۰۰:۱۵
فردا روز هیجان انگیزی است. اگر مادرزمین سخاوتمند باشد، میتواند یکی از بهترین روزهای عمرم را رقم بزند، روزی که سال ها به خاطر ما خواهد ماند. نمیتوانم بگویم هیجان زده نیستم. برای پنج ساعت آینده لحظه شماری میکنم. میدانم که با خوابیدن زودتر به فردا میرسم، ولی این هیجان هم خالی از لطف نیست و میخواهم بیشتر تجربه اش کنم. این انتظار دیوانه کننده، بسی مطبوع است. ولی اینطور نمیشود، برای به فردا رسیدن باید به خواب رفت. این خواب است که همیشه ما را به روز بعد می رساند. در ثانی، یک تنِ کسلِ پر خواب بدرد آن فردای به یاد ماندنی نخواهد خورد. باید بخوابم. کسی نمیداند چه چیزی در فردا انتظارمان را میکشد. شاید برای فردای رویایی ای که هیچ وقت قرار نیست فرا برسد از پیش خوشحالی میکنم. البته، اگر هم اینطور باشد، چه اشکالی دارد مگر؟ آدمیزاد به همین امیدها زنده است دیگر. بهتر است بخوابم. باید به فردا رسید.
۱۲:۰۰
حالا فرداست، همان فردایی که آرزویش را میکشیدم. خیلی زود فردا شد. یک چشم به هم زدم، دیدم ساعت ۲:۳۰ است، یک چشم دیگر به هم زدم و دیدم ساعت شده بود پنج؛ یک ساعت دیگر خورشید بر فردای ما طلوع خواهد کرد. یکبار دیگر به فردا میرسیم، فردایی که شاید پر از شادی باشد، پر از خاطراتِ رنگییی که هنگام موت لحظهلحظهشان از مقابلت عبور میکند، و آن گاه است که در استیصال قرار میگیری، نمیدانی دوست داری هنوز هم به این زندگی ادامه دهی، یا آرامشِ ابدیِ گور را در آغوش بگیری.
دلیلی ندارد اینجا بگویم چه اتفاقی افتاد، چه کار کردیم و مقصودمان از این سفر چه بود. تجربهای متفاوت بود، یک تجربۀ ارزشمند. همین که صبح، به چهرۀ سرخِ خورشید نگاه کنی که تازه برخاسته است، برای روزی که بخواهی «فوقالعاده» بنامیاش، کافیست. همین که جاهایی قدم بگذاری که تاکنون پا نگذاشته بودی، در طبیعتی که هیچگاه تکراری نمیشود، میانِ کوههایی که همراه با تو فریاد میکشند از خوشحالی، چه از این بیشتر برای یک روزِ بهیادماندنی؟
فردا، نه بهیادماندنیترین روزِ عمرم، امّا روزِ بهیادماندنییی بود. خوشحالم از اینکه میتوانم انتظارِ چنین فرداهایی را داشته باشم.
لطفاً اجازه دهید یک بار دیگر حیرت کنم. البته، آدمها برای حیرت کردن نیازی به اجازه ندارند، در لحظه حیرت میکنند. و من حالا در حیرتم که چگونه روحیۀ آدمها میتواند اینقدر زود دگرگون شود. مقصودم تنها حیرتِ ذاتی و حیرتِ در لحظه نیست. جالب اینجاست که حینِ فکر کردن به این مسئله است که حیرت میکنم؛ و همین حیرت کردن حینِ تفکر و محاسباتِ منطقی است که مرا به حیرت میآورد. فکر کنم قدری پیچیدهاش کردم. ببخشید! ناچارم دیگر، آخر مسئله نیز بسیار پیچیده است. بگذار شفافتر بگویم: «حیرت بر پیچیدگی» است که مرا به حیرت انداخته، نه اینکه تنها از «پیچیدگی» حیرت کنم. آخر میدانید چیست؟ خیلی وقت بود که دیگر چیزی نمیتوانست مرا متعجب کند. همه چیز به طور شگفتانگیزی برایم ساده و پوچ شده بود. خیلی خیلی ساده. آنقدر ساده که همین چند روز پیش حقیقتاً به این نتیجه رسیده بودم که «این جهان از همان اولش توی یک مشت جا میشده؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دستیافتنی.» فکر میکردم دیگر نمیشود هیچ چیزِ اسرارآمیزی توی این دنیا پیدا کرد. این دنیا برایم خیلی تکراری شده بود، و همۀ آدمهایش هم. البته که آدمهایش هنوز هم برایم تکراریست، ولی امروز فهمیدم دنیا آنقدر هم کوچک و دستیافتنی نیست که توی یک مشت جا شود. نمیدانم متوجه شدهاید یا نه؟ من مدام در حال رسیدن به نتایج جدیدتری نسبت به این دنیا و این زندگی هستم. امروز فهمیدم که میتوانم درست توی یک روز، دو نتیجهگیریِ کاملاً متضاد هم داشته باشم. یعنی طوری که تا ظهر این زندگی برایم تبدیل میشود به درکاتِ جهنم و نزدیکِ غروب هم تبدیل میشود به جایی روی بهشت.
