این عصر عصرِ خودنماییهاست ـ خودنمایی به معنای منفیِ آن. گاهی آدمها آنقدر غرقِ این عملشان میشوند که تبدیل میشود به جزئی جداناشدنی از وجودشان، طوری که بدونِ آن وجودشان در نظر خودشان هم زیر سوال میرود، با خودشان غریبه میشوند و آنگاه از خود میپرسند: پس من کیستم؟! این منِ تنها افتاده کیست؟ و این لحظه میتواند انتهای یک خوابِ خوش باشد، و ابتدای جستوجویی پایانناپذیر در مسیری بیانتها. بیانتها. بیانتها... مسیری که انتهایش، همین بیانتهاییست، همین تمامناشدنیست، و همین... نه، نمیخواهم بگویم این مسیر، این راه، نهایتاً سرگردانی و بیهودگیست؛ نه! ببینم، اگر در انتهای یک مسیر انتظارِ یک گنجِ غیرمنتظره را داری باید بگویم که سخت در اشتباهی. این انتها از تو یک انسانِ فانی میسازد. این انتها، درست در اوجِ داستان تو را به قتل میرساند. نابودت میکند. مگر نه اینکه ما زنده به آنیم که آرام نگیریم؟
هر آدمی حداقل یکبار توی عمرش این لحظه را تجربه کرده است؛ لحظهای که بدونِ اینکه تصمیمی به تغییر بگیرد و بدونِ اینکه اختیار و انتخابی داشته باشد، به یکباره خودش را میبیند که کاملاً تغییر کرده است، آنقدری که از بودن توی آن منِ ناآشنا خوف میکند. نه، زیادهروی کردم؛ خوف نمیکند؛ متعجب میشود و آشفتهخاطر. مثل کسی که در زندگیاش خوشبختترین فردِ عالم بوده و وقتی از خواب بیدار میشود میبیند چیزی جز یک خیالِ خوشِ پُرحسرت از آن خوشبختی و آسودگی برایش باقی نمانده ـ خیالی که به زودی کمرنگ میشود و از بین میرود؛ طوری که انگار نه انگار روزی وجود داشته است. جوری که حتّی خودت هم نمیتوانی درک کنی کِی آن خیالِ خوش به پایان رسید؛ نمیفهمی کِی آن منِ خوشبخت و آسودهخاطر را گم کردی و حالا منی دیگری. من، کِی من شد؟ این من، کیست؟! و این ابتدای همان جستوجوست. انسانها در این جستوجوی بیپایان تنهایی را با تمام وجودشان درک میکنند. خودِ خودشان را، خودی که مستقل از هر چیز و از هر کسی است را پیدا میکنند. خودی را پیدا میکنند که به خودیِ خود معناست، بینیاز به هیچ قید و پسوند و پیشوندی. گاه این تنهایی و این واقعیت به شدت آزارش میدهد، ضعیفش میکند، از پا میاندازدش، اما نمیتواند نابودش کند. ما موجیم که آسودگی ما عدم ماست. اگر از من بپرسی آیا اینهمه درد و رنج ارزشش را دارد، من ازت خواهم پرسید که چه چیزی از نظر تو «ارزش» دارد؛ و وقتی که بعد از مکثی کوتاه یا بلند آمادۀ جواب دادن شدی، میگویم که سکوت کنی، چون دیگر به جوابت رسیدهیی. چرا که همۀ پاسخها در همان مکثکردن و اندیشیدن نهفته است ـ تمامِ پاسخها. قرار نیست در پایانِ این مسیر به گنجی عظیم برسی؛ باید هر لحظه برای تو گنجی گرانبها باشد. شاید بپرسی غم و تلخی و رنج کشیدن که بخشی انکارناشدنی از این مسیر است چه ارزشی دارد؛ٰ ولی باید بگویم اگر توانستی لحظاتی عمیقاً غمگین شوی و تلخکامی به شدت رنجت بدهد و ناراحتت کند، دیگر چرا باید دنبالِ گنج باشی؟ اگر توانستی لحظاتی را عمیقاً خوشحال شوی و نشاط را با تمام وجودت درک کنی، دیگر دنبال چه گنجی هستی؟ زندگی چیزی بیشتر از اینها نیست. تو جوهرۀ حیات را مکیدهای. و این است سرنوشت ما.
این روزها خیلی کم مینویسم. نمیدانم چهام شده، ولی بعد از مدتی تصمیم گرفتم به ننوشتن. یعنی یادداشتهای روزانه که دیگر سری بهشان نمیزنم مگر امروز که دلم میخواست با خودم کمی اختلاط کنم ـ آدم گاهی دلتنگ خودش میشود آخر. گاهی توی وبلاگ مینویسم، ولی در کل «این روزها روزهای نوشتنم نیست»، این را به خودم میگویم. این ننوشتنها هم از همین چند وقت پیش شروع شد که تصمیم گرفتم داستاننویسی را شروع کنم ـ ولی باور کن هنوز پیشرفتی حاصل نشده! یعنی نمیخواستم با هزر رفتنِ کلمات و بیهوده نویسیهایم، خودم را با نوشتن ارضاء کرده باشم. میخواهم آنقدر ناراضی شوم از ننوشتن که بروم سمت نوشتن و آن هم داستان.
این روزها چیزهای جدیدی یاد میگیرم. دارم توی سهتار به چهار مضرابها نزدیک میشوم. من سهتار نوازی را در اصل، چهار مضرابهایش میدانم ـ چون به نظرم زیباترین و دشوارترین قطعهها هستند. (فیالحال همینقدر میدانم.) یعنی که، وقتی بتوانم چهار مضرابِ صبا درویش خان یا فلانی را بنوازم، میفهمم که تازه کمی پیشرفت کردهام توی سهتارنوازی. حالا، وقتی دارم گوشههای ماهور را یاد میگیرم، (کرشمه، خسروانی، چهارپاره، مرغ سحر، دلکش...) مثل این میماند که یکسری اطلاعاتِ اضافی (و نه ضروری) را وقت بگذارم و از بر کنم. همین. ولی لذت هم میبرم از نواختنشان. من از سهتارم خیلی خوشم میآید (در حقیقت از سهتارهایم؛ دو تا هستند!) و دلم میخواهد زودتر به جایی برسم که بتوانم طوری بنوازمش که لایقِ نواختنش است. دلم میخواهد به نهایتش برسم، به پیشرفتهترین سطحش. من همیشه توی زندگی دنبال همینم. یعنی که دست خودم نیست، این شوقِ رسیدن به مقصد است که انگیزۀ حرکت بهم میدهد، ولی باید بگویم بهترین لحظاتم نه وقتی است که به مقصد رسیدهام، بلکه همین حرکتِ مشتاقانه است که خوشبختی را در زندگیام معنا میکند ـ یا لااقل اینطوری فکر میکنم.
