در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

داستان درست از جایی شروع می‌شود که چشم‌ها خسته شده‌اند از دیدنِ مناظرِ شهری نسبتاً کوچک و بی‌ترافیک. دیگر از مناظری که بارها از کنارشان گذشته‌یی لذت نمی‌برند. به بهانۀ تکراری بودن، بی‌دقت همه چیز را می‌نگرند، حتّی دیگر تغییرات جدید را هم متوجه نمی‌شوند. دیگر رفتن به دریاچه، یا بامِ شهر، آن لذتی را ندارد که چند سال پیش داشت، یا پارکِ طالقانی و ولی‌عصر. چشم‌ها کنجکاوی‌شان را از دست داده‌اند و دیگر خاطراتی که در جایْ‌جای این شهرِ عزیز متولد شده بودند را فراموش کرده است.

اما بگذار بگویم دقیقاً از کجا شروع شد. این روزها، همین روزهای فروردین و اردیبهشت را می‌گویم، چشم‌ها احساس تشنگی می‌کردند. یعنی که حالشان از کادرهای تکراری بهم می‌خورد. به دنبال جایی بودند که کمترْ چشمی آن را دیده باشد. دیگر وقتی روی موتور نشسته بودی و می‌خواستی یکی دو ساعتی را رویش نشسته باشی، دست‌های روی فرمان، تو را به راه‌هایی هدایت می‌کردند که تاکنون توی تمام این سال‌های زندگی‌ات نکرده بودند. حتّی ذهنت هم ناخودآگاه به سوالِ «چرا از این راه آمدی؟» جواب می‌داد: عاشق راه‌هایی هستم که تاکنون پایم را در آن‌ها نگذاشته‌ام. اما درست معلوم نبود که جوابت کلّی بود یا دقیقاً پاسخی به آن سوال در همان جا و همان لحظه. قبول کن، چیزی درون تو تغییر کرده بود، تو به دنبال شناخت بودی، و تجربۀ تازه‌ها. شیرها را دیده‌ای؟ همین که بچه‌شیرها جوان می‌شوند و می‌توانند خودشان باشند، از خانواده رانده می‌شوند به سوی استقلال. به سوی قلمروی خودشان. به سوی شناخت. به سوی زندگی. به سوی واقعیت ـ و کسی چه می‌داند، شاید هم به سوی حقیقت. درونت شیری هست که با غرور می‌غرّد و می‌خواهد خودش باشد. توجه کرده‌یی؟

خلاصه بگویم. داشتم توی بیداری رویا می‌دیدم. از جادۀ خاکیِ عریضی که به ناکجاآباد می‌رفت، به روستایی دویست‌کیلومتر آن‌طرف‌تر رفتم. با دیدن بافتِ روستایی‌ای که به آخرین نقطۀ شهر، وصلۀ ناجور بود، سقوط کردم به تابستانِ سال‌ها پیش. جایی که برای دو هفته‌ای توانستیم زندگیِ روستایی را تجربه کنیم و جایی باشیم که صبح‌ها وقتی پایت را از خانه بیرون می‌گذاشتی تنت از سرما می‌لرزید و صدها پرنده توی مردمکِ چشم‌هایت به پرواز در می‌آمد وقتی که به تاک‌هایی پر از خوشه‌های انگور و غوره نگاه می‌کردی و زیرِ دستت تنِ دوست‌داشتنی‌ترین سگِ جهان نوازش می‌شد. سگی که دلم برایش تنگ است و معلوم نیست حالا توی کدام بیابان، گوسفندانِ کدام چوپان را نگهبانی می‌کند. 

مثلِ حاکمِ قصرنشینی که بعد از سال‌ها خواسته است زندگیِ مردمِ سرزمینِ تحتِ سیطره‌اش را ببیند، با بهت و ناباوری مردمانی را نگاه می‌کردیم که سال‌ها از ما فاصله داشتند. چشمانِ کنجکاوِ آن شش نوجوانی که دورِ هم کنارِ مسیرِ خاکی نشسته بودند را خوب به یاد دارم. زنانِ چادر به کمر بسته‌ای که جلوی درِ خانه‌ها ایستاده بودند به صحبت‌کردن را هم به خاطر دارم. کودکانی که توی کوچه گل‌کوچیک بازی می‌کردند را هم. گو که به گذشته سفر کرده باشم. 

کمی آن‌سوتر اما، شهرکِ نام‌آشنایی بود که تنها به نامش می‌شناختمش و ساختمان‌های بلندی که می‌شد از بامِ شهر آن‌ها را دید. ما توی شهرمان ساختمان‌های کمی داریم، و همگی نهایتاً چهار‌ـ‌پنج طبقه. آخر می‌دانی، شهر ما هنوز اصالتش را حفظ کرده است و توی هوای آزاد نفس می‌کشد و به ساختمان‌های بسیار و بلند تسلیم نشده. همین بود که چشم‌های کنجکاوم را غرق در عظمتِ بناهای بلندی می‌کرد که با نظمی چشم‌نواز در کنار یکدیگر ایستاده بودند و به امید آینده‌ای فریاد می‌کشیدند که تمامِ شهرها را زیر قدم‌هایشان نابود کرده بودند. یک لحظه چنان احساس غربتی کرده که انگار توی کلکتۀ هندوستان باشم. به ح گفتم: «اینجا احساس غریبی می‌کنم. اینجا شهرِ ما نیست، اینجا را نمی‌توانم مثلِ خانه‌ام دوست داشته باشم. اینجا جایی‌ست که هیچ جایی نیست؛ نه گذشته‌یی دارد و نه آینده‌ای. شهر در اینجا می‌میرد. هرکه اینجا زندگی می‌کند، نمی‌تواند دل‌مرده نباشد.» 