بگذار صادقانه بگویم. از صبح تا ظهر اتفاقاتی افتاد و حرفهایی شنیدم که به شدت افسردهام کرد. داشتم به این فکر میکردم که چگونه میشود از این دنیا انتقام گرفت؛ که چگونه میشود این نفرتِ هزار ساله را سرِ این زندگی خالی کرد. چرا دروغ؛ آنقدر ناراحت بودم که به خودکشی هم فکر میکردم، اما نه اینکه چگونه «خودم» را بکشم. دراز کشیده بودم و با یک آهنگِ آرامِ غمگین سوار بر ابرِ خیال شده بودم و به داستانِ کسی فکر میکردم که میخواهد خودش را بکشد. آخر میدانید که، خودکشی یکی از فلسفیترین کارهایی است که آدمها میتوانند توی زندگیشان انجام دهند ـ البته اگر تنها از روی احساسات نباشد ـ برای همین سوژۀ خیلی خوبی است برای فکر کردن و تخیل، بخصوص وقتی که قلبت پرِ کینه و خشم شده باشد نسبت به این دنیا ـ و من از اینکه چشمهایم را ببندم و همراه با یک آهنگِ آرامشبخش به دنیای تخیالتم وارد شوم خیلی لذت میبرم؛ آخر آنجا، من خوشبختترین فردِ این عالمم، خوشبختترین! چون در عینِ اینکه هر جا هستم و هر کسی هم هستم، هیچ جایی نیستم و اصلاً وجود هم ندارم، و نه دیگر «زمان» معنایی خواهد داشت که بخواهد اسیرم کند. من آنجا، توی تخیلاتم، آزادِ آزادم. آزادِ آزاد!
به خاطرم میآید آخرین باری که حسابی غمگین و افسرده شده بودم ـ فکر کنم یک ماه پیش بود ـ دوباره یک ما جرای ناگوار و کلی سرکوفت و حرفِ نیش دار... طوری که هر بار به آن ماجرا فکر میکردم غصهام میشد و حسابی احساس بدبختی میکردم. البته بگویم، ماجرا منطقاً آنقدرها هم ناگوار نبود، ولی احساسم این حرفها و دلایلِ منطقی حالیاش نمیشد. به ناچار متوسل شدم به همان خیالات، و آن ماجرا را با یک پایانِ خوش و هیجانانگیز بازسازی کردم، و میدانید نتیجه چه شد؟ یک ساعت بیشتر طول نکشید که از بدبختترین آدمِ این عالم تبدیل بشوم به شادترین و خوشبختترینشان، و به همین سادگی توانستم خودم را فریب دهم. یعنی احساستم را. و حالا که یک ماه از آن ماجرا گذشته، با فکر کردن به آن، هیچ ناراحتی یا خشم و نفرتی احساس نمیکنم.
خب برگردیم به همان داستانِ خودکشی. نتیجۀ تخیالتم شد یک طرحِ نیمهکارۀ داستانی، که نمیشد به پایان ببرمش. یعنی هربار که میخواستم به خودکشیِ کاراکترِ اصلیِ داستانم فکر کنم، یک نیروی درونی مانع میشد که به این پایانِ غمانگیز برسم. شاید بعدها تبدیلش کردم به یک داستانِ کوتاه یا بلند. نمیدانم. افسردهحال، طوری که هیچ حرفی نمیزدم و بدنم را هم در کمالِ آرامش و کُندی تکان میدادم تا مبادا از سرِ خشم حرکتِ نابهجایی کند یا دهانم باز شود به فاش کردنِ رازِ درون، رفتم سراغِ یکی از سازهایم تا بلکه با آنها سرگرم شوم و فراموشی نجاتم دهد.
تاکنون پنفلوت نواختهاید؟ یا فلوت، از این کلیددارها؟ ریکوردر چی، فلوت ریکوردر هم تاکنون دستتان نگرفتهاید؟ دیروز برای اولین بار یک ریکوردر دستم گرفتم. امروز شروع کردم به یادگیریاش، و تازه فهمیدم چگونه میشود صدایش را به درستی درآورد. نمیدانید چقدر حیرتانگیز است این ساز. در کل، صدای تمامِ سازهای بادی اغوایم میکنند، ولی سازها هرچقدر که سادهتر (و تبعاً ارزانتر) میشوند، بیشتر عاشقشان میشوم. وقتی آهسته در ریکوردر میدمم و انگشتهایم را روی سوراخهایش جابهجا میکنم، وقتی میبینم چیزی به آن سادگی، یک لوله با چندتا سوراخ و شیار، میتواند آنقدر صداهای دلفریب ایجاد کند، (آن هم دو اکتاو همراه با نیمپردهها!) نمیتوانم حیرت نکنم. لطفاً اجازه دهید بگویم یکبار دیگر هم توی این زندگی به حیرت افتادهام. و همین دیگر. (پایان.)
