نمیدانم چرا هنوز هم نمیتوانم این عدد را باور کنم. بیستویک انگاری، همقدوقوارهام نیست. یعنی من وقتی خودم را نگاه میکنم، میبینم هنوزم همان وروجکِ سربههوا هستم، ولی این عدد زور میزند حالیام کند که بزرگ شدهام. که دیگر بازی بس است. که پسرجان از حالا به بعد دیگر باید به فکر زندگیات باشی، وگرنه کلاهت پسِ معرکه است.
من هنوزم مثلِ بچهها عاشقِ اسباببازیام؛ فقط اسباببازیام حالا بگویی نگویی، کمی گندهتر شده است، و البته گرانتر. موتورم را میگویم. البته خودم هم گنده شدهام. حالا مثلِ آدم بزرگها همیشه ریش و سبیل میگذارم. مثلاً همین دیشب که با آن تیپِ موتورسواریِ زمستانیام، یعنی با آن کاپشنِ چهارشانۀ سپاهی، (از همانها که مربعهای کوچکِ رنگی دارد و خیلی قشنگ است)، اسکارفِ اسکلتیِ سبزرنگ، کلاهایمنیِ آنچنانی و دستکشهای سبزرنگِ موتورسواریام واردِ فلافلی شدم تا حساب کنم، دیدم آن دو-سه جوان که دورِ یک میز نشسته بودند شروع کردند به ملوانان ملوانان خواندن. ولی با اینحال عقیده دارم که من هیچ تغییری نکردهام. چند روز پیش عکسهای یکی از رفقای قدیمم را میدیدم. توی تلگرام پیام داده بود. اسمش به نظر آشنا میرسید ولی هرچه به عکسهای پروفایلش نگاه میکردم، نمیتوانستم آن آدمِ قدیم را توی عکسها ببینم. ازش پرسیدم واقعاً اینا عکسای خودته؟ گفت نه، عکسای عمهمه. گفتم: بگو هرچی نگاه میکنم چرا نمیتونم پیدات کنم. ولی من نه. هنوزم همان عینکِ ده سال پیش را به چشمم میزنم. هنوزم هم چشمهایم دو رنگ است و با اولین نگاه، کنجکاویِ هر کودکی را برمیانگیزانم. البته آدم بزرگها هم کنجکاو میشوند ـ میدانم که میشوند ـ ولی یکی از خوبیهایشان این است که دربارۀ این چیزها ازت سوال نمیکنند. یعنی در کل آدم که بزرگ میشود بخاطرِ همین که تصوّرش از بزرگشدگی فرو نریزد، سوال پرسیدن را فراموش میکند. یا خجالت میکشند از سوال پرسیدن؟ نمیدانم! ولی بچهها نه؛ صداقتشان ستودنیست. ولی خب دیگر، نمیشود هم که همیشۀ خدا صادق بود. «ما همیشه میخواهیم چیزهایی پنهانکردنی و بروز ندادنی داشته باشیم، تا بتوانیم در کنار هم بمانیم. چون میخواهیم در کنار هم بمانیم.» ولی بچهها نه. مثلاً همین که شروع کنی به حرفزدن با یک بچه، نمیشود از چشمهایت سوال نکند. البته با اینکه هنوزم نمیدانم چگونه با جوابهایم کنجکاویشان را سیراب کنم، ولی دیگر عادت کردهام و ناراحت نمیشوم. باز هم کنارشان میمانم. در نمیروم. یعنی در کل با بچهها بیشتر حرف برای گفتن دارم تا با آدمبزرگها. مثلاً همین که میخواهم دو کلام با یک آدمبزرگ حرف بزنم، ذهنم خالیِ خالی میشود. هیچ نمیدانم از چه بگویم. انگاری اصلاً توی جمعشان غریبهام. خیلی وقتها هم حرفهای آدمبزرگها برایم ملالآور است، مگر آنهایی که قصه میگویند. ولی من خودم قصهگوی خوبی نیستم.
