فرق یک زنده با یک مرده در چیست؟ فرق بودن با نبودن، چه؟ چه فرقی میکند، بدی یا که خوبی؟ سختی یا آسانی، بدحالی یا خوشحالی؛ فرقی هم میکنند؟ همهشان مگر یک اندیشه نیست؟ درد چیست؟ آن هم پنداری بیش نیست. گمان میکنی درد داری، یا که نداری.
خسته شدهام از دیدن تکیهگاهی که حال شده است تکیهدهندهای بر تکیهگاهی که زمانی تکیهدهندهاش بود. این بیرحمی روزگار خستهام کرده است. این که نمیدانی بودنت تا به کی است و نبودنت کی فرا میرسد، ناامیدم کرده. شاید بگویی که همین است دلیل امید ما، ولی ناامیدم از همین دلیلی که میتواند بیهوده امیدوار نگهت دارد.
این روزها بیشتر از هر وقتی خودم را در رؤیا میبینم؛ در خواب. خوابهایی که هیچگاه نفهمیدم کدامشان خواب است و کدام بیداریست. به این فکر میکنم که هر لحظه ممکن است بیدار شوم و بگویم همهاش خواب بوده. و بدتر از آن اینکه دوباره خواب دیگری شروع شود. خوابی که نمیدانم کی تمام میشود و حتی شروع شدنش کی است. آیا میشود روزی، از خواب بیدا شوم و ببینم که دیگر هیچ نیست؟ یا که همه هیچ است؟ آن که باز هم میشود خوابی دیگر! و چه دردناک است اینکه همۀ این خوابها روزی تمام میشود در حالی که حتّی متوجه تمام شدنش هم نمیشوی. یعنی دیگر نیستی که بفهمی خوابی در کار بوده است و دیگر به پایان رسیده. چرا باید خودم را فریب دهم؟ زندگی همین است؛ همین خواب. مگر نه اینکه در هر خوابی، زندهای و زندگانی داری؟ بگذار بگویم که آن خوابها همهاش زندگی بوده است. ما فریب خوردهایم؛ تفکیکِ خواب و بیداری، تفکیکِ رؤیا و زندگی، فریبخوردگی نیست؟ کِی قادریم قاطعانه بگوییم این است بیداری، این است زندگی؟ همهاش خواب است و رؤیا. یکی بیش از دیگری شفاف. و تنها تفاوتشان هم در همین است. یکی کمتر از دیگری «خواب» است. با تسامح میتوان گفت که دَم، زندگیست و بقیه هرچه که هست، خواب است. ولی با اینحال هم سخت میتوان پذیرفت. وقتی که آینده و گذشته پندار باشد و خواب و رؤیا، چه امیدی به دَم داری؟
منم آن بدبختی که در اوج بدبختی هم نفهمید بدبخت است. اما چرا ناامیدی؟ وقتی که همه چیز رؤیایی باشد که نه آغازش پیداست و نه انتهایی معلومْ در انتها دارد، چه کاری توان کرد بجز ادامه دادنش؟ و چرا حسرت خورد و رنج کشید از این هیچی؟ جبر است و جبر است و جبر. نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه. نگذار کسی بگوید لذت یعنی چه. نگذار کسی بدی و خوبی را برایت تعریف کند. چرا باید درد را با معنایی که دیگران گفتهاند، درک کرد؟ یا خوشبختی را، بدبختی را؟ دیگر حتی لازم نیست آرزو کنی که بالاخره از این خوابِ شاید ناخوشایند بیدار شوی ـ خوشایندش که بیداری نمیخواهد. کافیست بپذیری خوابیست که نهچندان دیر به پایان میرسد. آنوقت بنشین به نظارهاش. دیگر مهم نیست به کجا ختم شود؛ چون میدانی هرچه هست، خواب است؛ هیچ است و در هیچ میهیچد. جبریست که اختیارش به دست تو افتاده. دَم را زندگی کن؛ چه اهمیتی دارد خواب باشد و بیداری؟ نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه، لذت یعنی چه. تو برای خودت زندگی کن زندگانیات را. بگذار اختیارت بر جبر چیره شود. جبر چیزی نیست جز طرحِ یک داستانِ نانوشته؛ چرا نشود به مضحکهاش گرفت؟
- ۱ گفتوگو
- ۷۰۴ بازدید
- ۲۶ بهمن ۹۶، ۲۱:۰۵
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.