به قسمتی رسیدیم که ساختمان‌ها به پایان می‌رسیدند و بافتی شهری شروع می‌شد. جایی بود مثلِ شهر خودمان، ولی هیچ کجایش برایم آشنا نبود. اما حس و حال کوچه‌ها و مردمانش خیلی برایم آشنا بود. وقتی که به بچه‌هایی نگاه می‌کردم که فوتبال بازی می‌کردند، یا جوانانی که دورِ هم جمع شده‌اند، یا مردان و زنانِ نشسته جلوی در خانه‌ها را می‌دیدم، وقتی که خیابان‌های نه چندان عریضی را می‌دیدم که پر از افرادی هستند که همگی همدیگر را می‌شناسند و به هم لبخند می‌زنند، به ده‌ـ‌پانزده سال پیش بازگشتم. به زمانی که توی کوچه‌های محله‌مان الک‌دولک بازی می‌کردیم. به وقتی که از قبرستانِ امامزاده یحیی ملخ جمع می‌کردیم و به پایشان نخ می‌بستیم و از دیدن اسارتشان لذت می‌بردیم. خاطراتِ دورانی به خاطرم آمد که بی‌هراس کودکی می‌کردیم. وقت‌هایی که دمپایی از پا می‌کندیم و از تیرهای چراغ‌برق بالا می‌رفتیم. 

تصور کن از خیابان‌ها و کوچه‌هایی بگذری که تاکنون از آنجا عبور نکرده باشی، با این‌حال متوجه شوی که چقدر آشنا هستند و بفهمی توی رویاهایت قبلاً آن‌جا بوده‌ای. بعد در حالی که ذهنت مشغول یادآوری آن ماجراهاست، به این فکر کنی چطور امکان دارد در رویاهایت جایی باشی که در واقعیت وجود دارد ولی هنوز نه وصفی از آن شنیده‌یی و نه تابه‌حال تصویری از آن دیده‌ای.

ورود به خیابانی بزرگ اما خلوت که با چراغ‌هایی نارنجی‌رنگ روشن شده بود، دوباره من را به گذشته برد. به همان چهار سال پیش که در حالِ رفتن به سوی شمالی‌ترین نقطۀ شمال بودیم و تازه به اولین شهرِ شمالی رسیده بودیم. وقتی که از منارۀ مسجدی در حالِ ساخت صدای اذان می‌آمد. توی آن خیابانی که آسمانش تازه رنگِ تیرگی به خود گرفته بود و دراز بود و چراغ‌های نارنجی‌رنگ، به آن سرمای شرجیِ اردیبهشتی‌اش چنان گرمایی می‌داد که قطرات عرق را به سرِ ذوق می‌آورد. به چشم‌هایم حق می‌دهم. جایی بود که نمی‌دانست کجاست، اما دلش می‌خواست جایی باشد که قبلاً بوده، تمام سعیش را می‌کرد تا احساس غریبی نکند. اما نمی‌دانست با این چنگ‌زدن‌ها به دامن گذشته و خاطرات، چقدر احساساتِ غریبی در من بیدار می‌کرد. 

صدای گوش‌خراشِ آمبولانسی که به سرعت از کنارمان گذشت مرا از افکارم بیرون آورد. خیابان پر از آدم‌هایی شده بود که یا مبهوت مانده بودند یا می‌خواستند بدانند قضیه چیست. دیدم ماشینی که کنار جاده پارک شده است مرکزِ مغناطیسِ مدارهای انسانی‌ست. همینطور که ایستاده بودیم و به سوی جمعیت نگاه می‌کردیم، رانندۀ عینکیِ ماشینی که از کنارمان عبور می‌کرد، سرش را از پنجره آورد بیرون و با لبخندی که لب‌هایش را تا بناگوشش باز کرده بود گفت: مَرده توی ماشین سکته کرده. نمی‌دانم چرا آن قیافۀ مضحک را به خود گرفته بود. شاید لحظه‌ای خودش را جای آن مرد تصور کرده بود و بعد از اینکه می‌دید سکته نکرده، احساس خوشحالی می‌کرد. نمی‌دانم! 

گرچه این‌ها همه‌اش نبود اما خلاصه‌اش کنم. به ماورای شهر رفته بودیم، جایی که همین نزدیکی بود، اما سال‌ها با شهرمان فاصله داشتند و نمی‌شد در آنجا احساس غربت نکرد. جایی بود که مدام گذشته را می‌شد در آن دید و هم آینده‌ای دور را نشان می‌داد. به ح گفتم: «وقتی برگردیم به شهر، احساسی را خواهیم داشت که یک وطن‌ترک‌کرده هنگامِ بازگشت به خانه‌اش دارد. اما می‌دانی، شاید باشند کسانی که هیچ‌گاه این احساس را درک نکنند. یقین ندارم، اما حدس می‌زنم کسانی که در محاصرۀ آن ساختمان‌های بلند زندگی می‌کنند، همان‌ها باشند.»

پی‌نوشت: نتوانستم از این مناظر عکس نگیرم. شرمنده دیگر بابت کیفیت پایینِ دوربینِ گوشی. نیمی از تصاویر در حرکت گرفته شده‌اند. (برای دیدنِ تصاویرِ بیشتر به ادامۀ مطلب بروید. برای مشاهدۀ سایزِ بزرگ‌تر روی تصاویر کلیک کنید.)

  • ۵۳۰ بازدید
‎۴ ارديبهشت ۹۷

حقیقتاً، آدم گاهی کیف می‌کند از اینکه نقش بازنده‌ها را بازی کند. ناامید، سرخورده، افسرده، تباه شده، سیاه، تاریکِ تاریک. حتّی شاید این کارها حس خوبی هم به آن بازیگر دهد. اینکه دیگر مجبور نیست مبارزه کند، اینکه دیگر لازم نیست تلاش کند، اینکه دیگر هیچ چیزی معنا ندارد، و نه هیچ دلیلی برای زندگی کردن پیدا می‌شود. تسلیم شدن! گاهی می‌خواهیم با تسلیم شدن به آرامش برسیم، به همان‌چیزی که شاید در پسِ پیروزی و رسیدن به مقصد نهفته باشد. گاه خسته می‌شویم، و معنای «کم آوردن» را نه با تمام وجود، بلکه سطحی نازل‌تر از آن را درک می‌کنیم. یک خسته از مبارزاتی که به پیروزی نمی‌رسند، خسته از رفتن و رفتن و به جایی نرسیدن. و راه گریز؟ چه بهتر از پذیرفتنِ شکست، و تسلیم شدن؟ حقیقت این است که طبیعتاً به گریز از واقعیت‌های تلخ و ناخوشایند کشش داریم. می‌توانیم راه ناهمواری که در پیش است را ادامه دهیم ـ حتّی اگر شده برای فهمیدنِ اینکه به کجا می‌رسد. یا می‌توانیم همین‌جا چشم بر سراب‌هایی که تا اینجای مسیر ما را کشانده است ببندیم و نشیمنگاه بر زمین بنهیم و به انتظار مرگ نفس بکشیم. راه دیگری هم هست؟ چرا که نه! البته اگر یکی از این دو راه به کارت نیاید، راه سوم را می‌خواهی چه کنی؟ بخند بابا حوصله‌مان را سر بردی.

