این روزها خیلی کم مینویسم. نمیدانم چهام شده، ولی بعد از مدتی تصمیم گرفتم به ننوشتن. یعنی یادداشتهای روزانه که دیگر سری بهشان نمیزنم مگر امروز که دلم میخواست با خودم کمی اختلاط کنم ـ آدم گاهی دلتنگ خودش میشود آخر. گاهی توی وبلاگ مینویسم، ولی در کل «این روزها روزهای نوشتنم نیست»، این را به خودم میگویم. این ننوشتنها هم از همین چند وقت پیش شروع شد که تصمیم گرفتم داستاننویسی را شروع کنم ـ ولی باور کن هنوز پیشرفتی حاصل نشده! یعنی نمیخواستم با هزر رفتنِ کلمات و بیهوده نویسیهایم، خودم را با نوشتن ارضاء کرده باشم. میخواهم آنقدر ناراضی شوم از ننوشتن که بروم سمت نوشتن و آن هم داستان.
این روزها چیزهای جدیدی یاد میگیرم. دارم توی سهتار به چهار مضرابها نزدیک میشوم. من سهتار نوازی را در اصل، چهار مضرابهایش میدانم ـ چون به نظرم زیباترین و دشوارترین قطعهها هستند. (فیالحال همینقدر میدانم.) یعنی که، وقتی بتوانم چهار مضرابِ صبا درویش خان یا فلانی را بنوازم، میفهمم که تازه کمی پیشرفت کردهام توی سهتارنوازی. حالا، وقتی دارم گوشههای ماهور را یاد میگیرم، (کرشمه، خسروانی، چهارپاره، مرغ سحر، دلکش...) مثل این میماند که یکسری اطلاعاتِ اضافی (و نه ضروری) را وقت بگذارم و از بر کنم. همین. ولی لذت هم میبرم از نواختنشان. من از سهتارم خیلی خوشم میآید (در حقیقت از سهتارهایم؛ دو تا هستند!) و دلم میخواهد زودتر به جایی برسم که بتوانم طوری بنوازمش که لایقِ نواختنش است. دلم میخواهد به نهایتش برسم، به پیشرفتهترین سطحش. من همیشه توی زندگی دنبال همینم. یعنی که دست خودم نیست، این شوقِ رسیدن به مقصد است که انگیزۀ حرکت بهم میدهد، ولی باید بگویم بهترین لحظاتم نه وقتی است که به مقصد رسیدهام، بلکه همین حرکتِ مشتاقانه است که خوشبختی را در زندگیام معنا میکند ـ یا لااقل اینطوری فکر میکنم.
تاکنون چندباری به این مقصدها رسیدهام، ولی هر بار ناامیدم کردهاند. به آخر رسیدن برای من یعنی پایانِ حرکت. تنها کافی است متوجه شوم که به پایان رسیدهام، یا اینکه دیگر نمیتوانم از آن پیشتر بروم یا مسیری نیست برای پیش رفتن، و آن وقت است که احساس میکنم دیگر هیچ اشتیاقی برای زنده ماندنم و زندگی کردن ندارم. وقتی میگویم اشتیاقِ زندگی ندارم، نه اینکه مشتاقِ مرگ شده باشم؛ زندگیام تکراری میشود، پریشان میشوم، دیگر نمیدانم باید روی چه چیزی، روی چه هدفی تمرکز داشته باشم و توجهم را به آن اختصاص دهم. بالاخره آدم باید توی زندگی سرش به چیزی مشغول شود دیگر. گاهی آنقدر آشفتهخاطر میشوم که حتی نمیتوانم دلیلِ این پریشانیها و پرخاشگریهایم را بفهمم؛ غم تمام وجودم را فرا میگیرد ولی نمیفهمم دردم چیست. آخر، من همیشه روی خودم کنترل دارم، و حتّی کوچکترین رفتارهایم را هم گاهی مینشینم و ریشهیابی