+ یادگیری یک سازِ جدید از هیجانانگیزترین گیمِ دنیا هم لذتبخشتر است؛ بخصوص که صدایش برای نوازدۀ آن زیبا باشد و آرامشبخش. در حالِ یادگیریِ سهتارم و توی همین یک ماه کلّی پیشرفت کردهام. ریکوردر را گرفتم هم به دلیلِ سادگی و ارزانیاش، و هم اصلیتر از همه، کوچکیاش و قابلِ حمل بودنش ـ حتّی میشود سهتکهاش کرد و توی جیب جا دادش. با اینکه حقیقتاً دلباختۀ صدای سهتارمام، ولی نمیدانید این ریکوردر چگونه سرِ ذوقم میآورد! کسی چه میداند، شاید بعدها فلوتِ کلیددار و فلوتِ بامبو و حتّی پنفلوت هم جور کردم، آخر صدایشان واقعاً حالم را دگرگون میکنند، آرامشبخشاند، هروئین و مسکناند حتّی! خیال دارم بعدها حتّی ویولن هم یاد بگیرم! و میدانید چیست؟ همین دشواریست که هیجانانگیز است.
++ دیروز دربارۀ فلسفۀ شوپنهاور تحقیق میکردم و رسیدم به حرفی که واقعاً مرا به فکر فرو برد.
شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخه «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. برای رهایی از این رنج، دو راهحل وجود دارد. راهحل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است.
جالبترین نکتهاش این بود که من بدونِ دانستنِ این موضوع، درست همین راهها را پیش گرفته بودم. البته بگویم، این حرفها خیلی وقت است که موجب شگفتیام نمیشوند. تنها به فکر فرو میروم. همین. :)
دیروز یکی از روزهایی بود که از همان صبح فهمیدم باید چیزی بنویسم. همۀ ما این احساس را تجربه کردهایم؛ گاهی آدم به دلایل مختلفی احساس میکند که کلی حرف دارد برای گفتن، کلی حرف روی دلش باد کرده است که اگر آنها را به کسی نگوید، معلوم نیست چه عواقب وحشتناکی در انتظارش است. من که کسی را جز خودم ندارم. رفتم سراغِ فایلِ وردِ «نیمۀ اول ۹۷». فایل را که باز میکنی باید همان ابتدا، ctrl+End بزنی که ببردت به آخرین کلمهای که نوشتهای ـ به صفحۀ ۲۸۷. پایین صفحه را که نگاه کنی متوجهِ عددِ بزرگی میشوی که نشاندهندۀ کلماتِ نوشته شده در آن است: ۹۱۱۰۰.
گذشته از این جزئیاتِ بدرد نخور، دیشب وقتی آن فایل را باز کردم، دیدم خبری از آن پانصد کلمهای که صبح حینِ نوشتنشان برق قطع شد، نیست. واقعاً کلافه شدم. فکر میکردم وُرد قادر است حفظشان کند، فکر میکردم حداقل به او میتوان اطمینان کرد، ولی نه؛ انگار توی این زندگی به هیچ چیزی نمیشود اطمینان کرد. نمیدانستم باید به چه کسی فحش دهد. حسرتِ آن پانصدکلمه را میخوردم؛ حسرتِ از دست رفتنِ کلماتی را میخوردم که تاکنون هیچگاه پس از نوشته شدنشان برنگشتهام تا بخوانمشان. گاهی پوچیِ این حسرتها برایم عیان میشود، حسرتِ کارهای نکرده، حسرتِ راههای نرفته، حسرتِ از دست دادنِ داشتنیهایی که نمیدانستهایم استفادهشان چیست، حسرتِ نداشتنِ شرایطِ خوب، روابطِ خوب، حسرتِ نداشتنِ زمانِ کافی، حسرتِ فانی بودنِ این زندگی، کوتاه بودنش، حسرتِ روزهایی که شاد نبودهام، حسرتِ نداشتنِ دوستهایی که نداشتهام، حسرتِ رفتنِ کسانی که به آنها دلبسته بودهام... وقتی به دقت فکر میکنم میبینم که بسیاریشان پوچ و عبث است؛ ولی من هم انسانم. این حسرتهای پوچ گاهی واقعاً آدم را غمگین میکند، کلافهاش میکند، پریشانش میکند. اما میدانی چیست؟ دیروز احساس کردم زیادی بیتفاوت شدهام. احساس کردم دارم همۀ احساساتِ انسانی را در خودم میکشم. فهمیدم همیشه بیش از حد میخواستهام منطقی باشم و همیشه کودکِ معصومِ درونم را از خودم ناراحت میکردم تا آنجایی که حالا دیگر خیلی منزوی شده است و خیلی کم پیدایش میشود.
میدانی چیست؟ کلمات زندهاند. هیچ کس نمیتواند یک نوشته را دوبار مثلِ هم بنویسد، مگر اینکه حیات را از کلماتش ـ از مهمترین داراییاش ـ گرفته باشد، مگر اینکه هرچه احساس بوده است را در کلماتش کشته باشد. کلمات همیشه جاری هستند، اگر نشاط و غم و احساس و سرزندگی را ازشان بگیری، تبدیل میشوند به مرداب و کم کم بوی تعفن میگیرند.
