در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

درست همان لحظه‌ای که می‌خواهی بنویسی، اما می‌مانی که از چه! سرگردان در دنیایی از خیال، که سر و تهش ناپیداست. گاه در برهوتی گیر می‌افتی که تا چشم کار می‌کند، خاک است و خار، خاک است و خار. گاهی در بیابانی گیر می‌افتی که تا چشم کار می‌کند، تپه‌هایی‌ست شنی، تپه‌هایی‌ست شنی... و درست همان‌جایی که زانو می‌زنی و خودت را تسلیم می‌کنی به دست‌های بی‌رحم تقدیر، هرچه منتظر تیغی می‌مانی که سر از تنت جدا کند، خبری نمی‌شود! تا اینکه چشم‌هایت را باز می‌کنی و خودت را در بهشتی برین می‌یابی. درست همان لحظه است که از خودت می‌پرسی: «یعنی می‌تواند که همه‌اش سراب باشد؟!» و تازه چشم‌هایت باز می‌شود؛ اما چه باز شدنی؟ دیگر خودت را در جایی نمی‌بینی. تاریکی‌ست که بر همه چیز حکمرانی می‌کند. حتی دیگر زیر پایت هم چیزی را حس نمی‌کنی. یعنی این بار در کجا گیر افتاده‌ای؟ در حال سقوط در تاریکی؟ یا معلق در جایی که تاریکی بر همه چیزش چیره شده؟ صدا؟ نه، هیچ؛ فقط صدای ممتد سوتی ضعیف. هیچ. هیچ همین است. و درست همین لحظه است که هیچی در هیچ می‌هیچد... می‌دانی چیست؟ هیچ چیزی، هیچ چیزی به خاطر ندارم. من کیستم؟ نامم چیست؟ کجا هستم؟ از کجا آمده ام؟ یک جاودانه در پادشاهیِ تاریکی؟ کاش دستی داشتم که با آن سیلیِ محکمی بر صورت نداشته‌ام می‌کوفتم بلکه از این کابوس بیدار می‌شدم. منتظر نوری باشم که نجاتم دهد؟ منتظر نباشم چه کنم؟ یعنی کسی دیگری هم در این تاریکی هست که صدایم را بشنود؟ آه! کاش دهانی داشتم برای فریاد زدن: «آهای... کسی اینجا هست؟؟ کسی صدایم را می‌شنود؟؟ آهای...»

«نه. نه، این نمی‌تواند حقیقت داشته باشد. چشمانت را باز کن. هی، چشمانت را باز کن و حقیقت را ببین. تاریکی حقیقت نیست؛ تاریکی، همان چیزی است که هنوز نمی‌دانیم که چیست. بسازش. خلقش کن. یا برو به عقب؛ چشمانت را باز کن. تو به اینجا تعلق نداری...» و دقیقاً همان لحظه است که روحی در جانِ محتضرت دمیده می‌شود. دیگر چشمانت باز شده است. زنده‌ای تا زندگی کنی. رنگ‌های زیادی به چشمت می‌خورد. آبیِ آسمانی، سفیدی ابرها. و گرمای خورشید را روی صورتت حس می‌کنی. نگاهش می‌کنی، اما نه، نمی‌توانی نگاهش کنی؛ نورش، چشمانت را می‌زند. می‌خواهی خودت را رها کنی، رهای رها، اما نمی‌کنی؛ می‌ترسی که این بار «رهایی» بر دنیایت چیره شود و داستان دیگری، لحظه‌هایت را به بازی بگیرد...

  • ۴۸۹ بازدید
‎۲۹ مرداد ۹۶

«راهی»، راهیِ راهی شده بود پر فراز و نشیب، اما دقیقاً نمی‌دانست که مقصدش کجاست. هر لحظه، هر دم، هر قدم، خیال جدیدی به سرش می‌زد. نمی‌دانست چه چیزی در انتظارش است، ولی لبریز بود از امیدواری. پیش خودش می‌گفت: «حتی اگر به لبۀ پرتگاهی برسم، خواهم پرید، چون می‌دانم که آن لحظه، لحظۀ پرواز است.» سرمست بود از خیال‌های خوشی که از آنها پر شده بود.

