خیلی چیزها را فراموش کردهام. خیلی چیزها را. دیشب که مهدی آمده بود خانهمان صحبت از درس و مدرسه شد. انگار که لحظۀ لحظۀ آن چهار سالِ آخر که همکلاسی بودیم را یادش است. مهدی مدام از من میپرسید «فلانی را یادت است؟ فلان ماجرا را یادت است؟» اما هرچه توی پستوهای ذهنم میگشتم چیزی نبود. نه که هیچِ هیچ نباشد. بعضی چیزها را خیلی خوب به یاد دارم، زندۀ زنده؛ با سوالاتِ او یکسری تصویرِ مبهم هم به یادم آمد، اما فهمیدم بسیاری از گذشته را فراموش کردهام و هرچه فکر میکردم هیچ به یادم نمیآمد که نمیآمد. مدام به یک دیوار بر میخوردم ـ یک دیوارِ سیاه، یک سدِ عظیم رو به گذشته.
حقیقتش را بگویم، من بهترین سالهایم عمر را توی مدرسه گذراندهام. (یک جوری گفتم انگار سیچهل سالم است!) اما از مهدی انتظار نداشتم چنین حرفی بزند، ولی دیدم او هم معتقد است بهترین سالهای عمرش همان سالهای مدرسه بوده. آخر میدانید؟ کمِ کمش هر سال دو-سهتا از دبیرها با او رفتارِ بهغایت خصمانهای پیشه میکردند. خب همین هم باعث میشد حضورش توی مدرسه پر فرازونشیب باشد و تبعاً خاطراتش هم پررنگتر و بهیادماندنیتر. اما من نه. به دلم ماند یکبار زنگِ آخر با یکی دعوا کنم. راستش، اولِ دبیرستان چندتا از بچههای کلاس ـ که میشود گفت با من دشمن بودند ـ را خیلی تحریک میکردم، ولی آخر هم نتیجه نداد و هیچ زدوخوردی صورت نگرفت. یکبار حتّی کارم به رجزخوانی هم کشید؛ آنها دوتا از گندههای کلاس بودند و من تک. فقط میخواستم شروعکننده آنها باشند، حتّی اگر شده با یک هُلِ کوچک؛ ولی دم به تله ندادند. نمیدانم چهام شده بود، آن سال دلم یک دعوای حسابی میخواست؛ میخواستم حقیقتاً یکی را زیرِ مشت و لگدهایم خُرد کنم. و همه هم به خاطرِ هیجانِ آن کار بود، و احساسِ قدرتِ بعد از دعوا. چقدر نفرتانگیز بودم آن سال!
نه که تنها آن سال؛ من همیشه نفرتانگیز بودم. از آن آدمهایی بودم که هر ساله با همۀ دبیرها رفیق میشد، و حتّی با مدیر و معاونها. و تنها این نیست. از شانسِ بدم کسی بودم که همیشه بهترین نمره را داشت. و حتّی همیشه مبصرِ کلاس میشدم. خودتان حساب کنید تا چه حد آدمِ نفرتانگیزی بودم. اینکه به کسی تقلب نمیرساندم به کنار، همیشه پنجدقیقهای برگۀ امتحانم را تحویل میدادم و آن وقت دیگر هیچکس نمیتوانست تقلب کند؛ چون [فلانی] (یعنی بنده) مثلِ عقاب بالای سرشان میچرخید و هیچ رحم و مروتّی هم نداشت و بلافاصله با دیدنِ کوچکترین لغزشی با صدای بلند به دبیر گزارش میداد. البته که دو سالِ آخر ـ یعنی اول و دومِ دبیرستان ـ کمی رفتارم از این حیث متعادلتر شده بود. سالهای قبلش مثلِ گرگ بودم. شکی نیست که آن زمان خدایی میکردم توی کلاس. نمیدانید چه بسیار دانشآموز که نه، چه بسیار عاملانِ برهمزنندۀ نظم را به سزای اعمالشان رساندم. شک ندارم اگر قدرتم از سطحِ کلاس و مدرسه فراتر میرفت، تبدیل میشدم به تانوس. («انتقامجویان: جنگ ابدیت» را که دیدهاید؟!)
سالِ اولِ دبیرستان یک اجلِ معلق شده بود ناظمِ مدرسه. یعنی اگر باش خوب تا میکردی، میشد زندگی؛ و اگر باش بد تا میکردی، میشد مرگ. (منظورم از خوب تا کردن با او، ابداً این نیست که برایش تملقگویی کنی یا چیزها دیگر. فکر نکنم هنوز هم کسی فهمیده باشد چگونه میتوان دلش را به دست آورد.) چاق بود و موهایش سفید بود. یک سبیلِ چارلی چاپلینی داشت و با لهجۀ شیرینِ رشتی حرف میزد. و نمیدانید بچههای مدرسه چقدر تعجب میکردند وقتی من را «داداش» صدا میزد و اصرار هم داشت از بچهها گرفته تا دبیر و معاون و مدیر، همه مرا بهعنوانِ داداشش بشناسند. اولین جرقۀ این روابط از جایی شروع شد که بچههای کلاس مرا که مبصرِ بهغایت سختگیری بودم به استیضاح کشاندند و آقای مهموم وقتِ دبیرِ آن زنگ را گرفت تا ماجرای من و بچهها را فیصله دهد. من پای تخته رو به بچهها ایستاده بودم و در حضورِ آقای مهموم به اعتراضات گوش میدادم اما بدونِ هیچ حقِ دفاعی. تا میخواستم کلمهای از خودم دفاع کنم آقای مهموم میگفت: «[فلانی]، تو ساکت باش!» صحبتها و اعتراضات به پایان رسید در حالی که با خودم مدام تکرار میکردم: «کلهپایت کردند علی؛ کلهپا... غزلِ خداحافظیات را بخوان.» آقای مهموم از روی صندلی بلند شد و طوری در مقابلم ایستاد که انگار میخواست حکمِ اعدامم را بدهد دستم: «از این به بعد روی تخته اسم ننویس. روی کاغذ بنویس و اسمها رو هم بیار بده به خودم.» و آن لحظه بود که احساس کردم کائنات همگی دستبهدستِ من دادهاند و همراهیام میکنند. من که دیدم دایرۀ اختیاراتم دارد رفته رفته بزرگتر میشود و به دفترِ مدرسه هم راه پیدا کردهام، با جدیتِ تمام به وظیفهام عمل میکردم و نمیدانید آن سال چند مجرم را به سزای اعمالش رساندم. همان روزهای اولِ سال که توانسته بودم اعتمادِ آقای مهموم را نسبت به خودم جلب کنم، قولِ اردوی رایگان بهم داد، به شرطِ نمراتِ خوب. (آقای مهموم نمیدانست من بهقولی از آن «خرخوان»هام؛ ولی حقیقتاً خرخوانی نمیکردم. من فقط با چیزهایی که توی کتابهایمان بود نفرین شده بودم!)
