در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولد» ثبت شده است

در چنین روزی، در بیست‌وچهارمِ آبانی، یکی اینجا، حرکتش را شروع کرد. حال هم دارد ابتدایی‌ترین قدم‌هایش را در سومین دهۀ زندگی برمی‌دارد. راهِ زیادی در پیش دارد. باید بداند که در این راه، گاه خسته می‌شود؛ گاه از پا می‌افتد؛ گاه شکست می‌خورد، می‌شکند، خُرد می‌شود. گاهی، در برخی روزها، خورشید با تمامِ بی‌رحمی‌اش بر او می‌تابد و حسابی تشنه‌اش می‌کند، درست همان‌جایی که آب‌ها، همگی سرابند... درست همان زمانی که در شکننده‌ترین حالت ممکن قرار گرفته‌ای و مه و خورشید و فلک به مصافت آمده‌اند، در حال جان دادنی، و صدایی ضعیف، کلماتی وسوسه‌کننده، می‌گوید: «فقط بگو بریده‌ای تا همه چیز، همه چیز، به بهترین شکل ممکن تغییر کند. بگو بریده‌ای تا ابرها سایه‌ای شوند بر سرت و آن‌قدر ببارند تا سیرابت کنند. بگو بریده‌ای تا در دمْ به بهشت برین وارد شوی. بگو بریده‌ای تا درختان شاخه‌هایشان را خم کنند و ثمراتشان را در دسترست قرار دهند. بگو آب، شیر، عسل، شراب؛ فقط بگو باش، تا حاضر شود. برای همۀ این‌ها، تنها کافی‌ست بگویی که بریده‌ای، فقط بگو که بریده‌ای، فقط بگو بریده‌ای...».

کسی هست، که در ازای پذیرفتن شکست، همه چیز بهت می‌دهد، همه چیز. اما، این تویی که با پذیرش شکست، به زندگی‌ات خاتمه می‌دهی. دیگر حتی «مردۀ متحرک» هم برایت عنوانِ زیادی می‌شود. می‌دانی؟ اینکه آدم با شرافت بمیرد، اینکه حتّی در خون خودش غرق شود ولی از حق، از آرمان‌هایش برنگردد، اصلاً قابل مقایسه با تبدیل شدن به یک مردۀ متحرک نیست؛ تو گویی عرش است در مقابلِ فرش، یا عروج به آسمان هفتم و سقوط در درکات... هر مسیری، سختی‌های خودش را دارد، این را هم بدان که آفریده شده‌ای برای پیمودن همین مسیرهای صعب، برای گذر از مشکلات، برای شکست دادنِ کسی که می‌خواهد یک شکست‌خورده باشی. آفریده شده‌ای تا مبارزه کنی، تا همانی باشی که خودت می‌خواهی، نه آنی که بقیه می‌گویند.

مبارکت باشد؛ تا وقتی که در این مسیر هستی، تا وقتی که حرکت می‌کنی، تا وقتی که به وسوسۀ وسوسه‌کنندگان سست نمی‌شوی، ایّام مبارکت باشد. بگذارید قسمتی از کتابِ ابوالمشاغل نوشتۀ نادر ابراهیمی را برای خاتمۀ این حرف‌ها بیاورم:


راه، تنها زمانی بسیار دراز است که در ابتدای آن باشی، یا حتّی در کمرکِش آن. در پایان، به ناگهان، می‌بینی که یک لحظه بیشتر نبوده است و بسی کمتر از یک لحظه: یک قدمِ مورچگان.

در حقیقت، این کوتاهی و بلندی راه نیست که مسئلۀ ماست. مسأله، آن چیزی‌ست که ما، در امتدادِ این راه، برای دیگران که ناگزیر از پی ما می‌آیند باقی می‌گذاریم تا طی کردنش را مختصری مطبوع، گوارا، شیرین و لذّت‌بخش کند.

پس حق است که خودمان را، اگر نه برای ساختن کاروان‌سراهای بزرگ و آب‌انبارهای خنک، لااقل برای برپا داشتن یک سایه‌بان کوچک، خلق یک بیتْ شعر خوب، روشن کردن یک چراغ ابدی، و یا ضبطِ یک صدای «خسته نباشی» خسته کنیم، خسته کنیم و از نفس بیندازیم...

به حق که چه از نفس‌افتادنِ شیرینی‌ست آن و چه خستگیِ غریبی...

  • ۶۳۲ بازدید