قبلاً از دوستی شنیده بودم که علایقش چندان زیاد است که نمیداند پی کدامیک را بگیرد و مانده است در چندراهی. شاید همان لحظه توی دلم یک پوزخندِ رقیقی به حرفش زده باشم، ولی امروز حقیقتاً حس میکنم من هم درست عین او شدهام و شاهدِ فورانِ علایقم به چیزها و کارهای مختلف هستم. البته، نه به کسی، که به حرفهای و ورزشی و کمتر، به هنری. و جالبش اینجاست که تهِ هیچکدامشان هم به جایی نمیرسد ـ الّا یکی. و من همهاش دنبال این هستم که تهش به جایی برسم. و وقتی که میبینم راهیست بیمقصد، میایستم، دورخیز میکنم، و به عاقبتم میاندیشم: «هی، پسر! داری به قهقرا میروی.» یا «این راه را هرچقدر هم که ادامه دهی، حتّی چاهی هم پیدا نمیشود که بیفتی تویش؛ چه رسد به مقصدی! یعنی خیلی بیصدا و هوشمندانه عمرت را به باد میدهد». و با تمام این افکار، یعنی به هر کسی که نگاه میکنم میبینم که جز عدهای معدود، همگی به فنا رفتهاند. هیچوپوچ شدهاند. عمرشان تباه شده است. اما طولی نمیکشد که ابراز برائت میکنم از این خودی که اینقدر مزخرف است و همهاش فکر فردا و فرداهایش را میکند. نهایتش اینکه بهش میگویم: «نگران نباش. بالاخره با هم کنار خواهیم آمد». و دوباره شروع میکنم به رویاپردازی راجع به علاقههای نوظهور.
اگر توی هیچ کاری مهارت نداشته باشم، توی خیالپردازی، میتوانم بگویم مهارت بالایی دارم. کافیست چیزی نظرم را جلب کند، سریعاً ذهنم پر میشود از تصاویرِ شفاف و مبهمی که مربوط به منِ آینده است و سالها در همان جا، و در همان زمان، خودم را میبینم که زندگی میکند. و میتوانم ساعتها غرق باشم در این خیالات؛ انگار که هوش از سرم میپرانند، و نشئهام میکنند. ولی هیچگاه نخواستهام که ادامهشان دهم. در بهترین لحظاتشان متوقف میشوم، و در همان توقفگاه، زندگیام را محبوس میکنم. خوش ندارم خیالاتم را به انتهایی برسانم. نمیخواهم برایشان یک «پایان» تصوّر کنم. شاید میترسم از اینکه آخرِ داستان را خراب کنم. «بگذار رها باشم. تنهایم بگذار، ای عقل، ای منِ عاقبتاندیش! تو خودت به کجا رسیدهای که میخواهی بگذارم راهنمایم باشی؟!» و همیشه خیالاتم را از شرِّ آن منِ عاقبتاندیشم دور نگه میدارم. یعنی وقتی که عقل بیاید، دیگر خیالی باقی نمیگذارد؛ چون بودنِ یکی، نبودِ دیگریست. و این همان نقطۀ پرواز من است؛ زمانی که عقل و خیال را در کنار هم به کار بیندازم. حقیقتاً میگویم. چالش من همین است، که رابطۀ خصمانۀ بین عقل و خیال را به رابطهای دوستانه تبدیل کنم و آندو را همراه همدیگر گردانم.
حال بیشتر از همیشه از خودنمایی بدم میآید. از تظاهر بدم میآید. از قهرمان بودن بدم میآید. از توی چشم بودن بدم میآید. از سینما بدم میآید. نه، از مردم جاهلی بدم میآید که بازیگران را همان خدایان میبینند، و میپرستندشان. حقیقتاً میگویم؛ میپرستندشان. و پناه میبرم به خدای یگانه از این بتپرستی. و اینطور است که متنفر میشوم از هرکه بت میشود و هر آنکه این بتهای خوشرنگولعاب را میپرستد. و اینها همهاش به بازیگران سینما ختم نمیشود، که به انواع و اقسامِ هنرمند و ورزشکار و فیلسوف و سلبریتی و دکتر و هرکه و هرکه، و به هر سرِ شناخته شدهای، ادامه پیدا میکند. تا جایی که دیگر از «منی که از همه بدش میآید» هم متنفر میشوم. تو چرا از همه بدت میآید؟ «چون نه برای خودشان، که برای دیگران زندگی میکنند.» خب بگذار هر کسی هرطور که میخواهد زندگی کند. به تو چه آخر! «نمیتوانم؛ دیگر نمیتوانم تحملشان کنم. نمیتوانم وجودشان را توی دنیایی که من در آن زندگی میکنم، تحمل کنم. نمیتوانم!» و اینجاست که دوباره به دنیای خیالاتم پناه میبرم؛ آخر هیچ مفرّ دیگری نیست که سرم را به آن مشغول کنم و از آن راه بگریزم. از خودِ محاسبهگرم میگریزم، و شاید هم از زندگیام فرار میکنم، آن هم برای دمی بهتر زندگی کردن!