اردیبهشت که رسید، از کلاسِ ما فقط من به اردوی چهار روزۀ شمال رفتم، و اگر به اختیار و هزینۀ خودم بود هیچوقت به آن اردو نمیرفتم چون هم هزینۀ بالایی داشت (صدهزارتومان سالِ ۹۳!) و هم چون آن زمان بهشدت درونگرا بودم و انزواطلب ـ البته حالا هم همانطورم، ولی نه به آن شدت. (البته نمیدانم اگر در کودکی آن اتفاق برایم نمیافتاد باز هم درونگرا میشدم یا نه.) بقیۀ کسانی که برای اردو ثبتنام کرده بودند همه از کلاسهای بالاتر بودند و هیچ دوستی بینشان نداشتم ـ و این موضوع برایم عذابآور بود؛ بودن در جمعِ غریبهها! و آن موقع فقط به دلگرمیِ آقای مهموم بود که توانستم قبول کنم و ساکم را ببندم و با آنها همسفر شوم. بدیهیست که آقای مهموم مرا به عنوانِ «داداش»اش به آن چهل نفری که توی اتوبوس بودند ـ اعم از مدیر و یکی از معاونها ـ معرفی کرد. بیشتر از این وارد جزئیات نمیشوم چون دیگر نه من حوصلۀ نوشتن دارم و احتمالاً هم نه شما حوصلۀ خواندن. فقط بگویم که در طولِ آن سفر بارها آرزو کردم کاش توی خانه میماندم. و وقتی بدانید که با دوتا از هماتاقیهایم رفیق شده بودم و آن سفر یکی از بهترین سفرهای عمرم هم بود، شاید تعجب کنید. هم خوشحال بودم از آمدن، هم دوست میداشتم نیامده بودم. هم دلم میخواست آن سفر بیشتر ادامه پیدا کند، هم میخواستم همان لحظه به ساوۀ خودمان برگردیم. تمامِ آن روزها را با یک تناقضِ عذابآور گذراندم. با وجودِ خاطراتِ بسیاری که از آن سفر به یادم مانده است و همیشه و همهجا تعریفشان میکنم و بهقولِ امیر و حجت دیگر شورش را درآوردهام، هیچگاه نتوانستم توالیِ آن چهار روز و خاطرههایم را به یاد آورم. و حقیقتاً از این بابت افسوس میخورم. یک نوع ابهامِ غریبی این بین وجود دارد. طوری که انگار آن چهار روز را تنها توی خواب زندگی کرده باشم...
پینوشت: احتمالاً این پست شروعِ گفتن از گذشتهام باشد. هنوز هم نمیتوانم به خودم بقبولانم که از تمامِ زندگیام حرف بزنم. این حرفها اما چیزی نبود که از بیان کردنشان احساسِ خوبی نداشته باشم. نوشتنِ این سری پستها هم از سرِ ناچاریست، آخر این روزها به نوستالژی دچارم.
این روزها انگار که هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشم، و از این بابت اصلاً احساسِ خوبی ندارم. بخصوص که میبینم عاشورا هم گذشت و هیچ نوشتۀ درخوری راجع به این روزها ننوشتم. به نظرم سالِ پیش بود، بله. چیزی نوشته بودم با عنوانِ «پاییز شروع محرم بود» که شده است پربازدیدترین پستِ این وبلاگ با کلّی ورودی از گوگل. از بس هر دانشآموزی اینقدر تنپرور شده است که حتّی به خودش اجازۀ فکر کردن هم نمیدهد. احتمالاً موضوعِ اولین انشایشان «ارتباط پاییز و محرم» بوده بود و اولین ایدهشان هم سرچکردنِ موضوع در گوگل بوده لابد. اصلاً ببینم، هنوز هم زنگِ انشاء وجود دارد؟ نمیدانید من چقدر دلم میخواهد زمان به عقب برگردد و دوباره انشا بنویسم و سرِ کلاس بخوانمش. اصلاً یکی از فانتزیهایم این است که با موضوعاتی که معلم برای انشایمان مشخص میکرد، چند صفحه هجو و حشوِ حسابی با ارتباطِ ناچیزی نسبت به موضوع مینوشتم و توی کلاس هم همهاش را میخواندم تا آنجا که یا از کلاس اخراج میشدم یا بچههای کلاس را از خنده رودهبر میکردم ـ و کاملاً هم با ظاهر و لحنِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو میخواندمش. اصلاً ایدۀ اینکه از زبانِ یک کودکِ معصومِ کنجکاو که به تناقضاتِ بسیاری در زندگی بر میخورد انشا بنویسم خیلی برایم هیجانانگیز است. یعنی برای منِ دانشآموز در زنگِ انشا. نه برای منی که اینجا توی وبلاگ مینویسم؛ چون جذابیتش را از دست میدهد. آخر اعجوبه بودن در هر زمانی ممکن نیست. من هیچ ایدهای برای اعجوبه بودن در زمانِ حالِ حاضر ندارم، ولی شاید ده سال بعد بفهمم چگونه میتوانستم در این لحظه یک اعجوبه باشم. ولی آن زمان دیگر به دردم نخواهد خورد. چه بد است که همیشه از زندگیام عقبم.
یکی دیگر از فانتزیهایم این است که با ماشینِ زمان به سیچهل سالِ بعد سفر کنم و بهترین رمانهایم را از یک کتابفروشی تهیه کنم و برگردم و هر سال یکی از آنها را به چاپ برسانم. یقیناً آن وقت اعجوبۀ دورانم خواهم شد. اینطور نیست؟ حتّی میتوانم چندتا از شاهکارهای آن زمان را هم بیاورم و اینجا به نامِ خودم چاپشان کنم. البته امیدوارم با این کارم باعث نشوم چندتا از نابغههای ادبیاتِ آینده نابغه نشده خودکشی کنند. این موضوع خیلی نگرانم میکند. آخر میدانید که، اینکه آدم احساس کند همۀ حرفهایش تکراری است و قبلاً کسی حرفهایش را زده است، یا در کل حرفی برای گفتن ندارد، دیوانهکننده است. آدم را به جنون و افسردگی و حتّی خودکشی هم میکشاند. و من که نمیتوانم یک قاتل باشم. میتوانم؟! ولی وقتی به این مسئله فکر میکنم که داستایفسکی در این دو قرن چند نفر را میتواند کشته باشد، و زندگیِ چند نابغه را تباه کرده است، حقیقتاً وحشت میکنم. فکر کردن به این معادلات و روابط حقیقتاً وحشتناک است. کم کم به این نتیجه میرسم که زندگیِ ما سراسر جنایت و مکافات است. سراسر جنایت و مکافات...
۳. برنامهریزی برای مکیدنِ رگهای پُرخونِ هایوب سرویسِ یکسالۀ اینترنتمان به پایان رسیده بود. آنوقت تنها دویستهزار تومان دادیم و یکسال اینترنتِ درستحسابی گرفتیم؛ ولی حالا که رفتم سراغِ قیمتها، برق از سرم پرید. قیمتها درست چهار برابر شده بود. با کلی دردسر، بالاخره بعد از دو روز توانستیم یک سرویسِ سهماهۀ صدهزار تومانی ـ که با مالیاتش میشد صدودههزار تومان ـ انتخاب کنیم. با کلّی حسابکتاب فهمیدیم بهترین انتخاب است ـ A Perfect Choice! سرویس به صورتِ اسمی، ۱۵۰ گیگ ترافیک داشت. صفحۀ «پرداخت شما موفق بود» گفت که سرویس۶۰۰ گیگ ترافیک دارد. وقتی وارد جزئیاتِ حساب شدم و ترافیکِ باقیمانده را دیدم، با یک عددِ باورنکردنی روبهرو شدم: ۶۲۲۰۸۰۰۰ mb. بعد از دو گیگ دانلود فهمیدم چهاربرابر از ترافیکمان کم میشود و با اینحال ۱۵۰۰۰گیگ ترافیک داریم که هنوز هم عددِ باورنکردنییی است. با یک حسابِ سرانگشتی فهمیدم اگر طیِ سهماه، با سرعتِ دانلودِ یک مگابایتبرثانیه، روزانه(شبانه) هشت ساعتِ مفید دانلودمنیجر را بگذارم برای دانلود، در آخرِ این سهماه میتوانم دو هزار و خردهای گیگ ترافیک مصرف کنم. بعدش با خودم فکر کردم کاش میشد یک موتورِ چهارسیلندر را بگذارم روی دانلود، که بعد دیدم چه فکرِ مضحکی به ذهنم رسیده. بعد از اینکه این خبرِ مسرتبخش را به برادرم گفتم، گفت برو توی اینترنت ببین چی میتونی پیدا کنی، هرچی که دمِ دستت رسید بذار تو لیستِ دانلود؛ باید توی این سهماه پدرشونو در بیاریم. و اینگونه شد که تصمیم گرفتیم سهماه مثلِ زالو بچسبیم به تنِ این هایوب و رگهای پُرخونش که از پولِ ما پُر شده را بمکیم. البته این ایدهآلمان است؛ باید دید چهمقدار میتوان به ایدهآل نزدیک شد. بعد کمی که روی این ماجرا دقت کردم، دیدم چقدر همه اینطوریاند. یعنی کافیست با ضعفِ نظارتی یا مشکلاتِ سیستمی روبهرو شویم و یا ببینیم درِ دیزی باز است، تا هرچه حیا و اخلاق و آخرت را فراموش کنیم و مثلِ بختک بیفتیم به جانِ سفره و هزارتا توجیه هم برای این کارمان داشته باشیم که مهمترینش این است: وقتی بقیه میخورند چرا ما نخوریم. و همینطوری «وقتی بقیه میخورند چرا ما نخوریم» میبینیم همه مثلِ زالو افتادهایم به جانِ هم. من خونِ تو را میمکم، تو از او را، او از دیگری را، یکی هم که دستش میرسد، از همهمان را. و خودمان با دستِ خود همدیگر را درونِ این منجلاب فرو میبریم.
