دلم گرفته است. یکجور دلگرفتگیِ همراه با احساساتی نوستالژیک. دلم دیدارِ عزیزِ زیبایی را میخواهد که مدتهاست ندیدمش و دلتنگی دیگر از بیانِ حسام شرمنده شده است. یا دلم میخواهد دوباره در دنیای کتابها غرق شوم، مثلِ آن وقتهایی که آثارِ داستایفسکی را یکی پس از دیگری دست میگرفتم و هرروز توی دنیای این نویسنده پرسه میزدم و گاهی هم توی دنیای داستانیِ ذهنِ خودم. البته من خیلی کم توانستم یکی از آن داستانهایی که توی سرم وول میخورد را روی کاغذ بیاورم. ولی موضوع این نیست... با وجودِ روی کاغذ آوردنِ آن داستانها فقط کمی، خیلی کم، بیشتر از «حالا» خوشحال بودم. اما مطمئناً در گذشته، «حالا»های کمی شادمانهتری را تجربه میکردم. شادمانیِ رضایتمندانهای یعنی.
گفتم احساساتی نوستالژیک... هرازچندگاهی پیش میآید که بینِ دنیای موسیقیهایم گم میشوم. تمامِ پلیلیستهایی که داشتهام را یکییکی میچِشم ولی فایده نمیکند. موسیقی که همیشه یکی از بخشهای عمدۀ روزِ من است دیگر آرامشبخشیِ همیشگیاش را ندارد. گمگشتگیِ من از اینجا آغاز میشود. بعد شعری از سعدی میشنوم، با یکی از زیباترین صداها. شعری با آن فضای فضیلتمحور و عرفانیگونه. که من را پرت میکند به سالها پیش. جایی که کلمات حالوهوای قرنِ ششم و هفتم را دارد. همان حالوهوایی که کلماتِ دنیای ساموراییها داشت. و صدای موزونِ هفتضربیهای سهتار، یا صدای مضرابزدنهای تند و محکم روی تارهای سازِ لیوچین.
بعد میرسم به چند ترانۀ افغانستانی. ترانههایی که غمی آشنا و دور دارند. با مفاهیمی قدیمی. شنیدنشان طوری بود که انگار افتاده باشی به جانِ تکتکِ زخمهای سالیانِ قدیم که روی روانت بر جا مانده است و تازهشان کنی. مفهومی به نامِ وطن و وطنپرستی، مفهومِ پدر؛ چیزی که پیوندت میدهد به دنیای فانتزییی که در دورانِ کودکیات از واقعیتِ این جهان برایت ساخته بودند؛ آن حسِ شگفتیِ کودکانه. یک جهانِ متافیزیکی با سلسلهمراتبی که نهایت به چیزی تحتِ عنوانِ «خدا» میرسد. آخر، خدا همان پدری بود که بشر برای خود انتخاب کرد؛ تا بتواند توی این واقعیتِ زندگی که گاهی بهشدت دردناک و غیرقابلِ تحمل است، کودک شود و در پناهِ او تسکین یابد.
اما گاهی آدمی در هیچکدام از این دنیاها جایگاهِ خودش را نمییابد. باید صبر کرد. باید گذشت.
موضوع این است که این ویروس دنیا را تکان داده. من بیش از همیشه دلم برای عادیبودن تنگ شده است. عادیسازی فایده ندارد البته. آدم هرچقدر هم بخواهد خودش را به بیخیالی بزند، این واقعیت است که از خواب بیدارش میکند. ولی با اینهمه، باید از این تاریکی آمد بیرون. دلم برای خورشید تنگ شده است.
باید امروز یک قرارِ ملاقات میگذاشتم با کلاغها. روی تپهای بینِ یک مسیرِ خوشمنظره. مذاکراتی انجام میدادیم دربارۀ حملونقلِ هوایی. آخر شنیدهام این روزها دستهدسته مهاجرت میکنند به کلی جاهای این گردالیِ آبی. همین گردالیِ آبییی که مدام رویش در حالِ چرخیدن هستیم. بله... دربارۀ جو و حرکتِ ابرها که قبلاً برایت گفتم عزیزِ دلم! همان گردالی. فقط نمیدانم لباسهای مخصوصِ پرواز را بدهیم چه کسی بدوزد. آخر مهارتِ خیلی زیادی میطلبد... خیاط باید خیلی استادانه در ازای هر لباسِ مخصوصِ پروازی که در سایزهای اسمال و لارج میدوزد، هفت لباسِ مخصوصِ کلاغ هم در کنارش بدوزد طوری که قابلِ اتصال به لباسِ اصلی باشد! من خودم هنوز باید به ورزش کردنم ادامه دهم تا برسم به سایزِ لارج. آخر کلاغهای بیچاره هم با اینکه مجبورند برای تأمینِ خوردوخوراکشان شبانهروز کار کنند، ولی از دستشان برنمیآید وزنِ خیلی زیادی را جابهجا کنند. تا آخرِ ماه قرار است بیست کیلو کم کنم، هم چربی و هم عضله. البته بگویم که من چاق نیستم بههیچوجه، ولی برای حملونقلِ کلاغی لازم است خب...
