میدانی، ما آدمها زیادی حرف میزنیم. یعنی حرفهای زیادی، کم نمیزنیم. همهمان دهانمان بیشتر پر از حرفهایی است که آنچنان بزرگ و گندهاند که به سختی میشود از دهان بیرونشان انداخت، ولی با این حال کارها و اقدامهایمان بسیار بسیار کمتر و کوچکترند، و در کل تناسبی بین حرف و عملمان نمیشود پیدا کرد، مگر اینکه رابطههای معکوس برای آنها تعریف کنی، که هرچه یکی بیشتر میشود، آن یکی هم متعاقباً کمتر شود ـ مثلِ رابطۀ معروفِ دانستن و آسایش، که هرچه کمتر بدانی، آسودهتر خواهی بود ـ ولی خیلی سخت است آن طرفی که زیادی است، عملت باشد و نه حرفهایت. گذشته از این حرفها، باید بگویم گاهی تنها همین رویاپردازیهاست که میتواند کسی را قانع کند که زندگیاش سعادتمندانه است و چیز بسیار ارزشمندی را توی زندگیاش از دست نداده، و بازنده نیست. یعنی کافیست تا احساس بازندهبودن به او دست دهد تا شروع کند به رویاپردازی، و بهترین آینده و حتّی حال را برای خودش متصوّر شود و اینگونه مغزش را فریب دهد. میدانی، آخر ذهن همانقدر که سریع است و قوی و خلاق و هوشمند، خیلی آسان هم گول میخورد، چون نمیتواند تصاویرِ خیالی را از واقعیت تمیز دهد؛ نمیتواند فرقِ بینِ خواب و بیداری را بفهمد. همین است که میتوانیم در اوج خوشبختی و خوشحالی، به چیزهایی فکر کنیم که حالمان را در دم آنچنان خراب کنند که از زندگی سیر شویم، و عکسش هم صدق میکند. در اوج بدبختی هم میتوانیم به افکار و احساساتی چنگ بزنیم که کورسوی امیدی برای زنده ماندن و زندگی کردن در وجودمان پدید آورند.
همۀ این حرفها وقتی نوشته شدند که دیدم زمان زیادی است که خودم را با رویاپردازیهایم فریب دادهام، و گفتهام اوضاع خوب است، بهتر از این نمیشود، همینطوری باش، همینطوری ادامه بده. و مدام ذهنم داشته است خودش را فریب میداده. همین حالا هم معلوم نیست پشتِ پردۀ نوشتنِ این کلمات چه بوده؛ شاید میخواسته با این نوشتن، خودش را از نوشتنِ چیز دیگری معاف کند، و شاید هم از انجام دادنِ کارِ ناخوشایندی دیگر. حالا میخواهی اهمالکاریاش بنامی یا کمالطلبی، مهم نیست. فقط این را خوب میدانم که انسانها زود گول میخورند، و خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنی، ترجیح میدهند با رویاهایشان زندگی کنند و نه با حقیقت، هر چند که خودشان به این امر وقوف نداشته باشند.
در حال خواندن مقالهای بودم که میگفت فلان فیلسوف کمالِ سعادت بشر را در این میدانست که باید اندیشمندانه زندگی کرد. و نگارندۀ آن مقاله هم گفته بود طبیعی است برای کسی که تمام عمرش را به اندیشیدن گذرانده، چنین توصیهای به دیگران کند. این حرفش مرا به فکر انداخت. بعد به این نتیجه رسیدم که اگر روزی فرا رسید که از بدِ اتفاق، فیلسوفی از آب در آمدم، به مردم توصیه کنم: لازم نیست زیادی تفکر کنید و در مسائل دقیق شوید؛ به زندگیتان برسید و خوش باشید بابا!
«این دانشمند، با این چهل اندیشهاش، از نظر من دیوانه است ولی بایستی اذعان کرد که در فن خفتن، استاد است. خوشبخت است کسی که نزدیک این دانشمند به سر میبرد. [...] دانش او در این است که برای خوب خوابیدن، بیدار شود و واقعاً اگر زندگانی را معنایی نبود و اگر من ناچار به پذیرش چرندیات بودم، به نظرم این چرند بهتر از بقیه میبود. [...] خوشبختاند خواب آلودگان؛ زیرا به زودی به خواب خواهند رفت.»