  • ۴۷۰ بازدید

این چند وقت شاید به عمد ننوشته‌ام. یعنی نمی‌خواسته‌ام افکارم را بیاورم روی صفحه. شاید که می‌ترسم ـ مثلاً ترس از موردِ قضاوت قرار گرفتن. اما بیشتر که فکر می‌کنم، می‌بینم حتّی مورد قضاوت قرار گرفتن هم دیگر برایم اهمیت ندارد. شاید اینکه اینجا چیزی ننوشتم، به‌خاطر همین بی‌اهمیتی‌یی بوده که نسبت به گفتن این حرف‌ها احساس می‌کرده‌‌ام. حقیقت اینکه به بن‌بست خورده‌ام. حالا روی کوچکترین چیزها هم دقیق می‌‌شوم و راجع بهشان فکر می‌کنم. مثلاً همین چند ساعت پیش دیدم که رضا امیرخانی توی کانال تلگرامی‌اش نوشته بود که فردا، میهمان شهرکتابِ ساوه است ـ برای نقد و برسی رمان جدیدش، رهش. ساعت ۱۷. من فقط یکی از کتاب‌هایش را خوانده‌ام، منِ اویش را؛ نقد و برسی‌های زیادی هم راجع به «رهش»اش خوانده‌ام. یکباره دیدم که ذوق‌زده شده‌ام برای حاضر شدن در این جلسه. حتی دلم می‌خواست که یک نسخه از این رمان آخری‌اش را ـ که می‌دانم چیزی نیست که پس از خواندنش، راضی باشی از وقتی که برایش گذاشته‌یی ـ بخرم و ببرم برایم امضا کند. امیرخانی پستی را از کانال شهرکتابِ ساوه نقل‌قول کرده بود:
«رضا امیرخانى نویسنده و منتقد صاحب نام کشورمان روز ٢٩ فروردین براى نقد و بررسى #رهش میهمان شهرکتاب ساوه است . فرصتى که بایدغنیمت شمردو رو در رو با این جوانمردهنرمندهمکلام شد .» (با همین وضع افتضاح نگارش.)

خب این کار که عادی به نظر می‌رسد. هر کسی که اهل کتاب باشد از این کارها کرده و می‌کند؛ مگر غیر این است؟ یک لحظه دیدم در فکرِ انجامِ چه کار مضحکی هستم. چرا به صرافت این کار افتاده‌ام؟ بلی، چون افراد زیادی را دیده‌ام که توی صف ایستاده‌اند تا کتابِ خریداری‌شده‌شان را بدهند به نویسندۀ کتاب تا یک خطی بیندازد در صفحۀ اولش و به نوعی، متبرّکش کند. و برایم چنان عادی و طبیعی شده است این کار که ابایی ندارم از انجامش؛ حتی ذوق‌زده هم شده‌ام برای این کار. درست مثل بوسیدن دستِ شخصی که کلاه و شالِ سبزِ سیّدی دارد؛ یا پیری که عبا و عمامه دارد. مثلاً فکر کن که اهل ورزش باشی، بعد ببین که ورزشکاران چقدر برایت مهم می‌شوند، و حتّی برخی‌شان برایت حکمِ قهرمان را پیدا می‌کنند. گزارشگر ورزشی هم که باشی، اینطوریست؛ بعلاوۀ اینکه گزارشگران ورزشی هم برایت مهم می‌شود. یا اینکه کافیست تا چندتا فیلم ببینی؛ بعد خواهی دید کسانی که توی آن فیلم‌ها رخ‌نمایی کرده‌اند، چقدر برایت اهمیت پیدا می‌کند؛ تا حدّی که اگر یکی‌شان را توی خیابان ببینی، فوراً گوشی‌ات را برمی‌داری و سلفی‌یی باهاشان خواهی گرفت و می‌گذاری‌اش توی اینستا؛ یا اینکه توی توئیتر، ازش حرف می‌زنی و حتّی فخر فروشی هم می‌کنی ـ مثل این می‌ماند که انگار با یکی از فرستادگان خدا از نزدیک ملاقات کرده باشی. یا اینکه کافیست اهل موتورسواری باشی تا ببینی به کسانی که کارهای متهورانه انجام می‌دهند، چطور القاب شجاع و قهرمان و افتخارِ کشور و فلان می‌دهند و برای همدیگر تعارف تکه‌پاره می‌کنند و همدیگر را چه بااهمیت نشان می‌دهند. یا اینکه فعالِ یکی از شبکه‌های اجتماعی باشی، بعد ببین چقدر این افرادی که عددِ فالورهایشان بالاست، برایت مهم می‌شوند و می‌خواهی با آن‌ها طرح دوستی بریزی و توی چشم‌شان باشی و توی چشم بقیه. یا اینکه کافی‌ست اهل فوتبال باشی که بازیِ چند نفر که دنبال یک توپ می‌دوند، برایت آنقدر مهم شود که هویت خودت را با آبی بودن یا قرمز بودنت تعریف کنی؛ یا رئالی بودن و بارسایی بودن و یووه‌یی بودن! یا اینکه کافی‌ست توی جلسات و مهمانی‌های فامیلی شرکتِ فعال داشته باشی تا بیفتی توی دورِ چشم و هم‌چشمی‌های زنانه و رقابت‌های بچگانه ـ و می‌بینی مسائلی از قبیل اینکه فلانی چه دارد و چه خریده است و خانه‌اش چه لوکس است و چه مقدار پولِ پیشِ خانه داده است برایت از اهمیت بسیار بالایی برخوردار می‌شود.