میخواهیم تمامِ تابستان را روی هوا باشیم. جاهای خیلی خوب و دنجی سراغ دارم که میخواهم بر فرازِ تمامشان پرواز کنیم. البته مطمئن نیستم از همهشان خوشت بیاید. یکیشان قلعۀ افسانهای سرزمینِ ایدن است که نمیتوانم اصلا میتوانیم پیدایش کنیم یا نه. یکجایی توی گوگلمپ قایم شده است که هنوز نفهمیدم کجا! اشکالی ندارد البته، فقط یادت نرود چیزهای لازم را بگذاری توی کولهات. کرم ضدآفتاب را بنویس اولِ لیستت فقط عزیزم. حوله و مسواک و خمیردندان هم بردار با چند دست لباسِ خنک. روزِ پرواز کافیست بروی روی پشتِ بامِ خانهتان. آنجا مطمئناً هیچ خبری از آدمهای مشکوک نیست. آخر توی این دورهوزمانه نمیشود به هیچکسی اعتماد کرد و از یک فاصلۀ معینی نمیشود نزدیکتر شد! ممکن است ناقل باشند. بله میگفتم. هروقت ایمیلی با عنوانِ «پرندههای سیاه» برایت رسید تا پنج دقیقۀ بعد آماده روی پشتبام باش. طبقِ محاسبهام پوشیدنِ لباسِ پرواز با کمکِ من فقط یک دقیقه طول میکشد؛ سیثانیهاش برای چککردنِ تمامِ بندها. تخمین میزنم برای من سهدقیقه طول بکشد آخر باید ببینم چطور خودم را تویش جا کنم. به نظرت میتوانم تا آخرِ ماه بیست کیلو کم کنم؟ البته مهم نیست. حتا اگر شده یک دستم را تنم نمیکنم. یا یک پایم را. از طرفی هم میتوانم شکمم با تمامِ امعا و احشایش را در بیاورم و بگذارم کنار تا وقتی که دوباره برمیگردیم! اینطوری فقط دیگر نمیتوانم چیزی بخورم یا بنوشم. ولی جا میشوم!
بله... فقط باید تا آخرِ ماه تمامِ جاهایی که دوست داری را روی گوگلمپ مارک بزنی. کلاغها هم گفتهاند بیتکویین قبول نمیکنند و باید در هر دویست کیلومتر یک بسته گندم بهشان بدم که مشکلی نیست، از سوپرمارکتهای میانِ راه میخریم. یک گوشبند هم باید برایت بردارم چون ممکن است صدای بالزدنِ مداومِ هفتکلاغ کنارِ گوشت سرت را درد بیاورد. همینها دیگر. تا آخرِ ماه که دستۀ کلاغهای ما میرسند باید همهچیز را جور کنم و برنامهمان را چندبار بازبینی کنم. مراقبِ خودت هم باش عزیزم. این روزها زود میگذرند و میبینمت. به امیدِ دیدار.
[ مطمئناً اولین چیزی که نظرِ خواننده را جلب میکند، همان بیتِ عنوانِ پست است. نویسندۀ پست دیشب در حالی که بهشدت دلش گرفته بود و حالِ بس خرابی داشت، آن تکهشعر را در یکی از گشتوگذارهای بیهودهاش در کانالی تلگرامی پیدا کرد. با اینکه متوجهِ ارتباطِ آن شعرِ زرد با خودش نشد، ولی احساس کرد این شعر از فرطِ زرد بودنش هالهای از احساسِ خوشی را به روانِ او تزریق کرد. نویسنده هنوز نمیداند دقیقاً چه احساسی نسبت به این شعر دارد، و به جهتِ همین عمقِ پوشالیِ شعر تصمیم گرفت آن را تبدیل به عنوانِ پستش کند، تا شاید بلکه آیا البته اما فرجی شود.