داشتم میگفتم. من هنوزم حس میکنم همان وروجکِ سربههوام. همان علیبابای گوگولیمگولی. ولی خب حالا دیگر کسی علیبابا صدایم نمیکند. بابا هم که اصلاً حرف زدن انگاری یادش رفته باشد. فقط بلد است بخندد. آخر حالا درست شدهام یکی مثلِ چارلی چاپلین. دستِ خودم نیست، ولی انگار همیشه در حالِ اجرای نمایشام. حواسم پرت میشود و میبینم دارم با دهنم صداهای جورواجور در میآورم، انگاری که یک بیتباکس شده باشم؛ ریتم میدهم به صداها. بعضیوقتها هم مثلِ یک سیدی که خش داشته باشد، ادای گیرکردن در میآورم. یا یک جا هم روی یک جمله گیر میکنم. گاهی هم انگار توی کلاسِ سلفژ هستم و میخواهم پردههای صوتیام را آزمایش میکنم؛ یا که حواسم پرت میشود و میبینم دارم صدای خوانندهای را تقلید میکنم، ولی نتیجهاش همیشه مضحک است، چون ناخودآگاهِ من مضحکهپسند است خیلیوقتها. و همیشه این کارهایم او را میخنداند. همین هاست که وقتی مهمان میآید خانهمان معذب میشوم و نمیتوانم خودم باشم. اصلاً من هیچوقت نمیتوانم بیرون از محیطِ امنم خودم باشم. آخر حالا دیگر برای خودم آدمبزرگ هستم مثلاً. امروز، ۲۴ام آبان بیستویک ساله شدم. ولی نمیدانم چرا نمیتوانم هنوزم این عدد را باور کنم. حقیقتش را بگویم، من همیشه به اعداد، به سالها، به ثانیهها، شک داشتهام. امروز به فاطمه گفتم: میدانی امروز تولدم است؟ کلی ذوق کرد. ولی ازش خواستم صدایش را در نیاورد. (البته صدایش را در هم میآورد فرقی نمیکرد.) آخر حوصلۀ این مسخرهبازیها را ندارم. در کل هیچوقت جشنِ تولدی نداشتهام. با این حال یادم است سالِ پیش که یک گوشیِ هوشمند برای خودم سفارش داده بودم و با یک هفته تأخیر درست روزِ تولدم به دستم رسید، کلی خوشحال شدم. تا آن روز نمیدانستم غافلگیرشدن چه حس خوبی دارد. ولی حالا، امروز که مثلاً روزِ تولدم است هیچ دلیلی برای جشنگرفتن و کادو دادن به خودم ندارم. فقط میتوانم به خودم بگویم: «خستهنباشی پسر. حالا بلند شو بریم به رویاهات برسیم. مسیر طولانیه.» از این سالی که گذشت هم میتوانم بگویم راضی بودم و هم نه، ولی امسال میخواهم به خودم کمی سخت بگیرم. اصلاً اسم هم برایش انتخاب کردهام: تنهاییسالی. یعنی هیچکسی آن بیرون نیست که کمکم کند و فقط خودم هستم و خودم. باید بهتر بخوانم، بیشتر بخوانم، بیشتر بنویسم، و بهتر بنویسم. رؤیای من همین نوشتن است آخر. زندگی بدونِ رویا هم که معنایی ندارد. پس سلام تنهاییسالی؛ امیدوارم این وروجکِ سربههوا را از دامِ کمالطلبی و اهمالکاری و تنبلی و خوشگذرانی و بطالت و این چیزها نجات دهی، گرچه نمیتوانم مطمئن باشم.
پینوشت: سال پیش هم در چنین روزی، این را نوشتم: سالروزِ یک شروع. مسیرم درست از همانجا بود که شروع شد. وقتی که داشتم میخواندمش، دیدم چقدر، چقدر تغییر کردهام!
آستانۀ تحملم به شکل آشکاری کمتر شده. قبلتر حتّی عصبانی هم نمیشدم، ولی حالا خشمگین میشوم. خشمی که گاه کنترلش از دستم خارج میشود و در چشم بهم زدنی ویرانی به بار میآورد. و این موضوع برای منی که با حفظِ خونسردی و عصبانی نشدنم دیگران را خشمگین میکردم، کمی نگرانکننده است. حالا که فکر میکنم، میبینم حافظهام هم به وضوح ضعیفتر شده است و بهنظر حقیقتاً ضعفِ اعصاب گرفتهام. و اینها همه نتیجۀ همین سه سال است. همین سه سالِ جانفرسا. حالا هم از خودم بدم میآید و هم دلم برای خودم میسوزد. از خشم میترسم. قدرتمند است و آدم را در یک لحظه از این رو به آن رو میکند. نباید در برابرش ضعف نشان دهم. از این میترسم که زودتر از غم جانم را بگیرد. حالا هم دارم فکر میکنم چگونه میشود از قدرتِ خشم سوء استفاده کرد. ولی میدانی چیست؟ آدم که خشمگین میشود عقلش از کار میافتد. یعنی نقطۀ مقابلِ عقل، همان خشم است. وقتی که اینیکی باشد، جایی برای آن نیست. وقتی هم که آن باشد، اینیکی نیست. و مثلِ همیشه، مسخره است. اراده بر عقل چیره میشود.
