بعضی دردها هستند که خیلی پرسروصدا خودشان را میاندازند توی زندگی و مثلِ توپ صدا میکنند؛ اما آدمها معمولاً زود بهشان عادت میکند. مثلِ دموبازدمهای آغازینِ هر انسان که با جیغهایی هراسناک و گریههایی پردرد همراه است. دستۀ دیگری از دردها هستند که خیلی بیصدا و آرام پایشان را میگذارند توی زندگی و مدام بزرگ و بزرگتر میشوند. آدم هیچوقت نمیتواند به چنین دردهایی عادت کند. درست مثلِ دیروز عصر، که با صدای موسیقی به خودم آمدم و دیدم توی همان یک دقیقهای که چشمهایم را روی هم گذاشته بودم، عقربهکوچکۀ ساعتمچیام یک خانه به جلو پریده است. کمی جابهجا شدم و از دردِ مبهمی که بیدلیل توی پایم میپیچید تعجب کردم.
با حولۀ نارنجی صورتم را خشک کردم. در برابر آینه ایستادم و همینطور که داشتم موهایم را مرتب میکردم، زیباییِ تارهای نقرهاییی که از میانِ انبوهِ تارهای سیاهِ موی خودنمایی میکردند، نظرم را جلب کرد. یکدانه تارِ مسیرنگ هم بینشان پیدا کردم که بهغایت زیبا بود. دلم نمیآید اینیکی به این زودیها نقرهای شود.
****
گفتم من آدمِ فراموشکردنام؛ اگر فراموش نکنم و نادیده نگیرم خیلی زود فرو میریزم. گفت من فراموششان نمیکنم اما نه بهخاطرِ نابودکردنِ خودم. من میخواهم بفهمم. مدام خودم را بفهمم. و زخمها میانبرهای خوبیاند. بیشترین درد را تحمل میکنم برای اینکه خودم را بفهمم. شاید ویرانی نتیجۀ محکومِ این فرایند باشد اما هدفِ من نیست.
****
با یک کیسه پر از خرتوپرتهایی که از داروخانه گرفته بودم وارد اتاق شدم. دکتر زودتر آمده بود و داشت کارش را انجام میداد. زیرِ پوستِ پایش دنبالِ رگ میگشت. رگِ قبلی را در کمالِ ناباوری خیلی زود از دست دادیم. نباید اینطور میشد، ولی خب، شده بود دیگر. حجت با تمامِ قدرتش پایش را قفل کرده بود تا حرکتِ سوزن زیرِ پوستش تا پیدا کردنِ یک رگِ خونی، بیخلل پیش برود. انگشتهای دکتر مدام آنژیوکت را فرو میکرد توی رگها و سوزنِ آنژیوکت را از لولۀ پلاستیکی بیرون میکشید تا ببیند به خون رسیده است یا نه. اینبار هم نه؛ یکبار دیگر. نشد باز؟ خب یکبارِ دیگر هم. یعنی اینبار شدنی است؟ بله، بالاخره به خون رسید.
نظارهگریِ این لحظات پرتم کرد به سالها قبل. سالها قبل در یکی از اتاقهای طبقۀ دومِ بیمارستانِ فارابی. شمارۀ اتاق؟ چه میدانم! آن زمان نمیدانستم شمارۀ اتاقی که در آن بستریام بعدها به کارم میآید ـ حتّی آنقدر بچه بودم که در کل نمیدانستم چه اتفاقاتی در حالِ افتادن است. تنها همین که میدیدم هر لحظه و هر جا در کنارم هستی، آرامم میکرد. انگار که بودنِ تو پاسخی تام و تمام بود به تمامِ سوالات و نگرانیها. هیچوقت یادم نمیرود؛ نه آن لحظه که دورِ تختم پر شده بود از آدمهای لباسسفید و نه حرفهایی که بینتان ردوبدل شد. سرپرستار، انگاری، گفت پسرتان بد رگ است، لطفاً از اتاق بروید بیرون. دادوبیداد خواهد کرد؛ دیدن و شنیدنِ اینها برایتان سخت است؛ باید سوزن را حسابی زیرِ پوستِ دستش بچرخانیم تا رگ پیدا کنیم. لطفاً از اتاق بروید بیرون. این حرفها را آن لحظه نشنیدم، تو بعدها برای بقیه تعریفشان میکردی. بهشان گفتی من پسرم را میشناسم، شما به کارتان برسید، دادوبیداد نمیکند. اگر در کنارش باشم بهتر است؛ کمتر نگران میشود. وقتی کارش با دستم شروع شد گفت پایین را نگاه نکنم. من هم نکردم؛ فقط به تو نگاه میکردم. به چهرهات نه؛ نمیتوانستم به چشمانِ پُردردت نگاه کنم. تنها به حضورت نگاه میکردم. و انگار همین حضور و بودنت بود که تمامِ دردها را از بین میبرد. نه دستم را کشیدم و نه صدایی ازم بلند شد. رگ را که پیدا کرد، همهشان تعجب کردند. خودم هم بگویی نگویی، تعجب کردم از اینکه هیچ صدایی ازم بلند نشد؛ راستش دوست نداشتم با دیدنِ گریه و ناله کردنم بیشتر ناراحتت کرده باشم. بهت گفتند چه پسرِ قوییی داری. و وقتی دیدم تو لبخند زدی و بهشان گفتی: «گفته بودم بهتان»، انگار تمامِ دنیا را بهم داده بودند. میخواستم از خوشحالی بال در بیاورم. ولی میدانی چیست؟ آن لحظه کسی نفهمید که من بدونِ تو، ضعیفترین آدمِ دنیا هستم.