ما آدمها چقدر زیاد حرف میزنیم، و چقدر هم حرفهای زیادی میزنیم.
خیلی وقت است که دلم میخواهد سوار آن موتور چهار سیلندرم شود که در گوشهای از حیاط، زیر سایهبان خوابیده است و دلش برای پر شدن دندههایش تنگ شده. یعنی من هم دلم برای سواریاش تنگ شده. بهتر است عنوان این روزها را بگذارم «روزهای دلتنگی». روزهایش دلگیر نیست، بارانی نیست، ابری هم حتّی نیست، و آفتاب به گرمیِ آفتابِ روزهای بهاری بر زمین نور میریزد و گرما. ولی با اینحال، دلم پر شده است از دلتنگی. و این بیشتر دلم را به تنگ میآورد که نه خبری است از موتورِ خوابیده در گوشهای از حیاط و نه حتّی من موتورِ چهارسیلندری دارم و نه تاکنون چنین موتوری را سوار شدهام. بقیه شاید دلشان برای گذشته تنگ شود، ولی من حالا، دلم برای روزهای آینده تنگ شده. یعنی برای آن روزهایی که قرار است آن موتورِ چهارسیلندرم گوشۀ حیاط، زیر سایهبان خوابیده باشد و من ببینمش و هوسِ سوار شدنش را کنم. و سوارش میشوم. میروم و خیلی دور میروم و نمیدانم کجا و نمیدانم هم چرا، میروم و میروم تا بدانم به دنبال چه هستم و چرا به راه افتادهام. و فرار میکنم؛ از خودم، از دیگران، از پلیس حتّی. آخر میدانید که، ـ البته از کجا معلوم که بدانید؟ ـ موتورهای چهارسیلندر کلاً حق تردد در شهر و حتّی بیرون از شهر را هم ندارند. و این موضوع بیشتر از اینکه مرا خشمگین سازد از دست کسانی که چنین ممنوعیتی را وضع کردهاند و اجرا میکنند، دلم را برای موتورها میسوزاند؛ برای موتورهایی دلم میسوزد که مجبورند بخوابند و آرام بگیرند و صدایشان را خفه کنند و پاهایشان را بند بزنند تا حداقل پیش دلدارشان باشند، و بمانند، به امید اینکه روزی برسد که از قفسشان آزاد شوند و با صدای هوسانگیزشان، دلِ عشّاقِ جگرسوخته را سرِ حال بیاورند و با تاختنِ پرشتابشان، تا خودِ آسمان بالا بروند و اوج بگیرند. و حالا بیشتر از هر وقتی دلتنگم. نه پای رهوار دارم و نه چنان سوارِ تیزپایی. و خستهام. و این خستگی بیشترش تحمیلیست؛ خستگییی است که خوردنِ بیموقعِ شربتِ کِتوتیفن بر جانم افکنده. وگرنه من که نباید با چنین حالواوضاعی احساس خستگی کنم، چونکه «عادت» شده، و چیزی که عادت شده باشد خستگی ندارد، مگر اینکه از عادی بودنش خارج شود؛ و یا اینکه من بایستم و از دور به جایی که حالا هستم با دیدی هوشیار و دقیق بنگرم به خودم، بدونِ هیچ حجابی از عادت، و روزمرگی.