این لیست بالا را اگر بخواهم ادامه بدهم، طوماری بلندبالا خواهد شد. مثلاً برای کسی که تا حالا هیچ کتابی غیر از کتاب‌های درسی‌اش نخوانده، نویسندۀ فلان کتاب ـ آن هم از نوع رمان‌نویسش ـ همان‌قدر اهمیت دارد که سوپریِ سرِ کوچه ـ شاید هم کمتر. در حالی که هم‌او می‌تواند کشته‌مردۀ فلان خواننده باشد و کسانی که سه‌تار می‌زنند برایش افراد بسیار مهمی تلقی شوند و مثلاً کیهان کلهر را بخاطرِ صدای کمانچه‌اش و روش و حالتِ نوازندگی‌اش در حدِ یک الهه بپرستد. 

در کل ما آدم‌ها، موجوداتِ اجتماعی‌یی هستیم. خودمان را در گروه‌های مختلفی از اجتماع تعریف می‌کنیم و چندتا قهرمان و الگو نیز برای خودمان مطرح می‌کنیم. و بدین صورت به خود هویت می‌بخشیم و افراد درون آن اجتماع، برایمان اهمیت پیدا می‌کند. یکی خود را سفیدپوست می‌داند، یکی ایرانی، یکی مذهبی، یکی کرد، یکی پارسی‌زبانِ غیور، یکی اهل قلم، یکی اهل سیاست، یکی عکاسِ آوانگارد، یکی روشن‌فکر، یکی ورزشکار، یکی پایتخت‌نشین، یکی دانشجوی دانشگاه شریف، یکی پولدار، یکی مرد، یکی مادر مجرد. هر اجتماع هم برای خودش رسانه‌ای دارد که هدف اصلی‌اش نمایاندن و توی چشم کردنِ افرادِ حلقۀ خودش است. آدم‌ها گاهی توی چندتا از این حلقه‌ها قرار می‌گیرند و از رسانه‌هایشان ـ مثلاً به عنوانِ هم‌وطن، هم‌دین و مذهب، هم‌صنفی، هم‌شهری و هم‌زبان و هم‌فکر و هم‌راه و فلان ـ بهره می‌برند و یا به عبارتی دقیق‌تر، تغذیه می‌شوند و دنیایشان با این افراد ساخته می‌شود.

بیش از این پرگویی نکنم. وقتی که توی کانالِ شهرکتابِ ساوه، هم‌شهریِ فرهیخته خوانده می‌شوم، و وقتی رضا امیرخانی، نویسنده و منتقد صاحب نامِ کشورمان خوانده می‌شود که باید فرصت را برای همکلام شدن با این جوانمردِ هنرمند غنیمت شمرد، می‌بینم توی چه معادلات مضحکی گیر افتاده‌ام. می‌بینم به چه بازیِ بیهوده‌ای مشعول شده‌ام. حتی بیشتر از آن؛ می‌بینم چه بیهوده‌تر توی این دنیا زندگی می‌کنم. این است که توئیت می‌کنم: «گاهی که حسابی دلم می‌گیرد، از خدا می‌پرسم: که چه؟ حقیقتاً، انگیزه‌ات چه بود از این کار؟ من واقعاً نمی‌توانم درک کنم. چرا خب من؟ چرا اینجا؟ بعد از شر خودم به خودش پناه می‌برم و می‌خواهم نجاتم دهد از این تاریکی.» و چند ساعت بعد توی پست‌چه‌ای می‌گویم باید قدر آرزوها و علایق را دانست که اگر نمی‌بودند، عقل و منطق نهایت تو را به سوی مرگ و نیستی می‌کشانْد. این است که گاهی همه چیز برایم بی‌اهمیت می‌شود و خودم را توی حلقه‌های بسته‌ای می‌بینم که اگر دست من بود، نمی‌خواستم در آن‌ها قرار داشته باشم. بعد به زندگیِ عاشقانۀ یک زن و مرد فکر می‌کنم. پیش خودم می‌گویم چه می‌شد اگر این عشق و علاقه و کشش‌های غریزی نمی‌بودند...

  • ۴۳۹ بازدید

تا به حال این سوال را از خودم نکرده‌ام که قرار است راجع به چه بنویسم، و هیچ طرحِ از قبل آماده‌ای برای نوشته‌هایم نداشته‌ام. بیشتر حرف‌هایی بوده‌اند که می‌خواستم بدانم چیستند. می‌گفتم تا ببینم قرار است چه بگویم. در کل، دلیل نوشتن همه‌شان یک «نمی‌دانمِ» مبهمی بوده است. شاید که می‌نوشتم تا دلیل نوشتنم را بیابم. من حتّی دلیل زندگی کردن را هم نمی‌دانم. مثل خیلی‌های دیگر زندگی می‌کنم تا بالاخره بفهمم آن دلیل چه بوده است ـ آن دلیلی که باعث شده یک عدد به عددِ تمام آدم‌هایی که تاکنون هوای زمین را نفس کشیده‌اند اضافه شود.

حالا به جایی رسیده‌ام که باید موضوعی انتخاب کنم برای نوشته‌هایم. باید بدانم که می‌خواهم چه بنویسم تا شروع کنم به نوشتن یک داستان کوتاه. باید بفهمم قرار است از چه حرف بزنم. باید پیدا کنم آن حرفی را که قرار است با کلمات من گفته شود. به‌راستی، چه حرفی‌ست که ارزش گفتن را داشته باشد ـ حرفی که نه آن‌قدری تکراری باشد که مخاطبش با شنیدن اولین کلمات، تا آخرش را حدس بزند، و نه حرفی باشد که مخاطب پس از خواندنش بگوید: خب که چی!