میدانی، آدمها مرگ را با تکتکِ سلولهایشان احساس میکنند. وقتی مرگ در چند قدمیشان قرار دارد، حسش میکنند، ترس وجودشان را فرا میگیرد و ذهنشان پر میشود از چیزهایی که قرار است از دستشان بدهند. وحشت میکنند. دستوپا میزنند. فریادهای خاموش میکشند. ولی این تقلای بیهوده هیچ فایدهای ندارد. ازشان خواهش میکنی، التماسشان میکنی که بگذارند بروی. که دستوپایی که به تخت بستهاند را باز کنند و بگذارند آزادانه تا آخرین لحظهای که میتوانی، از مرگ فرار کنی. ولی آنها این کار را نکردند. خوابت کردند. آرامشبخشهای دروغین به خونت تزریق کردند و گذاشتند کمکم این به خوابرفتگی را، این مرگِ تدریجی را، بپذیری. و تو هم هیچ کاری ازت بر نمیآمد. درست مثلِ نوزادی که فقط میفهمد باید نفس بکشد، و غیر از این، هیچ کاری ازش بر نمیآید. محکوم است به نفسکشیدن. به درد کشیدن. وحشتکرده فریاد میکشد و با تمامِ وجود گریه میکند. ولی کاریاش نمیشود کرد. بپذیر. زندگی را کمکم باید بپذیری. همین است هرچه هست و نیست.
رگِ گیرآمده کلفت بود و قطرهقطره که چه عرض کنم، سِرُم مثلِ فوّاره میپاشید توی خونش. خوشحال شدم. چسب را رویش چسباند. بالاخره خیالم راحت شد.
****
مردد ام. نمیدانم مرزها کجایند و تا کجا میشود پیش رفت. نمیدانم چه چیزهایی را باید بیان کرد و چه چیزهایی را نه. من همیشه میترسم از ازدستدادنها. یا بهتر بگویم، میترسم از ازدستدادنِ خودم. نمیتوانم خودم را ببینم که تکهتکه میشود و هر بار کمتر و کمتر میشوم.
****
گفت چرا اینطوری راه میروی؟ پرسیدم: «مگر چطوری راه میروم؟» همینطوری! چرا میلنگی؟ چیزیت شده؟ «آها... این را میگویی.. نه.. چیزی نیست. چند روز دیگر خودش خوب میشود ـ مثلِ همان کمردردهای همیشگی. انگار که درد از کمرم خسته شده بود، حالا رفته پایینتر. زده است به پا. خوب میشود..»
****
توئیت میکنم: یک نفر هم باشد که بهش بگویی دلیلِ غمگین نبودنِ این روزهایم تنها تویی، وگرنه هیچ دلیلی نیست برای غمگیننبودن.
ساعتِ ششِ صبح شده است؛ دلم میخواهد گوشیام را خفه کنم، یا حداقل کاش ممکن بود زمان را نگه میداشتم. حساب که میکنم، میبینم کلاً سهساعت بیشتر نخوابیدهام. با خودم میگویم پنجدقیقۀ دیگر، و محکم میکوبم به صورتِ گوشی. یک ثانیه بعد، دوباره صدای گوشی بلند میشود. کاش میشد تا قافِ قیامت راحت گرفت خوابید. توی خوابوبیداری ام و نمیفهمم چطوری آمپولِ پر از آبمقطر توی دستم است. حالا چه کار داری؟ هست که هست؛ بهتر! سوزن را فرو میکنم توی سرِ لاستیکیِ بطریِ شیشهای و همهاش را خالی میکنم. شیشۀ دارو را آنقدر تکان میدهم که کف میکند. منتظر میشوم تا کفش بخوابد. حالا شیشه را برعکس نگه میدارم و دوباره سوزن را فرو میکنم تویش. همیشه از اینکه میبینم مایعِ زردرنگ بدونِ هیچ دخالتی توسطِ من خودش میخزد توی آمپول و جا باز میکند، ذوق میکنم.
****
ساعت هشت شده و میفهمم وقتش است به تلاشهای مذبوحانهام برای خوابیدن خاتمه دهم. مغزم ورم کرد از بس توی این یک ساعت فکر کردم و با خودم و زمینوزمان حرف زدم. دوباره همان مراحلِ قبلی. کیسۀ سِرُم را به نخی که سه سال میشود از سقفِ اتاق آویزان است، گره میدهم. میکروست را پایینتر میگیرم. قفلِ سِرُم را باز میکنم و منتظر میمانم تا صد میلیلیتر آب شیرجه بزند توی میکروست. باز ذوق میکنم. قفلِ سِرُم را میبندم. آمپولِ پرشده از دارو را برمیدارم. سوزن را فرو میکنم توی قسمتِ لاستیکیِ میکروست. دارو مثلِ جوهری که در آب پخش شود، تمامِ آن صدمیلیلیتر آب را به خودش آلوده میکند. حظ میکنم. دلم میخواست قَدّم اندازۀ یک قطره میشد تا میتوانستم توی آن استخر شنا کنم. هوووف...
****
ساعت دو است؟ تازه چشمهایم داشت گرم میشد و پلکهایم میافتاد که باز آن گوشیِ نفرتانگیز صدایش بلند شد. از توی پلیلیستم میروم سراغِ نامجو و میگذارم «ترنج»اش تمامِ اتاق را پر کند. بعد هم شِکوه، و ای ساربان... کاغذ را میدَرَم. آمپول را از توی جلدش میکشم بیرون. سرِ پلاستیکیِ آبمقطر را میچرخانم؛ تِقّی میشکند. آمپول، آب را هورت میکشد. دوباره همان مراحل قبلی. دیشب دکتر حسابی دستها و پایش را سوراخسوراخ کرد تا توانست یک رگِ معمولیِ پُرخون از پایش بگیرد. انگار که همۀ رگهایش خشک شده باشد. حالا یک آنژیوکتِ آبی کمی بالاتر از انگشتانِ پای راستش، خوب چسبکاری شده است. حسابی چسبکاری شده. حسابی ها، حسابی! این یکدانه رگ حق ندارد به این آسانیها از دست برود. به دکتر گفتیم دفعۀ بعد دیگر میخواهی از کجایش رگ پیدا کنی؟ لبخندی بهغایت شیرین روی آن صورتِ چروکافتادهاش نقش بست و کلماتی کشیده از حنجرهاش بیرون پرید: حالا یک کاریاش میکنیم... یعنی فرو کردنِ سوزن توی رگوپوستوگوشت هم...؟
میگویم باز دلم خواسته که پرستار شوم. باز؟ آره خب؛ قبلاً هم میخواستم و دقیقاً همینطور ناگهانی. از این کارها خوشم میآید. میگوید از آدمی مثلِ تو بعید نیست؛ مدتی بعد باز میگویی یادم رفت. هووم...