کاش میفهمیدم دردم چیست. دردی که با نوشتن میخواهم مرهمی رویش بگذارم، ولی با وجود اینکه این مرهمها کارگر میافتند، درد از جای دیگری شروع میکند به فریاد کشیدن. و اینطوریست که هرچه بیشتر مینویسم، تشنهتر میشوم برای نوشتن. و این را همین دیروز گفتم که چقدر دلتنگِ نوشتن شدهام؛ ولی آب این چشمه سیرابم نمیکند. یا که سیراب میکند و دوباره تشنه میکند. هرچه مینویسم بیشتر احساس میکنم که تشنهام. و دلتنگیام بیشتر و بیشتر میشود. نه، من آدم متوقعی نیستم. و میدانم هم که توقع، دروغیست که آدم را ناسعادتمند نشان میدهد؛ و غنا و بینیازی همان بیتوقعیست. و میدانم که امروزه به هر در و دیواری که نگاه کنی، به تو تلقین میکند که نیازمندی، زندگیات ناقص است ـ و به قول خارجیها، پِرِفِکت نیست. و زمین و زمان بهت میگویند که باید «چگونه» باشی و «چگونه» زندگی کنی و «زندگیِ سعادتمندانه» چیست. و میگویند که «زندگیِ کنونیِ تو، به لعنت خدا هم نمیارزد». نه که دقیقاً این جمله را بگویند ها! بنمایۀ حرفهایشان همهاش همین است. و هرچه که تو را از معنویت دور کنند، به اهدافشان نزدیکتر میشوند. میدانم. اینها را همه میدانم؛ و میفهمم. با اینحال گاهی غرق میشوم در حسرت نداشتههایم و داشتههایم را هیچ میانگارم. و دور میشوم از خودم و به کسی که نمیدانم کیست، تبدیل میشوم. و بعد پیش خودم میگویم: آیا این همانی است که تو میخواهی باشی؟ و دوباره خودم را نابود میکنم از هرآنچه در نظرم بوده. و میبینم که حالا، خودِ خودم هستم. و دارم اینها را مینویسم. و از خودم میپرسم: «آیا هنوز هم دلت میخواهد ادامه دهی؟» و دیگر هیچ نمیگویم. ولی تو فکر نکن که سیراب شدهام از گفتن.
پینوشت: چندی پیش «بوف کور» را ـ که اینقدر ازش تعریف شنیده بودم و پیشنهاد دیده بودم ـ خواندم ولی اصلاً ازش خوشم نیامد. حالا هم دارم «ناطور دشت» را میخوانم و ازش خوشم آمده.
فرق یک زنده با یک مرده در چیست؟ فرق بودن با نبودن، چه؟ چه فرقی میکند، بدی یا که خوبی؟ سختی یا آسانی، بدحالی یا خوشحالی؛ فرقی هم میکنند؟ همهشان مگر یک اندیشه نیست؟ درد چیست؟ آن هم پنداری بیش نیست. گمان میکنی درد داری، یا که نداری.
خسته شدهام از دیدن تکیهگاهی که حال شده است تکیهدهندهای بر تکیهگاهی که زمانی تکیهدهندهاش بود. این بیرحمی روزگار خستهام کرده است. این که نمیدانی بودنت تا به کی است و نبودنت کی فرا میرسد، ناامیدم کرده. شاید بگویی که همین است دلیل امید ما، ولی ناامیدم از همین دلیلی که میتواند بیهوده امیدوار نگهت دارد.