باید قبول کرد که «ندانستن» دلیل بسیار خوبیست برای «دانستن». اما اینکه چه موضوعی را نمی‌دانیم و دانستن آن اطلاعات قرار است چه اثری در زندگیمان داشته باشد هم خیلی مهم است ـ چیزی که امروزه اغلب افراد به آن توجهی ندارند متاسفانه، شاید این افراد همان کسانی باشند که دلیلِ زنده بودن و زندگی کردن هم برایشان اهمیتی نداشته باشد. البته زمان و مکانِ کنونی زندگی هم بی‌تقصیر نیست در پیدایش اینگونه سوالات و ندانستن‌ها. مثلاً اگر در دوران جنگ جهانی بودم، وظیفه‌ام مشخص بود، سربازِ بی‌جیره و مواجب یکی از طرفین جنگ می‌شدم و با شعارِ مقدسِ دفاع از ناموس و وطن، جان بر کف پا به میادین جنگ می‌گذاشتم؛ و هر جنگ و مبارزه و انقلابی هم همینطوریست؛ همه‌شان یک شعار مقدس دارند، که فقط شعارش گاهی با هم فرق می‌کند، نه تقدسش. یا بهتر بگویم، همان «آرمان» منظورم است. یا اگر توی فقر و خشک‌سالی‌های چند صد سال پیشِ یکی از کشورهای آفریقایی زندگی می‌کردم، مهم‌ترین دلیلم برای زندگی کردن این می‌شد که با سیر کردن شکمم بتوانم خودم را به فردا برسانم، به فردایی که شاید سیر کردن شکم چنان سخت نمی‌بود که اصلی‌‌ترین دلیل زندگی کسی می‌شد، و گاهی همین امید تنها چیزی می‌بود که گرسنگی را می‌توانستم با آن تحمل کنم. یا امکان داشت بردۀ یکی از برده‌داران آمریکایی می‌بودم که آزادی از زندگی‌یی که قرار است تمام عمرت را برای اربابی بردگی کنی، تبدیل می‌شد به آرمان و هدف زندگی‌ام. حتی امکان داشت فردی می‌بودم با زندگی‌یی مرفه و بدون هیچ مشکلی در یکی از کشورهای اروپایی؛ با کلی پول‌وپَله که از پدربزرگم بهم ارث می‌رسید و تنها تصمیمم این می‌بود که می‌خواهم چگونه آن‌همه پول را بر باد دهم؛ و زندگی‌یی می‌داشتم که در آن بزرگترین هدفم، این بود که بیشترین لذت‌ها را در یک زندگی فانی ببرم. شاید هم درگیر یک رابطۀ عاشقانه می‌شدم و دلیلم برای زندگی، زندگی کردن با شخصی می‌بود که چشم‌هایش عجیب‌ترین زیبایی‌ِ‌های دنیا را در خود داشتند. شاید هم فردی بودم توی کوچه پس‌کوچه‌های یکی از کشورهای آمریکای جنوبی، که تنها هدفم این بود که تبدیل شوم به رئیس یکی از بزرگترین باندهای پخش مواد مخدر؛ با جاه‌طلبی‌یی که نهایتاً مجبورم می‌کرد رئیسی که دست راستش محسوب می‌شدم و مثل چشم‌هایش بهم اعتماد داشت را با تیری که مغزش را پهن می‌کرد روی زمین، بکشم. یا که فردی می‌بودم توی یکی از معابد شائولین که تنها هدفش برای زندگی، تذکیه روح بود و تقویت جسم؛ که نهایتاٌ می‌شد استاد یک مکتب رزمی. شاید هم موجودی بودم با توانایی‌های خارق‌العاده در صد سال آینده، و ناجی مردمی می‌شدم که نیروهای اهریمنی قصد نابود کردنشان را داشت.

بگذریم از این حرف‌های بیهوده‌ای که قرار نیست به نتیجه‌ای برسد. کاش می‌دانستم چه می‌توانستم بگویم که بهترین گفته می‌شد. البته مشخص است تا که کلی حرف نزنم، آن گفته را هم نخواهم یافت.

 

چند روز پیش طی حادثۀ غیر مترقبه‌ای دوتا از دکمه‌های کیبورد لپ‌تاپی که باید بیش از چهار سال باشد که رفیق روزهای خوب و بدم بوده است از کار افتاد. فردایش هم دوتا دیگرش. هیچ کاری از دستم برایش ساخته نبود. حتی ویندوزش را هم به نسخۀ ده ارتقاء دادم، و گفتم شاید مشکلش نرم‌افزاری باشد و حل شود، ولی بی‌فایده بود. به فکر کیبورد شدم. اول می‌خواستم یکی بی‌سیمش را بخرم، ولی نهایتاً انتخابم شد از این سیم‌دارهای طرحِ قدیم؛ همین‌هایی که دکمه‌هایشان حسابی می‌رود پایین و نوشتن با آن‌ها همراه است با کلی صدای ترق‌وتوروق که لذتِ زاید الوصفی دارد برای شخص نویسنده و اعصاب‌خوردی برای کسانی که تنها صدایش را می‌شنوند. این لپ‌تاپ هم به نظر می‌رسد به بازنشستگی‌اش نزدیک شده. ماه‌هایی بود که بی‌وقفه کار می‌کرد ـ روزها به برنامه‌نویسی و وب‌گردی و شب‌ها به دانلودِ رایگان مشغول بود. حالا هم دیگر درش بسته نمی‌شود و قابل حمل نیست، چرا که پایۀ یکی از لولاهایش شکسته است و در صورت و بازوبسته کردن، احتمال می‌رود آن یکی پایه‌اش هم بشکند و دردسری بس عظیم به بار آورد.

چند وقت پیش مطلبی توی ویرگول نوشته بودم در رابطه با کیبورد اختصاصی و تغییر دادن حروف کیبورد، که شاید به دردتان بخورد.

شخصی سازی کیبورد فارسی ویندوز

  • ۳۹۹ بازدید
‎۱۵ فروردين ۹۷

وحشتناک مثل از بین رفتن آرزویی که عمری به زندگی امیدوارت کرده بود. ترسناک مثل بی‌میلی به چیزی که لحظات خوش زندگی‌ات را در قبال به‌دست آوردن آن می‌دیدی. ناامیدی مثل وقتی که دلزده می‌شوی از هرچه آرزوی پوچی که داشته‌یی. خسته مثل وقتی که می‌فهمی دنیایی که به دنبالش بودی هیچ برتری‌یی نسبت به دنیای قبلی‌ات ندارد. سقوط مثل وقتی که پرواز می‌کنی رو به پایین. نابودی مثل وقتی که نه حالی داری و نه گذشته‌ای و نه آینده‌ای. زندگیِ بی‌معنی مثل وقتی که دیگر هیچ آرزویی نداری. شوربختی مثل وقتی که هیچ چیزی نمی‌تواند خوشحالت کند؛ حتّی چیزهایی که از زیبایی‌شان لذت می‌بری. دنیا به رویت می‌خندد، دنیا به مضحکه‌ات می‌گیرد، توی بازی زندگی گیر می‌کنی، خودت را می‌سازی و نابود می‌شوی، می‌سازی و نابود می‌شوی. بیهوده مثل وقتی که می‌خواهی ببینی به کجا خواهی رسید و چه چیزی به‌دست خواهی آورد. تیره مثل روزگاری که دیگر هیچ منجی‌یی ندارد. بدبخت مردمی که به قهرمان احتیاج دارد. بی‌ارزش تمام حرف‌هایی که گفته می‌شود. خالی کردن مثل کلماتی که اینجا نوشته می‌شود. زوال مثل عمری که لحظه‌لحظه‌اش می‌رود تا دیگر برنگردد. و پایان مثل نقطه‌ای که در انتهای شعرِ سنگِ قبری گذاشته نمی‌شود.