****
هشت است. همۀ کارها کرده است و فقط مانده متصل کردنِ سَریِ میکروست به آنژیوکت و نزولِ قطرهها به درونِ رگ. با احتیاط پیچِ آنژیوکت را باز میکنم و فوراً سَریِ میکروست را به جایش میپیچانم. قفل را باز میکنم ولی انگار نه انگار. هیچ قطرهای نمیچکد. قفل را چندین بار باز و بسته میکنم. قطرهچکیدن شروع میشود؛ اما با آن سرعتی که دارد قشنگ یک شبانه روز طول خواهد کشید. اینطور نمیشود. تصاویری از یکیدو ماه پیش توی ذهنم مرور میشود. مردد میشوم. باری. تسلیمشدن ندارد. آمپول را از میکروست پر میکنم؛ سوزن را ازش میکشم و سرش را مستقیم به آنژیوکت وصل میکنم. آهسته و نگران، مایع را خالی میکنم توی رگ. آیا کافی است؟ امتحان میکنم. سرعتِ قطرهها فرقی نکرده است. این رگ نباید از دست برود. دوباره. مایع را اینبار نه آهسته و نگران، که محکم و خشن هُل میدهم توی رگ. امتحان میکنم. نزولِ چالاک و مشتاقانۀ قطرهها را که میبینم، ذوق میکنم.
****
چهلوپنج دقیقه از ده گذشته است. آخرین قطرۀ میکروست سرِ جایش خشک میماند. قفل را میبندم. لوله را از آنژیوکت میکَنَم. چه باور کنی چه نه، یک روز گذشته است و برای تو انگار همهاش خیالی بیش نبوده. حال فرقی هم نمیکند این روز واقعی بوده است یا خیالی. چه بسا که این روزها خیالانگیزترین روزهای عمرت است. واقعیت و خیال چنان در هم تنیدهاند که به سختی میشود از هم تشخیصشان داد. گفتم احساس میکنم آدمِ بسیار تاثیرپذیری هستم. کتابهایی که میخوانم، آدمهایی که با آنها در ارتباط ام، فیلمهایی که تماشایشان میکنم، همه و همه رویم تاثیر میگذارد. تنها نمیدانم آیا این منم که خودم را در آنها پیدا میکنم یا آنهایند که در من پدیدار میشوند. گاهی کارهایی ازم سر میزند که حسابی گیجم میکند و میمانم که این منم یا کسی که فکر میکنم باید من باشد. گفت میدانم چه میگویی.. تو کاملاً یک "رویا پرداز"ای..
پوستافکندن ماران بسیار دیدهای. هم روییدن گیاهان و نیز شکوفیدن گلها. جانت گنجای تازهای میجوید. نو، از نو. جهان در تو جای وا میکند. بار از وجود برمیداری. دردت هم از این باروریست. این بار و زایش هر دم، دمادم. بار برمیداری، جا باز میکنی و پوست میترکانی...
_ کلیدر؛ محمود دولتآبادی
زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو، نه می توانی زخم را از قلبت وا کنی، نه می توانی قلبت را دور بیاندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم و قلبت یکی هستند.
_ جای خالی سلوچ؛ محمود دولتآبادی
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام میشود، بهار میآید..
_ جای خالی سلوچ؛ محمود دولتآبادی
این جور که میبینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمدهام. عین سری که به هر سوراخی میزنم. به دیدی، نه امیدی. و این دفتر، نتیجهاش. به هر صورت این هم تجربهای ـ یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربهها و ماجراهای ساده و بی «ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری دست کم یک شک. به این طریق دارم پلههای عالم یقین را تکتک با فشار تجربهها، زیر پا میشکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهیهای اولیه که یقین آورند یا خیال انگیز یا محرکِ عمل ـ شک کنی. و یک یکشان را از دست بدهی. و هر کدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام. یک وقتی بود که گمان میکردم چشمم، غبن همۀ عالم را دارد. و حالا که متعلق به یک گوشۀ دنیاام، اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همۀ گوشههای دیگر عالم، پس مردی خواهم شد همه دنیایی. اما بعد[.....]