۲. شبها شبهای صلوات است این دو شب که میروم هیئتمان، با اینکه اغلب ساکت نشستهام و گاهگاه سکوتم را با صلوات میشکنم، ولی درونم غوغاییست. همان که بهش میگویند «منِ منتقد» پهلوبهپهلویم مینشیند و شروع میکند درِ گوشم حرفزدن. من اسمش را گذاشتهام «نقنقو» چون خیلی بیشتر بهش میآید. یعنی این آدمِ نقنقو میتواند از زمین و زمان ایراد بگیرد و انتقاد کند، ولی وقتی که ازش راهِ حل میخواهی، در دم خفه میشود؛ با خشم میگوید: من منتقدم، و نه بیشتر. ازش متنفر نیستم، ولی خوشم هم نمیآید ازش. گاهی حرفهایش الهامبخش است. گاهی مجبورم میکند به سوالهایش عمیقاً فکر کنم و به دنبالِ راهِ چاره بگردم. مثلاً همان ابتدای جلسه، وقتی که عمویم ـ آقاگل ـ رفته بود بالای منبر و شروع کرده بود به گفتن همان حرفهای تکراریِ هر ساله، داشتم به این فکر میکردم که اگر یک طرحِ درستحسابی با چندتا داستان و حکایت برای سخنرانیاش داشته باشد شاید بتواند حرفهایش را ثمربخش و مفید کند. خیلی فکر کردم روی این موضوع. ولی آخرش دیدم حرفِ تاثیرگذار زدن، آن هم بدونِ انتقادکردن از اینوآن و ایرادگرفتنهای دوزاری، حقیقتاً کارِ خیلی مشکلی است ـ نگفتم ناممکن؛ گفتم خیلی مشکل. باید بیشتر روی این مورد وقت بگذارم.
موقعِ سینهزنی آن نقنقو بیش از هر وقتی داغ میکند و توی سرم دادوفریاد راه میاندازد. ازم میپرسد به نظرت کدامیک دارد با اخلاص و در سوگِ آقا اباعبدالله سینه میزند؟ آنکه محکمتر از همه میزند؟ یا آنکه پیرهنش را درآورده است و سینهاش زیرِ ضرباتِ دستش به یک تکهگوشتِ پُرخون بدل شده؟ یا آنکه مثلِ مردهها سینه میزند؟ یا تو که میخواهی بدونِ جوگیر شدنِ الکی، با حضورِ قلب و طمأنینه سینه بزنی ولی میبینی باید همبستگی را رعایت کنی و مجبوری با اکراه هم که شده، هر مدلی که آنها زدند (حتّی از آن مدلهای آوانگاردی که یکسال است توی هیئتمان مد شده و من حسابی ازش بدم میآید: یک دست، دو دست) دستانت را بر سینه بکوبی؟ گاهی هم میبینم آن نقنقو چندان بیراه نمیگوید و حقیقتاً جوابِ دهنپرکنی ندارم تا بگذارم توی دهانش و برای یکساعتی هم که شده خفهخون بگیرد و راحتم بگذارد. البته بعضی وقتها هست که از نوحه و صدای نوحهخوان به شدت خوشم میآید و وجودِ جنابِ نقنقو و حرفهایش کاملاً به حاشیه میرود؛ آن وقت است که هرچه محکمتر و پُرشورتر شروع میکنم به سینهزنی ـ یا بهتر بگویم، خیلی مخلصانه برای آقا اباعبدالله عزاداری میکنم و از خود بیخود میشوم. و نمیدانید که آدم چقدر حالش خوب میشود این وقتها. اصلاً «حسین جنسِ غمش فرق دارد»؛ و این جمله توی همین سینهزنیها بیشتر مصداق پیدا میکند. یعنی میتوانی همان موقعِ مخلصانه عزاداریکردن یکی از لیدرها را ببینی که با لبِ پرخنده رو به عزاداران میگوید «ماشالله، ماشالله». لیدرها همانهایی هستند که صف را منظم میکنند و جوری سینه میزنند که اگر کنارشان بنشینی انرژیاش به تو هم سرایت میکند و تو هم ناخودآگاه دستهایت را بالاتر میبری و محکمتر بر سینه میکوبی ـ بس که مخلصانه و پُرشور عزاداری میکنند. ولی نباید نادیده گرفت که اسلام به همینها زنده مانده است.
۱. تو هم چه تنهایی خدا بعد از دو روز که بیاینترنت مانده بودم، وارد پنل مدیریت وبلاگم شدم. نتیجه کمی ناامیدکننده بود. سیوچهارتا ستاره(یعنی ۳۴تا پستی که باید خوانده شوند) و دریغ از یک نظر، یا حتّی پاسخ. نگاهی سرسری به عناوینِ آن ۳۴ ستاره انداختم و پنل را بستم. توئیتر هم خبری نبود. تلگرام هم. داشتم به حرفِ یکی از بلاگرها فکر میکردم که زمانی گفته بود: تنها یک روز اینترنت نداشتم ولی مثلِ یک قرن گذشت. اما برای من این دو روز، همان دو روز بود؛ فقط کمی کشدارتر. خیلی کم توانستم کتاب بخوانم ولی سهتا از بهترین فیلمهای هندیام را دوبارهبینی کردم. (دوبارهبینی!) و به این نتیجه رسیدم که اگر تنها یک نفر (با عمری جاودانه) قرار بود روی زمین زندگی کند، و همراه با تمامِ تجربیات و علوم و منابعی که حالا در اختیار داریم، احتمالِ خیلی کمی وجود داشت که این شخص انگیزهای برای انجامِ کارهای مختلف و مفید در خود ببیند. آدمها سرشتِ جمعی دارند، اجتماعیاند؛ غم و شادی وقتی که تنهای تنها باشی مفهومی ندارد. انگار خدا هم آن زمانی که «زمان» مفهومی نداشت به همین نتیجه رسیده بود. ولی حقیقتاً، چه بد است که آدم اینچنین حقیرانه اسیرِ یک دنیای مجازی شود و بدونِ آن احساسِ تنهایی کند. نه؟ خدا جان، نظرِ جنابعالی چیست؟!
