دیروز، زندگی برای من تمام شده بود. درست مثلِ کسی که وسطِ بیابان، تشنه و فرسوده بر زمین بنشیند و انتظارِ مرگ را بکشد، یک گوشه نشسته بودم و از اینکه به فجیعترین شکلِ ممکن هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم (حتّی در آینده) به خودم لعنت میفرستادم. من از اینکه خودم را بسپرم به امواج و تسلیمِ سرنوشت شوم متنفرم؛ هیچگاه منتظر نبودهام در فردا و فرداها اتفاقی شگفتانگیز برایم بیفتد و زندگیام را تغییر دهد، بلکه معتقدم همیشه خودِ شخص باید این اتفاقاتِ شگفتانگیز را برای خودش خلق کند. و به همین دلیل، وقتی میدیدم آنقدر حقیرانه تسلیمِ «زمان» شدهام و منتظرم تا او مرا از این سردرگمی نجات دهد و راهی پیشِ پایم بگذارد، خیلی از خودم بدم آمد. آخر، خیلی وقت است که پذیرفتهام آن بیرون هیچ خبری نیست. دیشب آنقدر مستاصل شدم که پناه بردم به نوشتن:
«همین چند لحظه پیش با خودم میگفتم اگر افسرده باشم خیلی بهتر است تا اینکه اینگونه هوای سفر کردن و داشتنِ موتورهای آنچنانی کنم و وقتم را برای آگهیهای استخدامای که میدانم هیچ کدامشان به دردم نمیخورند تلف کنم. دارم برای پول لهله میزنم! میبینی؟! این من نیستم. من اینطوری نبودم. یعنی اینطوری بودن را دوست نمیداشتم و با روش زندگیام جور در نمیآمد. مضحک است. دارم خودم را میبازم. اما من که دلم نمیخواهد خودم را ببازم. امروز، درست از همین عصر ذهنم درگیر است؛ درگیر اینکه چگونه می توانم میک مانی کنم. از چه راهی می توانم پول در بیاورم. خیلی مضحک است. لعنت. توقعم دارد خیلی زیاد می شود. آدم وقتی طعمِ لذتِ زندگی میرود زیرِ دندانش، دیگر دست خودش نیست و میخواهد بیشتر و بیشتر طعمِ دلچسبش را بچشد. و خب، طبیعتاً می رود و برای پول در آوردن سگدو می زند؛ مدام به این فکر میکند که چگونه میشود ثروتمند شد! و بازیچۀ هوسهایش میشود. لعنت! باز دارم اعصاب خودم را خورد میکنم با این حرفها. خب بگذار دنیایی را تصور کنیم که هیچ کسی برای پول در آوردن خودش را به زحمت نمیاندازد، و آن وقت چه میشود؟ درست است، دنیایمان کم کم نابود خواهد شد. صنایع، ورشکست میشوند. دیگر کسی در میان نخواهد بود که کار کند. هر چقدر هم که علم پیشرفت کرده باشد، ولی دیگر کسی نیست که از آن استفاده کند؛ همه به تنهایی و آرامش و سادگیِ طبیعت پناه میبرند و شهرها خالی میشود. چه بیماریِ روانیِ خطرناکی! ولی، حتّی اگر نامش را هم بگذاری بیماریِ روانی، باز برای من تنها راهِ کنترل داشتن بر خودم است؛ تنها با داشتنِ همین اصولِ بیمارگونه است که میتوانم تا انتهای این مسیر را طی کنم. نمیخواهم خودم را گم کنم! نمیخواهم به مقصد نرسیده، جا بزنم. نمیتوانم. این زندگیِ من است!»
ولی خب، انگار باید باز هم از زندگی و پیچیدگیهایش درس میگرفتم. امروز، روزی بود که چیزی از همان بیرون ـ از همان بیرونی که میگفتم هیچ خبری در آن نیست ـ راهی در مقابلم قرار داد که ساعتها خوشحال بودم و داشتم خیالپردازی میکردم که اگر بشود چه خواهد شد... تا همین حالا هم باورم نمیشود. نمیخواهم اینجا از آن اتفاقی که قرار است زندگیام را دگرگون کند حرفی به میان آورم؛ آخر تاکنون همهاش حدس و گمان بوده است و با واقعیت فاصله دارد. من همیشه در گوشهای از ذهنم به این تغییرِ بزرگ فکر میکردم؛ همیشه دوست داشتم شیرجه بزنم توی دنیای ناشناختهای که پر از سختی و شگفتیست. البته، شاید همهاش چیزی جز خیالپردازیهایی واهی نبوده باشد، ولی من نمیتوانم امروز را فراموش کنم که زندگی چگونه شگفتزدهام کرد. امروز با تمام وجودم درک کردم که میشود «فردا»یی بیاید و زندگیات را از این رو به آن رو کند. میشود! آدمها گاهی بیشازحد از این زندگی خسته میشوند، ولی ـ قبلاً گفته بودم ـ آدمیزاد هیچوقت نمیتواند آنقدری خسته شود که سزاوارِ تسلیم شدن باشد. گاهی تنها «یک فردای شگفتانگیز»، تمامِ خستگیاش را در میکند و جانی دوباره میدمد در این تنِ خسته و روانِ فرسوده.
پینوشت: تقریبا تا دو سه هفتۀ دیگر، واهی بودنِ آن خیالات معلوم خواهد شد. اگر واهی نبودند و حقیقتاً قرار بود زندگیام تغییر کند، حتماً اینجا دربارهاش حرف میزنم؛ تاحدودی بدونِ ابهام. البته اگر هم واهی بودند که، اهمیتی ندارد ـ چیزی از دست ندادهام. من طبیعتاً آدمی هستم که از ثبات و تنهایی لذت میبرد؛ ولی دگرگونیها را هم با آغوشی باز پذیرا هستم.
- ۰ گفتوگو
- ۳۳۵ بازدید
- ۲۲ مرداد ۹۷، ۱۱:۳۹
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.