_ خسی در میقات؛ جلال آل احمد
اصلاً بگذار قصهای بگویم. حالا که دهان قصهگوی تو را بستهاند. میشنوی؟ بله. پدری است و پسری و نوهای. یعنی من و بابام و جدم. این آخری در قبرستان مسجد ماشاالله. مشت خاکی در یک گوشۀ این سفرۀ سنت و اجداد و ابدیت. پسر در قبرستان قم. همین بیخ گوش تو. و هنوز نپوسیده. بلکه یک کیسه استخوان. و نوه دلش تنگ است و آمده سراغ اموات. یعنی پناه آورده به گذشته و سنت و ابدیت. یعنی به این هیچی که تو در آنی. آمده تا خود را در این هیچِ فراموش، فراموش کند. اما این نسخه هیچ افاقهای نکرده. عین نسخۀ نطفۀ تخم مرغ. یادت هست؟ و این خود بدجوری بیخ ریش این نوه مانده. راستش چون این سفرۀ خاکی بدجوری بینور است. تو تا سه چهار سال دیگر حتی سنگی بر گوری هم نخواهی بود. اما پدرم هنوز فرصت دارد. هم سنگی دارد بر گوری و هم نوهها دارد و پسرها. و در خانهاش هنوز باز است. اما این نوۀ پناه آورده به گذشتگان چنان از این گذشته و از آن آینده بیزار است که نگو…نمیدانی چقدر خوشحال است عمقزی، از اینکه عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهد گسست. این زنجیر را که از ته جنگلهای بدویت تا بلبشوی تمدن آخر کوچۀ فردوسی تجریش آمده. آن بچهای که شنوندۀ قصههای تو بود با خود تو به گور رفت. و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابندهای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گستردۀ شما پناه بیاورد. پناه بیاورد به این گذشتگان و این ابدیت در هیچ و سنت در خاک که تویی و پدرم و همۀ اجداد و همۀ تاریخ. من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار در گذشتگاه خویشم. من اگر شده در یک جا و به اندازۀ یک تن نقطۀ ختام سنتم. نفس نفی آیندهای هستم که باید در بند این گذشته میماند. میفهمی عمقزی؟ اینها را. دلم نیامد به پدرم بگویم. ولی تو بدان. و راستی میدانی چرا؟ تا دست کم این دلخوشی برایم بماند که اگر شده به اندازۀ یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادیای. و این زنجیر ظاهراً به هم پیوسته که بر گردۀ بردباری خلایق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی میپیوندد، اگر شده به اندازۀ یک حلۀ تنها، گسسته است. و این همه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست. و خواهم بست و به این طریق در هر مفری را به این گذشتۀ در هیچ و و این سنت در خاک.
_ سنگی بر گوری؛ جلال آل احمد
پینوشت: گاهی دلتنگِ گذشته میشوم، به هماناندازه که دلتنگِ کلیدر میشوم. این روزها امّا بیش از هر وقتی، دلتنگِ جلالام. دلم میخواهد بروم و سنگی بر گوریاش را یکجا سر بکشم و سرمست از آن کلمات، خودم را خالی کنم از غمِ هرچه گذشته و هرچه نامدۀ آینده.
«چرا تو باید اطاعت کنی؟ چرا تسلیم میشوی و به او راه میدهی؟ چرا؟ چرا تو باید راه بدهی و او نباید چنین کند؟ برای این امور که قانونی وضع نشده. هیچجا ننوشته که در اینگونه موارد تکلیف اشخاص چیست. خوب، مگر نمیشود که حد وسط را بگیریم و قضیه را فیصله دهیم؟ یعنی مثل همۀ مردم تربیت شده و عاقل که در خیابان با یکدیگر مصادف میشوند، او نیمی به تو راه دهد و تو نیز نیمی به او راه بده. و بعد هر دو نفرتان، مانند کسان دیگر، محترمانه از کنار هم رد شوید و به راه خود بروید.»
یادداشتهای زیرزمینی؛ فیودور داستایفسکی
طنزِ تلخِ زندگیِ برخی افراد هم این است که جملگیِ انسانها را «میفهمد» و «درک» میکند، و چنان به زیروبمِ شخصیت و اعمال و رفتارِ خودش هم واقف گشته است که دیگر هیچ جایی برای بروزِ جنونهای فطریِ خودش باقی نمیماند. میداند واکنشِ درست به برخی اتفاقات این است که خشمگین شود و میبیند حق هم دارد که خشمش را بروز بدهد و عدهای را آزردهخاطر کند، ولی اجازۀ این کار را به خودش نمیدهد. «خب آدمیزاد است دیگر، حق دارد، چنین خطاهایی از هر کسی سر میزند، چه بسا اگر من هم جای او میبودم همین رفتارِ اشتباه را مرتکب میشدم...» و به همین صورت هرکسی جز خودش را مجاز به داشتنِ انواع و اقسامِ رذیلههای اخلاقی میداند. حتّی برای رفتار و اندیشههای مبتذل و پوچِ افراد نیز احترامی هرچند ظاهری قائل است و حاضر به توهین و تمسخرِ آنها نیست؛ حاضر نمیشود سلیقه، شخصیت یا سبکِ زندگیِ کسی را مسخره کند. حتّی در برابر ناحقیهایی که دیگران در حقِ خودش روا میدارند نیز سکوت میکند و به خودش اجازه نمیدهد با واکنشی از سرِ تندخویی کسی را از خودش برنجاند.
گاه میخواهد مغرور و خودپسند باشد، و میداند که در مقابلِ برخی به سببِ موقعیت و جایگاه و دانشش حتّی حق دارد که فردی مغرور و خودپسند باشد، ولی اینگونه رفتار نمیکند، با اینکه ممکن است حتّی از این رفتارهای ملاحظهگرانۀ خودش بهشدت رنج بکشد و خشمگین شود، ولی باز هم حاضر نمیشود که رفتاری سبکسرانه یا رذیلانه پیش بگیرد. اشتباه نکنید، اینطور نیست که چنین شخصی آدمِ ترسو و بزدلی باشد یا بویی از غرور نبرده باشد. خیر آقایان. اصولاً چنین افکاری برخاسته از ذهنِ فردی غرورمند است، کسی که حاضر است شجاعانه و جوانمردانه تمامِ زوایای پنهانِ شخصیتِ آدمها را در نظر داشته باشد؛ تمامِ حقوق و کاستیها، جنونها، خصوصیتهای شخصیتی، ضعفها و ناتوانیهایشان را، و همین است که بههیچ صورتی نمیتواند خودش را تسلیمِ رذیلتهای نفسانی و جنونهای فطریِ خودش کند. چون بیشتر از هر کسی میفهمد و آنها را درک میکند. این فهمیدنش و رفتارِ ملاحظهگرانهاش گاه تا جایی میتواند پیش برود که دیگران در برابرِ او دچارِ سوء تفاهم شوند و او را متهم به این کنند که او نمیتواند آنها را درک کند، که او آدمِ پست و فرومایهای است، و به خودشان اجازه دهند در برابرش خشمگین شوند و بیپروایانه او را از خودشان بیازارند. ولی میدانید، آن فرد باز هم سکوت میکند. باز هم ملاحظه میکند. باز هم به خودش اجازه نمیدهد خشمش را بروز دهد. باز هم راضی نمیشود که خودپسندانه نسبت به دیگران رفتار کند. باز هم نمیتواند از کسی گله و شکایت کند. و انگاری تنها و تنها ضعفِ او، این است که بیشتر از هر کسی میفهمد و درک میکند. اشتباهش این است که «آدمِ زیادی»یی است. و همین است دردِ آدمهای زیرزمینی که تنها قادرند توی پستوی تاریکشان اندیشههایشان را فریاد بکشند...