امروز اولین روز از ماهِ محرم است. هر کس محرّم را به چیزی میشناسد. من توی این سه سالِ آخر، آن را به نوحههای عربیِ حسین فیصل میشناسم. این نواها دلم را محرمی میکند. محرّم تماماً برایم یک نوستالژیست. چیزیست که من را سلسلهوار به یادِ سالهای گذشتهام میاندازد. گاه مدتها چشمهایم را میبندم و با این حالِ خاص ـ حالی که چیزی میانِ دلتنگی و حسرت و غم است ـ به گذشتهام فکر میکنم. لحظهلحظۀ خاطراتی که هنوز در خاطرم مانده است را توی سرم زنده میکنم و بارها و بارها ـ مثلِ یک فیلم ـ عقبجلوشان میکنم. آنقدر این کار را تکرار میکنم تا کاملاً خودم را در آن لحظات احساس کنم؛ تا فکر کنم عیناً برگشتهام به آن زمان و دوباره آن لحظات را زندگی کنم. من چیزهای زیادی را توی گذشتهام گم کردهام. حداقلِ حداقلش، بیست سال عمرم را. من بیست سال از زندگیام را توی گذشته جا گذاشته و چگونه میتوانم از آن دل بکنم؟ چرا دروغ. توی این دو-سه ساله تمامِ تلاشم را کردهام که یک آدمِ بدونِ گذشته باشم. خواستهام به کلی فکر کردن دربارۀ گذشته، و سرنوشتم را فراموش کنم. امّا این محرم، این غمِ خاطرهانگیز، این روزهایی که هر لحظهشان من را بیهوا به گذشته پرت میکند، نمیگذارد. محرّم را دوست دارم. من را به خودم نزدیک میکند. محرم تنها چیزی بوده که نگذاشته است من به کلّی خودم را فراموش کنم و تبدیل به یک آدمِ بیسرگذشت شوم. محرّم همان ریشهای است که اگر یکسال هم بهش آب نرسد، نمیخشکد و نمیگذارد من در من بمیرد. نمیدانم کجا خواندم؛ نوشته بود آدمها وقتی پیر میشوند میبینند هیچکاری ارزشمندتر از یادآوری خاطراتِ گذشتهشان نیست. و من حالا، دقیقاً همین احساس را دارم. انگار که زندگیام به پایان رسیده باشد؛ شروع کردهام به یادآوری. تکهتکه، جزءبهجزء، دارم تمامِ خاطراتم را زنده میکنم. دلم میخواهد تمامشان را ـ با جزئیاتِ کامل ـ بنویسم، و احساس میکنم آنوقت دیگر از مرگ نخواهم ترسید. آنوقت انگار وظیفهای که قرار بوده توی زندگیام انجام دهم را انجام دادهام. راستش، میخواهم خودم را دوباره بشناسم. میخواهم به یاد آورم. میخواهم بدانم که بودهام و چهها کردهام و چگونه به حالا، به اینجای زندگی رسیدهام. میخواهم همه چیز را به خاطر بیاورم.
امروز داشتم داستانِ دفترچهبیمه از مجموعهداستانِ زنزیادیِ آلِ احمد را میخواندم. داستان در دفترِ یک مدرسه شروع میشود و صحبتِ همکاران را شاهدیم. همینها کافی بود تا یادِ خاطراتِ مدرسهایام بیفتم. صبح در اوجِ آن احساسات توانستم یکی از فراموشنشدنیترین خاطراتم را توی یک مجموعهتوئیت بنویسم. و خیلی هم خوب شد از نظرم. ولی فعلاً اینجا قرارش نمیدهم. میخواهم آن خاطره را مفصلتر و با جزئیاتِ بیشتر و بدونِ محدودیت بازنویسی کنم. و نه تنها همین خاطره را. امروز دائماً داشتم با خودم حرف میزدم. طوری که انگار در حالِ نوشتنِ روی صفحاتِ ذهنم باشم. تمامِ مدت داشتم یادآوری میکردم. نوشتههای اینجا و آنجا هم تنها بخشی از آن نوشتههاییست که هر گاه و بیگاهی توی سرم نوشته میشوند. این روزها زیادی توی خلسه میروم. توی نوشتۀ قبلی گفتم «غم» برای من سرچشمۀ کلماتم است. البته من همین دو شب پیش، بهشدت احساسِ خوشحالی میکردم و میخواستم این احساس را با کسی شریک شوم، و یک نامۀ بلند برای شخصی که میخواستم از ناراحتی درش بیاورم بنویسم. حتّی با اینکه چشمبند به چشم زده بودم و کاملاً آمادۀ خواب شده بودم، ولی یکیدو ساعتِ تمام داشتم توی سرم نامه مینوشتم. صبح که خواستم عملاً آن نامه را بنویسم، دیدم دیگر انگیزهاش را ندارم. حتّی بیشترِ کلماتِ دیشب که توی ذهنم نوشته شده بود را فراموش کرده بودم. همۀ اینها را گفتم که بگویم تنها «غم» نیست که میتواند کاری کند که بنویسم. «شادی» هم هست. ولی نمیدانم آن روز از چه آنقدر شاد بودم. شاید از معاشرت با دوستان بود. بله. احتمالاً از همین بود. به هر حال امیدوارم انگیزۀ کافی برای نوشتنِ تمامیِ خاطراتِ فراموشنشدنیِ زندگیام داشته باشم. این حداقل کاریست که میتوانم برای خودم انجام دهم. شاید آن وقت توانستم با گذشتهام کنار بیایم و بدانم کجای زندگیام و هدفم چیست و باید چهکار کنم.
حالا بگذار برگردم و نگاهی به آینده کنم. نوستالژی اصلاً میدانی به چه معنیست؟ توی فرهنگهای لغت نوستالژی را «حسرت گذشته» معنی کردهاند. در فرهنگها آمده: «واژه nostalgia از دو کلمه یونانی ساخته شده است: nostos که به معنی ”بازگشت به خانه“ است و algia که معنی ”درد“ می دهد.»*آدمها وقتی به نوستالژی دچار میشوند که احساسِ بیخانمانی میکنند. احساسِ بیوطنی. وقتی است که میپذیرند زندگی از این به بعد هیچ هیجان و تازگییی برایشان ندارد، و نه هیچ آسایش و آرامشی؛ و هرچه هست درد است و رنج است و سختی. اما میدانی چیست؟ آدمی ذاتاً تنپرور است و ذهنش همیشه آسانترین راه را برایش انتخاب میکند. امید را ازت میگیرد تا سختی نکشی و از پسِ این سختیها به بهترین لحظات و اتفاقاتِ زندگیات نرسی. فکرکردن به گذشته بد نیست، ولی نباید در آن غرق شوی. نگاهی به خاطراتت بینداز و لبخندی بزن. اگر ناراحتکننده بودند که گذشتهاند؛ اگر هم لحظاتِ خوشی را داشتهای، بدان که هنوز به همۀ خوشیهای زندگیات نرسیدهای. گاهی غمخوردن و افسردهبودن آسانترین کار است. اما نباید همین که احساس کردی ادامۀ زندگی دارد کمی دشوار میشود تسلیم شوی و جا بزنی. کمی خستگی در کن، اشکالی ندارد؛ ولی بعدش بلند شو با آغوشِ باز به سراغِ سختیها بشتاب. به سوی سرگردانیها برو، و بدان این سختیکشیدنها هزینۀ پیروزیست. هزینۀ رسیدن به غولِ مرحلۀ آخر است ـ به کلوسوسِ شانزدهم. قرار نیست وقتی هنوز با اولین کلوسوس مواجه نشدهای، و وقتی هنوز پیدایش نکردهای، بیخیالِ این بازی** شوی. نه، ادامه بده. آخرِ این داستان اتفاقِ شگفتانگیزی خواهد افتاد.***
* نقلقول از مجلۀ کرگدن: نوستالژی؛ خاطرهبازیِ ساده یا بیماریِ همگانی؟ (لینکِ ۴۴ام پیوندهای روزانۀ وبلاگ) ** منظورِ نگارنده (هالی) بازیِ Shadow of the Colossus است. یکی از محبوبترین بازیهایش. *** بخشِ آخرِ این پست چقدر شبیه به سخنرانیهای انگیزشی شد! ولی با اینحال احساس میکنم این حرفها باید زده میشدند و بدون آنها این نوشته ناقص بود. آدمها گاهی باید بنشینند و به خودشان مثلِ آدم زندگیکردن را گوشزد کنند.