چنین گفت زرتشت.
فرق یک زنده با یک مرده در چیست؟ فرق بودن با نبودن، چه؟ چه فرقی میکند، بدی یا که خوبی؟ سختی یا آسانی، بدحالی یا خوشحالی؛ فرقی هم میکنند؟ همهشان مگر یک اندیشه نیست؟ درد چیست؟ آن هم پنداری بیش نیست. گمان میکنی درد داری، یا که نداری.
خسته شدهام از دیدن تکیهگاهی که حال شده است تکیهدهندهای بر تکیهگاهی که زمانی تکیهدهندهاش بود. این بیرحمی روزگار خستهام کرده است. این که نمیدانی بودنت تا به کی است و نبودنت کی فرا میرسد، ناامیدم کرده. شاید بگویی که همین است دلیل امید ما، ولی ناامیدم از همین دلیلی که میتواند بیهوده امیدوار نگهت دارد.
این روزها بیشتر از هر وقتی خودم را در رؤیا میبینم؛ در خواب. خوابهایی که هیچگاه نفهمیدم کدامشان خواب است و کدام بیداریست. به این فکر میکنم که هر لحظه ممکن است بیدار شوم و بگویم همهاش خواب بوده. و بدتر از آن اینکه دوباره خواب دیگری شروع شود. خوابی که نمیدانم کی تمام میشود و حتی شروع شدنش کی است. آیا میشود روزی، از خواب بیدا شوم و ببینم که دیگر هیچ نیست؟ یا که همه هیچ است؟ آن که باز هم میشود خوابی دیگر! و چه دردناک است اینکه همۀ این خوابها روزی تمام میشود در حالی که حتّی متوجه تمام شدنش هم نمیشوی. یعنی دیگر نیستی که بفهمی خوابی در کار بوده است و دیگر به پایان رسیده. چرا باید خودم را فریب دهم؟ زندگی همین است؛ همین خواب. مگر نه اینکه در هر خوابی، زندهای و زندگانی داری؟ بگذار بگویم که آن خوابها همهاش زندگی بوده است. ما فریب خوردهایم؛ تفکیکِ خواب و بیداری، تفکیکِ رؤیا و زندگی، فریبخوردگی نیست؟ کِی قادریم قاطعانه بگوییم این است بیداری، این است زندگی؟ همهاش خواب است و رؤیا. یکی بیش از دیگری شفاف. و تنها تفاوتشان هم در همین است. یکی کمتر از دیگری «خواب» است. با تسامح میتوان گفت که دَم، زندگیست و بقیه هرچه که هست، خواب است. ولی با اینحال هم سخت میتوان پذیرفت. وقتی که آینده و گذشته پندار باشد و خواب و رؤیا، چه امیدی به دَم داری؟
منم آن بدبختی که در اوج بدبختی هم نفهمید بدبخت است. اما چرا ناامیدی؟ وقتی که همه چیز رؤیایی باشد که نه آغازش پیداست و نه انتهایی معلومْ در انتها دارد، چه کاری توان کرد بجز ادامه دادنش؟ و چرا حسرت خورد و رنج کشید از این هیچی؟ جبر است و جبر است و جبر. نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه. نگذار کسی بگوید لذت یعنی چه. نگذار کسی بدی و خوبی را برایت تعریف کند. چرا باید درد را با معنایی که دیگران گفتهاند، درک کرد؟ یا خوشبختی را، بدبختی را؟ دیگر حتی لازم نیست آرزو کنی که بالاخره از این خوابِ شاید ناخوشایند بیدار شوی ـ خوشایندش که بیداری نمیخواهد. کافیست بپذیری خوابیست که نهچندان دیر به پایان میرسد. آنوقت بنشین به نظارهاش. دیگر مهم نیست به کجا ختم شود؛ چون میدانی هرچه هست، خواب است؛ هیچ است و در هیچ میهیچد. جبریست که اختیارش به دست تو افتاده. دَم را زندگی کن؛ چه اهمیتی دارد خواب باشد و بیداری؟ نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه، لذت یعنی چه. تو برای خودت زندگی کن زندگانیات را. بگذار اختیارت بر جبر چیره شود. جبر چیزی نیست جز طرحِ یک داستانِ نانوشته؛ چرا نشود به مضحکهاش گرفت؟
پیشنوشت: دیروز بود که سری زدم به ویرگول، و دنگم گرفت که بعد از مدتها یادداشتی در آنجا بنویسم. متن پایین، عیناً همان است. شاید حس کنید کسی رفته است بالای منبر و دارد وعظ میگوید. حقیقتا این همان حسیست که من در ویرگول دارم؛ مثل وبلاگ شخصی نیست. سرویس ویرگول چیزیست شبیه به همین سرویسهای وبلاگنویسییی چون بیان؛ با این تفاوت که بهش میگویند «میکروبلاگ» و درست عین شبکههای اجتماعیست که لایک دارد و نوتیفیکیشن دارد و تایملاین و الخ...