این روزها بیشتر از هر وقتی خودم را در رؤیا میبینم؛ در خواب. خوابهایی که هیچگاه نفهمیدم کدامشان خواب است و کدام بیداریست. به این فکر میکنم که هر لحظه ممکن است بیدار شوم و بگویم همهاش خواب بوده. و بدتر از آن اینکه دوباره خواب دیگری شروع شود. خوابی که نمیدانم کی تمام میشود و حتی شروع شدنش کی است. آیا میشود روزی، از خواب بیدا شوم و ببینم که دیگر هیچ نیست؟ یا که همه هیچ است؟ آن که باز هم میشود خوابی دیگر! و چه دردناک است اینکه همۀ این خوابها روزی تمام میشود در حالی که حتّی متوجه تمام شدنش هم نمیشوی. یعنی دیگر نیستی که بفهمی خوابی در کار بوده است و دیگر به پایان رسیده. چرا باید خودم را فریب دهم؟ زندگی همین است؛ همین خواب. مگر نه اینکه در هر خوابی، زندهای و زندگانی داری؟ بگذار بگویم که آن خوابها همهاش زندگی بوده است. ما فریب خوردهایم؛ تفکیکِ خواب و بیداری، تفکیکِ رؤیا و زندگی، فریبخوردگی نیست؟ کِی قادریم قاطعانه بگوییم این است بیداری، این است زندگی؟ همهاش خواب است و رؤیا. یکی بیش از دیگری شفاف. و تنها تفاوتشان هم در همین است. یکی کمتر از دیگری «خواب» است. با تسامح میتوان گفت که دَم، زندگیست و بقیه هرچه که هست، خواب است. ولی با اینحال هم سخت میتوان پذیرفت. وقتی که آینده و گذشته پندار باشد و خواب و رؤیا، چه امیدی به دَم داری؟
منم آن بدبختی که در اوج بدبختی هم نفهمید بدبخت است. اما چرا ناامیدی؟ وقتی که همه چیز رؤیایی باشد که نه آغازش پیداست و نه انتهایی معلومْ در انتها دارد، چه کاری توان کرد بجز ادامه دادنش؟ و چرا حسرت خورد و رنج کشید از این هیچی؟ جبر است و جبر است و جبر. نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه. نگذار کسی بگوید لذت یعنی چه. نگذار کسی بدی و خوبی را برایت تعریف کند. چرا باید درد را با معنایی که دیگران گفتهاند، درک کرد؟ یا خوشبختی را، بدبختی را؟ دیگر حتی لازم نیست آرزو کنی که بالاخره از این خوابِ شاید ناخوشایند بیدار شوی ـ خوشایندش که بیداری نمیخواهد. کافیست بپذیری خوابیست که نهچندان دیر به پایان میرسد. آنوقت بنشین به نظارهاش. دیگر مهم نیست به کجا ختم شود؛ چون میدانی هرچه هست، خواب است؛ هیچ است و در هیچ میهیچد. جبریست که اختیارش به دست تو افتاده. دَم را زندگی کن؛ چه اهمیتی دارد خواب باشد و بیداری؟ نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه، لذت یعنی چه. تو برای خودت زندگی کن زندگانیات را. بگذار اختیارت بر جبر چیره شود. جبر چیزی نیست جز طرحِ یک داستانِ نانوشته؛ چرا نشود به مضحکهاش گرفت؟
به نظر من، تاریخ مهم نیست. مهم زندگیست؛ دَم مهم است. این مهم است که بدانیم ـ این منی که به نظر علاقمند به زمانۀ گذشته است و اتفاقات گذشته ـ در حال حاضر چطور زندگییی میتواند داشته باشد. شاید این علاقه به گذشته و احساس «تاریخمصرفگذشتگی» به حالِ حاضر، از این نشأت میگیرد که دید وسیعی به گذشته داریم؛ میدانیم چه شده است و چه اتفاقاتی قرار است بیفتد، و با خود میگوییم چه خوب میشد اگر در آن زمانه میبودم. و اینطور است که زمانِ حالِ حاضر برایمان بیمعنی میشود، چون علاقهای که به گذشته در وجود ما شکل گرفته ـ و یا کشف شده ـ اجازه نمیدهد جایگاهی در همین زمانه برای «بودن» خودمان پیدا کنیم؛ و همین است که خود را متعلق به گذشته میبینیم، و یک تاریخمصرفگذشته.
بگذارید با خودمان صادق باشیم. اگر اینگونه هستیم، یعنی در برابر چالشهای روبهرویمان که در زندگی باید آنها عبور کنیم کم آوردهایم. زانو خم کردهایم و پرچم سفید کوچکی را به اهتزاز در آوردهایم. یعنی جایگاه خودمان را در این زمانه نتوانستهایم بیابیم. و چه بسا اگر در آن زمانۀ مورد علاقهمان هم میبودیم، قادر به یافتن جایگاهی برای بروز «بودن» خودمان نبودیم. اما با اینحال میتوان امیدوار بود؛ زیرا کسی که یکبار جایگاهش را پیدا کرده، دیگر بار هم خواهد توانست.
پینوشت: شاید حمل بر خودستایی شود ـ و اگر هم میخواهد بشود، بگذار بشود. یکی از لذتبخشترین تفریحاتم در این چند وقته، اوقاتی است که به تفکر مینشینم. برای درک انسانها؛ شناختن تفکراتشان؛ دوستداشتنیهایشان و چیزهایی که از آنها متنفرند، و ریشهیابی اینها...