گفت تو هم چه آرزوهایی داری. گفتم اگر همین‌ها نبود که دیگر امیدی هم به زندگی کردنم نبود. گفت حالا چه، دگر چه می‌خواهی؟ کمی با خودم فکر کردم، دیدم یکی از آرزوهایم را گم کردم. یکی از دل‌خوشی‌هایم را از دست دادم. وحشت کردم. چه خواهد شد اگر هیچ چیزی آن چیزی نبوده باشد که فکرش را می‌کردی؟ بگذریم. به این چیزها چه‌کار داری؟ بگذریم. اگر بگذری راحت می‌گذرد. بگذر که خواهد گذشت. بگذر که می‌گذرد. بگذر. بگذار بگذرد.

  • ۳۷۹ بازدید

دیشب به تو فکر می‌کردم. به تویی که نمی‌دانم کیستی ولی می‌دانم که بالاخره روزی سروکلّه‌ات پیدا خواهد شد و خیلی چیزها را تغییر خواهی داد. تویی که می‌توانم رویت جور دیگری حساب کنم و محرم اسرارم بدانمت و حرف‌هایی را به تو بگویم که توی نوشته‌های روزانه‌ام دفن می‌شوند یا محکوم به مرگی تدریجی در میان دیواره‌های سرم هستند. تویی که همراه و همیار و همصحبت و همسفره و همسفرم خواهی بود، همیشه؛ و کلی از این کلماتی که با «هم» شروع می‌شوند ـ کلماتی که نشانگر معیّت‌اند و اشتراک. می‌دانم که تو با دیگران فرق خواهی داشت، اما هنوز نمی‌دانم که قرار است در کجای این فضازمان دیدارت کنم، و نمی‌دانم هم چه فرق‌هایی قرار است با دیگران داشته باشی. چه می‌دانم، شاید هم هیچوقت ندیدی‌ام، و ندیدمت؛ یا دیدم و نشناختم، و دیدی و نشناختی. اما مطمئنم که با پیدا شدنت چیزهای زیادی تغییر خواهد کرد. تکلیف سنگینی به گردن داری، باید نگاهم را به زندگی تغییر دهی؛ البته شاید برای تو سخت نباشد این کار، و تنها با بودنت به زندگی‌ام رنگ دیگری ببخشی و معنایی دیگر. بگذریم.

با همین افکار بود که تنِ خستۀ از سفر برگشته‌ام را راحت کردم و در خواب به فراسوی فضازمان عزیمت کردم. به جایی که نمی‌دانستم کجاست و به پیش مردمانی که نمی‌دانستم به‌واقع کیستند. شاید که در قرون وسطای اروپا. از لباس‌ها می‌شد حدس‌هایی زد. من نوجوانی بودم معمولی، اما کسی بود که خلاف این را فکر می‌کرد. نمی‌دانم در من چه دیده بود. شاید با چشم‌هایش قدرت‌های آزاد نشده‌ای را در وجودم می‌دید ـ چیزهایی را که من خودم ازشان خبر نداشتم و شاید هیچ‌وقت هم خبردار نمی‌شدم اگر او نمی‌بود. 

روزهایی بود که مرا با خودش به میان کوه‌ها می‌برد ـ جایی که کسی نباشد بجز من و او ـ و در غاری روز را سپری می‌کردیم. او برایم حرف می‌زد، از گذشته می‌گفت، از زندگانی می‌گفت، از خیر و شر می‌گفت، از قدرت‌هایی که در جهان وجود دارند می‌گفت، از توانایی‌های ذاتی افرادی می‌گفت که ممکن است ظرف عمرشان خالی شود، ولی هنوز هم به وجودشان آگاه نشده باشند. از چیزهایی می‌گفت که دیگر در خاطر نیست. دیگر حتّی آن روزها را هم به سختی به خاطر می‌آورم. نمی‌دانم کدام روز از آن روزها بود که توانستم با مار زنگی‌یی که توی غار بود حرف بزنم و ارتباط برقرار کنم. یادم نمی‌آید که چند سال گذشت تا باور کردم حرف‌های استادم حقیقت داشت. دیگر یادم نمی‌آید که چند بار آن جمله را شنیدم؛ جمله‌ای که باشنیدنش سرشار از امیدم می‌کرد وقت‌هایی که از خودم و از او ناامید می‌شدم و حرف‌هایش را دروغین می‌پنداشتم: «یقین بدار اگر ذره‌ای شک داشتم که تو اویی نیستی که باید باشی، هیچ‌گاه مرا نمی‌دیدی.»

یادم نمی‌آید چه وقتی بود که توانستم آن مار را چون پرنده‌ای در آسمان به پرواز در بیاورم. و حتّی یادم نیست که چند سال گذشت تا توانستم خودم را توی ذرات هوا به جریان بیندازم و در پهنای آسمان‌ها قدم بگذارم. حتّی نمی‌دانم چه وقتی بود که آن مار باعث شد استادی که از پدر برایم عزیزتر بود را از دست بدهم. گاهی از خودم می‌پرسم آن مار که بود و از کجا آمده بود و چگونه شد که می‌توانستم با او حرف بزنم. از خودم می‌پرسم استادم از کجا می‌دانست که من چنان توانایی‌هایی دارم و او حقیقتاً که بود.