دیروز دوباره فرصتی شد و نشستم پای حرفها و قصههای عموحسین. توی دلش دنیای خیلی بزرگی دارد. بزرگترین قصهگویی است که توی زندگی دارم. درونِ سینهاش پر از حرف و راز است. همیشه میتواند شگفتزدهات کند. آدم خوشدلی است. داستانهایش پر از سرزندگیست؛ پر از نشاط است، پر از خوشحالی است. اما گاهی میبینی وقتی دارد خاطراتِ شیرینِ گذشتهها را تعریف میکند، بینِ خندههای شیرینش، یک دفعه چشمهایش سرخ میشود و اشک از گونههایش جاری میشود. دلِ پر غمی دارد، زندگیِ پر درد و رنجی دارد، ولی همیشه قصد دارد خوشحالت کند، اما گاهی از دستش در میرود. آدمیست دیگر. کنارِ برادرِ کوچکش که توی زندگی بهترین دوست و همراهش بوده است، روی تخت مینشیند و خاطراتِ خوش گذشته را پیش میکشد، ولی یکدفعه میبینی تحملِ تکگوییها و خندههایش را از دست میدهد، ساکت میشود و شانههایش شروع میکند به تکان خوردن. بیصدا میگرید. بغض میکند و دیگر نمیتواند چیزی بگوید. این مرد دلِ بزرگی دارد، خیلی بزرگ. چه بگویم. همیشه دنبال گنج بوده است. حالا فهمیده است که همهاش پوچ بوده، ولی هنوز نمیتواند از گذشته دست بکشد. هنوز هم نمیخواهد امیدش را از دست دهد. یکهویی از دهانش پرید و گفت گاهی طاقت این زندگی خیلی برایش سخت میشود و از خدا میخواهد زودتر از میان ببردش، ولی آن تهماندۀ امید نمیگذارد از زندگی دست بکشد. هنوز دنبال گنج است. هنوز توی تاریکیها دنبالِ روشنایی میگردد. هنوز زندگی برایش تمام نشده است. دیروز صبح بود که فهمیدم آن کودکِ معصوم دیگر قهر نیست. از دیروز فهمیدم میشود خیلی ساده اشک ریخت و مثلِ پَر سبک شد. از دیروز دیگر سعی نمیکنم غمها را توی دلم نگه دارم و زندانیشان کنم. حالا فهمیدهام کسی که نتواند گریه کند، نمیتواند خوشبخت باشد.
ما آدمها میلِ سیریناپذیری داریم به دیدهشدن، به دوستداشتهشدن، به احساسِ ارزشمندی کردن؛ یعنی طبیعتمان اینطوریست، و گاهی همینها تبدیل میشوند به هدفِ زندگیِ کسی چون من و شما. میدانی چیست؟ نمیخواهم بگویم که این موضوع خیلی خوب است، و هم نمیخواهم بگویم که بد است. به همان اندازه که آدمی توی جمعِ مردمان، به این خصایص گرایش پیدا میکند، همان قدر هم وقتی تنهایی را درک میکند، عاشقِ خلوتگزینی و تنهایی میشود؛ و مدام این تنهایی، این «خود» را یافتن، این پیدا کردنِ بهترین همراه و همدم، این آرامشِ ابدی، این لذتِ وصفناشدنیِ اندیشهورزی، برایش ارزشمندتر میشود و بیشتر و بیشتر به سمتِ آن میل میکند و به سوی انزوا کشیده میشود. انسانها همیشه توی جدالی پایانناپذیرند، تا به لحظۀ مرگ، و حتّی شاید پس از آن هم؛ و همین جدالهاست که نمیگذارد از زندگی کنده شوند، که همیشه آنها را به زندگیشان متصل نگه میدارد؛ همین است که نمیگذارد زندگیشان بیمعنی شود، و همین است که زندگیها را از دامِ روزمرگی و تکرار نجات میدهد. هیچکس شاید تاب نداشته باشد که برای همیشه تنها باشد و کسی جز او روی زمین زندگی نکند، و کسی هم نمیخواهد تمامِ لحظهلحظۀ عمرش را توی اجتماع باشد و هیچگاه خلوتی برای خودش نداشته باشد تا به آرامش برسد. خب، این همه حرف زدم که لابد قرار بود آخرش جملهای بگویم که رازی را بر ملا میکرد و همه را به فکر فرو میبرد، ولی عجالتاً چنین حرفی توی دستوبالم پیدا نکردم. فقط میخواستم خیلی مختصر دربارۀ تنهایی و در جمع بودن بگویم، همین حرفهایی را که توی سرم شلوغ کرده بودند، بدونِ نتیجهگیریهای غمانگیز یا انگیزشی. (و البته توصیه میکنم به لینکِ سیوسومِ ستونِ «از همه جا»ی این وبلاگ نگاهی بیندازید؛ نامربوط نیست.)
