند.
زندگی، آدمهایی است که دوستتان دارند. هرگز کسی تصمیم نمیگیرد برای یک آیفون زندگی کند. آدمهایی که ما بهوسیلهی آیفون با آنها تماس میگیریم اهمیت دارند.
و وقتی شروع میکنیم به بهبود یافتن، و دوباره زندگی کردن، این کار را با نگاه تازهای انجام میدهیم. مسائل روشنتر میشوند، و ما متوجه چیزهایی میشویم که قبلا متوجه آنها نبودیم.
برگرفته از کتاب "دلایلی برای زنده ماندن"
نویسنده: مت هیگ
مترجم: گیتا گرکانی
برای کسی که زیستَش با کلمات گرهِ کور خورده است روزِ جهانیِ نامهنگاری، فرخندهروزی ست. این روزها کمتر کسی قلم دست میگیرد و روی کاغذ فکر میکند.. این روزها انسانها به صفحهی موبایل و لپتاپ خیره میشوند و در صفحههای مجازی یا وُرد تایپ میکنند. اما انصافاً مزه نمیدهد. کافیست یک بار برای آزمون، کاغذی بردارید و با قلم فکر کنید و مثلا «او» را «ای نورِ هر دو دیده» خطاب کنید و از دلتنگیها و خستگیها و شادیها بگویید و در پایان برایش بنویسید: قربانِ قَدت، صورت ماهت را میبوسم. یا بنویسید تصدقت، دوستت دارم، حواست هست؟
اینها را هرقدر هم در پیجش تایپ و کامنت و پیام کنید مزه نمیدهد، بینمک است؛ از دهن میفتد!
باید اول از همه قلم و کاغذ خبردار و مَحرَمِ رازِ دل شوند و بعد آن یار عزیزِ دردانهی کُنج دل!
فکر کنید، چهقدر خوشطعم میشود زندگی، اگر شب پیش از خواب روی برگهیی بنویسید: «خونِ من! تپشهای دلم، نبض من! صبح از خواب که بیدار شوی و بخوانیام تو را نوتر از دیروز، سختتر از هر زمان دیگر، شدیدتر و بیمحاباتر میخواهمات» و برگه را به در یخچال بچسبانید!
یا فقط بنویسد: «بمان برای من!» و بگذارید بین صفحات کتابی که مشغول خواندن آن است. یا مثلا برای دوستتان روز تولدش نامه بفرستید و بنویسید «تولدت که چیز خاصی نبود اگر مرا نداشتی که بشناسمات!!»
نامه بنویسید برای کسی که دوستداشتنش بهانهی ادامه دادن است، برای دوستتان، برای.... برای خودتان هم در رغمارغم اندوههایِ کُشنده...
خورشید | ۱۱ شهریور ۹۹
پینوشت: حالا که من کمتر مینویسم از عزیزِ جانم ــ خورشید ــ بخوانید.
از آخرین رمانی که طوری درگیرم کرده باشد که نتوانم خواندنش را کِش بدهم، خیلی وقت بود میگذشت. راستش جاده کتابی بود که بعد از فاصلۀ زیادی که با رمانخوانی گرفته بودم، لذتِ خواندنِ یک رمانِ خوب را به من چشاند. قبلاً دربارۀ شهرِ متروکه نوشتهام. قسمتی از پارکجنگلیِ شهرمان هویتّی عجیب برایم دارد که کمتر جاییست که به خودیِ خود توانسته باشد چنان با احساساتم دربیامیزد. شبها تمامِ نیمکتها و درختان غرقِ تاریکیاند؛ تاریکییی سیاه. و ساکت... تنها سوتی خفه از صدای دنیای مدرن میتوانست از لابهلای انبوهِ درختان امتداد پیدا کند تا آنجا. صدای جیرجیرک، پرزدنِ پرنده و صدای غریبی که به صدای خفاشها میمانست. تیرهای چراغبرقی که با فاصله از هم خمیده و خموش ایستادهاند و تنها یک دایرۀ کوچک زیرِ پای خودشان را روشن کردهاند. روشنای تیرۀ غمانگیز. شبها دورتادورِ آنجا چنان سیاه است که گویی هیچ نوری نمیتواند از آن سیاهی بکاهد. وقتی به دوروبرت نگاه میاندازی، چنان همهچیز غرقِ تاریکی است که انگار آخرین تکّۀ دنیاست در محاصرۀ عدم... و کیست که در آن تاریکی، به تنهایی فکر نکند؟ یک دنیای خالی از آدم.