من آن مار را نابود کردم، ولی او دیگر نابودشدنی نبود؛ گویی جاودانگی یافته بود ـ چیزی را که به دنبالش بوده بود. گاهی فکر می‌کنم همۀ روزهای زندگی‌ام را در تلاشِ به‌دست آوردن قدرتی بودم که زندگی‌ام را نابود می‌کرد؛ به دنبال چیزی بودم که نباید می‌بودم. شاید اگر آن اتفاقات نمی‌افتاد، نه آن مار به خواسته‌اش می‌رسید و نه استادم با زهری که در خونش دویده بود جان می‌داد. و آیا او واقعاً یک مار بود یا من او را به آن صورت می‌دیدم؟ نمی‌دانم. این‌ها تمام چیزی بود که به خاطرم مانده؛ و به زودی هم کاملا فراموش خواهند شد. سال‌های بسیاری گذشته. حالا در جای دیگری از فضازمان هستم، با زندگی‌یی دیگر. به این فکر می‌کنم که این زندگی هم روزی به رویای کس دیگری تبدیل خواهد شد، کسی که شاید «من»ای دیگر باشد.

حالا به این فکر می‌کنم که نکند تو همویی باشی که مرا راهنما بودی. و آن دیگری کیست؟

****

مجبور شده‌ام آن انگشتر عقیقی که چندین سال است به همراه دارم را برای مدتی به دست نکنم؛ پوست انگشتم را آزرده. سه‌شنبه بود؛ قاطی کاروانی شدم که به سوی جمکران می‌رفت. چه‌قدر دلم برای خودم تنگ شده، نمی‌دانی.

  • ۴۸۱ بازدید

قبلاً گفته بودم: هرچقدر که داشتن یک کتابِ خوب برای خواندن برایم آرامش‌بخش است، به همان اندازه، اتمام آن کتاب و انتخاب کتابِ بعدی، سرگردانم می‌کند و یکی دو روزی شاید وقتم را بگیرد و پریشانم کند.

بعد از اتمام ”همسایه‌ها“ی احمد محمود، نهایتاً رفتم سراغ ”بیگانه“ی آلبر کامو با ترجمۀ جلال. این کتاب را قبلاً نشان کرده بودم. جلال در مقدمۀ این کتاب، مقاله‌ای از ژان پل سارتر ـ که به تفصیل راجع به «بیگانه» نوشته است ـ را ترجمه و خلاصه کرده. قبلاً چندین بار راجع به این کتاب حرف‌هایی ضدونقیض شنیده بودم و پیش‌انگاره‌هایی راجع به آن داشتم و خیلی بر سر انتخابش کلنجار رفتم. نهایتاً انتخاب شد. شروع کردم. سارتر داشت دربارۀ «پوچی» می‌گفت و راجع به «مرسو»، قهرمان داستان. مقدمه را که می‌خواندم، گویی که من مرسو بودم و در حرف‌های سارتر، خودم را می‌دیدم. خواندن آن چند صفحه برایم خیلی طول کشید. حین خواندنش مدام ذهنم می‌رفت توی همین نوشته‌های اخیرم و انگار که داشت راجع به من حرف می‌زد.

خب این‌ها را دارم می‌گویم که چه؟ منظورم چیست؟ هیچ! هیچ منظوری ندارم. فقط می‌خواستم بگویم که ناراحت شدم. کاش که اصلاً سراغ این کتاب نمی‌آمدم و یا حداقل مقدمه‌اش را نمی‌خواندم. البته با آن حال هم چیزی فرق نمی‌کرد. حالا می‌دانم که دقیقاً چه‌ام هست ولی آن موقع نمی‌دانستم. قبلاً نمی‌دانستم که توی چاه افتاده‌ام، ولی حالا می‌دانم که کجایم. حالا مدام «گفت، گفتم»ام را به یاد می‌آورم، «۹۶، سالی که گذشت» را به خاطر می‌آورم، و حتّی همین «دلم سفری می‌خواهد بی‌انتها»یی را که چندبار قصد کردم بروم و حذفش کنم. دلم می‌خواهد همۀ نوشته‌های دو ماه اخیرم را حذف کنم ـ از همان «شروع می‌کنم ولی...». نوشتن خطرناک است. نوشتن بخصوص وقتی که از خودت بنویسی خطرناکتر هم می‌شود. همه‌اش ریسک است. خودت را برای خودت شفاف می‌کند؛ و حتّی بیشتر از آن، مسیرت را مشخص‌تر می‌کند و حسابی چکش‌کاری می‌شوی. تثبیتت می‌کند؛ محکم و استوارت می‌کند. حرف‌هایت را به عقایدت مبدل می‌کند. مدام روشن‌ترت می‌کند و سایه‌ها محو می‌شوند و ابهامات، کم. همۀ این‌هایی که گفتم خوب است؛ اما وقتی خطرناک می‌شود که می‌خواهی حرفی بزنی که حرف‌های گذشته‌ات را نقض می‌کند، ولی دیگر نمی‌توانی؛ دیگر خیلی سخت می‌شود. دیگر باورت شده است که حرف‌هایی که قبلاً گفته‌ای، حرف‌های خودت بوده است. به حرف‌هایی که بیشتر از سر احساساتِ زودگذر هستند و افسردگی‌های موقتی و دگرگونی‌های ناپایدار، ایمان می‌آوری. از مسیر اشتباه می‌روی، و آنقدر ادامه می‌دهی تا جایی که مفهوم «مسیر اشتباه» در نظرت تغییر می‌کند و همه چیز دگرگون می‌شود.

آجر اول را کج می‌گذاری و تا آخر، دیوارت کج بالا می‌رود. شاید بزرگترین اشتباهم این بود که خودم را «جست‌وجوگر» نامیدم و این جست‌وجوگر را تعریف کردم. و از آن بدتر «در جست‌وجوی زندگی» را شعار خودم قرار دادم. شعارها حتی بیشتر از نوشتن خطرناکند. گاهی واقعاً خودت را گم می‌کنی و از خودهای اشتباهی‌ات فاصله می‌گیری، اما برای اینکه زودتر از سرگردانی رهایی یابی، به گذشته‌ات رجوع می‌کنی و شعارت را می‌بینی، و نوشته‌هایت را. سعی می‌کنی دوباره همانی شوی که قبلاً بوده‌ای. آنقدر خودت نبوده‌ای که دیگر به بی‌خودی‌بودن عادت می‌کنی و فکر می‌کنی حقیقتاً همان هستی. از خودت فاصله می‌گیری و دورتر و دوتر می‌شوی. 