کم کم به این نتیجه رسیدهام که زندگیِ هر کداممان، تنها زندگیِ یک آدم است. آدمی که به دنیا میآید، دورههای مختلف زندگیاش را میگذراند و بعد هم، اگر بخت و اقبال با او همراه باشد در کهنسالی میمیرد و نه زودتر. نه، منظورم این ظواهر نبود؛ داشتم به این فکر میکردم که این زندگی، بیش از یک قرن برای یک نفر واقعاً کسلکننده میشود. شاید قبلترها ـ آن وقتهایی که هنوز کاغذی برای خط خطی کردن نبود ـ این قضیه فرق میکرد، ولی حالا نه. خیلی زود به غایت هر چیزی میرسی ـ خیلی خیلی زود. قبلترها، یک حافظۀ قوی میتوانست خیلی خیلی مؤثر باشد و امتیازِ ویژهای محسوب شود، ولی بعدترها ـ که به حالا برسیم ـ یک حافظۀ قوی دیگر آنقدرها اهمیت ندارد. حالا دیگر همه میتوانند با نوشتنِ بند به بندِ افکارشان ـ افکارِ پریشانی که با نوشتن نظم میگیرند و با نظمگرفتن رشد میکنند ـ غایت هر چیزی را به تصویر بکشند. ذهنشان یاد میگیرد که چگونه فکر کنند، که افکارشان را چگونه گسترش دهند و خیلی زود، خیلی خیلی زودتر از قبلترها به تهِ هر چیزی برسند؛ که رهِ صد ساله را یک شبه بروند و برگردند. یاد میگیری آنقدری خودت را گسترش دهی که تمام جهان را ـ از لحظۀ خلقت تا زمانِ نابودیاش را ـ توی مشتت بگیری و هر شب وقتی برای خاتمۀ یک روزِ زندگیات آمادۀ بهخوابرفتن میشوی، به تمامِ آن نگاه کنی، و ذره ذرهاش را دوباره و دوباره بازبینی و تحلیلش کنی، و آدمهایش را هم.
نه، دارم خیلی بزرگش میکنم. این جهان از همان اولش هم توی یک مشت جا میشد؛ از همان اولِ اولش. توی یک مشت. کوچک؛ دستیافتنی. گاهی خیلی کسلکننده میشود. گاهی خیلی کسلکننده میشویم. ما، ما آدمها، داریم زیادی تکرار میشوم؛ زیادی تکراری میشویم. ما، حرفهایمان دارد خیلی شبیه به هم میشود. خیلی کوچک شدهایم، خیلی کوچک...
چقدر نفرتانگیز است که آدم نتواند توی وبلاگ خودش هم حرف بزند. چقدر بد است که میخواهی حرف بزنی، حقیقتاً میخواهی سکوتت را بشکنی و بگویی «ببینید، من هنوز هستم!»، و در حالی که ذهنت پر از حرفهای ناب است میبینی که حتّی قادر نیستی یک کلمهاش را بیان کنی. شاید بزرگترین ضعف آدمها همین است که نمیتوانند حرفشان را بیان کنند، یا اینکه اصلاً نمیدانند حرفشان چیست. خیلی از آدمها را میشناسم که عمرشان توی همین بلاتکلیفیها تلف میشود. یکبار که دلم حسابی گرفته بود و به دنبالِ آرامش رفته بودم قبرستان، دیدم یک روح با حالتی متفکرانه ایستاده است و خودش را میبیند که لای کفن می گذارندش توی قبر. یکی هم رفته بود پایین توی قبرش و هی شانهاش را تکان می داد و پشت سر هم کلماتی بهش می گفت ـ حرفهایی که انگار از قبل آنها را از بر کرده است.
اسمع، اسمع... افهم، افهم... روح را میدیدم که هاجوواج ایستاده است و ناباورانه به آن کلمات گوش میکند؛ انگار بالاخره قرار است رازِ زندگی را بهش بگویند. قوز کرده بود و زانوانش خم شده بود و به نظر میرسید پاهایش دارد از شدتِ ترس سستی میکند. بیشتر که به چهرهاش دقت کردم دیدم تماماً سوال است. آخر نفهمیدم آن مردی که رفته بود توی قبر چه چیزی را می خواست به او حالی کند و آیا آن روحِ بیچارهای که آنجا ایستاده بود قضیه را میفهمید یا نه. خیلی برایم سخت بود که ببینم آدمها حتّی وقتِ مرگشان هم نمیدانند حرفشان چیست و باید کس دیگری بیاید و حرف بگذارد توی دهنشان. چه استعارهای است این مرگ! گویی که ما هیچ وقت نمیفهمیم حرفمان چیست و چه مرگمان است. البته نمیدانم آن لحظه واقعی بود یا خواب و رویا، ولی مگر فرقی هم میکند؟ این صحنهها برای من واقعیتر از واقعیتاند، حتی اگر ترشحاتِ ذهنِ بیمارم باشند. من بشر را در اوج درماندگیاش دیدم. استیصالش را با تمام وجودم درک کردم. حتّی این را فهمیدم که تمام آن جمعیتِ مشکی پوشی که کنارِ آن قبر ایستاده بودند هم همین حالت را داشتند. خیلی هاشان اصلاً متوجه نبودند که قضیه چیست و چرا آن موقع آنجا هستند. حتّی نمیخواستند خودشان را به زحمت بیندازند و فکر کنند که برای چه دارند زندگی میکنند، تا وقتی مُردند، «مرگ» برایشان معنایی داشته باشد. یقین دارم اگر از هر کدامشان میپرسیدی که چرا آنجا هستند، پس از اینکه حاشیهرفتنهایشان تمام میشد و دست از گولزدنِ خودشان میکشیدند، تازه متوجه میشدند که حرفی برای گفتن ندارند؛ میفهمیدند که اصلاً نمیدانند آنجا چه میکنند. آن وقت میدیدی که چقدر همهشان شبیه به هماند؛ شبیه به آن روحی که ناباورانه ایستاده بود و به جسدش نگاه میکرد. آخرش هم نفهمید که حرفش چیست. شانهاش را توی قبر تکان میداد و میگفت: «میشنوی؟ بفهم! تو که حرفی نداری برای گفتن، نکند هنوز هم چنین فکرهایی میکنی؟ بفهم، بفهم! دیدی؟ توی تمام زندگیات خیال میکردی که حرفی داری برای گفتن، فکر می کردی که هستی! ولی حالا بفهم، بفهم که تنها باید حرفهای مرا تکرار کنی. میشنوی؟ فقط حرف های مرا؛ فقط حرف های من! تو هیچ وقت نبودهای و دیگر هم نیستی؛ بفهم!»