پینوشت: این روزها اگر اشکی ریختید، اگر ـ به قولِ آن آخوندِ برقکار که در شبکۀ کائنات سیر میکند ـ سیمتان وصل شد، ما را هم از دعایتان فراموش نکنید.
پیشنوشت: یکی از عادتهایی که دارم، سادهکردنِ مسائلِ پیچیده است. نمیشود یک دغدغۀ فکری برایم ایجاد شود و بازی نکنم. و خب، شاید بگویید این خوب است، ولی باید بگویم نه همیشه؛ گاهی نتیجۀ این نگرش خیلی وحشتناک میشود. دوستی از خوانندگانِ وبلاگش درخواستِ همفکری کرده بود و من هم توی این ـ به قولی ـ چالش شرکت کردم. من عاشقِ این بازیهام. به طور خلاصه باید بگویم مسئله این بود: بر فرضِ نبودِ خدا، نبودِ پاداش و عقاب، و به تبعِ آن نبودِ پیامبران و کتبِ آسمانی، انسانها چطور زندگی میکردند و چگونه «خوب» را از «بد» تشخیص میدادند. و در این زیر هم آن دو کامنتی که آنجا ارسال کردهام را قرار میدهم. در کل حرفهای مهمی نیستند. میتوانید نخوانید. اینجا گذاشتمشان تا فقط نگهشان دارم؛ مثلِ هزاران کلمهای که بیمصرفاند ولی هنوز هم نگهشان داشتهام.
۱. در مورد اینکه پرسیدید آیا تمام بدیها توی فطرت ما هست، باید بگم اساساً برای انسان مفاهیمی مثلِ «بد» یا «خوب» تعریف نشده، و ما انسانها بر اساسِ احساسی که از کنشهامون دریافت میکنیم، و به واسطۀ تجربهکردنِ اون احساسِ خوشایند یا ناخوشایند هست که اعمال و افعال رو در ردۀ «خوب» یا «بد» دستهبندی میکنیم. مثلاً همین موضوعِ خوشبختی. یکی پیشِ خودش میگه من اگه یه میلیارد پول میداشتم خوشبختترین فردِ عالم بودم، ولی هستند کسایی که بیشتر از اون پول دارند ولی هنوز احساسِ خوشبختی نمیکنند؛ و به این فکر میکنند که خوشبختی توی یه خانوادۀ پُرمهره، یا در عشق. و یا در رستگاری و بندگی و پرستشِ خداوند. و یا در عشقِ حقیقی که وصالِ حق باشه.
و در موردِ اینکه پرسیدید چرا ما گاهی در شرایطِ سختی که دروغ میتونه مارو از مهلکه نجات بده، دروغ نمیگیم. خب من باز هم برمیگردم به همون احساس. شاید توی زندگیِ این فرد، راستگویی و صداقت یکی از بزرگترین ارزشها باشه، که با رعایتش هر چقدر سختی هم که بکشه، هر چقدر ضرر هم بکنه، باز هم اون صداقت و راستگویی احساسِ فوقالعاده بهش میده که همۀ اون سختیها رو جبران میکنه. یا برعکس؛ عدمِ رعایتِ اون ارزش، اون صداقت، باعث میشه آدم به شدت احساسِ گناه و عذابِ وجدان کنه. احساسِ خیانت به خودش. و این احساسِ منفی اونقدر قوی هست که باعث میشه کلی رنج و سختی بکشه ولی تن به شکستنِ این ارزش، و این حریم نده.
و در مورد اینکه گفتید آیا موضوع تماماً میتونه به نقشِ تربیت برگرده یا نه. این موضوع یه جورایی نسبیـه. یعنی نمیشه خیلی مطلق در موردش صحبت کرد. مثال میزنم. مثلاً شما یک فرد رو در نظر بگیرید که میخواد نوازندگی یا خوانندگی یاد بگیره. این فرد میتونه دو نوع انگیزه داشته باشه. اول اینکه طرف از نفسِ موسیقی و خوانندگی خوشش میاد و احساسِ خیلی خوبی بهش میده. میتونیم بگیم این نوع تمایل و گرایش، ذاتی و فطری هست. و انگیزۀ بعدی به این صورته که این شخص وقتی موقعیتِ اجتماعیِ یک نوازنده یا خواننده رو که میبینه، وقتی میبینه چقدر بین مردم محبوبه و طرفدار داره و بهش توجه میشه، خواننده بودن یا نوازنده بودن براش تبدیل میشه به یه ارزش. ارزشی که شاید بعداً به پوچیش پی ببره و سالها بعد احساس کنه خوشبخت نیست و نوازندگی/خوانندگی چیزی نبوده که توی این زندگی میخواسته به دستش بیاره. امکان داره برعکس هم بشه؛ ما به این موضوع کاری نداریم؛ مهم جنبۀ تربیتیِ احساسات و ارزشها در این مثاله ـ و همینطور که مستحضرید جامعه (نه تنها ایران) کم به این موضوع دچار نیست. این جنبۀ تربیتیِ ارزشها یه نوع تلقینِ عمومیه. و البته این تلقین میتونه فردی هم باشه و شخصی کمکم تقریباً تمامِ دریافتهای احساسیش رو نسبت به افعال و اعمالِ مختلف تغییر بده و تربیت کنه.
با تغییرِ زمانه، برخی ارزشها هم تغییر میکنه (که ممکنه پوچ باشن) ولی در هر حال همیشه یکسری خوب و بدهایی وجود داره که انسانها به این سادگیا نمیتونن اونها رو تغییر بدن. حالا میشه این مورد رو به جنبۀ غریزی یا فطری یا روحیِ انسان ارتباط داد. مثلِ زنا با محارم، یا مثلاً لواط، یا کشتنِ انسانهای بیگناه، و از این قسم چیزها. البته این بحث خیلی خیلی مفصله و فقط به حرفهایی که من زدم ختم نمیشه و شاید هم در برخی موضوعات من اشتباه کرده باشم. اینا نظراتِ شخصیِ من بود.
۲. در ادامۀ حرفهایی که زدم و پاسخ دادنِ اینکه چرا جامعۀ غربی بیشتر به سمتِ اخلاقگرایی گرایش داره ولی جامعۀ اسلامیِ ما نه، باید بگم چرا نباید در جامعۀ غربی اینطور باشه؟ چرا نباید انسانها انسانی زندگی کنن و به هم مهر و محبت داشته باشن و چیزی که برای خودشون دوست نمیدارن برای دیگران هم دوست نداشته باشن؟ از یک انسان باید چنین انتظاری رو داشت.
ولی خب، چیزی که ما توی جامعهمون داریم، یک نوع عصیانِ عمومیـه؛ عصیانی علیه دین و مذهب ـ و نه لزوماً علیهِ خدا. و چرا؟ چون افرادِ این جامعه کسای زیادی رو در لباسِ دین دیدهاند که بهشون خیانت کردهن، فساد کردهن، ظلم کردهن و تنها به فکرِ خودشون و منافعِ مادیشون بودن. یکی از آسیبهای حکومتِ دینی، اینه که در صورت ظلم و فسادِ حکومت، مردم اغلب به دین بدبین میشن، و نه به افرادِ خاطییی که در لباسِ دین به مردم خیانت میکنن. در یک حکومت دینی باید بیش از هر حکومتی از فساد و بریزوبپاش در حکومت و مسئولین جلوگیری کرد. و در شرایطِ سختی که ملتِ ایران داره، و توی اینهمه سختی، میشه گفت خیلیا به هر دری میزنن که خودشون رو نجات بدن؛ و وقتی میبینن از دین و مذهب خیری بهشون نمیرسه و حکومت هم پر از فساده، فرار و رو بر قرار ترجیح میدن، به این امید که شاید فرجی شد. و براشون سوال میشه که جامعۀ غربی چی داره که ما نداریم و چرا اونا خیلی بهتر و آسودهتر از ما زندگی میکنن؟
پینوشتِ بیربط، یک: شاید فکر کنید من بیشترِ اوقات غمگینم و افسرده. اگر چنین تصوری دارید تعجب نمیکنم چون بیشترِ نوشتههای اینجا کلماتیاند که از غمهای موقتیام سرچشمه گرفتهاند. آدمها وقتی غمگیناند حرفهای بیشتری برای گفتن دارند؛ و خوشحالیهایشان را ـ مختصر دلخوشیهایشان را ـ پیشِ خودشان در سکوت و لبخند نگه میدارند.