اگر آدمی رو برای مدتِ کوتاهی بندازن توی زندان بدونِ اینکه بگن چه مدت و برای چی، و هیچیک از سوالاتش رو هم جواب ندن، قطعاً بسیار سختتر از اینه که با جرمی مشخص محکوم به حبسِ ابدش کنند. اینکه سوالای آدم بیجواب بمونه و تنها جوابی که میگیره سکوت باشه، حقیقتاً دیوونهکنندهست. حتّی میشه به عنوان روشهای شکنجۀ روانی هم ازش استفاده کرد. اما میدونی قسمتِ غمانگیزِ ماجرا چیه؟ غمانگیزتر از اون شکنجهها یعنی. اینه که ذهنِ آدم ـ که همیشۀ خدا دنبالِ راهی برای رهایی از درد و رنج میگرده ـ بعد از تلاشهای بیفایدهش میبینه تنها یه راه براش باقی مونده، راهی که اون رو به آرامش برسونه و به زندگی برش گردونه، اینکه با بیاهمیت کردنِ همه چیز، اون نیازِ عذابدهندهای که دنبالِ جواب میگرده رو هم از بین ببره و بتونه «سکوت» رو براش قابلِ تحمل کنه، و تنهایی رو هم. و خب، وقتی که تمامِ این زندگی و آدماش وهم و خیال باشه، دیگه راهی نداری جز پذیرفتنِ تنهایی و سکوت. پس اگه دیدی کسی که چنین شکنجههایی رو تحمل میکنه و درونش از درد مچاله شده، در میاد میگه مرگ و زندگی دیگه براش هیچ اهمیتی نداره، دروغ نمیگه. خوشی هم نزده زیر دلش که باعثِ گفتنِ چنین حرفی شده باشه. اون ناگزیر بوده از تبدیل شدن به چنین کسی؛ کسی که انگار بخشی از جنبههای انسانیش مرده. و تبعاً یه روزی میرسه که حنای کسی که اون رو شکنجه میکرده دیگه براش رنگی نداره؛ حالا اون شخص چه یه آدمِ معمولی باشه چه یه فردِ خاص و چه موجودی فراتر از اون. البته نمیشه نادیده گرفت که آدمها با تمامِ اشتراکات و شباهتهاشون، تفاوتهایی هم دارند. برخیشون میتونن رنج و دردِ بیشتری رو تحمل کنند، ولی برخی انگار ظرفیتهاشون کمتر از سطحِ معموله ـ اون سطحی که میشه یه زندگیِ معمولی رو با رنج و غمهای معمولی تحمل کرد. و اینکه آیا درسته آدمهارو به خاطر توانایی و ظرفیتهای ذاتیشون قضاوت کرد؟ به نظرِ من که کارِ درستی نیست ـ و این موضوعیه که خیلی وقتها نادیده گرفته میشه. و میدونی یکی از بدترین نوعِ نمودِ چنین شکنجهای چی میتونه باشه؟ روابطِ عاطفییی که مدام یکی از طرفین در اون احساسِ تنفر و امیدِ زیادی رو تجربه میکنه. طوری که نه رنجهاش تموم میشه، و نه اونقدر بیمهری میبینه که بتونه از همه چی دل بکنه و خودش رو از رنج کشیدن خلاص کنه. این داستان رو حالا میشه بینِ آدم و زندگی، یا آدم و خدا هم متصور شد. یه اصطلاحی هست که میگه آدم یه روزه پیر میشه، و انگاری که حقیقته؛ آدم یه روزه پیر میشه، و یا حتّی خیلی زود میمیره. که البته، فقط یه عشق و علاقۀ بیپایان میتونه یه آدمِ پیرشده رو جوون کنه و یه مرده رو زنده. حالا این علاقه میتونه زمینی باشه یا آسمانی. به کسی باشه یا به چیزی. فرقی هم نداره. مهم اون جنونیه که انگیزۀ بیپایانی برای زندگی به آدم میده.