پینوشت: قصدم این نبود که بهجای شخصیتِ این داستان بنویسم، ولی حالا، در آخر، میبینم این نوشته چیزی مثلِ همان یادداشتهای زیرزمینی شد. پس از طرفی هم میشود عنوانِ این پست را «جهان با عینک رمان» گذاشت و با توضیحِ «سعیِ من برای دیدنِ جهان از دیدگاهِ یک آدمِ زیرزمینی» در چالشی که غمی تدارک دیده بود، شرکتش داد.
آنقدری حالم بد نیست که به نوشتن روی بیاورم. آنقدری حالم خوب نیست که به نوشتن فکر نکنم. آنقدری حالم بد نیست که نتوانم کتاب بخوانم. آنقدری حالم خوب نیست که بتوانم غرق در خواندن شوم. آنقدری حالم بد نیست که بخواهم مدام با کسی حرف بزنم. آنقدری حالم خوب نیست که بینیاز از حرفزدن باشم. آنقدری حالم بد نیست که بیهیچ امید و آرزو باشم. آنقدری حالم خوب نیست که بتوانم به خودم سخت بگیرم و تلاش کنم. آنقدری حالم بد نیست که بخواهم تمامِ روز را بخوابم. آنقدری حالم خوب نیست که بخواهم روزهایم بلندتر از حالا باشند و کِش بیایند. گاهی چنان خوبم و خوشحال که از خودم تعجب میکنم. گاهی چنان ناگهانی سینهسنگین و غمگین میشوم، که باز تعجب میکنم. گاهی چنان مغرور میشوم که هرچه تواضع در نظرم جلف و مضحک و منزجرکننده جلوه میکند. گاهی چنان از غرور متنفر میشوم که هر حرف و عملی که ذرهای غرور در آن باشد، بهغایت منزجر و بیزارم میکند. گاهی فکر میکنم دنیا برایم روزبهروز پوچتر میشود و جذابیتش کمتر. گاهی فکر میکنم چشمهایم تازه باز شده است و دنیا مشتاقانه آغوشش را برای من باز کرده است. حالا وقتهایی که غمگین میشوم، چنان غمگینم که گویی غمِ عالم یکسره یکجا بر من نازل شده است. حالا وقتهایی که خوشحالم، چنان خوشحالم که گویی اولین بار است در عمرم که چنین عمیق میتوانم خوشحالی را درک کنم. گاهی فکر میکنم بچهای هشتسالهام. گاهی فکر میکنم به اندازۀ پیری نود ساله، خستهام. گاهی فیلسوفانه به درونِ تنهایی میخزم. گاهی مجنونوار از تنهایی فرار میکنم. گاهی سرمست از بودنِ خودم میشوم. گاهی از خودم متنفر میشوم و از هرچه بودن است، فرار میکنم. گاهی... و گاهـ...
حالا، بیشتر از هر وقتی بیهویت و تعریفناپذیر شدهام. عرصۀ جنگ و تقابلی مدامام و هر لحظه نقش و رنگی دیگر به خود میگیرم.
حجت با چشمهایی که شیدایی ازشان فوران میکرد خیره شده بود به صفحۀ نورانیِ گوشی. مدام صفحه را بالا و پایین میکرد و توی سمندهای مدلپایین، دنبال گزینههای مناسب میگشت. وقتی شروع میکرد راجع به ماشین حرفزدن، چشمهایش برق میزد و هیجانزده میشد. خیلی بهندرت میشود او را چنین پرحرارت دید. حقیقتاً که جنونِ زیبایی است! این روزها هربار که او را ماتومبهوت میبینم که غرق در تفکر است، مطمئنم دارد دربارۀ ماشین رویاپردازی میکند. یادِ آن حرفش افتادم که میگفت کافیست برای زندگیام داستانپردازی کنم تا آن داستانها تبدیل شوند به واقعیتهای زندگیم. میگفت نمیدانم، فقط میفهمم احساسی بهم میگوید که حالا وقتِ ماشین است! بهش گفتم: «دقیقاً میفهمم چه احساسی داری. تبِ ماشین گرفتی، همونطوری که من تبِ موتور گرفته بودم ـ با این تفاوت که من کمتر از تو بروزش میدادم. حالا هم داری منو قاطیِ رویاپردازیهات میکنی. ولی خب، ازت خواهش میکنم به من منتقلش نکن!» آخر میدانی، دیگر تحملِ این جنونها برایم غیرممکن شده است. تجربۀ مدامِ شیدایی ـ شیداییِ چسبناکی را میگویم که هیچجوره دست از سرت برنمیدارد و به نتیجهای هم نمیرسد ـ حقیقتاً دیوانهکننده است. اینکه مدام داستانپردازی کنی و سرخوشانه غرق در رویاهایت شوی اما واقعیت نخواهد با تو همراهی کند، حاصلی جز فرسودگی ندارد.
«در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره روح را آهسته در انزوا ...
****
پس تهوع، همین است!