دیدهای؟ دیدهای که گاهی آدم میمیرد؟ نه که زیر خاک شود، نه! در خودش میمیرد؛ در خودش خاک میشود. راه میرود، میبیند، میخورد و میشنود، ولی دهانش بسته است. در ذهنش هم چیزی برای بیان نیست ـ حتّی یک کلام! و نه هیچ اندیشهای! او مرده است و مبهوت در زندگانیِ زندگان.
”به چه شوق، زندگی میکنند؟!“
”نمیدانم! من نمیدانم!“
+ همچنان دارم روزهایم را به ”کلیدر“ خواندن میگذرانم. تاکنون اینچنین در کتابی غرق نشده بودم. امشب میرسم به جلد هفتمش. تقریباً هزاروپانصد صفحهاش را خواندهام و فقط هزارتای دیگر مانده.
آنقدر که تعریفها میتوانند مانعی سخت در برابر پیشرفت شود، قضاوتها نمیتوانند. قضاوت، نمک هر غذاییست. خیلی ساده است؛ تا وقتی که دیکتهای ننوشته باشی، هیچ غلط یا قضاوتی هم در کار نخواهد بود، چون دیکتهای در کار نبوده است، چون حرفی در کار نبوده است، چون عملی در کار نبوده است؛ تو گویی، دیگر حتّی «تو»یی هم در کار نبوده است! و یا شاید هم باشد، ولی هیچ اثری از بودنش نیست؛ پس بگذار بگویم که بله، تویی هم در کار نبوده است.
و تعریفها، این دشمنان سرسخت ما، این نابودگرانِ سعی و تلاش، این دلخوش کنندگان به وضعِ فعلی، این پُرکنندۀ هرچه توخالی، این فلان فلان شده... نه... تعریف، اینقدرها هم که گندهاش کردم، بد نیست. خوب است، حتی میتوانیم ازشان انگیزه هم بگیریم، ولی نباید تنها و تنها، انگیزهیِمان بندِ تعریفِ دیگران باشد، نه، به هیچ وجه.
و همچنین، نباید قضاوتِ دیگران، باعث شود که سرعتمان کم شود، انگیزهمان را از دست بدهیم. نباید بگذاریم که قضاوتها، باور و اعتمادمان را نسبت به خود، ذرهای تغییر دهد. کسی که خودش را سپرده است به جریانِ رودخانه، و به زعم باطلش، دارد شنا میکند، حتماً به تویی که داری بر خلاف جهت آب شنا میکنی، خواهد گفت که در اشتباهی. بله، اگر نگوید باید به خودت شک کنی، که داری شنا میکنی یا جریانِ رودخانه تو را هم همچو تکّه چوبی بیجان، دارد با خودش میبرد. در حقیقت، کسی که بر خلاف جریان آب شنا نمیکند، جزئی از رودخانه محسوب میشود، جزئی از کُل. او دیگر حتّی متعلق به خودش هم نیست.
رودخانۀ خروشان، یک کُندۀ درخت یا لاشۀ کفتار را هم میتواند ببرد، به سادگی. من اگر با رودخانۀ خروشان میروم، تو بگو، چه چیز بیشتر از لاشۀ گندیدۀ یک کفتارم؟
ــ ابوالمشاغل
در واقع، نه تعریفها مهماند و نه قضاوتها. جنگیدن، از همه چیز مهمتر است. ناگزیرم، بگذارید قسمتی دیگر از این کتاب (ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی) را بیاورم: هر انسان واقعی، در زندگی، پایبند به اصولیست که با تهدید و تطمیع و تمسخر، از آن اصول، منحرف نمیشود... بله، باید جنگید. در این دنیا، دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا در حال مبارزهای و یا، تسلیم شدهای. خارج از این دو حالت نخواهد بود. در زندگی، هر کس بهای خودش را مشخص میکند، سَرسنگینیاش را تعیین میکند. دُرُست بودن و دُرُست زندگی کردن هم، در این زمانه و روزگار، چیزی کمتر از جنگیدن نیست؛ و حتّی، رفتن به دنبالِ زندگییی که خواهانش هستیم...