پینوشت: آن سطر اول قرار نبود این مقدار ادامه پیدا کند ـ بخصوص که محاورهای نوشته شد. حالا که میبینم، این حرفها مرا یاد گفتهای از شوپنهاور میاندازد. شوپنهاور معتقد است که انسان اسیر در چرخۀ «اراده»، همیشه بدبخت و رنجور است. و برای رهایی از این رنج، دو راهحل وجود دارد. راهحل موقت، هنر. و راه حل دائم، یک جنبۀ آن اخلاق و جنبۀ دیگر آن زهد است. اگر هم مایلید بیشتر راجع به آن چرخۀ اراده بدانید و اینحرفها، به لینکِ ۶۷اُم از ستونِ «از همه جا»ی وبلاگ سر بزنید. کلاً به آن ستونِ «از همه جا»ی وبلاگم زیاد سر بزنید. لینکهای خوبی تویشان پیدا میشود. همیشه هم بِروز میشوند.
بعضی آدمها زندگیشان آنقدر پر از داستان است که وقتی میخواهی از زندگیشان بگویی، میمانی که از کجای زندگیشان حرف بزنی. مثلاً یکی مثلِ من، داستانش را حتّی میشود توی یک صفحه هم خلاصه کرد، ولی کسی مثل عموحسین را، نمیدانم باید چند صد صفحه دربارهاش نوشت تا حق مطلب ادا شود.
***
هوا تاریک بود. به بهانۀ کپسول و چراغ نفتی آمده بود که بفروشدش به آصف. دیدم که چراغ موتورش خراب است. تعارف زدم که بیاید تو، و آنقدر سریع قبول کرد که خجالت کشیدم از اینکه زودتر نگفته بودم. روی ترکِ آن موتورِ بیچارهاش کلی چیزمیز بسته بود. موتور را آورد گوشۀ حیاط گذاشت. گفت داشتم میرفتم شهرصنعتی. گفتم آخر این وقتِ شب؟ گفت: «یک تکه آهن سنگین پیدا کردم، حدود صد، صدوده کیلو. کمی بار داشتم، آن را هم بار کردم روی موتور، ولی خوردم زمین و چراغ موتور خراب شد. این شد که یک گوشهای خاکش کردم و برگشتم.» تیوبی که دورِ کلهچراغِ موتورش پیچیده بود را باز کرد. ادامه داد: «رفته بودم مغازۀ محمد که چراغ موتور را درست کند. دیدم جواد هم هست؛ قضیۀ آن آهن را بهش گفتم و ازش خواستم بیاید کمک. اول قبول نکرد، ولی بعد که گفتم بیستتومن بهش میدهم قبول کرد. اما محمد بهش چیزهایی گفت و منصرفش کرد.» میخواستم بپرسم «خب تو که رفته بودی موتورسازیِ محمد چرا چراغت رو درست نکرد؟» ولی نپرسیدم. عموحسین از آن آدمهایی است که وقتی ببیند کسی برایش احترام قائل نیست و مثلِ یک سربار و مزاحم باهاش رفتار میکند، بهش برمیخورد و سریع خودش را غیب میکند. اگر هم ازش بپرسی چه کار داشتی، سر سری جواب میدهد: «هیچی، کار مهمی نبود.» مثلاً همین چند وقت پیش که حجت رفته بود خانهشان تا بخیههای سرش را بکشد، گفته بود اگر حجت خودش نیامده بود دیگر هیچوقت کاری باهاش نداشتم ـ آخر قبلش چندبار از حجت خواسته بود و حجت نرفته بود. آن بخیهها هم بخاطرِ یک دعواست. دعوایی که ماجرایش مفصل است؛ فقط همینقدر بود که میگفت: خیلی شانس آوردم که آن لحظه دلم به زدوخورد راه نداد، وگرنه ما از اون آدمایی هستیم که اگر بخوایم کسی رو بزنیم دیگه فکرِ مرگش رو نمیکنیم.