در حالی که دریایی از سروتونین توی رگهایم در جریان بود، فهمیده بودم که در نقطۀ اوجِ یک سلسله تغییراتِ اساسی قرار گرفته بودم، ولی جز همان حالتِ تهوعی که از دیشب سفت خِرم را چسبیده بود تا آن لحظۀ ظهر متوجهِ چیزِ قابلِ توجهی نشده بودم ـ و جز یک سرخوشیِ اندک که نمیدانستم اثرِ قرص است یا اثرِ همصحبتی. اما کمکم احساس میکردم سینهام به قدری سبک شده است که انگار میخواهم توی مولکولهای هوا شناور شوم و پَر بکشم به آسمان. همانطوری که توی اعماقِ آب، یک سینۀ پر از هوا بیاینکه اراده و تلاشی کنی میکشدت بالا، بالا، و بالا و بالاتر... و سنگینیِ آب که سخت سینهات را فشرده بود کمتر و کمتر میشود و وجودت، رها، رها، رهااا...
مثلِ ماهیِ بیتابی که از میانِ دستهای سختفشردهشدۀ آدمی بیاحساس، بلغزد و دوباره به درونِ آب بجهد. حقیقتش نمیدانم آن سرمستیِ موقت را چگونه بیان کنم. انگاری که آدم در آن حال چیزهایی را میفهمد و درک میکند که تا قبل از آن یک مهِ غلیظ مانع از دیدن و درکشدنشان شده است. درکی فراتر از همیشه، که باعث میشد شنیدنِ تکتکِ موسیقیهایی که برایت تکراری یا غمزده شده بودند، دانهدانۀ سلولهایت را به جنبوجوش بیندازند و نشاط به نهایتِ اعضا و جوارحت رسوخ کند. راستش آن سرمستی، آن همه انگیزه، امید و شورِ بیپایان در نظرم آنقدری غیرمنتظره و نگرانکننده آمد که حقیقتاً برایم سوال شد که چطور؟! و اصولاً، چرا؟ یادِ دنیای قشنگِ نوی هاکسلی افتادم؛ یادِ اثری که «سوما» ـ آن مادۀ سکرآور ـ روی زندگیِ آدمها میگذاشت. و حقیقتاً درکِ اینکه یک قرصِ پنجاهمیلیگرمیِ سرتالین ـ که از سرِ کنجکاوی و شاید استیصال خورده شده است ـ میتواند چنین تحولی را در زندگی ایجاد کند، (هرچند موقت)، برایم غیرقابلِ هضم بود. ولی توی آن حال کاری جز خندیدن به این طنزِ سیاهِ وحشتناک ازم برنمیآمد. خندیدن به این جاندارِ مهرهداری که ملغمهای از سروتونین و اکسیتوسین و اندروفین سر دماغش آورده است و انرژی و انگیزۀ صدسال بیوقفه زندگیکردن را به او بخشیده است! حقیقتاً حرفهایی میزنی که آدم از تعجب شاخ در میآورد. آدم دروغ هم میگوید، به اندازۀ دهانش، دروغ میگوید، آدمِ ناحسابی.
این چند روزه روزهایم بهغایت بیمعنی و پوچ شدهاند. میگذرند، اما نمیدانم چطور. از گذرِ روزها تنها رنجشِ مدام است که به خاطرم میماند؛ نمیدانم کی شب میشود و کی روز. شبها به این امید سرم را روی بالش میگذارم که وقتی بیدار میشوم هوا روشن شده باشد، ولی هربار که بیدار میشوم میبینم یکیدو ساعت بیشتر نگذشته است. احساس میکنم توی خلأ گیر کردهام. گاهی حس میکنم از درون در حالِ ازهمپاشیدنم. انگار که رفتهام روی دورِ بدبیاری. یا نه، همیشه روی این دور بودهام، ولی حالا سرعتش سرسامآور شده. خبرهای بد یکی پشتسرِ دیگری کوفته میشود توی صورتم. دیشب حرفهای دردناکی را شنیدم که انگار توی این چند سال همیشه منتظرِ شنیدنش بودم، ولی نه حالا که در بدترین حالِ ممکن قرار دارم. نه وقتی که امیدم ته کشیده است و هیچ دستاویز و علامتِ سوالی نیست که هنوز منتظرِ آیندهای نامعلوم نگهم دارد. از آخرین باری که "ح" رفته بود بیمارستانِ ولیعصرِ اراک سراغِ دکتر ناظمی، حدودِ یک سالی میگذرد. دیشب آقاگل اصرار میکرد خودش برود پیشِ دکتر و قضیه را برایش مطرح کند؛ که بگوید سالِ چهارم شده است ولی هنوز نه حرکتی، نه تکلمی، نه حتّی بلعیدنی، چرا هیچ چیزی برنگشته است؟ که خب حداقل آن تکۀ جمجمهاش را بگذارند سرِ جایش؛ یعنی همین کار را هم نمیتوانند؟ "ح" نشسته بود به فکرکردن. قشنگ میفهمیدم که قرار است دوباره یکسری حرف از خودش درست کند و تحویلِ او بدهد. من هم همین را میخواستم. انگار من هم تهِ دلم قبول کردهام که دیگر هیچ کاری نمیشود کرد و فقط باید خود را از شرِ این سوالها خلاص کرد. راستش توی این چهار سال همیشه از پاسخدادن به این سوالات طفره میرفته. دوباره شروع کرد به گفتنِ همان حرفهای همیشگی. میگفت تا وقتی که بهبودِ چندانی پیدا نکرده است نمیشود که بیهوشش کنند. خطر دارد. ریسکش بالاست که آن تکۀ جمجمه را بگذارند سرِ جایش. ممکن است به اغما برود. که دکتر میگوید گذاشتنِ آن تکه استخوان هیچ کمکی نمیکند. حق هم داشت آقاگل. حالا ما، چشمهایمان عادت کرده است، ولی کسی که چشمش عادت نکرده باشد، نگاهکردن به چنین منظری برایش خیلی دردناک است. باز هم اصرار میکرد. میگفت خب میروم بهش میگویم یک کاری بکند، که حداقل حرفزدنش برگردد؛ یا حداقل بتواند