تاکنون چندباری به این مقصدها رسیدهام، ولی هر بار ناامیدم کردهاند. به آخر رسیدن برای من یعنی پایانِ حرکت. تنها کافی است متوجه شوم که به پایان رسیدهام، یا اینکه دیگر نمیتوانم از آن پیشتر بروم یا مسیری نیست برای پیش رفتن، و آن وقت است که احساس میکنم دیگر هیچ اشتیاقی برای زنده ماندنم و زندگی کردن ندارم. وقتی میگویم اشتیاقِ زندگی ندارم، نه اینکه مشتاقِ مرگ شده باشم؛ زندگیام تکراری میشود، پریشان میشوم، دیگر نمیدانم باید روی چه چیزی، روی چه هدفی تمرکز داشته باشم و توجهم را به آن اختصاص دهم. بالاخره آدم باید توی زندگی سرش به چیزی مشغول شود دیگر. گاهی آنقدر آشفتهخاطر میشوم که حتی نمیتوانم دلیلِ این پریشانیها و پرخاشگریهایم را بفهمم؛ غم تمام وجودم را فرا میگیرد ولی نمیفهمم دردم چیست. آخر، من همیشه روی خودم کنترل دارم، و حتّی کوچکترین رفتارهایم را هم گاهی مینشینم و ریشهیابی میکنم و به نتیجه میرسانم. یک جورهایی با این کار سرگرم میشوم و همچنین تکرارِ این عادت، برایم آرامشبخش است. تازگی ها به این نتیجه رسیدهام که همیشه یک لیستِ آماده برای مطالعه داشتم باشم، چون تمام کردنِ یک داستانِ بلند یا یک رمان، درست مثلِ رسیدن به انتهای یک مسیر است. مثل رسیدن به مقصد است، وقتی که میفهمی دیگر «راهی برای رفتن» نداری. میفهمی دلیلی برای حرکت، برای پیش رفتن نداری. و آن وقت است که افسرده میشوم. و وقتی که یک کتاب جدید دستم میگیرم و مجذوبش میشوم، تازه میفهمم مشکلم چه بوده و چرا ناراحت بودهام. من معتادِ کتابهام؛ معتادِ داستانها. از فلسفه هم خیلی خوشم میآید. آدم با فلسفه به آگاهی میرسد و ذهنش باز میشود و کلی مسئله و فکر جدید توی کلهاش پیدا میکند که میتواند مدتها توی خلسه نگهش دارد و سرگرمش کند. البته بگویم، از تکلّف اصلاً خوشم نمیآید؛ از زبانبازی و بازی با کلمات و اطلاحات هم. من فلسفه را برای ساده کردنِ پیچیدگیها میخواهم، برای درکِ مسائل و مفاهیمِ پیچیده و چراییها، و حالم از کسانی که مسائلِ ساده را بدونِ هیچ دلیلِ واضح و متقنی پیچیده میکنند بهم میخورد ـ مثلِ بیشترِ کسانی که راجع به «محتوا» حرف میزنند. آدم باید همیشه از مطالعههایش چیزهای جدیدی یاد بگیرد یا اینکه دانستههای قبلیاش محکمتر و عمیقتر شود. آگاهی یافتن و یاد گرفتن به آدم آرامش و تسلای خاطر میدهد، ولی گاهی هم تنها دلیلِ غمگین بودنِ آدمی، همین آگاهی و دانستههایش است؛ دلیلِ تنهاییهایش هم.
حالا، وقتی کاملاً انگیزهام را میبازم، روزهای هفته را میتوانم مشتاقانه به امیدِ رسیدنِ جمعهها سر کنم ـ به امیدِ یک ماجرای تازه. گاهی هم تبدیل به یک انتظارِ دیوانهکننده میشود ـ مثل وقتی که با کسی قرار گذاشته باشی که قرار است عزیزترین فرد توی زندگیات باشد، و میبینی که لحظات هر کدامشان یک نیشتر به قلبت فرو میکنند و بعد میگذرند. بعضی وقتها که میبینم هیچ دلیل و شوقی برای زندگی ندارم، فکر کردن به این جمعههایی که قرار است ساعت شش، وقتی خورشید هنوز بر نخاسته است از خانه بزنیم بیرون، آن هم با موتورها، دلگرمم میکند. خیلی خوب است آدم برای خوشحال کردن و سرِ حال آوردنِ خودش، یک برنامۀ منظم و قانونمند داشته باشد. اینطوری کمتر احساسِ پریشانی میکند. اینطوری آدم میتواند وقتهایی که کاملاً احساسِ تنهایی و بیهودگی میکند را، تسلیمِ گذر زمان شود و از این تسلیم شدنش هم احساس آرامش کند. درست یک چیزی مثل خدا.
+ این دو روزه داشتم «مردی به نام اوه» را میخواندم و تنها کتابی بود در این یکی دو ماه که یک نفس خواندمش و با آن ذوق کردم، خندیدم، بغض کردم، و گاهی هم گوشۀ چشمانم نمناک شد.