حالا شاید خیلی ناراحت باشم. خودم را حسابی گم کرده‌ام. نمی‌دانم کیستم. نمی‌دانم این کسی که اینجا هست، کیست. آیا واقعاً این شخص، خودم هستم؟ این تجددگرای سنت‌ستیز، من هستم؟ حقیقتاً این همانی هست که بوده‌ام؟ و آیا آن سنت‌گرای خوش‌خیال، خودِ حقیقی‌ام می‌باشد؟ من کیستم؟

اگر خودم را به یک کارتِ حافظه تشبیه کنم، دست به همان اندازه که یک سنت‌گرا هستم، یک تجددطلب هم هستم؛ هر دو به یک مقدار. به همان اندازه که اهل دین هستم، بی‌دین و کافر هم هستم. و حالا به جایی رسیده‌ام که هر دوی این شخصیت‌ها به اندازۀ هم سنگینی دارند و بین یک خلأ گیر کرده‌ام. حالا اگر تمام آن کارت حافظه را هم پاک کنند، هیچ فرقی به حالم نمی‌کند. خالی خالی شده‌ام. به دوراهی رسیده‌ام؛ شاید هم چندراهی. حالا دیگر تنها خودم هستم که می‌توانم تصمیم بگیرم که چه کسی باشم و چگونه باشم. و این چه تصمیم دشواری‌ست. آدمِ گذشته را انتخاب کنم یا همینی باشم که به‌تازگی شده‌ام؟ نمی‌دانم. نمی‌دانم! تصمیم آسانی نیست. انتخاب دشواری‌ست. 

قبل از نوشتن کلمات بالا، دو دل بودم برای خواندنِ «بیگانه»، و اگر راستش را بخواهی، حتّی می‌ترسیدم که خواندنش بیشتر من را از خودم دور کند. اما حالا که به اینجا رسیدم، تصمیمم عوض شد. می‌خوانمش. شاید بعد از بیگانه، «افسانه سیزف»اش را هم بخوانم. حالا می‌دانم که بر سر دوراهی ایستاده‌ام. می‌دانم که می‌خواهم برای مدتی، تماشاگر باشم، تا «در جست‌وجوی زندگی». این هم شعاری دیگر. ببینم به کجاها می‌کشاندم.

پی‌نوشت: نگارندۀ این مطلب پس از خواندن کمی از داستان فهمیده است که شخصیت «مرسو» با او تفاوت‌های بسیاری دارد.

  • ۴۸۳ بازدید

گفت: ولی یه چیزی؛ من از ته قلب بهش ایمان دارم: آدمایی که سختی‌های شدید توی زندگی دارن، انتخاب‌شده‌ن..

گفتم:

... همه انتخاب شده‌ن. هرکی که داره نفس می‌کشه یا قراره نفس بکشه و یا نفساشو کشیده، انتخاب شده. ولی من نمی‌تونم این انتخاب شدن رو درک کنم؛ فقط می‌تونم خودم رو درک کنم. من، منم؛ پس این انتخاب شدنه. کسی که می‌تونه درک کنه که خودشه، و یا اینکه بفهمه که «هست»، یعنی انتخاب شده. و من فقط خودم رو می‌تونم ببینم که «هستم»؛ گاهی واقعاً به این نتیجه می‌رسم که فقط منم که خودم هستم و کنترلم، دست خودمه و می‌تونم زندگی رو درک کنم. حتّی نمی‌تونم آدم‌هایی رو درک کنم که واقعاً دارن از خودشون و دردهاشون و خوشی‌هاشون حرف می‌زنن و به نظر می‌رسن که حقیقتاً یک «من»ای دارن و «هستن» و دارند زندگی می‌کنند. همه‌ش بازی به نظر می‌رسه. یه بازی بزرگ برای اینکه فکر کنم این دنیا حقیقیه و به پوچیِ یه رویا نیست. 

خیلی برام سخته که بپذریم هر کسی مثل من هست و اینطوری به عالم نگاه می‌کنه. نمی‌گم که الّا و بالله فقط منم که هستم و انتخاب شده‌ام که مهرۀ اصلیِ این بازی باشم؛ هر کسی می‌تونه از همین منظر به زندگی نگاه کنه، ولی برای من سخته که این رو بپذریم. و فقط «من»هاست که می‌تونن حقیقتاً به این درک برسند؛ به درکِ خودشون از عالم.

گفت: راستش احساس منم همینه، علتی که ادامه میدمم همینه، منظورتون چیزی بود شبیه اینکه فکر می‌کنید دید خودتون به دنیا رو هیچکس دیگه‌ای نداره؟

گفتم: جالبه. بله، همین بود. (و پیش خودم می‌گفتم این هم جزء همان بازی‌ست.)

****

گفت: روزگار غریبی‌ست برادر...

گفتم:

خوبی‌اش این است که این روزگار هم می‌گذرد. غریبی‌اش هم می‌گذرد؛ خوشی‌اش هم حتی می‌گذرد. اصل گذشتن است؛ گذشتن از هرچه گذشته‌ است. حتّی گاهی نباید چشم دوخت به آینده؛ دم، غنیمت است. همین حالا، چیزی‌ست که داریم و زندگی‌مان در آن جریان دارد. غم هست، خیلی بیشتر از خوشی‌ها هم هست؛ و زندگی همین است. گذر از تاریکی‌ها و عبور از روشنایی‌ها. من که یاد گرفته‌ام دل به هیچ چیزی نبندم، ولی در هر حال زندگی کنم. یاد گرفته‌ام که حتّی غم‌هایم را هم دوست داشته باشم. یاد گرفته‌ام زندگی را در پوچ‌ترین و تاریک‌ترین لحظاتش هم غنیمت شمارم. سخت نیست. اگر خوب دقت کنیم، همه چیز زیباست. و این زندگی تنها فرصتی‌ست که داریم.

مرگان زیر گوش دختر زمزمه می‌کند:

روزگار، همیشه بر یک قرار نمی‌ماند.
روز و شب دارد
روشنی دارد
تاریکی دارد
کم دارد بیش دارد
دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده
تمام می‌شود
بهار می‌آید...
(جای خالی سلوچ، محمود دولت‌آبادی)

****

چقدر حرف ناگفته هست توی این صحرای بی‌حرفی. چقدر گفتن‌های بیهوده هست و چقدر پشیمانی و حسرت برای حرف‌های گفته شده و ناگفته مانده.

  • ۵۱۶ بازدید