روی پای خودش راه برود. حرفهای "ح" هیچ توی کتش نمیرفت. "ح" گفت هیچ فایدهای ندارد این رفتن. دکتر تمامِ کاری که میتوانسته را انجام داده؛ مریضی را که خونریزیِ مغزی کرده بود و قرار بود چهار سال پیش بمیرد را کاری کرده که تا حالا زنده بماند. آقاگل میگفت خب پس میروم بهش میگویم که حالا چه کار کنیم؛ حالا دیگر چکار باید کرد. "ح" گفت «من همین سه ماه قبل پیشِ دکتر بودم.» «خب چی میگفت؟» «میگفت تنها کاری که میتوانید بکنید این است که ازش مراقبت کنید. اگر پدرتان است، ازش مراقبت کنید؛ داروهایش را تهیه کنید؛ حواستان باشد زخمِ بستر نگیرد؛ وقتی ادرارش عفونت میکند فوری پیگیری کنید. و در کل نگذارید بیشتر از این رنج بکشد.» آقاگل هنوز هم شیرفهم نشده بود. انگار عذابِ وجدان گرفته باشد؛ میخواهد کاری را که قبلاً نکرده است، حالا جبران کند. کاری را که قبلاً جبران نکردهاند، حالا جبران کنند. آقاگل میگفت خب میروم و بهش میگویم که اگر امکانش هست دوباره عملش کنند. "ح" گفت «اولاً که توی جهان هنوز علم به جایی نرسیده است که بتواند مغزِ آدم را ترمیم کند و مثلِ دفعۀ اولش برگرداند. ولی حالا، تو فرض کن گفت قبول، بیا عمل کنیم؛ عملش صدتومن، دویستتومن پول میخواهد؛ آنوقت میخواهی چهکار کنی؟» «خب آدم جور میکند. قرض میکند. به این در و آن در رو میاندازد. هنوز که دکتر چیزی نگفته است!» "ح" گفت «من میگویم فرض کن دکتر گفته است عمل میکند؛ پولش را از کجا میخواهی جور کنی؟ من پولِ داروهایش را، وسایلِ بهداشتیاش را با کلی بدبختی جور میکنم و هیچکدامتان هیچ کمکی نمیکند، درحالی که برادرتان است، و حالا میخواهی پولِ عملش را جور کنی؟ چطور؟! ولی، تو برو! تو اصلاً حتماً باید بروی پیشِ خودِ دکتر. همین یکشنبه، همین یکشنبه میتوانی بروی. من که هرچی میگویم قبول نمیکنی.» «خب حداقل میروم بهش میگویم که بگوید حالا چه کار کنیم.» من خودم هم خسته شدم از این بحثِ بیهوده. انگار "ح" هم دیگر خسته شده بود. انگار وقتش شده بود که تمامِ حقیقت را بگوید. گفت «میخواهی چه بهت بگوید خب؟ من خودم رفته بودم پیشِ دکتر؛ گفت اگر تا ششماه، تا یکسال بعد از عمل توانست یک کلمه حرف بزند، یعنی تکلمش برمیگردد. اگر تا آن زمان بلعش برگشت، پس هیچی، اگر توانست تا ششماه، یکسال بعد از عمل راه برود، که میرود، وگرنه دیگر هیچ کاری از دستِ کسی برنمیآید. و دیدی که آن اوایل داشت روی پای خودش راه میرفت، ولی دوباره تشنج کرد و از حرکت افتاد. دکتر گفت بعدِ یکسال دیگر تنها کاری که میشود کرد این است که نذر و دعا کنید و مراقبش باشید که زیاد رنج نکشد.» برای اولین بار بود که این حرفها را از "ح" میشنیدم. توی این سالها هیچوقت اینقدر صریح این حرفها را به زبان نیاورده بود. انگار درست است که میگویند هر چه سنگ است مالِ پای لنگ است. چه لزومی داشت که این حرفها را وقتی بشنوم که دیگر هیچ امیدی برایم باقی نمانده؟ چرا، وقتیکه زندگیام در بیاعتبارترین شکلِ ممکنش قرار گرفته است باید این حرفها را بشنوم؟ البته، سیاهی که روی سیاهی رنگی ندارد. آدم چند دفعه مگر میتواند بمیرد؟ آدم وقتی تبدیل شده است به یک مردۀ متحرک، مردن دیگر برایش معنایی ندارد. کاملاً تهی میشود؛ انگار که دنیا هم برایش مرده است. دیگر نه میلی، نه حوصلهای، نه انگیزهای، نه هوسی، نه امیدی، هیچ چیزی برایش باقی نمیماند. حالا به رویاهایم فکر میکنم، و میبینم دیگر هیچ احساسی بهشان ندارم. به چیزهایی فکر میکنم که زمانی حتّی همان فکرکردن به داشتنشان هم هیجانزدهام میکرد، ولی حالا هیچ احساسی نسبت بهشان ندارم. دیگر گرسنگی را هم احساس نمیکنم. انگار اگر تمامِ روز هم چیزی نخورم هیچ گرسنهام نمیشود. آدمِ مرده مگر چه شکلی است؟ آدم اگر سنگ هم شده باشد، میشکند. نمیشکند؟ دیگر حتّی نمیتوانم دلم را به آینده خوش کنم. نشستم و به بهترین طرحی فکر کردم که میتوانست برای زندگیام پیش بیاید؛ دیدم هیچ احساسی را در من برنمیانگیزد. اول و آخر آدمها میمیرند دیگر، نمیمیرند؟ نمیدانم چه فکر کردم که همۀ این حرفها را نوشتم. گاهی سرم آنقدر پر از حرف میشود که نمیتوانم تحملش کنم؛ انگار که اگر خالیاش نکنم منفجر شود. همین است که این روزها بیشتر از هر وقتی مینویسم، ولی باز هم آرامم نمیکند. سینهام سنگین میشود. انگار درونم آتش گرفته باشد؛ سرِ دلم میسوزد. بیقرارم. خستهام. خسته. خستهتر از همیشه؛ و هیچ امیدی برایم باقی نمانده. دنیایم آنقدری بیاعتبار شده که میترساندم..