وقتی داخلِ کلهچراغ را دیدم تعجب کردم. فقط دو-سهتار سیم آن تو بود. پرسیدم: این چرا اینطوریه؟ خیلی جدی گفت که سیمهای اضافه را خودش در آورده است. همانطوری که داشتم ذغالِ لامپ را با زحمت به کلهچراغ جفت میکردم خندهام گرفت. او هم خندید و گفت: «والا، آدم میموند چی به چیه؛ حالا همهچی مشخصه، یکی سیمِ کویلـه و اون یکی هم سیمِ لامپ.» موتور را روشن کردم و دیدم لامپ باز هم روشن نمیشود. برگشتم سراغ کلهچراغ و میخواستم با گوشیام نور بیندازم روی سیمها، که دیدم عموحسین خودش یک چراغقوه از جیبِ کاپشنش درآورد، از اینهایی که به سر بسته میشود، و با خوشدلی گفت که همیشه تجهیزاتِ لازم همراهش است. غیر از این هم نباید میبود. یادم آمد آن اوایل که از سوریه برگشته بود، حتّی تفنگ بادیاش را هم توی خورجینِ موتورش اینطرف آنطرف میگرداند. آن چند ماهی که رفته بود سوریه، به خاطرِ تجربهاش سریع شده بود تکتیرانداز و یکی از آن تفنگهای گنده داده بودند دستش. عادت داشت اشتایرش را حاجطاهر صدا بزند. عموحسین از آن قصهگوهای حسابیست، ولی خیلی کم از سیاهپوشانی میگفت که سرشان را با حاجطاهر مثلِ گوجه ترکانده بود. آن اوایل که برای شنیدنِ داستانهایش مینشستیم پای حرفهاش، بیشتر از افغانستان میگفت تا سوریه. از خاطراتِ سالهای جنگی که تا ابد هم نمیشود فراموششان کرد. همیشه هم حرفها کشیده میشد به خاطراتِ مشترکش با پدرم. میگفت حسن عاشقِ اسلحههای سنگین و آرپیجی بود؛ توی بمب درست کردن هم مهارتِ زیادی داشت. ماجرای آن روزی را تعریف میکرد که حسن به جای فیتیلۀ تندسوز، فیتیلۀ کندسوز وصل کرده بود به یکی از بمبهای دست ساختهاش، و وقتی رفته بود ببیند چرا بمب عمل نکرده، موجِ انفجار هفت متر پرانده بودش هوا ـ انگار گوشِ راستش از همان به بعد بود که سنگین شد. بعد هم قصۀ عقربگزیدگیاش را میگفت، همانی که توی جبهه پادزهر پیدا نمیشد و اگر خودش را نرسانده بود معلوم نبود حسن زنده میماند یا نه. و بعد میرفت توی فکر. چشمهایش پُرِ غم میشد و یکهو میدیدی بغض میکرد. گفت: «آدم نمیتونه به راحتی از تفنگش دل بکنه.» بعد توجهم را به یکی از سه سیمِ لامپ جلب کرد که انگاری از جایش جدا شده است. سیمش سبزرنگ بود. همینقدر سر در میآوردم که باید اتصالبدنه باشد. توی کلهچراغ دوتا سیمِ بلااستفادۀ دیگر هم بود که وصلش کردم به آنها ولی چراغ روشن نشد. آخر سیم را زدم به گِلگیرِ آهنیِ موتور، که دیدم جواب داد و چراغ روشن شد. یک تکه سیم آوردم و وصلش کردم به پایۀ کیلومتر و دادمش داخل کلهچراغ و به آن سیمِ سبزرنگ وصلش کردم. چراغِ موتور روشن شد. چراغقوه را از سرش در آورد و تشکر. گفت که خبرِ آن کپسول و چراغنفتی را بهش بدهم، و موتورش را با احتیاط از درِ خانه بیرون کرد تا چیزهایی که روی ترکاش بسته بود به در گیر نکند. خداحافظی کردم. توی چارچوبِ در ایستاده بودم و داشتم رفتنش را تماشا میکردم. توی این سرما داشت میرفت بیرونِ شهر تا آن تکۀ آهن را از زیرِ خاک بیرون بکشد و بیاید بفروشدش، بلکه خرجِ دو سه روزش را در آورَد. همین هفتۀ پیش بود که میگفت مشغولِ کندنِ یک چاهِ سیچهلمتری است. وقتی ازش میپرسیدم آیا خطر ندارد، میگفت ما به این خطرها عادت کردهایم، ولی خب، کارِ سختی است. حالا هم هر وقت بیکار میشود میرود شهر صنعتی و از اینطور چیزها جمع میکند. گاهی هم میرود بازارکهنه و بساطش را پهن میکند و از این خرتوپرتهایی که پیدایشان کرده است میفروشد. میگوید آدم وقتی نمیتواند به زن و بچهاش خرجی دهد، درست هم نیست که سربارِ آنها باشد.