میکنم و به نتیجه میرسانم. یک جورهایی با این کار سرگرم میشوم و همچنین تکرارِ این عادت، برایم آرامشبخش است. تازگی ها به این نتیجه رسیدهام که همیشه یک لیستِ آماده برای مطالعه داشتم باشم، چون تمام کردنِ یک داستانِ بلند یا یک رمان، درست مثلِ رسیدن به انتهای یک مسیر است. مثل رسیدن به مقصد است، وقتی که میفهمی دیگر «راهی برای رفتن» نداری. میفهمی دلیلی برای حرکت، برای پیش رفتن نداری. و آن وقت است که افسرده میشوم. و وقتی که یک کتاب جدید دستم میگیرم و مجذوبش میشوم، تازه میفهمم مشکلم چه بوده و چرا ناراحت بودهام. من معتادِ کتابهام؛ معتادِ داستانها. از فلسفه هم خیلی خوشم میآید. آدم با فلسفه به آگاهی میرسد و ذهنش باز میشود و کلی مسئله و فکر جدید توی کلهاش پیدا میکند که میتواند مدتها توی خلسه نگهش دارد و سرگرمش کند. البته بگویم، از تکلّف اصلاً خوشم نمیآید؛ از زبانبازی و بازی با کلمات و اطلاحات هم. من فلسفه را برای ساده کردنِ پیچیدگیها میخواهم، برای درکِ مسائل و مفاهیمِ پیچیده و چراییها، و حالم از کسانی که مسائلِ ساده را بدونِ هیچ دلیلِ واضح و متقنی پیچیده میکنند بهم میخورد ـ مثلِ بیشترِ کسانی که راجع به «محتوا» حرف میزنند. آدم باید همیشه از مطالعههایش چیزهای جدیدی یاد بگیرد یا اینکه دانستههای قبلیاش محکمتر و عمیقتر شود. آگاهی یافتن و یاد گرفتن به آدم آرامش و تسلای خاطر میدهد، ولی گاهی هم تنها دلیلِ غمگین بودنِ آدمی، همین آگاهی و دانستههایش است؛ دلیلِ تنهاییهایش هم.
حالا، وقتی کاملاً انگیزهام را میبازم، روزهای هفته را میتوانم مشتاقانه به امیدِ رسیدنِ جمعهها سر کنم ـ به امیدِ یک ماجرای تازه. گاهی هم تبدیل به یک انتظارِ دیوانهکننده میشود ـ مثل وقتی که با کسی قرار گذاشته باشی که قرار است عزیزترین فرد توی زندگیات باشد، و میبینی که لحظات هر کدامشان یک نیشتر به قلبت فرو میکنند و بعد میگذرند. بعضی وقتها که میبینم هیچ دلیل و شوقی برای زندگی ندارم، فکر کردن به این جمعههایی که قرار است ساعت شش، وقتی خورشید هنوز بر نخاسته است از خانه بزنیم بیرون، آن هم با موتورها، دلگرمم میکند. خیلی خوب است آدم برای خوشحال کردن و سرِ حال آوردنِ خودش، یک برنامۀ منظم و قانونمند داشته باشد. اینطوری کمتر احساسِ پریشانی میکند. اینطوری آدم میتواند وقتهایی که کاملاً احساسِ تنهایی و بیهودگی میکند را، تسلیمِ گذر زمان شود و از این تسلیم شدنش هم احساس آرامش کند. درست یک چیزی مثل خدا.
+ این دو روزه داشتم «مردی به نام اوه» را میخواندم و تنها کتابی بود در این یکی دو ماه که یک نفس خواندمش و با آن ذوق کردم، خندیدم، بغض کردم، و گاهی هم گوشۀ چشمانم نمناک شد.
- ۴ گفتوگو
- ۳۰۸ بازدید
- ۲ شهریور ۹۷، ۲۰:۰۲
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.