پینوشتِ بیربط، دو: دیروز بعد از ماهها، سهچهار ساعتی در توئیتر حضورِ فعال داشتم و دهتا توئیت کردم و کلی هم توئیت خواندم. میخواستم توی یک پستِ جداگانه آخرین توئیتهایم را اینجا هم قرار دهم، ولی منصرف شدم. یکجور احساسِ خاصی نسبت به این وبلاگ دارم؛ احساس میکنم نمیتوانم هر چیزی را اینجا منتشر کنم. همانطور که گفتم حرفهای اینجا بیشتر از غمهای موقتیام نشأت میگیرند. ولی در توئیتر میتوانم خشمهایم را هم به حرف تبدیل کنم. از مشکلاتِ روزانهام بگویم. از وضعِ توئیتر و جامعۀ توئیتری بگویم. حتّی گاهی میتوانم ناله کنم. یعنی میتوانستهام. قبلاً توئیتر (با آن محدودیتِ ۱۴۰ کاراکتریاش) جایی بود برای بازی با کلمات؛ نوشتنِ جملاتِ ایهامدار و چند وجهی. جملاتِ قصارِ خوشرنگولعاب. آنجا خیلی راحت میتوانستم افکارم را آراسته توئیت کنم، و از فیلمهایی که میبینم. اما اینجا نمیتوانم. اینجا نمیتوانم از هر دری حرف بزنم. اصلاً یکی از قوانینِ نانوشتۀ این وبلاگ این است که نوشتههایش کوتاه و دمِ دستی نباشد. گاهی هم آنقدر بلند مینویسم تا خوانده نشود. در کل خواستم کمی از پشتِ پردۀ نوشتههای اینجا حرف بزنم. و توانستم! و مطمئناً اگر اینجا، پینوشتِ بیربط نبود، نمیتوانستم این حرفها را بزنم. همۀ اینها را گفتم که نهایتاً این را بگویم: آدمها حرفهای زیادی برای گفتن دارند، ولی قرار نیست تمامِ حرفهایشان ارزشِ بیانشدن داشته باشد. توئیتر جایی است که میشود هر حرفی آنجا زد و حتّی نفرتپراکنی کرد. ولی اینجا نه؛ وبلاگ برای من حرمت دارد. یکجوری، کلبۀ احزانم است؛ خلوتگاهم است؛ میعادگاهِ من است با خودم. امّا امیدوارم نوشتههایم متنوعتر شوند. باید دید.
امروز برایم روزِ عجیبی بود. فقط یک لحظه، یک لحظۀ امروز برایم خیلی عجیب بود. یک لحظه چشمم به یک تصویر افتاد. گوشهاش نوشته بود «حالمون رو خوب کنیم».
آدمها چقدر تغییر میکنند. اصلاً تصورِ چنین روزهایی را میکردی؟! چند دقیقه مبهوت بودم. به گذشتهام فکر کردم. به خیالاتِ پروبال گرفتهای فکر کردم که دیگر مالِ من نیستند. به ثمرۀ بیستسال زندگیام فکر کردم. انگار که پتکی خورده باشد توی ملاجم. حسابی گیج شده بودم.
خودم را سرِ یک دوراهی میدیدم ـ از همان دوراهیهایی که آدم را به سوی سرنوشتش هدایت میکند. برگشتم، از آن بلندی نگاهی به سراسرِ مسیری که طی کرده بودم انداختم و مدام از خودم میپرسیدم: کدام؟ از کدام طرف باید رفت؟ انگار که جواب در گوشهای از گذشته نهفته باشد. با خودم حساب میکردم اگر از اینطرف بروم چه میشود و اگر از آنطرف بروم از کجای آینده سر در خواهم آورد. ولی راهِ من مشخص بود انگار. سراسر تردید بودم. درونم آشوب بود. احساس میکردم چقدر حقیرم؛ چقدر حقیر شدهام؛ چقدر از حقارتم شرمگینم؛ چقدر از خودم متنفرم که شرمگینم. ولی همان لحظه انگار یک لشکر توی سرم به زمزمه و فریاد میگفتند: زندگیست که حقیر است. زندگیست که حقیر است. زندگیست که حقیر است... و من مستأصل مانده بودم. از راست یا چپ؟ از راست یا از چپ؟ هنوز هم نمیدانم. ساعتهاست با خودم درگیرم. ساعتها، روزها، هفتهها، ماههاست که سرِ این دوراهی ایستادهام و میخواهم بدانم راهِ من کدام است. من حقیرم یا زندگی؟ من، یا زندگی؟ اصلاً چرا آدمها باید انتخاب کنند؟ این انتخاب همهاش عذاب است.
یک روز رفته بودم مرغفروشی. وزن کرد. گفت تکهتکهاش کنم؟ گفتم باشد. ماشینارّه را روشن کرد. یک تیغۀ دندانهدار به اندازۀ یک کفِ دست با انگشتانِ باز باز شروع کرد به چرخیدن. تکههای مرغ را با دو دستش جلوی تیغ میگرفت؛ یک لحظه مکث میکرد تا تمرکز کند و یکهو تکهگوشت را میداد زیرِ تیغ و فوراً دو دستش را از هم فاصله میداد تا گوشت لِه و چرخکرده نشود. بهش گفتم خطرناک نیست؟! بهتر نبود مثلِ بقیه با کارد و ساطور گوشت را تکهتکه کنید؟ گفت که چه عرض کنم؛ زندگی کلاً خطرناک است. و دیدم که راست میگفت.
نمیدانم این حرفها گفتنی است یا نه. مدتهاست که نمیتوانم فرقِ درست از نادرست را تشخیص دهم. روزهای محرّم همیشه برایم با دیگر روزهای سال فرق داشته. عطرِ غم دارند؛ ولی غمی خوشایند؛ غمی عمیق اما سبک. روزهایی سیاه و تلخ دارد، اما رنگی و شیرین است. توی این روزها گاه با تمامِ وجودت بر مصیبتی بزرگ اشک میریزی، اما هیچ خندۀ از تهِ دلی نیست که بتواند به اندازۀ آن اشکها حالت را خوب کند. نمیخواهم این احساساتِ پاک را با حرفهای تنگنظرانه و تحلیلگرانه چرکین کنم ـ میخواهم صبور باشم و به حرفهای این جنبه از خودم هم گوش دهم. همین چند ساله که پیادهرویِ اربعین رواج پیدا کرده است، از همان ابتدای محرم ـ حتّی قبلتر ـ تا اربعین ـ و حتّی بعدتر ـ احساسِ عاشقی را داشتهام که از معشوقش جدا افتاده است و سخت رنجِ هجران میبرد. رنج میبرد و سرخوش است از این رنجکشیدن. قلبش گاهی به شدت فشرده میشود، از اینکه میخواهد اما نمیتواند به پابوسِ یار برود. ولی بعد، از همینکه میتوانستم چنین ناراحت شوم خوشحال میشدم. اما با تمام این حرفها، احساس میکنم شاید اینبار نتوانم مثلِ گذشتهها باشم. شاید نتوانم مثل همیشه این غم را پذیرا باشم ـ با اینکه از همین حالا عطرش را تنفس میکنم و حال و هوایم عوض شده است. و شاید حتّی نتوانم عاشقِ هجران کشیدۀ پیشین باشم که حسرت میخورَد و دلتنگ میشود و باز هم نمیتواند اربعین در جمعِ دوستدارانِ یار باشد. نمیدانم دیگر چه میخواهم. مشکل اینجاست که نمیتوانم با خودم کنار بیایم. یادِ یک شعر افتادم. شخصیتهایی در منند، که با هم حرف نمیزنند...