میخواستم عنوان این یادداشت را بگذارم «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف میزنی؟» ولی نگذاشتم. یعنی نمیخواستم این یادداشت را با نگاهِ عاقل اندر سفیهی آغاز کنم. نمیخواستم که هر کسی با خواندنش بگوید «اینو باش! دلش خوشه.» یا که «نه آخه ببین چطوری داره کلاس میذاره. مرتیکه. انگاری فیلسوفه!» و سریعاً بگذرد. نمیخواستم کسی که این عنوان به چشمش میخورد، سریعاً با این فکر که «همۀ این حرفارو خودم از برم.» از این یادداشت بگذرد. البته، دیالوگ دومی همراه با کمی اغراق بود و میدانم کسی نیست که چنین حرفی ــ حتی در خلوت خودش ــ بزند. شاید کسی هم با دیدن آن عنوان با خود «آره واقعاً»ای میگفت و باز هم میگذشت.
میدانید چه میخواهم بگویم؟ اینکه دیگر ما فرصت این را پیدا نمیکنیم که در یک ”جمله“ دقیق شویم و به مفهومی که در خودش دارد دست پیدا کنیم. و حقیقت این است که یک جمله و دو جمله، نمیتوانند این فرصت را به ما بدهند که دربارهشان به فکر بنشینیم؛ جملهها نمیتوانند ما را دربارۀ مفهومی که ازش حرف میزنند نگه دارند و به فکر فرو ببرند. «این درست؛ خب به جای اینکه مفهومی بلند را در یکیدو جمله قرار بدی، بذارشون توی سهچارتا پاراگراف که حق مطلب هم ادا بشه و مشکلت هم حل بشه.» گیریم که اینکار را هم کردیم؛ خب حالا کیست که بیاید و آن متن را بخواند؟ آخر میدانید که، کلی کانال تلگرامی و تایملاینِ توئیتر و اینستاگرام و استوری، چشم به راه ماست. اگر قرار باشد بیاییم و در مطالب دقیق شویم و عمیق، وقتی نمیماند برای آنها! بله آقاجان، اینطوریهاست که هنوز هم مهمترین دلیلمان برای کتابنخواندن، ”کمبود وقت“ است.
«ببین اینقدر صغرا کبرا کرد که بازم بیاد و این حرفهای کلیشهای رو بزنه و به زور ربطش بده به کتابخونی. آقا ما اصلن اگه نخوایم کتاب بخونیم، کی رو باید ببینیم؟ گیرم که حرفات همه درست؛ با کتاب خوندن چی عاید تو شده که از منم میخوای کتاب بخونم؟» باید ببخشید که دوباره رسیدیم به حرفهای کلیشهاییی چون ”کتابخوانی“. آخر میدانید چیست؟ کتابخوانی به قول امروزیها، یک لایفاستایل است. یک روش زندگیست. کسی که اهل کتاب خواندن است و همان اندک وقت فراغتش را ــ به جای چرخیدن در توئیتر و اینستاگرام و تلگرام و فلان ــ صرف خواندن کتاب (و یا هر متن بلندی) میکند و بهانه نمیآورد، یعنی اینکه اهل تمرکز است و تفکر و دقیق شدن و عمیق شدن. این شخص کسیست که ”میماند“، نه کسی که فقط و فقط میخواهد از هر چیزی ”بگذرد“ تا آنکه به چیزهای دیگر برسد و چیزی را از دست ندهد ــ غافل از اینکه هموست که همه چیز را از دست میدهد.