اینجا دیگر او نمیتواند خودش را گول بزند. اینجا دیگر هیچ کسی نمیتواند خودش را با خیالاتش گول بزند. ناامیدکننده است که بفهمی زندگی میکنی تنها برای اینکه بهت ثابت شود که هیچ حرفی برای گفتن نداری. که بفهمی هیچ وقت قرار نبوده که بگویی «من هستم». که ببینی همهاش خیال بوده. خیال.
بازیِ وحشتناکیست این...
****
جمعه دوباره رفته بودیم همان قیزقلعه. اما اینبار قرار نبود از پلهها برویم جایی که به آن راهنمایی شده بودیم. بعد از کلی بالا آمدن، تپه را از طرف دیگرش آمدیم پایین. میدانستم که کم میآورم. میدانستم که قرار است مثل همیشه کم بیاورم؛ ولی احساسی میگفت که اینبار چیزی فرق کرده. کوهی که قلعه روی آن بنا شده بود را دور زدیم. آن پایینپایینها، لای شیاری میانِ دیوارههای سنگی، جایی که دو کوهِ بلند به هم شانه میزدند، متوجه پلههایی شدیم که سالها پیش ساخته شده بودند. حتّی عموحسین هم هیچ وقت آنجا را ندیده بود و همین موضوع کلی برایمان لذتبخش بود. همین که شروع کردم به بالا رفتن از آن پلههای بلندی که برخیشان به اندازۀ عرضِ یک آجر پهنا داشتند، دیدم که پاهایم سستی میکند؛ دیدم که قرار است اینجا کم بیاورم. اما هر جور بود خودمان را از توی آن تونلهایی که نسلها قبل توی آن کوه حفر شده بودند کشیدیم بالا. چقدر لذت داشت اینکه میتوانستی کوه را عمود بروی بالا، آن هم از داخلش! لحظه لحظهاش پر از شگفتی بود. پنجرههایی داشت مخصوص دیدبانی که قدراست هم تویش جا میشدی. و چه منظرهای داشت از آن بالا... کاش میشد ساعتها آنجا بنشینم و از آن منظره لذت ببرم و با هر بار بیرون آوردنِ سرم از آنجا و نگاه کردن به پایین، ترس را توی ذرهذرۀ وجودم احساس کنم. آخر رسیدیم آن بالای بالا. از آنجا سنگهایی را پایین میانداختیم و از صدای بلندی که توی کوهها میپیچید و انعکاسِ گوشنوازی میکرد، حسابی خوشحال میشدیم و قاهقاه میخندیدیم.
پایین آمدنی سختتر بود؛ برایم سوال شده بود که پاهایم چگونه با آن بیحسیشان میتوانستند سرپا نگهم دارند. فقط این را میدانستم که نباید بگذارم بدنم سرد شود و همینطور که شُرشُر عرق از سر و کولم جاری بود با ترس و احتیاط پایین میرفتم. از کوه خارج شدیم. همین که فکر میکردم چقدر مسیر مانده تا موتورها، حسابی کلافه میشدم؛ ولی هر طور که شده بود ادامه دادم. هیچ وقت به اندازۀ آن روز نفهمیده بودم که انسانها چقدر ظرفیتِ سختی کشیدنشان زیاد است و میتوانند در بدترین شرایط هم ادامه دهند. حتّی میتوانم بگویم به عمرم چنان خستگییی نکشیده بودم. تنها فکرِ رسیدن به موتورها بود که باعث میشد با آن پاهایی که خیلی وقت بود مالِ من نبودند قدم بردارم. توی همین فکرها بودم که یک لحظه دردِ وحشتناکی را توی پایم احساس کردم. از ارتفاعِ خیلی کمی پریده بودم بیخبر از اینکه دیگر ماهیچهای نیست تا این ضربهها را دفع کند. پایم پیچ خورد. آن لحظه هیچ کاری نتوانستم بکنم جز اینکه همانجا در ساکتترین حالتِ ممکن بنشینم و منتظر شوم تا آن درد کمی قابلتحمل شود. آن وقت بود که فهمیدم گاهی درد کشیدن هم میتواند لذتبخش باشد ـ اینکه یک لحظه همه چیز را فراموش میکنی و تنها به دردی فکر میکنی که هی بالاتر میآید. تحملِ یکبارۀ آنمقدار درد حس عجیبی دارد و در عینِ ناگواریاش دلچسب است. زیادی ننشستم. بلند شدم و با پایی که با هر قدم نیشی به جانم میزد به موتورم رسیدم. آن لحظه بود که فهمیدم اینقدر سختی کشیدن ارزشش را داشت. توانسته بودم بیشتر از هر وقتی خسته شوم و خودم را حسابی به چالش کشیده بودم. حالا که میبینم عضلاتِ پاهایم هنوز از خستگیِ آن روز درد میکند، خوشحال میشود از اینکه قویتر شدهام و دفعۀ بعدی ـ هم به لحاظ روانی و هم از نظر جسمی ـ میتوانم حتّی بیشتر از آن روز سختی بکشم.