با خودم فکر میکردم که تعریفِ آدمها از سختیهای زندگی میتواند از زمین تا آسمان توفیر کند. یا به قول تولستوی، تمامِ خانوادههای خوشبخت شبیه یکدیگرند، اما هر خانوادۀ بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است. البته به هیچ وجه نمیخواهم بگویم او بدبخت است، فقط وقتی میبینم اینطوری باید برای هر روزِ زندگیاش بجنگد، جنگیدنی که انگار پایانی ندارد و کسی هم بخاطرش او را تحسین نمیکند، غصهام میشود. انگار بعضی آدمها آفریده شدهاند برای جنگیدن. حالا فرقی هم نمیکند که کجا باشد، یا در چه شرایط و زمانی. همیشه باید بجنگند، شاید چون یاد ندارند تسلیم شوند.
بخش اعظمی از گذشته، و لحظاتی که در آن زندگی کردهام را نمیتوانم به یاد آورم. نوشتههای پیشینم را میخوانم و گاهی تعجب میکنم از اینکه آیا من بودهام که چنین حرفهایی زده، و با چنین کلماتی؟
آخر روزی فرا خواهد رسید که از من چیزی جز کلماتی که نوشتهام نخواهد ماند. و شاید آن هنگام، حقیقیترین ظهورِ وجودِ منی باشد که هیچگاه وجود نداشته است. میترسم!
پینوشت: این نوشتنها، ما را محکوم میکند به فراموش نکردن و همه چیز را در حالِ شدن دیدن. دوباره از توی برچسبهای مدیریت، این جمله از نیچه را خواندم:
شخصی که قدرت فراموش کردن ندارد و محکوم است که همه چیز را در حالِ شدن ببیند، دیگر بر هستی خود باور ندارد و همه چیز را به صورت نقاط متحرکِ در حال از هم پاشیدن میبیند و خود را در جریانِ شدن، گم میکند.
محض اطلاع: تنها به این دلیل که نمیشد این متن رو توئیت کرد اینجا منتشرش کردم. یکی از اون نوشتههای پیشین هم، این بود.
آدم چقدر میتونه سنگدل باشه که بعد از کتکزدنِ یه آدمِ دیگه که از خودش ضعیفتره، حتّی اگر برای تنبیهشم بوده باشه، از خودش متنفر نشه؟ که احساسِ گناه مثلِ خوره نیوفته به جونش؟ خشم دوومِ چندانی نداره و زودگذره، اون زخمه که میمونه و هیچوقت جاش روی روحِ آدم خوب نمیشه، و احساسِ گناهی که آدم ازش گریزی نداره. و من توی این لحظه برام سوال شده، یکی مثلِ برات چجوری میتونه تا آخر عمرش با اونهمه زخم زندگی کنه. یا کسی که کارش شکنجهکردن بوده. یا کسی که یه موجودِ زندۀ همنوعِ خودش رو میکشه؛ کسی رو که درست مثلِ خودشه. کسی که درد رو میتونه درک کنه، شاد بودن رو درک کنه، کسی که زندگی براش همونقدر شیرینه که برای من و تو هست و کلّی دلبستگی تو این دنیا داره، و کلّی دلبسته. یا چجوری میشه کسی رو که از وجودِ خودت خلقش کردی، کسی که بخشی از خودته و مثلِ بچهت میمونه رو، سالهای سال با بدترین عذابها شکنجه کنی؟ به این فکر میکنم که یکی هست که حداقل به اندازۀ تمامِ آدمهای این دنیا، روحش پر از زخمه، و کمرشم از سنگینیِ گناهایی که کرده خم شده و من موندهم که چطوری تونسته اینهمه بار رو، و اینهمه زخم رو تحمل کنه و تحمل کنه و تحمل کنه. آدم مگه چقدر میتونه سنگدل باشه؟ بخصوص وقتی که رحم و مروت حالیش باشه.