شخصیتهایی در مناند که با هم حرف نمیزنند که همدیگر را غمگین میکنند که هرگز دورِ یک میز غذا نخوردهاند
شخصیتهایی در مناند که با دستهایم شعر مینویسند با دست هایم اسکناسهای مُرده را ورق میزنند دستهایم را مُشت میکنند دستهایم را بر لبهی مبل میگذارند و همزمان که این یکی مینشیند دیگری بلند میشود٬ میرود
شخصیتهایی در مناند که با برفها آب میشوند با رودها میروند و سالها بعد در من میبارند
شخصیتهایی در مناند که در گوشهای نشستهاند و مثلِ مرگ با هیچ کس حرف نمیزنند
شخصیتهایی در مناند که دارند دیر میشوند دارند پایین میروند دارند غروب میکنند و آن یکی هم نشسته است روبه روی این غروب٬ چای میخورد
شخصیتهایی در مناند که همدیگر را زخمی میکنند همدیگر را میکُشند همدیگر را در خرابههای روحم خاک میکنند
من امّا با تمام شخصیتهایم دوستت دارم
از کتابِ "پذیرفتن" گروس عبدالملکیان
شخصیتهایی در مناند که ساعتها به نقطهای نامعلوم خیره میشوند و وقتی یکی مینشیند حرف میزند آنیکی پوزخند میزند کتابش را پرت میکند روی میز و از اتاق بیرون میرود
این روزها از تمام حرفهایی که میزنم و نمیزنم پشیمانم. از افکارم هم، از کردارم هم.
خب، سرراست بگویم. امروز اینجا، این وبلاگ، یکساله شد. چند بار تلاش کردم چیزی مناسبِ این مناسبت بگویم. تلاشهای مذبوحانهام ختم شد به دو-سه پاراگراف که روی بیشتر از نصفش که به حاشیه کشیده شد خط کشیدم و کمرنگشان کردم که شاید بعداً به دردم بخورد، ولی هنوز هم دارم نگاهشان میکنم و میبینم هنوز که هنوز است به دردم نمیخورند. و من کماکان منتظرم تا آن لحظۀ موعود فرا برسد و بدردم بخورند.
راستش زندگی هم عینِ همین است... (و فکر کن حالا ارتباطِ دقیقِ حرفهای بالا را با مفهومِ زندگی شرح دادم و خیلی هم جالب، و خیلی هم قشنگ، و خیلی هم شگفتانگیز. و حالا باید تا دقایقی به نقطۀ نامعلومی از این صفحه خیره شوید و به حرفهایی که زدم فکر کنید و چیزهای بیشتر و بیشتری از آنها دریابید.)
پینوشت: اگر آدمِ چند قرن پیش بودم باید از این اتفاقِ شوم و بدشگون ـ اینکه نمیتوانم در مناسبتِ یکسالگیِ اینجا چیزی مناسب بنویسم ـ حسابی میترسیدم و خودم را آدمی میپنداشتم که سرنوشت در همین نزدیکیها شکستِ هولناکی را برایش مقدر کرده است. اما من با اینکه دوست دارم به چیزی مثلِ سرنوشت اعتقاد داشته باشم ـ چون داستانِ زندگیِ انسانها را پیچیده و جالب و پرتناقض میکند ـ ولی نمیتوانم با درکِ این اتفاق بترسم، یا هیجانزده یا شگفتزده شوم. گاهی با خودم میگویم ما آدمها چقدر احمقیم که داریم با دستِ خود زندگیمان را بیروح و کسلکننده و تهی از معنا میکنیم! همین چند روز پیش یک مطلبِ مفصل خواندم راجع به اینکه چیزی که ما تحتِ عنوانِ «بختک» از آن یاد میکنیم و همهمان حداقل یکبار توی زندگی آن را تجربه کردهایم و توسطِ آن موجودِ وحشتناک در حالتِ فلج و خفگی از خواب بیدار شدهایم، چیزی ماوراءالطبیعه نیست و ریشۀ علمی دارد و آنرا «فلجِ خواب» مینامند. و باز پیشِ خودم تاکید کردم که این بشر نمیداند با تهی کردنِ این داستانهای خیالی و وقایعِ ماوراءالطبیعه، با زدودنِ این ترسها و هیجانات از زندگیاش دارد چه بلایی سرِ خودش میآورد و خودش را به مرزِ انحطاط و افسردگی و روزمرگی میکشاند که خیلی بیشتر از مسائلی چون جنزدگی و طلسم و جادو برای بقایش تهدیدکننده است. اصلاً من خودم یکی از فانتزیهایم این بود که یک روزی که کاملاً از این دنیا و زندگیام سیر شدم و خودکشی را برگزیدم، بیایم و جنِ قدرتمندی به نامِ «شاه میمون» را تسخیر کنم ـ یا حداقل برای تسخیر کردنش تلاشم را بکنم ـ و اینگونه یک روحِ درستحسابی به زندگیام بدمم و با ماجراهایی شگفتانگیز ـ همانهایی که از پدرم راجع به پدربزرگم شنیدهام ـ مواجه شوم؛ همراه با تمامِ ترسها و خطراتش. ولی مزخرفاتی که آن را «علم» مینامند آمد و همۀ کاسه کوزههایمان را ریخت به هم و حالا نمیدانم اگر روزی حقیقتاً به آن لحظۀ انحطاط رسیدم، باید چه خاکی بر سرم بریزم. چون دیگر نمیتوانم به خیلی چیزها مثلِ قبل یقین داشته باشم ـ یعنی این زمانه همهمان را اینطوری کرده است. شاید همان «نفرینِ روزگار»ای که یک زمانی بهش اعتقاد داشتهاند همین بیاعتقادیِ ما نسبت به این قسم مسائل باشد. نمیدانم!