انگار تنها با سختی کشیدن است که آدم میتواند همیشه خودش را احساس کند و با به مبارزه طلبیدن و به چالش کشیدنِ خودش است که میفهمد هنوز زندگیاش تکرارِ تکرار نیست.
«لیدی لوکاس بارها خودش گفته بود بخاطر زیبایی جین به من غبطه میخورد. من دوست ندارم پز بچهام را بدهم، ولی واقعاً جین... کمتر کسی به این قشنگی پیدا میشود. همه این را میگویند. فکر نکنید چون مادرش هستم این حرف را میزنم. وقتی تازه پانزده سالش شده بود در منزل برادرم، توی لندن، آقایی جین را دید و عاشقش شد، و زنبرادرم مطمئن بود قبل از برگشتن ما آن آقا خواستگاری خواهد کرد. البته خواستگاری نکرد، شاید فکر میکرد هنوز جین خیلی جوان است. با این حال، برایش چندتا شعر گفت، شعرهای خیلی قشنگ.»
الیزابت، کلافه گفت: «و احساساتش هم ته کشید. انگار خیلیها اینطوری خلاص میشوند. نمیدانم اولین بار چه کسی اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!»
دارسی گفت: «من همیشه فکر میکردم شعر خوراک عشق است.»
«برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی میتواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام میکند.»
غرور و تعصب، جین آستین، ت. رضا رضایی، ص ۵۶
البته که شعر گفتن بخشِ رمانتیکِ ماجراست و مربوط به وقتی است که اندیشه تسلیم شده است و احساس بر سراسر وجودت حکمرانی میکند و از این گرمای مطبوعِ عشق حقیقتاً لذت میبری. به هر حال راهکار خیلی خوبی است؛ مثلِ ریختنِ بنزین روی آتش. ولی اگر هیزمها طاقتش را نداشته باشند و کمجان باشند، چیزی نمیگذرد که آن شعلههای سرکش ناپدید شود و چیزی جز خاکستر باقی نماند. و یکی از راهکارهای دیگرِ تشخیص عشق از کششهای جزئی و معمولی، هشیار کردنِ عقلِ مدهوش شده است. به این صورت که باید مدام از خود راجع به آن عشق سوال پرسید، دنبال دلیل گشت، و حتّی غایتنگری کرد و اوضاعِ حال را با آن موقع سنجید. البته که این روش به هیچ وجه توصیه نمیشود، چون در نودونه درصدِ موارد جواب میدهد. خلاصه این کار اسلحهای به دستتان میدهد؛ مراقب باشید وقتی آن را روی شقیقۀ عشقتان گذاشتهاید، ماشه چکانده نشود، آخر خیلی حساس است.
میدانم واقعیت و حقیقت حقایقی انکار ناپذیرند، اما اینکه آدم گاهی با تمام وجودش میخواهد علیه این حقیقت قیام کند را، نمیفهمم! نه اینکه اندیشیدن در این موضوع کار سختی باشد، نه؛ تازه خیلی هم مطبوعِ آدمی چون من است. اینکه میگویم «آدمی چون من»، منظورم آدمی است که همین حالا هستم، و نه حتّی کسی که فردا و فرداهای دورترش قرار است توی این کالبد نفس بکشد و با آن زندگی کند. نمیدانم چیست، توی همین چند وقت، احساس میکنم موجی از افکار محافظهکارانه به ذهنم هجوم آورده است. البته که هجوم آوردنشان مهم نیست، پذیرش و دوامشان است که ماجرا را پیچیده میکند. نمیدانم تصورتان از افکار محافظهکارانه چه میتواند باشد؛ برای خودِ من هم تا چندی پیش، پناه بردن به اعتقاداتِ سفت و سختِ دینی و خداباورانه مصداقی برای افکاری محافظهکارانه بودند، ولی حالا اوضاعم کمی فرق کرده. قمارباز نه، حالا بیشتر شبیه به کسی هستم که بازی قماربازان، شکست و پیروزیهایشان را میبیند و خودش با وجود اینکه کلی پول دارد برای از دست دادن، ولی حتّی شانس خودش را هم امتحان نمیکند. از باخت میترسد یا پیروزی برایش بیمعنی است؟ نمیدانم...