وی در حالی که تلاشِ بسیاری میکند برای پنهان کردنِ این موضوع که نوشتن در این وبلاگ برایش به مسئلهای سخت تبدیل شده است، میخواهد سخن را از ابوابِ دیگری بگشاید. البته که نمیخواهد حرفی از رفتن از این وبلاگ بزند در حالی که خودش میداند راغب به این کار است ولی همچنان احساسهایی متناقض راجع به این موضوع دارد که شدیداً موجبِ جلوگیریِ او از رفتن میشود. در نهایت نویسنده مجبور میشود در این پاراگراف از پست، از همان پروژۀ ماشینِ پولسازییی بگوید که این روزها دارد رویش کار میکند. یک موضوعِ عالی، بدونِ هیچ خطری، تنها گزارش! بله... اگر بنده نویسنده را به حالِ خودش رها کنم این روزها به یک زردنویسِ حرفهای تبدیل میشد! بگذریم...
نویسنده با شیوهای که مختصِ خودش است (البته بعد از اینهمه وقت ننوشتن دیگر مطمئن نیست هیچچیزی مختصِ خودش باشد!) میخواهد خواننده را نسبت به ماشینِ پولسازیاش کنجکاو کند. البته میداند که این کار حقیقتاً در عمیقترین لایههای خودش چقدر بیهوده و مزخرف است، ولی خب فکر میکند بهتر است فعلا کمی حرف بزند؛ برخی سکوتها همیشه برای او بهشدت سنگین و آزاردهنده است. بله. ماشینِ پولسازی استعارهای است که برای رباتِ معاملهگرِ فارکس استفاده میکرد. وی از اینکه با بازارِ تبادلِ ارزِ خارجی آشنا شده است خرسند است اما مطمئناً نمیخواهد پای کسی را به این بازار بکشاند و این نکته را مستقیماً متذکر میشود! بعد از این تذکرش که وجههای بسیار جدی و مردانه (به سبکِ پیرمردهای ثروتمندِ کشتیِ تایتانیک) به وی میدهد و او در تَهنای وجودش از این امر احساسِ فخر و البته حقارتی بیپایان میکند، سعی میکند از تجربههایش راجع به این بازار برای خوانندههای بهشدت مشتاق(!) بگوید. مخلصِ کلامش پس از کلی شکستنفسی این است که این بازار پر از ریسک و خطر است و انسان از پسِ هیجانهای شدید و اضطرابهای وحشتناکش بر نمیآید؛ و اگر باینریآپشن (که لعنتِ زئوس بر آن باد) را نیز تجربه کرده باشید حتماً پیش آمده است که شبهایی از فرطِ هیجان خواب به چشمانتان نیاید و همچنین روزهایی که چنان خودتان را زیرِ تاریکیِ پتو پنهان کنید که انگار با شدیدترین تجربۀ اگزیستانسیالِ مرگ و تنهایی مواجه شدهاید.
نویسنده بعد از اینکه آبِ دهانش را جمع میکند، با لحنی آرام و دلنشین طوری که انگار رازی ارزشمند را میخواهد برای خوانندگانش فاش کند، میگوید که به نتیجهای مهم رسید. اینکه انسان با آنهمه احساساتش بهدردِ معامله در این بازار نمیخورد، و او تصمیم گرفت رباتی بسازد که آن ربات تبدیل شود به مغزِ هوشمندِ معاملاتیِ وی و بدونِ ذرهای احساسِ متناقض و سردرگمی، شروع کند به معاملهکردن و مدیریتِ معاملات. که حالا بعد از چندین ماه کارِ بیوقفۀ دونفره روی آن ربات، آن را به مرحلۀ راهاندازی رسانده است. و نویسنده در نهایت برای اینکه روشن شود دقیقاً این ربات چه کاری انجام میدهد، برای خوانندگان توضیح میدهد که اگر همین ربات را از روزِ اولِ سالِ ۲۰۱۸ تاکنون گذاشته بود برای معامله، ۲۰۰ دلارِ اولیۀ او را در این دو سال و چند ماه، تبدیل میکرد به ۱۵ میلیون دلار! و بعد متذکر میشود که استراتژیِ این ربات در حالِ حاضر روی گذشتۀ بازار چنین سودآوریِ شگفتانگیزی داشته است و باید دید در ماههای بعد چه سودآورییی خواهد داشت و ممکن است حتا ضرر بدهد! باری...