آدمها، مثلاً یک جمعِ مخلصِ سه نفره، گاهی لحظاتی را برای هم میسازند که برای ابد در یاد میماند. لحظاتی که هر وقت دلت تنگ میشود و به تنگ میآیی و ذهنت دنبال ریسمانهایی برای چنگزدن میگردد تا به قعر این دنیا سقوط نکنی، نمیشود آن لحظات را پیدا نکند. و من حالا دلم تنگ است. دلتنگِ روزهایی هستم که میدانم همین امروز تمام شدند. بدیاش همین است، نه؟ آدم درست در یک لحظه متوجه میشود که خیلی چیزها تغییر کرده است، خیلی چیزها، در همان لحظه؛ و تو چارهای نداری جز قبولِ آن و کمکم پذیرفتنش. اما گاهی، توی لحظاتی خاص، درست مثلِ همین امروز عصر ساعتِ چهار که با بدنی خسته و کوفته بیدار شدم و دیدم نورِ خورشید مایل، به شکلی خاص و به رنگی خاص از در و پنجرهها پاشیده شده است توی خانه، آدم ناخودآگاه میفهمد در یک «پایان» قرار دارد، و باید کمکم این تمامشدگی را بپذیرد و در خودش هضم کند. و آن لحظه، همان ساعتِ چهاری که با صدای آهنگهای دلنشین و غمگنانۀ هندییی که توی سرم در حالِ پخش شدن بود بیدار شدم، چقدر برایم غریب بود. وقتی میگویم «غریب»، یعنی خودم هم نمیدانم در آن لحظه چه احساساتِ غریبی به سمتم هجورم آورد. شاید بهتر باشد بگویم «دلتنگی»، ولی نمیدانم همهاش همین باشد. توی آن لحظه انگار که بعد از سیصدسال خواب بیدار شده باشم و همه چیز به شکلِ آشکاری تغییر کرده باشد. پاییز مرا با خودم غریبه میکند. به کسی تبدیلم میکند که پر از احساساتی متناقض میشود. پاییز عاشقم میکند، اما نمیدانم عاشقِ کی، عاشقِ چی. دلتنگ میشوم و بدونِ اینکه متوجه باشم تمام زندگیام را، و تمامِ لحظاتِ ابدیاش را از سر میگذرانم، و میدانی بیشتر در کجای این گذشته متوقف میشوم؟ در یک روستا. در روستایی که همیشه نسیمِ خنکش روحِ آدم را تازه میکند. روستایی که روزهای تابستانیاش هیچ فرقی با روزهای پاییزییی که میشناسم ندارد. و درست کنارِ جادهای که روستاهای آن ناحیه را به هم متصل میکند، جایی که چند مغازه و گاراژ به هم چسبیدهاند، در یکی از آن مغازههای میانی، بوی روغنِ سوخته، و بوی بنزین، دماغم را پر میکند. مغازۀ موتورسازیِ پدرم کنارِ جاده، رو به یک قبرستان بود. غروبهای روستای دوزج، بد آدم را دلتنگ میکند. صدای صدها زنگوله، گوسفندها گلهبهگله، سگهای زیبایی که از نظارهشان هیچگاه سیر نمیشوی، و خنکایی که هنگامِ غروب به پوستت میخزید، چیزهایی است که از آن غروبها به یاد دارم. تابستانها میشدم شاگردِ پدرم، و عاشقِ این بودم که یکهفته یکهفته از این شهرِ شلوغ دل بِکنم و بروم پیشِ او توی همان مغازۀ موتورسازی زندگی کنم، و توی آن بالکنی که چهار نفر به سختی میتوانستند تویش بنشینند بخوابیم. نمیدانم چیست، یادآوریِ این خاطرات بغض به گلویم میاندازد و نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم. بعضیوقتها هم میشد که سوارِ موتوری تازهنفس میشدیم و میرفتیم روستاهای اطراف برای تعمیرِ موتورِ یکی از مشتریها، و یک شام یا ناهارِ حسابی هم میخوردیم. روستای علیشار، عباسآباد، و... و... لعنت! لعنت به این حافظه که بهترین روزهای زندگیام را نتوانسته درست ثبت کند. صبحها سرِ یک سفرۀ کوچک، کرۀ محلی و عسل میخوردیم. تقریبا تا دو روز غذاهایی که از شهر با خودمان آورده بودیم جوابمان را میداد، ولی از آن به بعد خودش آشپزی میکرد، و باید بگویم خوشمزهترین غذاها را با تخممرغ درست میکرد. تخممرغ و سوسیسکالباس، تخممرغ و تنِ ماهی، اُملت، و... و من وظیفهام شستنِ ظرفها بود. آن روزهایی که دو نفره با هم زندگی میکردیم، هیچکسی برایم مهربانتر از او نبود. هیچگاه ناراحتم نمیکرد و عصبانی نمیشد، حتّی وقتی که مجبور میشد به خاطرِ خرابکاریِ من موتوری که کارش تمامشده و آمادۀ آماده هست را از نو باز کند و دل و رودهاش را پهن کند روی کارتن. موتورسواری را توی همان روزها یاد گرفتم. یادم است آن آخرها، ظهرها که کارمان تمام میشد یکی از بهترین موتورها را برمیداشتم و تا نزدیکیِ روستای علیشار که نزدیک به دوزج بود میراندم. آن روزها بجز مُزدهای آخرِ هفته که گاهی حتّی به پانزدههزار میرسید، موتورسواری هم برایم یک پاداش حساب میشد. غروبهایش را هنوز هم به خاطر دارم. تکیه میدادم به درِ مغازه، و رو به قبرستان به منظرۀ زیبای کوههای در مِه فرو رفته نگاه میکردم تا اینکه هوا کاملاً تاریک میشد. توی آن روستا، آسمان به آبیترین شکلِ ممکن آبی بود و ابرهای پنبهای جلوۀ شگفتانگیزی به آن میداد. آنجا میشد سایۀ ابرها را از دور دید که نزدیک میشدند و بعد آرام آرام میگذشتند. کربلایی ـ مشتریها به این نام میشناختندش ـ آنقدر کارش خوب بود که تمام روستاهای آن ناحیه مشتریاش بودند و برخی حتّی صد کیلومتر راه میآمدند تا موتورشان را تحویلش دهند. موتورهایی که تعمیر میکرد مثالزدنی میشدند. یادم است، یکجورهایی کارِ موتورسازهای دیگر روستاها را کساد کرده بود. از این موضوع هم ناراحت بود، و هم نمیتوانست ناراحت باشد؛ میگفت آدم باید همیشه درستکار باشد و جنسِ خوب بیندازد روی موتور و با جان و دلش موتور را تعمیر کند که موتور دو روزه خراب نشود. میگفت آدمِ درستکار هیچگاه ضرر نمیکند و نمیدانید او به خاطر همین درستکاری و سادگی و صداقتش چقدر ضرر کرده بود، چقدر نسیه کار کرده بود و خبری از پول نمیشد، چقدر توی زندگیاش اعتماد کرده بود و ضربه خورده بود؛ و بالاخره آن آخرها فهمیده بود باید توی دنیایی که همه در آن گرگاند، گرگ باشد؛ ولی او هرگز نمیتوانست بهخوبی گرگ باشد. خیلی سختی کشید. هیچکس نمیتواند درک کند چگونه زمستانهای سختِ آن روستای لعنتی را توی آن بالکنِ لعنتی تحمل میکرد. او در زندگیاش خیلی سختی کشید. خیلی سختی میکشید و نمیگذاشت خانوادهاش سختی بکشد. او یک پدر بود، پدری به تمامِ معنی. پدری که نبودش برایم سخت است. آنقدر سخت که مجبورم تا آخرِ عمر به کسی تبدیل شوم که بودن و نبودنِ هیچ کسی برایش اهمیت نداشته باشد؛ کسی که نه گذشتهای دارد و نه آیندهای؛ و تنها لحظاتِ حالِ این دنیای بیاعتبار را ناگزیر میگذراند. و میدانی پیچیدهترین قسمتِ ماجرا که گاهی برایم بهشدت غیرقابلِ تحمل میشود چیست؟ اینکه او هست، ولی او خودش نیست.
و حالا دارم با تابستانی خداحافظی میکنم که یکی از تابستانهای ابدیِ زندگیام است. تابستانی که همان جمعِ مخلصِ سهنفره خاطراتِ ابدیِ زیادی را برای هم خلق کردند. و همین حالا دلتنگش شدهام؛ دلتنگِ تابستانی هستم که آنها، همان جمعِ سه نفرۀ مخلص، یک روزِ مشخص در هفته را وقتی هنوز هوا روشن نشده بود سوار موتورهایشان میشدند و ساعتها با هم خوش میگذراندند؛ موتورها را به تاخت راندند؛ با هم توی جویها دویدند؛ با هم کوهنوردی کردند؛ با هم تعجب کردند، شگفتزده شدند، خندیدند، و لذت بردند. آنها توانستند با وجود بندهای بسیاری که به دستوپایشان بود آزاد باشند ـ مثلِ پرندگانِ آزاد ـ و به هر سویی که میخواهند پرواز کنند؛ ماجراجویی کنند و جستوجوگر باشند. آنها فهمیدند زمان عوض میشود ولی زمانه عوض نمیشود، و همیشه راهی برای زنده کردنِ یک زندگیِ مرده وجود دارد. اما با این وجود من دلتنگم. کاش این تابستان ـ یا نه ـ کاش آن تابستان ـ آن جمعِ دو نفرۀ مخلص ـ تا آخرِ عمرم کِش میآمد...
+ یکی از آهنگهایی که تمامِ امروز ـ از همان اولِ صبح روی موتور ـ توی سرم پخش میشد: