سردرگمی آخر آدم را به جنون میکشاند. بعضی وقتها آدم فکر میکند به هیچ دردی نمیخورد، و این پندار وجودش را کاملاً بیمعنی میکند و در عینِ حال بیخیالیِ نگرانکنندهای را به جانش میاندازد. مدام در تلاشی که خودت را ثابت کنی، اینکه وجودت به یک کارِ این دنیا میآید، ولی هرچه میگردی میبینی هیچ پیراهنی اندازۀ تو نیست که بتواند وجودِ نامرئیات را نمایان کند و از این شبحگونگی درت بیاورد. و آخر خودت هم به این نتیجه میرسی که یک خیالِ سرگردان بیشتر نیستی و چیزی نمانده است یک نفر توی یک جایی از یک دنیای دیگر از خواب بیدار شود و با همین کارش فاتحۀ تو و این کابوس را یکجا بخواند.
توی برزخی بینِ واقعیت و رویاهایم اسیر شدهام. اگر دستِ من میبود، تا آخرین قطرۀ خونم توی آن جنگِ نابرابر با شمشیرِ پرنده دستوپنجه گرم میکردم. معمای قبلی ـ که چشمِ آویزان روی تیرِ چراغبرق بود ـ را توانسته بودم حل کنم و حالا تازه نوبت به شمشیرِ گردانِ پرنده رسیده بود. تنها من توی آن بیابان نبودم، بلکه یک لشکر آدم آنجا بود، اما آن شمشیرِ پرنده صاف افتاده بود دنبالِ من. ولی من هم خوب مثلِ یوزپلنگ میدویدم و مثلِ مار بینِ آدمها میپیچیدم و شمشیر را قال میگذاشتم. مرحلۀ سختی به نظر میرسید. ولی خب دیگر، یک دفعه چشمهایم باز شد و دیدم دوباره این واقعیتِ مضحکِ بیسروته شروع کرد به ثانیهانداختن. درست است که آن رویا هم بیسروته بود، ولی مضحک نبود؛ تویش سرگردان نبودم؛ هدفم مشخص بود: گذشتن از «این» مرحله. ولی توی این واقعیت، هیچ مرحلهای وجود ندارد. و اگر بخواهم صادقانه نظرم را دربارهاش بگویم، باید اقرار کنم که بازیِ کسلکنندهایست. اینجا هیچ درِ پشتییی وجود ندارد؛ هیچ کدِ تقلبی هم در کار نیست و آدم هم هیچ قدرتِ عجیب و قابلِ وصفی ندارد که احساسِ خاص بودن ذوقزدهاش کند. خیلی وقت است که معماهایش حل شده است و مرحلههایش هم به پایان رسیده است، ولی آدمهایش هنوز دست از تلاشِ مذبوحانهشان برای ادامهدادن به این بازیِ تمامشده نکشیدهاند. لابد برخی میگویند این مرحله معمایش زندگیِ بدونِ معماست، ولی باز هم مثلِ همیشه پشتِ خط میایستند و وقتی چراغ سبز شد، شروع میکنند به گازدادن در همان جادۀ همیشگی، و با همان روشِ همیشگی. «چرا نتونیم به عقب برگردیم؟ فقط یه بار، رو به عقب، با سرعت هرچه بیشتر، تا جایی که میتونیم با سرعت گاز بدیم. میفهمی؟!»*
* دیالوگی از فیلمِ Ready Player One
در راستای همین حرفهای ناتمام و بیسروته، دیدنِ فیلمِ A Beautiful Mind را هم توصیه میکنم.
این چند وقت هرچه مینویسم تکراری است، یا حرفِ خاصی برای گفتن ندارد. پس منتشرشان نمیکنم. یا اصلاً بیخیالِ نوشتنِ آن حرفهای پراکنده میشوم ـ بر خلافِ اینبار.
داستایفسکی یک زمانی یک جایی از خودش پرسیده است: چه چیزی ممکن است برای من خیالانگیزتر و لطیفتر از نفس واقعیت باشد؟
- ۳۶۲ بازدید