نکته: این نوشته یک پستِ اینستاگرامی هم هست.
از روی پلی که وارد روستا شده بودیم، چند گلۀ کوچک در حال بازگشت بودند. ما هم در حال بازگشت بودیم، در حالی که اینبار خورشید طلوع کرده بود و حسابی رفته بود بالا، و حسابی گرم بر چوپان و سگها میتابید. حجت پرسید: اینها چه، زندگی اینها چطور؟ اما انگار رمقی برایم باقی نمانده بود، یا شاید هم کمخوابی بود که بیحالم میکرد. با کمی درنگ گفتم حال و حوصلۀ فکر کردن را ندارم، و واقعاً هم نمیتوانستم روی آن موضوع تمرکز کنم. کنجکاو شدم تا تمام حرفهایی که دیشب روی نیمکتِ کنارۀ دریاچه از دهانم بیرون آمده بود را به یاد آورم، اما تنها تصویری بیصدا در ذهنم نقش میبست، آبی که نورهای رنگبهرنگ روی موجهای نرم و و کمارتفاعش موجسواری میکردند و مردم گله گله از کنارۀ کادر رد میشدند؛ و یک بستنی که تنها خنکیاش را در دهانم احساس میکردم. خوابم گرفته بود، و چیزی به شدت نگرانم میکرد: در مشتِ راستم احساس درد و سوزش میکردم ـ دردی عجیب، که مدام میآمد و میرفت. بیحالی و خوابآلودگی و این درد، افکارم را پریشان کرده بود. به این فکر میکردم اگر حالا روی موتور ـ که کلی راه مانده تا شهر ـ از حال بروم، چه میشود؟ پیش خودم میگفتم نکند داغم و حالیام نمیشود چه شده! وقتی داشتم از تپهای خاکی پایین میآمدم، ناگهان زیر پایم خالی شد و با کمکِ همین دستم بود که تعادلم را حفظ کردم؛ همان لحظه است که مرا میترسانَد، آخر آنجا حشراتِ موذی و عجیبغریبِ بسیاری بود که تاکنون به عمرم ندیده بودمشان و خیلی هم نترس بودند و سمج، حتّی یک مورچۀ سرخِ جگریِ بزرگی هم دیدم که به اندازۀ یک بندِ انگشت بود و پرواز میکرد. سوزشِ دستم هم از همانجا شروع شد. مثل آدمهایی که از نشئۀ گل و علف تصاویر را چندتا چندتا میبینند، کف دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و محکم نگهش داشته بودم تا تکان نخورد، و مدتها به آن خیره شدم. ولی هیچ اثری از التهاب و نیشِ مار و عقربی رویش پیدا نبود. هی این فکر به سرم میآمد که الان است دستم سیاه شود و تبدیل به یک موجودِ دیگر شوم، و یا حداقل دستم را از دست بدهم. میخواستم حواسم را با فکر کردن به حرفهای دیشب و سوالی که ازم پرسیده بود پرت کنم، اما، چه گفته بودم؟ راجع به زندگی صحبت کرده بودم؟ راجع به دیدم نسبت به زندگی و مقولههایی که بر خلاف او برای من کمترین اهمیتی ندارند؟ یا تغییراتِ شخصیتیام؟ از اینکه دیگر همۀ رویاهایم راجع به سفر کردن و دیدنِ سرتاسرِ جهان را فراموش کردهام و حالا حتّی موتورهای آنچنانی هم دیگر هیچ شوقی در من برنمیانگیزانند؟ حتّی به او گفته بودم تنهایی و بودن در دنیای کتابهایم از این لحظه و این هواخوری که با تو در مقابل این منظرۀ مطبوع نشستهام برایم خوشتر است. گویی که مست شده بوده بودم و هر حرفی که به ذهنم میآمد روی زبانم هم جاری میشد. و عشق؟ البته که هنگام صحبتم راجع به «عشق» زیادی محتاط بودم تا از دهانم حرفِ اضافییی بیرون نپرد و کار به جاهای باریک نکشد؛ تنها به این موضوع پرداختم که عشق راهِ نجاتیست از این بیمعنایی و آشفتگی. مدت زیادی نگذشت، همین که حس کردم نور و گرمای خورشید دارد اذیتم میکند، عینکآفتابی را به چشم زدم و به خورشیدی که چیزی نمانده بود درست بالای سرمان برسد خیره شدم. حالم بهتر شده بود. بیخودی نگران شده بودم، همهاش زیر سر کمخوابی بود. وقتی رسیدیم شهر، مستقیم رفتیم پارکجنگلی و مثل دیشب، کفش و جوراب را از پاهایمان کندیم و گذاشتیمشان توی جوی آب، و از سرمایی که از نوک انگشتانِ پا بالا میخزید، لذت میبردیم. حقیقتاً که آب زندگی میبخشد، به خصوص که زیر سایۀ درختانِ بلندِ کاج باشد و همراه با چنین مناظری دوستداشتنی.