گاهی، توی زندگی، درست مثل اینچنین لحظاتی، عمیقاً راجع به زندگیام فکر میکنم، راجع به ارزشمندی، و آنقدری توی سرم سروصدا میشود که دیگر حرفهای خودم را، نه، افکارِ خودم را، نمیفهمم. گاهی، شدیداً افسوس میخورم از اینکه چرا نمیتوانم برخی از علایقم را دنبال کنم ـ یعنی فرصتش را ندارم، یا شرایطش را. گاهی، مثل چنین لحظاتی، حسابی هوایی میشوم، یعنی بهتر اگر بگویم، جوگیر ـ بخصوص وقتی یک ساعتی را توی یوتیوب به دیدنِ مبارزات رزمی و بوکس مشغول باشم. گاهی، وقتی عمیقاً جوگیر میشوم، میخواهم بروسلی شوم ـ یک استادِ فیلسوفِ هنرهای رزمی. آخر این روزها دارم سریالِ بروسلی را دنبال میکنم و مدام مشتی سنگین میخورد توی صورتم و وقتی به خودم میآیم و حریف را ورانداز میکنم، میبینم علاقهام به رشتههای رزمی آن مشتِ سنگین را حوالهام کرده. البته، میدانم؛ مبارزه و جنگیدن در زندگی پایانی ندارد، ولی قدرت، فانی و زوالپذیر است. بروسلی هم یک روزی، وقتی که حسابی به این موضوع فکر میکرده، و وقتی خودش را جای حریفانِ شکستخوردهاش قرار میداده بود به یک نتیجۀ مهم رسید، اینکه نمیخواسته روزی فرا برسد که قدرتش را از دست بدهد و از «زمان» شکست بخورد. در واقع خیلی خوب کمظرفیتیِ این دنیا را درک کرده بود.
همسرش لیندا میگفت: او هیچگاه دوست نداشت عمر طولانی داشته باشد. زیرا او نمیتوانست تحمل کند که قدرت بدنیش با کهولت سن روز به روز تحلیل رود. بروسلی میگفت اگر من باید فردا بمیرم هیچ شکایتی ندارم. من به آرزوهایم دست یافتهام و در دنیا آنچه را که میخواستم انجام دادهام. از زندگی انتظار بیشتری ندارم.
در ۲۸ سالگی درگذشت. مرگش مشکوک بود، ولی نمیتوان نادیده گرفت که بدنش هم دیگر زیرِ آن تمرینهای سنگین و وحشتناک کم آورده بود. (اطلاعات بیشتر) من با همین حرفها، درست با همینها توانستم آن منی که مدام افسوسِ بروسلی شدن میخورد را خفه کنم ـ یعنی قانعش کنم که چیزِ زیادی را از دست نداده است. آدمی توی این زندگی محکوم به برگزیدن است. باید انتخاب کند و تمام پیامدهای انتخابش را بپذیرد. نمیتواند هم بوکسور باشد، هم نوازنده باشد، هم نویسنده باشد، هم موتورسوار باشد، هم کارگردان باشد، هم نقاشی بکشد، هم کلی سفر کند و دنیا را ببیند، هم عمرِ درازی داشته باشد، هم کارش به روزمرگی و افسردگی و شکست و گاه خودکشی و جوانمرگی نکشد. چه کسی از فردایش خبر دارد؟ ما تنها حدس میزنیم. آدمی محکوم به انتخاب کردن است. البته، میتواند چندتای اینها همزمان باشد، ولی نمیتواند همه را بهخوبی و کمالش باشد. لیستِ بالا میتوانست خیلی طولانیتر باشد، و به تبعِ آن حسرتهای آدمی هم بیشتر و بیشتر میشود، اما نه وقتی که بپذیری این زندگی ظرفیتش را ندارد. ولی میشود امیدوار بود؛ امیدوار بود که توی یک زندگیات، مبارزِ بزرگی میشوی، توی دیگر زندگیات نوازنده و موسیقیدانِ قهاری خواهی شد، در زندگیِ دیگرت نویسندهای تاثیرگذار، یکبار هم کارگردانِ حرفهاییی، و حتّی یکبار هم نیمۀ گمشدهات را پیدا خواهی کرد و تا آخرین لحظۀ زندگیات در کنار او لحظات را سپری میکنی، و... الیآخر. باید انتخاب کرد؛ در هر حال مطمئن باش که هیچچیزی را از دست ندادهای. تنها، زندگی کن. انتخاب با خودت است.
عمو یادگار... گفتی عمو یادگار و نمیدونم چرا یاد هیاهوی روزهای عید افتادم. روزهایی که آدما توشون دنبالِ یه اتفاقِ بزرگ هستن. انگار واقعاً قراره زندگیشون توی یه روز خاص، توی یه ساعت و دقیقه و ثانیۀ خاص، که فقط سالی یکبار میاد، یه تغییر اساسی کنه؛ پس از این انتظارشون انگیزه میگیرن و با کلی شوق میرن خودشون رو برای تحویلِ این اتفاق بزرگ آماده میکنن. خیلیا هستن که اعتقادی به این چیزا ندارن و این کارا رو مزخرف میدونن؛ ولی یکی نیست بهشون بگه مردِ حسابی، تویی که همه چیِ زندگیِ این مردم برات مزخرفه و اعتقادی بهشون نداری، چرا نمیری جنگل و اونجا زندگی کنی؟ نمیشه که به طبیعت و ماده و واقعیات هم اعتقاد نداشته باشی؛ چون در اون صورت زندگیِ تو هم خیلی مزخرف و پوچه و باید خیلی زودتر از این حرفا با یه تیغِ تیز از شرِش خلاص میشدی. آره؛ آدما خیلی وقتا تظاهر میکنن. خیلی وقتا از زمین و زمان انتقاد میکنن و فریادِ گوشکرکنشون همیشه بلنده، اما کاملاً بیمعنی؛ دروغی؛ ریاکارانه، و به قول خودشون، مزخرف و سخیف... انگار تکلیفشون با خودشونم مشخص نیست. البته اگه بتونی درکشون کنی، میبینی اونقدرهام نفرتانگیز نیستن، بلکه ترحمانگیزن. میدونن چی نمیخوان، ولی نمیدوننم که چی میخوان. وضعشون یکم پیچیدهست. بگذریم.