به دهکده‌ای رسید. همانطور که داشت در مسیر خاکیِ میان دهکده قدم می‌زد، فردی را در پشت بام کلیسا دید که دستش را بالا کرده بود و خودش را کش می‌داد تا آن دستش به آسمان برسد. تعجب کرد و با صدای بلندی به او گفت: «اینطوری نمی‌شود، برای اینکه دستت به آسمان برسد، باید پرواز کنی.» اما انگار آن مرد کر بود یا خودش را زده بود به کری! نگاهش به کرکس‌هایی افتاد که در آسمان گرد هم می‌چرخیدند...

چند قدم جلوتر، مرد میانسالِ گرفته‌ای را دید که روی پله‌های چوبیِ جلوی خانه‌اش نشسته بود. نور خورشیدِ در حال غروب صورتش را سرخ کرده بود. چشمان خسته‌ای داشت، به نظر می‌رسید از ابتدای ورود به دهکده، در حال نظاره‌‌اش بود. انگار می‌خواست چیزی به راهی بگوید. وقتی که به نزدیکی اش رسید، بالاخره مرد دهان باز کرد و با صدای خش‌داری گفت: «ما پرواز کردن در آسمان را نمی‌خواهیم، در همین زمین حالمان خوب باشد بس است.» راهی کمی تأمل کرد و گفت: «حالِ خوب به دنبال آدم نخواهد آمد، بلکه آدم‌ها باید به دنبالش بروند. باید بگردند و پیدایش کنند.» و به راهش ادامه داد.

دهکده در سکوت غرق شده بود. تنها قدم‌هایش بود که سنگ ریزه‌های زیر پایش را به صدا در می‌آورد. در یا پنجرۀ بازی دیده نمی‌شد. اما همینطوری که جلو می‌آمد، خانه‌ای به چشمش خورد که درش باز بود. وقتی که به جلوی خانه رسید، نگاهی به درونش انداخت. مردی را دید که با طنابی خودش را با طنابی از سقف حلق آویز کرده بود. جا خورد، خیلی ترسیده بود. دوید به سمت همان مردی که روی پله‌ها نشسته بود. با صدای لرزان و بلندی به او گفت: «درون آن خانه مردی خودش را دار زده است. لطفاً با من بیائید...» مرد بدون اینکه تکانی به خودش بدهد با همان صوت خش‌دار و آرام گفت: «چه فرقی می‌کند، بالاخره همگی می‌میرند، او هم سرنوشتش این بود که آن‌گونه بمیرد. هر روز صبح عده‌ای خانه‌ها را می‌گردند و پس از جمع آوری اجساد، آنها را درون چاله‌ای در قبرستان دفن می‌کنند؛ تو نگران نباش.» راهی فکر کرد آن مرد دیوانه است. چیزی نگفت و رویش را برگرداند. قلبش آن قدر تند و محکم می‌تبید که فکر کرد می‌خواهد از جایش بیرون بپرد! نگاهش را به قدم‌هایش دوخت و با سرعت دوید تا زودتر از آن دهکدۀ مرده خارج شود.

اصلاً نمی‌توانست اتفاقاتی را که دیده بود باور کند؛ برایش منطقی به نظر نمی‌آمدند. نمی‌توانست بپذیرد که کسی خودش را بسپارد به دست تقدیر و منتظر روزی باشد که در چاه مرگ بیفتد یا اینکه کسی به زندگیِ خودش پایان دهد. از خودش پرسید که: «یعنی می‌شود کسی پا به مسیری که دوست دارد نگذارد و توقفش را حکم سرنوشت بداند؟!»

خیس عرق شده بود و دیگر در پاهایش توانی برای دویدن نمانده بود. ایستاد. نگاهی به آسمان انداخت. هوا دیگر تاریک شده بود. به نقاط درخشانی که در آسمان پراکنده شده بودند نگاه می‌کرد و زیبایی آن ماهِ گردِ زرد هوش از سرش پرانده بود...

***

پاسخی به یک نظر:
اقرار میکنم که این داستانک خام است و ناقص و پر از ضعف. چیزی در ذهنم آمد که فقط خواستم به عنوان اولین داستانی که نوشته ام، مکتوبش کنم. وقت تنگ بود و سعی کردم زودتر به پایانی برسد؛ البته میدانم که این کارِ درستی نیست. به هر حال کم ما و کرم شما، ولی ازین پس سعی میکنم اینقدر عجولانه عمل نکنم. (حقیقتاً میخواستم پاکش کنم ولی گفتم بگذار باشد بعداً ببینمش و حالم از نوشتنش بد شود. D: )

  • ۴۴۹ بازدید