تا به حال به این فکر کردهاید که واکنش ما نسبت به هر چیز خواندنی و دیدنی و شنیدنی خلاصه شده است به یک بهبه کردن یا اَهاَه کردن و یا نهایتاً یک کامنت گذاشتن (که باز هم یا اَهاَه است و یا بهبه)؟ و همینقدر سطحی؟ اجازه دهید که همۀ اینها را بیندازم گردن شبکههای اجتماعی. چرا؟ چون شبکۀ اجتماعی هم یک لایفاستایل است؛ یک سبک زندگیست. ابراز همدردیهای پوچ، قضاوت کردنهای بیارزش و مفت، وقتگذرانیهای بیهوده، دیدِ سطحیِ سطحیِ سطحی، موجهایی خشمگین و ناپایدار و موقتی... «آی این چی گفت، اون چی گفت؟ این امروز چی خورد و اون امروز چی پوشید؟ چی سوار شد؟ کی چی غلطی کرد؟ قیافهاش چطوری بود؟ اون لامصب دوباره چه زری زد راجع به فلان؟ امروز روز جهانی چیه؟ خارجیا امروز گاوبازی کردن یا روزِ سبیل بود یا ...؟ ببین تو مترو همهشون کتاب میخونن؛ چه با فرهنگ! فلانی فالوراش چندتا شد؟ لامصب چه لایکی میخوره!» به نظر میرسد بیشازحد فضول شدهایم. دوست داریم به حریم شخصی و خصوصی هر کسی راه پیدا کنیم و راجع به آن نظر دهیم و به سادگی قضاوت کنیم و حقوناحق کنیم. و بیش از هر چیزی میل پیدا کردهایم ــ و عادت کردهایم ــ به ”حرف مفت زدن“*.
به نظر میرسد این یادداشت کمی طولانی شد که خوب هم شد. خب برسیم به عنوان این پست: «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف میزنی؟» بله آقاجان، دوست عزیز، ما بیش از هر وقتی ”پریشان“ شدهایم و ”پریشانحال“. کسی حق منظم بودن و تمرکز داشتن را از ما نگرفته، و نه حق اندیشیدن را، این مائیم که دیگر برای تمرکز و اندیشیدن ارزشی قائل نیستیم. آنقدر پریشان شدهایم که نمیتوانیم پای چند صفحه از یک کتاب، تاب بیاوریم. شاید روزهایی باشد که از صبح تا شبش را اختصاص بدهیم به دیدن فیلم و سریال؛ ولی دریغ از تنها یک ساعت برای کتاب خواندن. «خب چرا اینطوریه؟» چون اندیشیدن برایمان سخت شده است. تبدیل کلمات به تصاویر، ذهنمان را خسته میکند؛ چه رسد به تعمیق در مفاهیم! و بهانهگیرانه به دنبال مفّری هستیم برای رهایی از اندیشیدن. حالا همگی به دنبال راحتالحلقومیم و هلویی که بپرد به گلو. و آیا این درست است؟ و آیا درست است که بگویم «به کجا چنین شتابان؟» و این حرفم، در حد همین حرف باقی بماند؟ و کسی که این کلمات را هم میخواند، پیش خودش بگوید «راست میگی؛ واقعاً به کجا چنین شتابان؟!» و بعد با حالتی مبهوت، از این یادداشت ”بگذرد“ و همینقدر سطحی عبور کند؟! نمیخواهم شعار دهم؛ دوستانه میگویم. از این حرفها ”نگذرید“، و به قول نادر ابراهیمی، در مقدمات عمل (که همان حرفزدن باشد) گیر نکنید. ”عمل“ هرچند اندک باشد و حقیر، بِه است از پرگوییِ بسیار.