جاده، روایتِ دنیای پس از فاجعهست. هرچقدر که بیشتر جاده را میخواندم، بیشتر با وجهِ دردناک و تلخِ آن دنیایی که خاکسترِ آتش همهجایش را فرا گرفته آشنا میشدم. جایی که آدمی، از تنهایی به تنهایی پناه میبرد تا مبادا خوراکِ چند بازماندۀ گرسنهتر از خودش شود. کوچکترین صدا، سکوتی سنگین، سایهای کمرنگ، همۀ اینها ترس را در رگها پمپاژ میکند. در تمامِ جاده، پدر همراهِ پسرک به جستوجوی غذا میگردند و به سوی جنوب در حرکتاند. مکالماتِ کوتاهِ پدر و پسر، احساسِ سرد و گرفتگیِ جاده را بیشتر میکند. که البته اگر حرفها و سوالاتِ گاهوبیگاهِ پسرک دربارۀ حافظانِ آتش و آدمخوبها و کارهایی که آدمبدها انجام میدهند نبود، این رمان کاملاً تلخ و سرد و تیره میشد. اما کودک و کودکانگی در این رمان، نمادِ معصومیت و خوبی است. در دنیایی که معلوم نیست خدایش کجا پنهان شده است، پدر پسرش را همان خدا میبیند و بارها تکرار میکند که اگر برای او نبود، خیلی قبلتر تسلیمِ مرگ شده بود.
جاده، حسِ تلخِ شیرینی برایم داشت. هم تلخ و هم دوستداشتنی بود؛ مثلِ اسپرسویی که دوست داری تلخیاش را آرام و با لذت مزهمزه کنی. و تمام شدنش هم آدم را چند روزی عزادار میکند. از همان کتابهایی است که دوست داشتم بیشتر از اینها ادامه میداشت. این کتاب اولین اثری بود که از کورمک مککارتی میخواندم و در آینده حتماً باز هم از این نویسنده خواهم خواند. انزوایی را که در کلماتش تنیده بود دوست داشتم. انزوایی که آدم را به درون نزدیکتر میکند و باعث میشود زندگی را بهتر ببیند.
نمیدانم چقدر از تجربهای خاص را که از تماشای یک فیلم میگیریم میشود به حالواحوالِ شخصیمان نسبت داد؛ حالواحوالی که قبل و بعد از تجربۀ یک اثر ادامه پیدا میکند و تنها وقتی غرقِ اثر هستیم، کمتر، خیلی کمتر احساسش میکنیم. البته بیشتر به این نتیجه میرسم که درکِ اثری که از مفاهیم و احساسهایی عمیق حرف میزند، نیازمندِ این است که فرد از قبل آن را تجربه کرده باشد؛ اگر هم نه بهتمامی، لااقل جنسی از آن احساس را درک کرده باشد. و کلمات، تنها دستهایی هستند که قادرند جامه از برِ احساسات برکَنند و برهنگیشان را به تماشا بنشینند. حالا من دلم گرفته است از دیدنِ این فیلم و مطمئنم بعدتر گاهی که دلم گرفته بود، هوسِ دیدنِ دوبارهاش به سرم خواهد زد.