کجا بودیم؟ آها. عمو نوروز! نه، نه؛ عمو یادگار! ما آدما خیلی عجیبیم. یه سریمون که همیشه تو گذشته سیر میکنیم در حالی که زندگیمون در زمانِ حاله که معنی میگیره و یه گذشتۀ قابلِ ارجاع رو میسازه؛ گذشتهای که میشه توی ساعاتِ تنهایی و خلوتهامون، روزها در اون غرق بشیم و دوباره اون سختیها، ناراحتیها، غمها، شادیها و خوشحالیها و هیجانزدگیها رو تجربه کنیم. یه گذشتۀ قابل ارجاع! من این اسم رو براش انتخاب کردم. میدونی، این چند وقت فکرم خیلیِ درگیرِ داشتنِ یه گذشتۀ قابلِ ارجاع و ارزشمنده. اعتقاد دارم زندگیهامون اتفاق زیاد داره، و یا برخی از اتفاقات رو حتّی خودمون به زور میسازیم و میندازیمشون توی زندگیمون تا مثلاً اتفاق «افتاده» باشن! ولی، ماجرا نداریم. کلی اتفاقِ بدونِ ماجرا. مثلاً من امروز روی کوه، وقتی به نفسنفس افتاده بودم و تنها بیست-سی متر با قله فاصله داشتم و دیگه توانش رو نداشتم حتی یک قدم هم بالاتر برم، یه خرگوش دیدم و همینکه چشمم بهش افتاد، سریع فرار کرد و غیب شد. نفهمیدم کجا رفت. منم بعدِ یکم استراحت، دوباره زورِ خودمو زدم و به هر سختییی بود، رسیدم به قلۀ اون کوه، و در بالاترین نقطهای ایستادم که تا حالا توی عمرم ایستاده بودم؛ ولی... ولی، همین! اون خرگوش غیب شد. منم بعد از یه استراحتِ سی دقیقهای و لذت بردن از اون منظره، برگشتم پایین و حالا سرِ جای همیشگیم نشستهم. میدونی منظورم چیه؟ یعنی این همه اتفاق، ولی دریغ از یه ماجرا! من میخواستم اون خرگوش، خرگوشِ آلیس در سرزمین عجایب باشه! من دلم میخواست اون خرگوشی که توی اون ارتفاع دیدم، واقعاً یه کارِ خاصی انجام بده و دیدنش برام الکی نباشه. یعنی چی که یه هویی ببینمش و از دیدنش تعجب کنم و بعد، غیب بشه؟ میخواستم حداقل بره از روی یکی از صخرهها، خودش رو پرت کنه پایین و من بهترین خاطرۀ زندگیم رو به دست بیارم! خاطرهای که قراره برای هر کسی تعریفش کنم! یا اگه نخوام درگیرِ مسائل فلسفی بشم و اینکه چرا این حرکت از اون خرگوشِ عجیب سر زده و چرا اون خواسته خودش رو به کشتن بده، میخواستم بره لبِ یه صخره و از اون ارتفاعِ بلند بپره، و یه دفعه یه عقاب که اتفاقاً همون بالا پرواز میکرده شیرجه بزنه و با چنگالهاش توی هوا بقاپدش و بعد من بفهمم اینا با هم دوست بودن و با خودشون قرار گذاشته بودن که هر کسی از این کوه اومد بالا، این نمایش رو براشون اجرا کنن و شگفتزدهشون کنن! آره، من اینطور ماجراهایی توی زندگیم کم دارم. همیشه بهشون فکر میکنم. همیشه دنبالشونم و میخوام کشفشون کنم؛ لحظه به لحظه. ولی انگار قرار نیست کسی جز من اونارو ببینه. یعنی، حتّی خودِ من هم نمیتونم ببینمشون، فقط درکشون میکنم. مثلِ همین ماجرای خرگوش و دوستش عقاب؛ درکشون میکنم فقط. داشتم میگفتم... عمو یادگار! یعنی کلاً حرفِ من این بود که عمو یادگار رو نمیشناسم. انگار قرار هم نیست هیچوقت توی زندگیم ببینمش. عمو یادگار برای من یه غریبهست؛ یه غریبه که وقتی به گذشتهم نگاه میکنم، نمیدونم دیگه دلم میخواد یه روزی ببینمش یا نه. آخه میدونی، گذشتهها که همهش خوشی و شیرینی نیست؛ غم و تلخی هم زیاد داره ـ گاهی حتی خیلی زیادتر از خوشیهاش و شیرینیهاش. انگار سرنوشت من اینه که ماجراهای زندگیم رو فقط درک کنم، نه اینکه به عینه ببینمشون. ببین چقدر پرحرفی کردم! گفتی عمو یادگار؟! خب، داشتی میگفتی...
دیروز، زندگی برای من تمام شده بود. درست مثلِ کسی که وسطِ بیابان، تشنه و فرسوده بر زمین بنشیند و انتظارِ مرگ را بکشد، یک گوشه نشسته بودم و از اینکه به فجیعترین شکلِ ممکن هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم (حتّی در آینده) به خودم لعنت میفرستادم. من از اینکه خودم را بسپرم به امواج و تسلیمِ سرنوشت شوم متنفرم؛ هیچگاه منتظر نبودهام در فردا و فرداها اتفاقی شگفتانگیز برایم بیفتد و زندگیام را تغییر دهد، بلکه معتقدم همیشه خودِ شخص باید این اتفاقاتِ شگفتانگیز را برای خودش خلق کند. و به همین دلیل، وقتی میدیدم آنقدر حقیرانه تسلیمِ «زمان» شدهام و منتظرم تا او مرا از این سردرگمی نجات دهد و راهی پیشِ پایم بگذارد، خیلی از خودم بدم آمد. آخر، خیلی وقت است که پذیرفتهام آن بیرون هیچ خبری نیست. دیشب آنقدر مستاصل شدم که پناه بردم به نوشتن:
«همین چند لحظه پیش با خودم میگفتم اگر افسرده باشم خیلی بهتر است تا اینکه اینگونه هوای سفر کردن و داشتنِ موتورهای آنچنانی کنم و وقتم را برای آگهیهای استخدامای که میدانم هیچ کدامشان به دردم نمیخورند تلف کنم. دارم برای پول لهله میزنم! میبینی؟! این من نیستم. من اینطوری نبودم. یعنی اینطوری بودن را دوست نمیداشتم و با روش زندگیام جور در نمیآمد. مضحک است. دارم خودم را میبازم. اما من که دلم نمیخواهد خودم را ببازم. امروز، درست از همین عصر ذهنم درگیر است؛ درگیر اینکه چگونه می توانم میک مانی کنم. از چه راهی می توانم پول در بیاورم. خیلی مضحک است. لعنت. توقعم دارد خیلی زیاد می شود. آدم وقتی طعمِ لذتِ زندگی میرود زیرِ دندانش، دیگر دست خودش نیست و میخواهد بیشتر و بیشتر طعمِ دلچسبش را بچشد. و خب، طبیعتاً می رود و برای پول در آوردن سگدو می زند؛ مدام به این فکر میکند که چگونه میشود ثروتمند شد! و بازیچۀ هوسهایش میشود. لعنت! باز دارم اعصاب خودم را خورد میکنم با این حرفها. خب بگذار دنیایی را تصور کنیم که هیچ کسی برای پول در آوردن خودش را به زحمت نمیاندازد، و آن وقت چه میشود؟ درست است، دنیایمان کم کم نابود خواهد شد. صنایع، ورشکست میشوند. دیگر کسی در میان نخواهد بود که کار کند. هر چقدر هم که علم پیشرفت کرده باشد، ولی دیگر کسی نیست که از آن استفاده کند؛ همه به تنهایی و آرامش و سادگیِ طبیعت پناه میبرند و شهرها خالی میشود. چه بیماریِ روانیِ خطرناکی! ولی، حتّی اگر نامش را هم بگذاری بیماریِ روانی، باز برای من تنها راهِ کنترل داشتن بر خودم است؛ تنها با داشتنِ همین اصولِ بیمارگونه است که میتوانم تا انتهای این مسیر را طی کنم. نمیخواهم خودم را گم کنم! نمیخواهم به مقصد نرسیده، جا بزنم. نمیتوانم. این زندگیِ من است!»