مخلص کلام اینکه ما تغییر کردهایم، و چه بد تغییری... و چرا نتوان دیگر بار تغییر کرد؟
*مقالهای خواندم در روزنامه اعتماد راجع به حرف مفت؛ گفتاری از استاد مصطفی ملکیان. که حقیقتاً بسیار ارزشمند بود و خواندنش را شدیداً توصیه میکنم: در مذمت حرف مفت.
***
اخیراً دیدهام که در ویرگول، کاربران قسمتی میگذارند برای معرفی خود و دیگر مطالبشان. همین شد که بنده هم این جسارت را به خودم دادم که این کار را انجام دهم. درِ گوشی بگویم، از آنجایی که ویرگول هم تقریباً چیزی هست شبیه شبکههای اجتماعی ــ ولی هدفمند ــ، معمولاً در آن (این) جا نمینویسم، و عادت دارم که در وبلاگم و بیشتر برای خودم بنویسم. نوشتن در اینجا حس همان فعالیت در شبکههای اجتماعی ــ از هر دری سخنی ــ را بهم میدهد. ولی واضح است که مطالبی هدفمند هم در ویرگول منتشر میشود و این هم خوب است. خلاصه سری به ”وبلاگم“ بزنید و اگر مایل بودید مطالبم را در آنجا دنبال کنید و ــ درِ گوشیتر بگویم ــ اگر دلتان خواست، برای خودتان وبلاگ شخصی راهاندازی کنید. با عرض پوزش خدمت مدیران ویرگول، که به نوعی دارم مشتری پرانی میکنم. :)
+ این یادداشت در ویرگول
پینوشت: معمولاً اگر مطلب خوبی بخوانم، قرارش میدهم در ستون «پیوندهای روزانه». شمارهگذاریشان هم کردهام که اگر کسی خواست ببیند لینک جدید گذاشتهام یا نه، زودتر متوجه شود. البته زودبهزود بروز نمیشود و شاید هفتهای دو_سه لینک بهشان اضافه کنم.
به نظر من، تاریخ مهم نیست. مهم زندگیست؛ دَم مهم است. این مهم است که بدانیم ـ این منی که به نظر علاقمند به زمانۀ گذشته است و اتفاقات گذشته ـ در حال حاضر چطور زندگییی میتواند داشته باشد. شاید این علاقه به گذشته و احساس «تاریخمصرفگذشتگی» به حالِ حاضر، از این نشأت میگیرد که دید وسیعی به گذشته داریم؛ میدانیم چه شده است و چه اتفاقاتی قرار است بیفتد، و با خود میگوییم چه خوب میشد اگر در آن زمانه میبودم. و اینطور است که زمانِ حالِ حاضر برایمان بیمعنی میشود، چون علاقهای که به گذشته در وجود ما شکل گرفته ـ و یا کشف شده ـ اجازه نمیدهد جایگاهی در همین زمانه برای «بودن» خودمان پیدا کنیم؛ و همین است که خود را متعلق به گذشته میبینیم، و یک تاریخمصرفگذشته.
بگذارید با خودمان صادق باشیم. اگر اینگونه هستیم، یعنی در برابر چالشهای روبهرویمان که در زندگی باید آنها عبور کنیم کم آوردهایم. زانو خم کردهایم و پرچم سفید کوچکی را به اهتزاز در آوردهایم. یعنی جایگاه خودمان را در این زمانه نتوانستهایم بیابیم. و چه بسا اگر در آن زمانۀ مورد علاقهمان هم میبودیم، قادر به یافتن جایگاهی برای بروز «بودن» خودمان نبودیم. اما با اینحال میتوان امیدوار بود؛ زیرا کسی که یکبار جایگاهش را پیدا کرده، دیگر بار هم خواهد توانست.
پینوشت: شاید حمل بر خودستایی شود ـ و اگر هم میخواهد بشود، بگذار بشود. یکی از لذتبخشترین تفریحاتم در این چند وقته، اوقاتی است که به تفکر مینشینم. برای درک انسانها؛ شناختن تفکراتشان؛ دوستداشتنیهایشان و چیزهایی که از آنها متنفرند، و ریشهیابی اینها...