میترسم از اینکه صادقانه خودم را بریزم روی کاغذ. نوعی احساسِ خطر است که مرا از این کار منع میکند. گاهی واقعاً به این نتیجه میرسم که محصولِ معیوبِ شرکتی هستم که میترسد نقصش را آشکار کند تا مبادا به همین جرم، نابودش کنند و چیزی دیگر از آن بسازند: محصولی بیعیب و نقص که دیگر خودش نیست. حتی وحشت دارم از اینکه به این نتیجه برسم که نمیتوانم مثلِ آدم زندگی کنم ـ مثل تمام آدمهایی که با این اخلاق و رفتارِ این زندگیِ بیثبات کنار آمدهاند. اقرار میکنم که هیچ طمعی به زندگی ندارم، ولی نمیتوانم چیزی که بسیاری اوقات به آن اظهار بیمیلی میکنم را از دست بدهم. گاهی که مستِ رویابافیهایم میشوم و به دورهای از زندگیام میرسم که مثلِ یک نویسنده مینویسم ـ دورهای که میتوانم بهترین لحظاتِ این زندگی را در آنجا جستوجو کنم ـ یکباره ترمز دستیِ این رویاهای خوشدلانه را میکشم بالا و از خودم میپرسم: در این لحظه طبیعت و غرایزِ انسانیات است که تو را مسرور میکند یا احساسِ وجود، رسیدن به حقیقت، و خداوندی؟ شهرت و وجهه است که تو را میفریبد یا دستیابی به حقیقتی گرانبها؟ گاه حرص و ولعی قوی را در خودم احساس میکنم که میکشانَدم به سوی زندگییی که دوستش دارم، و در مقابلِ زندگییی که برایش ساخته شدهام گستاخانه میایستم. اما این مضحک نیست؟
آخرین بار این مسئله همین چند ساعت پیش برایم رخ داد. روی نیمکتی در کنارۀ پارک جنگلی نشسته بودم و مقدمۀ «کافکا در کرانه»ی هاروکی موراکی را میخواندم. به صفحۀ نورانیِ گوشیام خیره بودم و از هوای پراکسیژن و صدای ژنراتورهای فروشندگانِ بازارشب لذت میبردم ـ گویی که صدای شرشرِ جوی آبی باشد! از افتادنِ نورِ لامپهای ماشینها روی صورتم هم لذتِ خاصی میبردم؛ غرقِ خواندن بودم و این احساسِ توامِ «در مرکز خطر بودن» و امنیت، در جمع بودن و تنهایی، بسی مطبوع بود. و البته خواندنِ چنین نوشتههایی که از فراز و نشیبِ زندگیِ یک نویسنده گفته است، برایم جزء لذتبخشترین کارهایی است که به عمرم میتوانستهام انجامشان دهم. نمیدانم چیست، (البته این کار هم درست نیست که با بهدنبال دلیل گشتن، هر احساسِ مطبوعی را بر خودمان حرام کنیم! در بیشتر اوقات کاریست بس ابلهانه. هی مرد، مرضت چیست که با دست خودت بهشتِ زندگی را بر خود جهنم میکنی؟) داشتم میگفتم «نمیدانم چیست»... خب حقیقتاً نمیدانم چه مرضی است؛ یک قلممو به دست گرفتهام و هیچ چیزی نمانده است که به آن رنگِ ابتذال نزده باشم. مثلاً همین «موفقیت» را در نظر بگیرید. گرفتید؟ خوب! میبینید چقدر پست و مضحک و مبتذل است؟ موفقیت! موفقیت! اینکه به کسی اجازه دهی تا راجع به اینکه چگونه زندگی کردهای، قضاوت کند، خیلی حقیرانه است. اینکه کسِ دیگری خوب یا بد بودن را برای تو تعیین کند، حقیر شمردنِ خودت نیست؟ البته، همیشه تناقضاتی هست که گره میاندازد به افکارم و چاههایی عمیق میکَند در راهِ اندیشیدن. من که اینقدر خودم را بینیاز و برتر از دیگران میدانم و با تبختر با هر مسئلهای مواجهه میکنم، چرا کسِ دیگری نتواند همچون من باشد و مرا در شمارِ همان ناچیزْمردمانی قرار دهد که هیچ نیازی به بودن و اظهارِ نظرشان نیست؟ مگر من خونم رنگینتر است؟ اگر من چنین ارزشی برای خودم قائل هستم، چرا نباید برای دیگران هم به همان میزان ارزش قائل باشم؟ چرا باید روش زندگی، افکار و عقایدشان را به مضحکه بگیرم؟ اگر «من» برای خودم ارزشی قائل هستم، باید برای تمامِ «من»هایی که خلقتی چون من دارند هم ارزش قائل باشم؛ طبیعت همین را میگوید، و واقعیت هم؛ اما من هنوز هم نمیدانم چرا با تمام این وجود، میخواهم خاص باشم و تکرار نباشم. نمیدانم چرا عشق را در وجودم احساس میکنم اما منکرش میشوم. یا شهرت، محبوبیت، تاثیرگذاری، روابط و زندگیِ اجتماعی، دوستداشتن و دوستداشتهشدن... به حقایقی چنین آشکار مینگرم ولی هنوز عطشم برای یافتنِ حقیقتی دستنیافتنی و اسرارآمیز فروکش نکرده است. گویی همیشه دوست دارم در جستوجو باشم و این سرگشتگی سرنوشتِ محتومِ من است و از آن شاید لذت میبرم.
حکم کسی را دارم که به امیدِ یک آبادی به راه افتاده است، اما وقتی خستۀ راه است و شب است و سوسوی نورهایی لرزان به چشمش میخورد، راه کج میکند و به سویی دیگر روانه میشود. اما چرا؟ چرا نمیخواهی واقعیت را بپذیری؟
+ وقتهایی هم که آدم هوس نوشتن میکند، یا وقت تنگ میشود و تمام حرفهایش را نمیتواند بگوید و یا کلماتش در حوصلۀ کاغذی که زیر دست دارد نمیگنجد. البته، چه کسی اهمیت میدهد؟! :)