...شاید، یک روز، با همۀ صبوریات
از این نوع زندگی خسته شوی و تلخِ تلخ، فریاد برآوری:
«آخر این همه بهسر دویدن و جوشیدن و عرق ریختن، و خون خوردن، برای چه؟
آیا بس نبوده و نیست ــبرای هر دومانــ که کنج اتاقت بنشینی و بنویسی؟»
عزیز من!
بهتر از هر کس، تو میدانی، که برای من
به کنجی نشستن و نوشتن، تمام شده است، حتی در نوشتن.
لُطفت را در حقّم تمام کُن
و از من مخواه که قبل از مرگ، بمیرم...
ابوالمشاغل
(از نامههای کوتاه او به همسرش)
معرفی کتاب
فرصت را مغتنم میشمارم و به مناسبت روز کتابگردی، ــدومِ آذرماهــ این دو کتابِ زیبا را، توصیه میکنم که بخوانید. حتماً و حتماً، از خواندنشان لذت خواهید برد: ابنمشغله و ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی. نویسنده، زندگی خود را به قلمی شیوا و دلربا، همراه با کُلّی حال خوب و ماجراهای شنیدنی و خنده، برای خواننده، نوشته است. از دستش ندهید.
و نکتهای مهم: کتاب، خواندنیست، نه خریدنی. (که البته خریدن، شروعی برای خواندن است، نه پایانِ کار.)
کسی نمیتواند گذشتهاش را پاک کند و یا منکرش شود؛ ولی میتواند از آن دل بکَنَد، به سختی. گاهی، این سختیِ دلکندن از برای آن است که آدمی مطمئن نیست که در روزهای پیشِ روی، روزهایی به خوبیِ گذشته پیدا کند. گاهی هم حسرت، به بندش میکشد و نمیگذارد از گذشته فاصله بگیرد؛ حسرتِ از دست دادنِ گذشتهای که میتوانست حالِ خیلی بهتری برایش رقم بزند. تا وقتی هم که در حسرتِ گذشته گیر کرده باشد، آینده را نخواهد یافت. آینده در مقابلش است، ولی تو گویی اصلاً نمیبیندش...
حسرت، ریشه در ضعف آدمی دارد. کسی که در حسرتِ انجامِ کاری میماند، ضعف خودش را پذیرفته. به جای اینکه کاری را انجام دهد، تنها امتحانش کرده، و پس از کمی سختی، دست از انجامش کشیده است. به قول دوستی: تو یکبار بیشتر زنده نیستی؛ خودت را به کاری که نمیخواهی، وادار نکن. در این دنیا، باید کارها را انجام داد، نه اینکه امتحان کرد. کاری را که میخواهی، باید با تمام وجودت انجام دهی، حتی اگر در ابتدا سخت باشد، حتی اگر فکر کنی از پسش برنمیآیی؛ نه، باید با تمامِ قوا به مبارزهاش بروی. زندگی سراسر مبارزهست، باید پیروزی را یاد بگیری؛ باید به دنبال آینده باشی، باید از گذشته دل بکنی. زندگی، محل گذر است، یکبار هم بیشتر راهت به آن نخواهد افتاد؛ بعدها حسرت، گریبانگیرت نشود...
قسمتی از کتاب ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی:
زندگی، در بسیاری از لحظهها، عاری از هر نوع معنا و مفهومیست. این ما هستیم که با مجموعۀ عملکردهایمان، به آن، معنا و مفهوم میبخشیم.
زندگی، مستقل از زندگان، حتی اگر وجود داشته باشد هم چیز قابل بحثی نیست. این ما هستیم که به زندگی، زندگی میبخشیم؛ و به اینگونه، این ما هستیم که مستقیماً مسئول شکل و محتوای زندگی هستیم.
ظرف، مسألهیی نیست. مظروف، موضوع مورد بحث ماست.
و انسان، مظروفِ ظرفِ زندگیست.
انسانِ امروز، فردا و فرداهای آینده...
پینوشت: معلوم است که دارم برای روزهای سختی آماده میشوم، وگرنه اینمقدار از خوداَنگیزشی، بعید است. البته برداشت اشتباه نشود؛ سخنان بالا، یک مشت حرفِ انگیزشیِ بیارزش نبود؛ سرنوشتمان به همین اعتقادات گره خورده است، به باور داشتن یا باور نداشتنِ همین حرفها؛ به ایمانمان.