وی که صحبت دربارۀ این مسائل را ملالانگیز مییابد، تمامِ تلاشش را میکند تا موضوعِ صحبت را تغییر دهد. و سپس در حالی که میداند موضوعِ ملالانگیزترِ دیگری را انتخاب کرده است، از ویروسِ کرونا (که البته بهجهتِ حفظِ آن وجهۀ پیرمردِ ثروتمند آن را کویدِ ۱۹ مینامد) حرف میزند. و در نهایت همگی را به خودقرنطینگی و شستنِ مداومِ دستها توصیه میکند در حالی که شدیداً فکرش درگیرِ همان دوباری میشود که طیِ چند روزِ اخیر سهنفره روی یک موتور رفتند تا کوه و جوج کباب کردند؛ و بهشدت از این تناقضِ گفتاری و رفتاریاش سرخورده میشود به خودش و دیگران قول میدهد دیگر برای احترام گذاشتن به سلامتیِ خودش و همان دیگران، به این زودیها بیرون نخواهد رفت. و در نهایت از فرطِ ملال و سرخوردگی سریعاً حرفهایش را با یک «به امیدِ بهترینها برایتان در سالِ ۹۹» به پایان میرساند و حرفش را بیشتر از این کش نمیدهد و از ناراحتیهایی که قلبش را آزار میدهد نمیگوید. ]
شبِ قبلش را نمیدانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمیگذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت میپرانَد؛ قلبت تندتر میتپد، و با تمامِ وجودت میخواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم میخواست کمی دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمیگذاشت خواب به چشمهایم بیاید. هیجانزده بودم، خیلی زیاد. میخواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با بهتنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابانهایی که نمیشناختم، همۀ تاکسیهای که سوار نشده بودم، همۀ مکانهایی که برای اولین بار قرار بود بهتنهایی با آنها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم میانداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن میکرد؛ سخت. مثلِ ماهییی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. میدانستم هرچه پیشتر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم میشنیدم. میدانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم میتپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرفزدنش، حرکتِ دستانش، نگاههایش را روی خودم. با کمکِ گوگلمپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمیدانستم جانبازارن قرار است پرخاطرهترین میدانی باشد که میشناسم. کمی منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام میماندم. کمی موسیقی گوش دادم چون نمیدانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشیام زنگ خورد؛ صدایش میگفت همان نزدیکیست. در پیادهرو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او میگشت. دیدمش؛ آنطرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش میروم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راهرفتن و حرفزدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمههایش را داشتم و میدانستم دوستش دارم، و حالا، شانهبهشانۀ هم راه میرفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس میکرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتابها شروع کردیم به پرسهزدن. صمیمیتِ کتابها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبهروی هم، نزدیک. لذتِ نشستنهای روبهروی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربهاش میکردم. و حرف زدن برایش... دستپاچگیِ آن روز، لرزههای دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آنهمه عرقریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر میکنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمیکنی.»
یکسال میگذرد از روزی که زیبایی و گرمای دستهایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیدهاش هستم. دلتنگِ آن چهرهای که زیباییاش خجالتم میداد از اینکه به آن خیره شوم... روزی بهتمامی باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها میتوانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر میکردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهییی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدنها و لرزههای آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، میدانی؟ :)