ولی خب، انگار باید باز هم از زندگی و پیچیدگیهایش درس میگرفتم. امروز، روزی بود که چیزی از همان بیرون ـ از همان بیرونی که میگفتم هیچ خبری در آن نیست ـ راهی در مقابلم قرار داد که ساعتها خوشحال بودم و داشتم خیالپردازی میکردم که اگر بشود چه خواهد شد... تا همین حالا هم باورم نمیشود. نمیخواهم اینجا از آن اتفاقی که قرار است زندگیام را دگرگون کند حرفی به میان آورم؛ آخر تاکنون همهاش حدس و گمان بوده است و با واقعیت فاصله دارد. من همیشه در گوشهای از ذهنم به این تغییرِ بزرگ فکر میکردم؛ همیشه دوست داشتم شیرجه بزنم توی دنیای ناشناختهای که پر از سختی و شگفتیست. البته، شاید همهاش چیزی جز خیالپردازیهایی واهی نبوده باشد، ولی من نمیتوانم امروز را فراموش کنم که زندگی چگونه شگفتزدهام کرد. امروز با تمام وجودم درک کردم که میشود «فردا»یی بیاید و زندگیات را از این رو به آن رو کند. میشود! آدمها گاهی بیشازحد از این زندگی خسته میشوند، ولی ـ قبلاً گفته بودم ـ آدمیزاد هیچوقت نمیتواند آنقدری خسته شود که سزاوارِ تسلیم شدن باشد. گاهی تنها «یک فردای شگفتانگیز»، تمامِ خستگیاش را در میکند و جانی دوباره میدمد در این تنِ خسته و روانِ فرسوده.
پینوشت: تقریبا تا دو سه هفتۀ دیگر، واهی بودنِ آن خیالات معلوم خواهد شد. اگر واهی نبودند و حقیقتاً قرار بود زندگیام تغییر کند، حتماً اینجا دربارهاش حرف میزنم؛ تاحدودی بدونِ ابهام. البته اگر هم واهی بودند که، اهمیتی ندارد ـ چیزی از دست ندادهام. من طبیعتاً آدمی هستم که از ثبات و تنهایی لذت میبرد؛ ولی دگرگونیها را هم با آغوشی باز پذیرا هستم.
حکایت اول: آینه
قاب یک
مرشد آینهای در مقابلِ جوان گرفت و پرسید: چه میبینی؟ جوان پاسخ داد: خودم را. مرشد سرد گفت: هنوز آنچه را که باید نمیبینی.
پیشنوشت: مخلص کلام اینکه، توی دنیایی زندگی میکنیم که هیچ چیزی جای خودش نیست؛ هیچ چیزی. تناقض سراسرِ آن را فرا گرفته است. گاهی حسابی کلافه میشوم از اینکه نمیتوانم درست را از نادرست تشخیص دهم. نمیدانم تنها در زمانِ ماست که دنیا اینطور پریشان شده است یا همیشه چنین بوده. همین چند روز، خیلی زور زدم که مقداری از این پیچیدگیهایش را بفهمم، درک کنم، و ببینم چگونه میشود آن را تغییر داد و اصلاح کرد، ولی هنوز که نتیجهای نگرفتهام. امیدوارم تا انتهای این نوشته، از میانِ این تاریکیها، به روشناییِ هرچند ناچیزی دست پیدا کنم.
کلافِ سردرگم
این روزها زیاد پیش میآید که تسلیمِ واقعیاتِ ناخوشایندِ این دنیا شَوم و خودم را بزنم به بیخیالی. آدم که زیاد روی یک مسئله فکر کند و به نتیجهای نرسد، میشود کلافه. درست انگار یک کلافِ سردرگم را دادهاید دستش، ولی هرچقدر هم که تلاش میکند نمیتواند کلاف را باز کند. یقیناً واژۀ «کلافه» باید ربطی به این ماجرا داشته باشد. حالا فرض کنید آن کلافِ سردرگم، دنیای گِردِ ما باشد با تمام پیچیدگیهایش، و من کسی باشم که بارها ناامید میشود از باز کردنِ آن گرههای کور؛ بعد این توپِ گرد را پرت میکنم یک گوشه و به خودم میگویم مرا چه به این کارها! اما دوباره و دوباره وقتی حوصلهام سر میرود، به ناچار میروم آن کلاف را برمیدارم و باز شروع میکنم به سروکله زدن با آن ـ انگار که هیچ سرگرمیِ دیگری نداشته باشم. البته، گاهی هم آن کلاف، جادویی میشود و بازی با آن هیجانانگیز ـ اما جدیداً به ندرت این اتفاق برایم افتاده است. بعضی وقتها، حقیقتاً به حالِ فیلسوفان و کسانی که کارشان اندیشیدن و درک کردنِ پیچیدگیها و تناقضاتِ این دنیا است افسوس میخورم. زندگیِ کسالتباری دارند و وقتی به حاصلِ کار و تلاششان نگاه میکنم، دوباره چشمم به نقطهای که نمیدانم کجاست خیره میشود و توی آن نقطۀ نامعلوم، انگار دنبالِ یافتنِ مفهومِ «بدبختی» میگردم؛ و وقتی به خودم میآیم، میبینم زمانِ زیادی آن کلاف را داشتهام توی دستانم میچرخاندم، و دوباره کلافه شدهام، و هیچ پیشرفتی نداشتم جز اینکه اعصابم بیشتر به هم ریخته است.