ظهر شده بود. بعد از دو-سه ساعتی، حوصلهام از خوابیدن سر رفته بود ولی خواب هم ولکن نبود. با یک سوزن به جانِ دستم افتادم و ششهفتتا خار بیرون کشیدم و با همین فرو کردنِ نوکِ تیزش در گوشت و پوستم بود که خواب را تارانده بودم. حجت که دیده بود همین که از خواب بلند شده بودم، حدود ده دقیقهای همانطور نشسته سرم خم شده بود روی دستم، فکر کرد که هنوز خوابم و توی رویاهایم سیر میکنم و طعنه میزد به شوخی. آنجا بود که بیخیالِ نصفِ خارهایی شدم که تا یکی دو هفته، هنوز توی گوشتِ دستم احساسشان میکنم و گاهی حسابی افکارم را پریشان میکنند. خوش گذشته بود. همانطور که قبلاً برای روزهای تعطیل برنامه ریخته بودیم، اینبار نوبت به جلایر رسیده بود. من چندان تمایلی به رفتن نداشتم و تنها اصرار حجت بود که باعث شد قبل از طلوع آفتاب بیرون بزنیم. انگار میخواست بگوید با تمام حرفهایی که دیشب به او گفتهام، باز هم میشود از بودن توی این دنیا لذت برد و از خلوتِ دنج بیرون آمد و لحظاتِ خوشی را برای همیشه توی ذهن ماندگار کرد. البته که میشود.
+ متن بالا به دلیل شباهتش به داستان کوتاه، به عنوانِ یکی از تمرینهای نوشتنِ سخنسرا معرفی شده است.
(راجع به عشق تجدیدنظرهایی کردم. البته که نمیخواهم خودم را ناامید کنم. کاری که از دستم بر میآید را انجام خواهم داد، باقیاش را هم میگذارم به پای بخت و اقبال، و تقدیر. مسئلهای چون عشق بهتر است با همان تقدیر همراه شود. اینجا موضوعِ شوربختی و بازندهبودن مطرح است. مسخره است کسی با «عشق» که مسئلهایست غیرقابل کنترل و غیرعقلانی، خودش را بازندۀ بنامد؛ آخر بازنده تنها وقتی بازنده میشود که در مسابقهای که خودش وارد آن شده است ببازد، نه در رابطه با عشق که ناگهانی حمله میکند و آدم را میاندازد وسطِ بازیِ مرگ و زندگی. و البته، صحبتهای دیگری هم هست، راجع به زیبایی، توقع و انتظار و حقِ داشتنِ یک زندگی مرفه و تفاوتِ دیدگاههای سنتی و مدرن، و ظاهربین یا باطنبین بودن و یکطرفه و دوطرفه بودن و رسیدن و نرسیدن و دیدگاههای فلسفی و مسائل دیگری که در حوصلۀ این نوشته نمیگنجد.)
برای حسن ختام هم چندتا از عکسهای امروز را میگذارم این زیر. (برای دیدن اندازۀ اصلیِ تصاویر رویشان کلیک کنید.)
- ۹۰۷ بازدید