یکی از غمانگیزترین داستانهای هستی این است که انسانها میمیرند. البته قضیه اینقدر ساده نیست؛ موضوع این است که زندگیها واردِ دروازۀ مرگ میشوند. مهم نیست بعد از آن دروازه، اصلا چیزی وجود داشته باشد یا فقط هیچ باشد؛ مهم این است که آدمی که زنده است مرگهای زیادی را تجربه میکند. من اکنون میتوانم عزادارِ مرگِ بهشدت غمانگیزِ جیمی در فیلمِ مردِ ایرلندی، به دستِ نزدیکترین رفیقش باشم. همچنین میتوانم همراه با فرانک، کشتنِ بهترین دوستش را به عزا بنشینم. و چه چیزی اندوهبارتر از پیر شدن و زندهماند از بینِ اینهمه مرگ...؟ تنهاییِ فرانک را در آخرِ فیلم با مغزِ استخوان میتوان چشید وقتی آن دو بازرسِ پلیس به او که از شدتِ ناتوانشدنِ پاهایش بیشترِ روز روی ویلچر است، حالی میکنند که حالا وقتِ اعترافکردن است؛ همگی مردهاند و هیچکسی جز او زنده نمانده: جیمی هافا، راسل بوفالینو، آنجلو، پرو، دورفمن، سالی باگز. همه مردهاند. کارگردان تا میتوانسته شخصیت کشته توی این فیلم. شخصیتهایی که هرکدام برای مخاطب زندهاند؛ و زنده میمانند. و فرانک ـ که رابرت دنیرو نقشش را بازی کرده است ـ همانکه تمامِ احساساتش را فقط با پتپتکردن و تکهتکه حرفزدنها و خشمِ بیصدایش ابراز میکرد؛ مرگِ تدریجیاش آدم را شکنجه میدهد. هر فلشبک و بازگشتنِ دوباره، آرامآراممردنِ او را به نمایش میگذارد. جالب است، آدم دوست دارد توی دنیایی که او زندگی میکرد هنوز همان رانندۀ کامیونِ جوانی بود که کامیونش بینِ جاده خراب نشده بود و هرگز راسل بوفالینو را ندیده بود و هیچوقت پایش به بازیِ مافیا باز نمیشد؛ و کشتنِ آدم برایش به سادگیِ نشانرفتنِ لولۀ اسلحه توی صورتِ یک آدم و مثلِ ترسوها تندتند ماشهچکاندن و سوراخسوراخکردنِ صورتِ آن بختبرگشته نمیشد.
و دقیقا همینجاست؛ درست همینجا که آدم میگوید کاش چنین چیزی هرگز اتفاق نیفتاده بود و اوضاع طورِ دیگری میشد؛ ولی مرگ مگر چنین فرصتی به کسی میدهد؟ هر مرگی، زندگی را برای انسان پوچ و پوچتر از قبل میکند. کسی که یک زندگی را با دستانِ خودش میکشد، با کشتنِ زندگیهای بعدی تنها آن احساسِ پوچییی که تجربه کرده است را بیشتر از قبل میچشد و تداوم میبخشد؛ افسوسِ «کاش هرگز اینطوری پیش نمیرفت» را در تهنای وجودش برجستهتر میکند. کافیست آدمی به جایی برسد که هیچ خوب و بدی برایش معنی نداشته باشد؛ بود و نبودِ خودش هم برایش فرقی نکند و خودش را عمیقاً به چشمِ یکی از بسیار آدمکهای این سیارۀ آبی ببیند که بههرقیمتی میتواند دردِ زیستن را تحمل کند؛ آن لحظه میتوان در ستایشِ بیهودگی هر شاهکاری را خلق کند. و خب... گاهی دردِ زیستن را هیچچیزی جز ستایشِ بیهودگی قابلتحمل نمیکند؛ و گاه وحشتِ تنهاییِ دردناکِ این بیهودگی را هیچچیزی جز انکارِ مرگ و توسل به خوبوبد و خدا، قابلتحمل نمیکند. آدمی دیرزمانی ست که نمیداند قرار است کدام طرفِ ماجرا باشد و فکر نمیکنم هیچوقت به یک تصمیمِ قطعی برسد.