سعادتِ گمشده
در هر زمانی، عدهای پیدا میشوند که زندگیشان را فدای سعادت بقیه کنند. یعنی به ارزشِ بدبختی خودشان، راهِ سعادت را به دیگران نشان میدهند. البته معلوم هم نیست، شاید این افراد از همان اول خودشان را بدبخت و تباهشده یافتند و نومیدانه به جستوجوی سعادت پرداختند و ناگزیر به آن را کشانده شدند؛ شاید اگر همیشه توی زندگیشان یک علامتِ سوالِ گنده نمیدیدند، اگر نمیدیدند همیشه یک جای این زندگی میلنگد، اگر احساس نمیکردند این دنیا چیزی کم دارد و چیزی را در آن گم کردهاند، هیچگاه باعث نمیشد کولهبارشان را ببندند و تمامِ زندگیشان را خانهبهدوش، به جستوجوی آن گمشده، و جوابِ آن علامتِ سوال باشند.
برای مثال، همین ایوان تورگنیف، این نویسندۀ نامی، تمام عمرش را تنها بود و ازدواج نکرد. این اواخر کتابِ «پدران و پسران»اش را خواندم. توی این کتاب، قهرمانِ نهیلیستِ داستانش را با مرگی ناگوار، وقتی که هنوز قرار بود توی زندگیاش کارهای بزرگی انجام دهد، به آغوشِ مرگ انداخت. بعد سعادت را در عشق و ازدواج و یکسری اصول اخلاقی، و عقاید مذهبی نشان داده است ـ چیزهایی که خودش از بیشترشان بیبهره بوده. این موضوع غمگینم میکند. پذیرفتنِ این واقعیات، سخت نیست، ولی اغلب خوشایند هم نیست و آدم نمیتواند خودش را مجبور کند تا تسلیمِ این واقعیات شود. وقتی آدم میداند راهِ سعادت چیست، وقتی این موضوع را حقیقتاً درک میکند، مرضش چیست که خودش از بیراهه میرود؟ این موضوع برای من ناآشنا نیست. داستانِ پدران و پسران برایم شیرین بود؛ به شیرینیِ یک شکلاتِ تلخ. و نه فقط خودِ داستان. شاید این مسئله از نظر اخلاقی صحیح نباشد، ولی همۀ افراد را میشود از روی داستانهایی که میگویند قضاوت کرد؛ نه اینکه بدگوییشان را کرد، نه؛ منظورم این است که نویسنده، و راوی، توی لحظه لحظۀ داستان حضوری فعال دارد، در حالی که شاید هیچگاه توی داستان نباشد. بخصوص داستانهای قرنِ هفدهم که نویسندگان گاهی مستقیماً مخاطب را «خوانندۀ عزیز» خطاب میکردند و گاهی حتی خودشان را هم قاطیِ داستان میکردند: «البته هیچکس نمیداند که آندو در گفتههایشان صادق بودند یا نه، حتّی نویسنده هم از این امر مستثنا نیست!»
ابتذال
این چند وقت که بحثِ وبلاگنویسی و خداحافظی با آن داغ است، و من هم خودم را قاطیِ این مسائلِ (به قولِ خودم) خیلی بیاهمیت(۱) کردهام، خیلی به این موضوع فکر میکنم که چگونه میشود وبلاگنویسی را دوباره برگرداند به آن دورانِ طلایی ـ آن دورانی که هیچوقت نتوانستم درکش کنم و از این بابت هم افسوس نمیخورم. توی پستِ قبلی، نظرم را راجع به مرگِ وبلاگنویسی، که منظورم تمامشدنِ آن دورانِ طلایی بود گفتم. توی آن پست حرفهای دیگری، هم من و هم بقیه زدند، ولی با این حال میبینم حرفهایی که توی آن پست زدم خیلی دقیق بودند. داشتم فکر میکردم که چگونه میشود دوباره بازگشت به آن دورانِ طلایی وبلاگنویسی، و مدام به یک بنبست میرسیدم؛ اینکه اغلب افراد باید احساس کنند در جایی که تویش مینویسند، قدرِ نوشتههایشان دانسته میشود، و مورد توجه قرار میگیرد. نمیشود انکار کرد که دیگر رسانهها و مطبوعات توجهشان را از روی بلاگستان برداشته است. پیش خودم فکر میکردم که توی شبکههای اجتماعی یک پویش راه بیندازیم که همه را دوباره دعوت کنیم و بازگردانیم به وبلاگنویسی؛ و وقتی کاربرانِ مهم (همان سلبریتیها) شروع کنند به وبلاگنویسی، بقیه نیز به این بلاگستان روی خواهند آورد، و نه تنها جمعیتِ بلاگستان زیاد میشود، بلکه توجه رسانه و مطبوعات را نیز جلب خواهیم کرد، ولی تهِ این داستان به بن بست میخوردم. این کار چیزی جز ابتذال نیست؛ گدایانِ توجه! اینجا همیشه آن اصولِ اخلاقیام گل میکند و به هر واقعیتی که مادّی باشد، برچسبِ ابتذال را میچسباند. من حتّی وقتی ذهنم ناخودآگاه به این فکر میکند که میتوانم با کمی تغییر در روش و نگرشم به زندگی، درآمدی داشته باشم و به تبعِ آن از رفاهِ نسبتاً بیشتری برخوردار باشم و حداقل بتوانم یک موتور درستحسابی بخرم (آخر عاشقِ موتورهام!) و حقیقتاً مثلِ یک آدم (مثلِ یک آدمِ معمولی) زندگیام را پیش ببرم، باز هم آن اخلاقِ زهدطلبانه و فردگرایانهام از خوابش بیدار میشود، نهیب میزند که لازم نکرده تن به این ابتذالها بدهی؛ تو باید زندگیِ خودت را داشته باشی، هر چقدر هم که سختی در سرِ راهت باشد! و اینجاست که رشتۀ این افکارِ پلید و مبتذل پاره میشود.