امروز بیدار شدم. صبح. نه، شب بود. دیدم نیستی. نبودی. نمیدانستم چیبهچی است ولی میدانستم که نیستی. خودم گفتم بهتر است نباشیم، چون آن لحظه دلتنگت بودم زیاد. چرا نبودی؟ نمیفهمیدم. و این دلتنگیِ زیادی عصبیام کرده بود. نمیدانستم چه کنم؛ گفتم نباشیم! باری... شب بود، بیدار شدم دیدم نیستی. صبح هم... میدانی، از لحظۀ اولین بیدارشدنم تا نزدیکِ ظهر، حسِ تعلیقِ همان زبالههای ناسا در خلأ را داشتم که درِ گوشات گفتم. نزدیکِ ظهر، پیامت را روی گوشیام دیدم و فهمیدم حالم چطوری است. تو بهم گفتی که حالم خوب نیست. راستش داغون بودم... اشکهایی که از دیشب پشتِ چشمهایم جمع شده بودند دنبالِ فرصتی برای سقوط میگشتند. و وقتی گفتی دارم از دست میدهم همانی را که ... چیزی نگفتم. سکوتم اشک بود همه... تو دیدهای، همین اشکها را، که چطور بیاختیار جاری میشود و من با همۀ تلاشم چقدر ناتوانم در برابرشان:) حتی وقتی دستانم دستهایت را میبوسد و بهت میگویم دلم برایت تنگ شده بود؛ باز هم چشمهایم خیس میشود. گفتم چشمها... میدانی چشمهایت چقدر زیبایند؟ کاش میتوانستی زیباییِ نگاههایت را ببینی؛ تو با نگاههایت محبت میکنی:) خلاصهاش که امروز... آره، اگر صدایت را نداشتم و حرف نمیزدیم، امروز حسِ تعلیقِ همان زبالههای رهاشدۀ ناسا در خلأ را برایم داشت. همان بلایی که سرِ اکانتت میآید، وقتی خارج میشوی و دیگر برنمیگردی. گفتم بهت:) اما تو برگرد. برگرد، باش. این فاصله خیلی سنگینتر میشود وقتی کلماتت هم نیست... عزیزم، میدانی؟ بله خب، میدانی:) کلمهکلمهام، از تو پرسشِ همین دانستن است، و برای همین. ایکاش کلماتم میتوانستند ببوسندت. عصر چایی نخوردم. چاییِ عصر بیتو؟ نه... این را هم میدانی:) اما یادداشتهایت... وقتی از دلکندنات گفتی، دلم میخواست به آغوش بگیرمت، اما خب فقط میشد صدایت را ببوسم. خیالت راحت باشد عزیزِ دلم؛ فردا زودتر برو بیرون، این دلکندن را کامل کن. و دوباره برگرد. باش. بمان. مراقبِ خورشیدم هم باش. شب خوش هم بگو. شبها بدونِ شبخوشهایت چیزی کم است. باشد جانم؟ قربانت بروم. همینها بود که میخواستم بگویم... شب خوش :)
دستهایت هست، صدایت هست، گرمایت هست، لبانت را میشنوم که کلماتِ شعر را به زیباترین شیوهای که شنیدهام معنا میکنند. میدانی، من شاملو را با صدای تو میخوانم، هربار. صدایت در کلماتت میپیچد، کلماتت در سرم میپیچد و صدایت و کلماتت دلتنگیام را بیشتر میکند.
نفسکشیدنت را دوست دارم. نفسهایت معنای آرامشاند. نمیدانم شبها چگونه بدونِ نفسهایت خوابم میبرد. لابد بیهوش میشوم، وگرنه بدونِ اینکه گرمیِ نفسهایت گردنم را نوازش کند چگونه میتوان با آرامشی تمام به خواب رفت؟ نفس بکش. نفسکشیدنت را دوست دارم. سرمای سختِ اینروزهای زمستان را تنها گرمای نفسهایت جواب است.
میدانی، من هربار خودم را در تو بیشتر پیدا میکنم. دستهایت یادآورِ زندگیست. از زیباییِ دستانت نمیگویم چون تنها سکوتِ نوازشگرِ انگشتانم قادر است حقِ آن زیبایی را ادا کند. یا بوسههایی که بعد از مدتی خیرهماندن به آن زیبایی بر دستانت مینشیند. دستهایت که کنارم هست، عالَم به احترامِ حضورت همهجا به استقبالمان میآید. زمین به آرامی زیرِ قدمهایمان رد میشود، دیوارها از کنارمان عبور میکنند، زمان بیصدا دقیقهها را میشمارد، و مکان لحظهلحظه تغییر میکند بیاینکه نیاز باشد کمترین حرکتی کنیم. عزیزم، من دلتنگِ این بیزمانی و بیمکانیام که در حضورت معنا میشود. میدانی وقتی انگشتانم را در انگشتانت گرفتهای و تنم را همراهِ خودت از لایبهلای دنیای کتابها رد میکنی، من تکیه دادهام به حضورت و با تو چایی مینوشم و گاه گوش میشوم برای شنیدنِ کلماتت و گاه دهان میشوم برای گفتنِ کلمههایی که دوست دارم تکتکشان را از من شنیده باشی. از گربهها میگوییم، از پرندهها، از سگها، از خوابها، از خاطرهها، از لحظاتی که تمامیتشان تنها حضورِ دیگری را کم داشت.
و حالا، روی مبلِ آبییی که چشماندازی گرم رو به کتابها دارد، ـ نه به گرمیِ حضورت کنارِ تنم ـ نوبتِ تو میشود، لبانت را میشنوم که میخواند:
وقتی دلِ دستهایم تنگ میشود برای انگشتانِ کوچکت آنها را میگذارم برابرِ خورشید تا با ترکیبی از کسوف و گرما دوریات را معنا کند*
و صدایت و کلماتت مرا بیشتر دلتنگِ تو میکند. انگشتانِ دستم را گره میزنم به انگشتانِ کوچکت، و شعرِ بعدی را من با دستانت میخوانم. نزدیکتر به تو. نزدیکی به تو را دوست دارم؛ بیمکان، بیزمان.
* از کتابِ شعرِ دستانت بوی نور میدهند اثرِ مصطفی مستور