***
اما، این حرفها را نگفتم که از این فیلم تعریف کرده باشم. مردِ ایرلندی تکرارِ همان Goodfellas از اسکورسیزی است. و اگر کسی پدرخوانده را دیده باشد، دیدنِ باقیِ فیلمهای مافیایی برایش تکراری دلگیر بیشتر نیست. ولی کیست که گاهی دلش نخواهد این تکرارِ اندوهناک را دوباره تجربه کند؟
گاهی آدم واقعاً دلش میخواهد همان کودکِ هفت-هشتسالۀ بابایی میبود؛ که هِی پدرش جلوی مشتریها اسمش را علیبابا صدا بزند و او هم شادمانه با آن لحنِ نوکِ زبانیِ کودکانهاش در جواب بگوید: «بله بابا؟ آچار-ده میخواسی؟ الان میارم برات.» و هر کاری که برای پدرش میکند از کمککردن به او لذت ببرد و کلی حسِ خوب بگیرد. و شب، بعد از اینکه دستهای کوچولوی چرب و سیاهش را با آب و تاید میشوید و زیرِ ناخنهایش سیاه میماند، به پدرش آن جملۀ دوستداشتنی را بگوید: «بابا، مُزدِ امروزم!» و یک اسکناسِ نارنجیرنگِ پونصدتومنی دریافت کند و بعد فوراً آن اسکناس را بگذارد توی جعبۀ کوچکِ پولهایش.
گاهی هم دلِ آدم تنگ میشود برای غروبهای روستا؛ وقتیهایی که با قدِ کوتاهت از میانِ لباسهای چربوسیاهِ کارت بایستی جلوی درِ موتورسازی و به صدای زنگولۀ گوسفندان گوش کنی که از سمتِ کوهها دارند نزدیک میشوند. و چشمهایت را تیز کنی برای به یاد سپردنِ شکلوشمایلِ سگهای گله. و چشم بدوزی به زیباترینشان که یک دُمِ بزرگِ پشمالوی سیاهوسفید دارد و هیکلش شبیهِ گرگهاست. و تمامِ تلاشت را بکنی تا در آن غروبهای دلگیر، از زیباییهایی آن روستای کوچک لذت ببری. گاهی هم به آسمان نگاه کنی و حدس بزنی هر ابری شبیهِ چه چیزی است.
***
انگار آدمی به خَلقِ مداومِ احساساتش است که زنده است؛ همانطور که یک وبلاگنویس به نوشتنِ مداوم. دلتنگی برای چیزهایی که در گذشته اتفاق افتاده است، یا برای هر چیزی که در گذشته تجربه کردهایم، یکسره به یادآوردن است. و بیشترین چیزی که در گذشته، مغزِ آدم را قلقلک میدهد، احساسات است. احساساتی که در تکتکِ آن لحظات تجربه کردهایم. گو که بدونِ احساس هیچچیزی تجربه نمیشود و ویژگیِ مغز این است که تصاویر را همراه با احساساتی که آن لحظه تجربه میشدهاند ثبت میکند.
وقتی برای آدمی هیچچیزی جز گذشته و به یادآوردنِ احساساتِ آن باقی نمیماند، گویی که تواناییِ خلقِ احساساتِ نو را از دست داده است. ممکن است هرکسی تجربه کرده باشد که گاهی بودن در مکانی که همیشه حسِ خوبی به او میداد دیگر آن حسِ همیشگی را نداشته باشد؛ طوری که حتا با تقلّایی سخت هم، هیچچیزی در آن مکان حالش را خوب نکند. حالا البته نه، ولی قبلترها که بیشتر با موتور کوه میرفتم، با آنکه همیشه طبیعتگردی جزوِ تجربههای لذتبخشم بود، ولی گاهی پیش میآمد که هیچ بالارفتنی، و هیچ چشماندازِ زیبایی از ارتفاعی بلند حالم تغییر ندهد. فقط کافیست چیزی درونِ آدم او را بههم بریزد، دیگر کمتر چیزی است که بتواند احساسی نو را در او برانگیزاند...
اما زندگی در گذشته چیزی نیست جز حال را به مرگ سپردن. همیشه چیزی باید برای زندگیکردن وجود داشته باشد. یک کلمه.. یک کتاب.. یک موسیقی.. یک منظره.. یک احساس.. یک دوستت دارم...