البته باید توی زندگی آدم حواسش را حسابی جمع کند. گاهی پیش خودم میگویم از روی بیکارگی است که گرایش پیدا کردهام به این اصولِ زهدطلبانه و فردگرایانه، حقیقت همان اسکناسهای سبز و صورتی است؛ حقیقت همان تعدادِ فالوران است، همان لایکهاست، همان سلبریتیها حقیقتاند. حقیقت همان لحظهای است که طرف توی برنامۀ تلویزیونی میگوید حاضرم یک بازیگرِ دستِ چندم باشم تا یک نویسنده یا کارگردانِ خیلی مهم و تاثیرگذار... انگار حقیقت همان صفحۀ رنگیِ جعبۀ جادوست؛ حقیقت همان توی چشم بودن است؛ حقیقت یک جیبِ پُر از پول است. اصلاً ارزشِ یک داستان، یک رمان، و موفقیتش، به این است که از آن اقتباسِ سینمایی شود. کلماتی که توی کاغذهای کتابها نوشته شده، همگی دروغاند. حقیقت مثلِ خورشید است؛ درست آن بالا، جایی که از همهجای این دنیا دیده میشود. حقیقت یک صورتِ زیبا و دلفریب است، نه یک طینتِ پاک و زیبا. نمیدانم... نمیدانم چطور میشود این تناقضات را تحمل کرد. بیش از هر وقتی سردرگمم.
درست یادم است. یک زمانی، اینکه کسی نظرات و اصولِ خودش را داشته باشد، برایم ارزشمند بود، ولی حالا نمیدانم؛ بیشتر به نظرم مضحک میرسد. حالا کسی، مثلاً نویسندهای، وقتی میگوید یکی از اهدافش مبارزه با عُرف است، حقیقتاً خندهام میگیرد. پیش خودم میگویم چه کارِ بیهودهای! ابتذال! این روزها خیلی کم میتوانم چیزی را از دیده بگذرانم ولی رگهای از ابتذال را در آن نیابم. اگر امکانش بود، اصلاً خانه و زندگیام را رها میکردم و میرفتم توی جنگل زندگی میکردم، توی دلِ طبیعت؛ ولی میدانی که، نمیشود این کار را هم مبتذل ندانست. چند وقت پیش یک فیلم دیدم، Into The Wild. داستانِ کسی بود که بر اصولِ مبتذل و مادیگرایانۀ جامعه و زندگیاش قیام میکند؛ زندگیِ مرفه و پدر و مادرِ پولدارش را رها کرده بود و میخواست در طبیعت، در اصالتِ محض همراهِ کتابهایش و نویسندگانِ محبوبش زندگی کند. به دنبالِ حقیقت بود، و در آخر میفهمید که نمیشود توی این دنیا زندگی کرد و تن به کمی ابتذال نداد. و وقتی تصمیم میگیرد که به زندگیِ سابقش برگردد، دیگر نمیتواند... نمیدانم، فیلمِ خیلی قشنگی بود؛ خودتان ببینید. شاید بهترین راه همین باشد که پوچیِ این دنیا را بپذیری و با کمی ابتذال کنار بیایی. بد نیست که امیدوارانه به زندگیِ پس از مرگ فکر کرد. همین است که بیشتر، بودن در دنیای خیالی و انتزاعیام را ترجیح میدهم تا این دنیای واقعی. گاهی حقیقتاً آرزو میکنم که هیچگاه از توی کابوسهایم بیرون نیایم. آنجا زندگی ترس دارد، هیجان دارد، سختی خیلی دارد، آنقدر ناراحتیهای شدیدی دارد که هیچگاه برایت تکراری نمیشود؛ و همینهاست چیزی که من میخواهم. شاید تهِ دلم ناراحت نباشم از اینکه یک جنگِ جهانیِ دیگر اتفاق بیفتد! قبلاً مبارزه برای یک هدف، برایم ارزشمند بود، ولی حالا نمیدانم، دیگر نمیدانم چه ارزشمند است و چه چیزی، مبتذل. فقط بودن توی یک مبارزۀ شدید، مبارزهای که آنقدر بزرگ باشد که لحظهای نتوانم آزادانه و از روی اختیار فکر کنم و تصمیم بگیرم، میتواند مرا از این سردرگمی و احساسِ پوچی و ابتذال نجات دهد. هو... چقدر حرف میزنم!
آزادی (توئیت)
نمیدانم در آزادی چیست که همه در جستوجوی آناند. کسی چه میداند، شاید تنها بخاطرِ نبودنش محبوب است، بخاطرِ اینکه هنوز کسی به آن دست نیافته است. من که به «آزادی» خوشبین نیستم. چه بسا زندگانیهایی که در عدمِ آن معنادارترند؛ حداقل در مبارزه تا رسیدن به آن. و از آن به بعدش ـ در اوج آزادی ـ بشر بیشازپیش سرگردان خواهد شد. شاید وقتی انسانها به آزادیِ مطلق دست پیدا کردند، یکبار دیگر به سوی عشق و رمانتیزم روی بیاورند؛ به این امید که شاید رازِ زندگانی در گسترۀ ان نهفته باشد..
پینوشت ۱: خوب دقت کردهام، از نظرِ شخصی که همین حالا هستم، خیلی از مسائلِ واقعیِ این دنیا برایم بیاهمیت و مبتذل است؛ بیشتر ترجیح میدهم توی دنیای انتزاعیِ خودم باشم تا این دنیای واقعی. این واژۀ «مبتذل» هم خیلی به ابتذال کشانده شده است؛ بهتر است حداقل یکبارِ دیگر معنایش را مرور کنیم: تکراری، فاقد جذابیت؛ خوار و ناپسند؛ بیارزش، سخیف.
میدانید، من از «رفتن» گفتن متنفرم. از «رفتن» خواندن هم متنفرم. گاهگاهی که با خودم خلوت میکنم و از زیر زبانم حرف میکشم، میفهمم از تمام کسانی که زمانی بودنشان را درک کردهام و حالا به هر دلیلی رفتهاند و خبری ازشان نیست هم متنفرم. یک نوع تنفّرِ ساختگی، تنفّری که دلبستگیها را از بین ببرد، یا حداقل کمرنگ کند. خیلی پیش میآید که به وبلاگهایی با نوشتههایی بسیار خواندنی مواجه میشوم، ولی همین که متوجه میشوم نویسندۀ آن وبلاگ مدتهاست که پیدایش نیست، باعث میشود فوراً از آن چهاردیواری بیرون بزنم. حالم بد میشود. نمیخواهم یک نفرِ دیگر را بشناسم که خیلی وقت است رفته است. نمیخواهم سنگینیِ نبودنِ یک رفتۀ دیگر را روی دوشم تحمل کنم.