نیمساعته که کلافهمو دارم به حرفای ف فکر میکنم که از روی بیچارگی به زبون آورده، حرفایی که از روی درد بوده، دردی که وجودش رو مچاله کرده و عقده به دلش انداخته، با اینکه میدونم خیلی زود اینا یادش میره و مثل همیشه خوشحال میشه و قراره بلندبلند به روی زندگی بخنده.
حتّی سریالهای خوب هم استراحتِ میانفصلی دارند. وبلاگِ هالی هیمنه که جای خودش را دارد. مدتی میروم تا از این فضا دور باشم. سعی میکنم اهدافم را دوباره بازبینی کنم و مسیرم را مشخص کنم تا قدمهایم را محکمتر از پیش بردارم. این وبلاگنویسیِ یکساله برایم تجربۀ مفیدی بود. بیشتر خودم را نوشتم، بیشتر خودم را شناختم، و چیزهای زیادی هم یاد گرفتم. قبلاً چنین تجربهای را در توئیتر داشتم (یکی از اولین پستهای این وبلاگ: یکسال تجربه در توئیتر) و حالا فهمیدهام که دنیای وبلاگنویسی بسیار خالصتر و بیریاتر و ارزشمندتر از شبکههای اجتماعیست. درست مانند توئیتر، در دنیای وبلاگنویسی هم یکی از وبلاگنویسهای محبوبم بیشترین تاثیر را روی افکار و نوعِ نوشتارم گذاشت. (که البته با توجه به تجربۀ قبلیام از توئیتر، قصد ندارم اینبار نامِ کسی را ببرم. آخر وقتی به کسی میگویی وجودش یکی از بهترین اتفاقهای زندگیات بوده است، باید منتظرِ واکنشهای غیرمنتظرهای باشی. همین چند دقیقه پیش متنِ هدرِ وبلاگِ هولدن را میخواندم که نوشته بود: Don't ever tell anybody anything. If you do, you start missing every body. لااقل من یکی تجربهاش کردم و فعلاً قصد ندارم دوباره تکرارش کنم ـ گرچه انجامش میتواند به اندازۀ یک انتحار لذتبخش باشد.)
برای فصلِ جدیدِ وبلاگ هیچ برنامهای ندارم هنوز. البته امیدوارم این وبلاگ به بلایی که سرِ فصلِ دومِ اکانتِ توئیتریام آمد، دچار نشود. ولی خب، اگر قرار باشد باز مثلِ قبل همان حرفهای تکراری و صدمنیهغاز و گاه مضحک و صادقانۀ همراه با رنگی از حماقت را بزنم، که نگفتنشان نفعِ بیشتری از گفتنشان دارد. ولی میدانی که، ما ناگزیریم در برابرشان. چه بسا که زندگی هم... نه دیگر! هالی هیمنه گاهی خیلی خوب آسمانریسمان میبافد.
و آخرین نکته، فصلِ بعدی کی شروع میشود؟ باید بگویم برنامهای برایش ندارم. هرچه باشد بیشتر از دو روزه و دو هفتهای است.
و ما آدمها خیلی خوب خودمان را گول میزنیم. این جمله یکی از دوستداشتنیترین جملاتی است که تاکنون شناختهام. صرفاً جهتِ خوشامدِ حالم نوشتمش. و همین دیگر.
پایانِ فصل. امضاء: هـ. ه
راستش روزهای اول برایم خیلی جذاب بود. خیلی جاها از افکار و ایدههایم هیجانزده میشدم. ولی حالا رسیدهام به این جملۀ ارنست همینگوی:
هیچ چیزی در نویسندگی وجود ندارد. فقط پشت ماشین تحریر مینشینی و خونریزی میکنی.
تدِ عزیز یک مسابقۀ داستاننویسی راه انداخته بود که حقیقتاً ایدۀ جذابی داشت: نوشتن با شخصیتهای از پیش آماده شده. من هم یکیشان را با اشتیاق انتخاب کردم و تقریباً شش روزی میشود که رویش کار میکنم، ولی حالا نوشتنِ هر کلمه برایم مثلِ شکنجه شدن است و دیگر هیچ انگیزهای به ادامهدادنش ندارم. ولی ازش رهایی هم ندارم. زندانیاش شدهام. در قفسم کرده است انگار. لابد حالا هم میخواهی بگویی زندگی مثلِ همین داستاننویسیست؛ نه؟! خب بله. چرا که نه. درست عینِ زندگیست. خونریزی!