تاریخ برای من همیشه جزء غمانگیزترین مفاهیم بوده است. وقتی میبینم پای یک جمله، یا پای یک نوشته، تاریخِ گذشته را نوشتهاند، واقعاً غصهام میشود. حتّی همان لحظه خودم را سرزنش میکنم که چرا نگاهم به آن تاریخ افتاده، آن تاریخی که خبر از یک فقدان میدهد، آن تاریخی که تصویرِ یک سنگِ قبر را در نظرم مجسم میکند. خواندنِ زندگینامههایی که پر از تاریخاند، همیشه برایم دردناک بوده است. البته، نمیتوان نادیده گرفت که میزانِ این درد همیشه یکسان نیست. گاه، توی دورههایی که معلوم نیست آغاز و اتمامشان به چه چیزی بستگی دارد، مواجههام با مفهومِ زمان، و گذشته، فرق دارد.
میدانید چیست؟ اگر برای «بودن» حق انتخاب داشتیم، شاید من هیچگاه مسئولیتِ این انتخابِ خطیر را به جان نمیخریدم. کسی چه میدانست «فانی بودن» و «نابود شدن» چقدر میتواند زجرآور باشد. به قولِ نویسندهای که نمیخواهم نامش را ببرم، (به دلیلِ بیمداشتن از قضاوت، پیشداوری، و قیاسهای ناصواب) «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح آدم را آهسته میخورد و میخراشد». این جمله شهرتِ زیادی دارد. بسیاری آن را چون کلماتی مقدس میستایند و کسانی هم هستند که این کلمات را دستاویزِ مضحکهشان میکنند. احتمالاً هم بشناسیدش. البته مهم نیست. بگذریم از این حواشی؛ آدم را گرفتارِ بیهودگی میکنند. هیچوقت از مسائل سیاسی خوشم نمیآمده، چون هر وقت به این مسائل فکر میکنم خودم را وسطِ بازیِ دیگران میبینم؛ مثلِ یک دستاویز. اما گاهی گریزناپذیر میشود.
غمگینام. کم نه، غمم زیاد است؛ آنقدر زیاد که اگر خودم را در گوشهای خلوت مییافتم، آنقدر اشک میریختم تا آخر بفهمم این بغض از برای چیست، این غم از کجا آمده، چرا چنین حزینم. پریشانم؛ توی ذهنم پر از تکهخاطراتی است که هر کدامشان به نحوی به یک فقدان ختم میشوند. یادم است سالها پیش وقتی قدهامان نصفِ حالا بود، همیشه وقتی بیش از حد میخندیدیم و سرخوش بودیم، مادر میگفت این خندهها گریه دارد، بس کنید. و ما باز هم میخندیدیم، آنقدر میخندیدیم تا اشک از چشمانمان جاری میشد. بعد آن اشکها را به مادر نشان میدادیم و میگفتیم: «میبینی؟ چقدر زود گریهمان گرفت!» و باز هم میزدیم زیر خنده. ولی حالا معنای حرفش را با تمام وجودم درک میکنم. آدمها هرچقدر بیشتر خوشی را تجربه کرده باشند، همانمقدار هم اندوهشان فزونی خواهد گرفت. ما همه اندوهگینانی هستیم که گاهگاه شادی و سرور حواسمان را از این اندوه پرت میکند و خود را فراموش میکنیم، ولی این فراموشیها نتیجهای جز قوتگرفتنِ آن اندوهِ ریشهدوانده در وجودمان ندارد.
خستهام. خستگی را احساس میکنم، اما نه آنقدری که تسلیم شوم، نه آنقدری که به خودم اجازۀ کمآوردن بدهم. آدمها هیچوقت به تمامِ معنی خسته نمیشوند؛ هیچوقت. تنها کنجکاوی است که تسلیمشان میکند؛ تنها وسوسۀ تجربۀ احساسِ تسلیمشدن است که باعث میشود خودشان را فریب دهند. آدمیزاد، هیچوقت نمیتواند آنقدری خسته شود که سزاوارِ تسلیم شدن باشد. خستگی، هیچ مرزی نمیشناسد؛ تمامیتی دستنیافتنی دارد.
انگار نوشتن تنها چیزی است که میتواند احساس بیهودگی را در من از بین ببرد. وقتی مینویسم، کمتر احساس بیهودگی میکنم. آخر میدانی، نوشتن نوعی عصیان است. اندوه قویترین احساسی است که آدمی را به این عصیان میکشاند. اما من، احساس میکنم از این عصیان به درستی استفاده نمیکنم. ما بلاگرها همیشه سودای نوشتن داستان را در سر پروراندهایم، اما نوشتههای وبلاگییی که اینجا مینویسم، و یا یادداشتهای شخصیام، این احساسِ نیاز به نوشتن را مرتفع میکنند و مانعم میشوند تا به داستاننویسی بپردازم. در واقع، میخواهم از این عصیان استفادۀ بهتری داشته باشم. ما آدمها جان به جانمان کنند، وقتی تعداد لایکهایمان را میبینیم، یا تعداد نظراتِ وبلاگمان را، و یا تعدادِ کلماتی که در یادداشتهای روزانهمان مینویسیم، باعث میشود احساسِ سرخوشیِ کاذبی بهمان دست دهد. میخواهم تا مدتی در اندوهم گم شوم. اگر قرار است با نوشتن احساسِ بیهودگی نکنم، بگذار وقتی باشد که به دردم میخورد، نه با دلنوشتههای وبلاگی، یا با روزانهنویسیهای بیهوده.
همۀ این حرفها را زدم که بگویم برای مدتی در اینجا چیزی نخواهم نوشت. از این گذاشتن و رفتنها بیزارم، ولی چارهای نیست. میدانم ننوشتن برایم سخت است، اما به عنوانِ یک چالش میتواند تجربۀ شاید ارزشمندی باشد. البته، معلوم نیست، شاید پشیمان شدم و زودتر به این گذشته باز گشتم. آدمها وقتی غمگیناند و بهتر میتوانند نیرنگهای این زندگیِ فانی را درک کنند، میبینی که گاه بهترین تصمیمهای عمرشان را میگیرند، ولی بعد زود پشیمان میشوند. چرا؟ چون هنوز آدمیزادند.