نمیشود گفت گنجینه، ولی... نه، چرا نشود گفت؟ بله، گنجینه! امروز یک گنجینه پیدا کردم.
از سیام مهر ۹۶ طبقِ قراری که با خودم گذاشته بودم تقریباً هر روز طیِ یک نشستِ نیم تا یک ساعته، هزار کلمه در یک فایلِ ورد مینوشتم. ولی بعد تصمیم گرفتم نوشتههای هر روزهام ـ که «هزاره» صدایشان میکنم ـ را تنها در یک فایل بنویسم. حالا سهتا فایل دارم: نیمه دوم ۹۶، نیمه اول ۹۷، نیمه دوم ۹۷. معتبرترین تاریخچۀ شخصی از من. یعنی از سلسله منهای من.
باید اعتراف کنم که توی این چهارده ماه یکبار هم به سرم نزده بود که بروم و هزارههایم را مرور کنم، الّا همین امروز. راستش حالا نمیدانم کدام من هستم! یعنی دقیقاً تا همین پنج دقیقۀ پیش که این آهنگِ غمگینِ افسردهکننده* را پلی نکرده بودم، من من نبودم. یعنی این آخرین منی که از خودم میشناختم نبودم و به منی تبدیل شده بودم که تاکنون نمیشناختمش. شاید بشود نامش را گذاشت منِ دانای کل. این جنابِ دانای کل به طورِ افراطی همه چیز را به سخره میگیرد و مدام غشغش میخندد. یعنی من خودم اول فکر کردم دارد نقشِ راویِ یک داستان را بازی میکند ـ راویِ مستِ یک داستانِ طنزِ سیاه ـ ولی بعد فهمیدم که نه. داشت واقعاً از تهِ دل میخندید، و نه از این خندههای تلخ؛ چنانکه هر لحظه بیمِ منفجرشدنش میرفت! راستش من دیگر از این به بعد نمیتوانم به این فکر نکنم که وقتی غمگینم یا افسرده، یکی از آن بالا بهم غشغش نمیخندد. به نظرم بد نیست شما هم در تکتکِ صفحاتِ زندگیتان این موضوع را مدِ نظر داشته باشید که یکی آن بالا از فرطِ خندیدن به شما دارد پس میافتد.
گذشته از این حرفها، دلم گرفته بود و آمده بودم تا یک هزاره با خودم حرف بزنم. این هزارهها خاطرهنویسی نیستند، وبلاگنویسی هم نه، و یادداشت هم نیستند، بلکه ثبتِ تفکرِ سیالِ «من» در حالترین حالِ ممکناند. یعنی در همان لحظه به هر کوفتوزهرماری که فکر کنم، مستقیم نوشته میشود روی صفحه. حینِ همین نوشتنها بود که انگار برای اولین بار است که متوجهِ این موضوع میشوم. اینکه یک سال است که دارم هر روز خودم را ثبت میکنم. شروع کردم به خواندنِ هزارههای اخیرم. دیروز، پریروز، ۱۸ آذر، ۱۷ آذر، ۱۶ام، ۱۵ام، ۱۴ام، ۱۲ام، و ۷ام. راستش موضوع خیلی جالب شد، درست مثلِ خواندنِ یک رمان بود. میتوانستم سلسله حوادثِ این گذشتۀ یکسالهام را با تکیه بر رابطۀ علت و معلول ببینم. رفتم به ۳۰ام مهر ۹۶؛ خواندم. ۱ آبان ۹۶؛ خواندم. همانطوری که داشتم عنوان و تکههای بولدشدۀ روزهای آبانِ ۹۶ را میخواندم، همزمان دهان و شکمم را هم سفت چسبیده بودم تا یکدفعه از شدتِ خندیدن منفجر نشوم؛ آخر تبدیل شده بودم به همان منِ مستِ دانای کل. خیلی بیرحمانه تمامِ افکارم را به بادِ خنده گرفته بودم. نه اینکه مسخرهاش کنم؛ نه. شما تابهحال نشده است که از توی آلبومِ عکسهایتان، عکسِ بچگیتان را ببینید و قاهقاه بهش بخندید؟ دقیقاً چنین حالتی بود. داشتم به افکارِ خامِ یک سالِ گذشتهام میخندیدم. یکجایی بولدشده نوشته بود «از این به بعد را تنها و تنها برای خودِ خودم مینویسم و هیچکسی نباید بجز خودم این حرفها را بخواند»، و همین که شروع کردم به خواندن، اولش نفهمیدم چه بلغور کردهام، ولی بعدش یک اسم دیدم؛ یک اسمِ دو حرفی. از همین الفبها و جیممیمها و دالذالها. آن بخش را دوباره خواندم و هماندم بود که عملاً ترکیدم از خنده. مگر میشود آخر؟ آن نام را جستجو کردم و دیدم که بهبه، با پُربسامدترین شخصِ هزارههایم روبهرو هستم! نامی که از همان روزهای اول تا همین اواخر مدام تکرار شده است. حرفهای جالب و تقریباً ارزشمندی که اگر نمینوشتمشان هیچوقت ذهنم قادر به یادآوریشان نبود. خواندم و خواندم و خواندم، و تازه فهمیدم که با چه گنجینهای مواجه هستم. خاطراتِ خوشِ بسیاری از روزهای کاملاً فراموششدهام زنده شد و توانستم تماماً خودم را به خنده بگیرم. راستش آن حرفها پر بود از صراحتهای ابلهانه و سادهدلیهای بچگانه و مجذوبکننده. اگر کسی به تغییرِ پیوستۀ شخصیتش معتقد باشد، داشتنِ چنین تاریخچهای یقیناً میشود یکی از ارزشمندترین داشتههای تمامِ زندگیِ آن فرد. حرفهایی که موقعِ نوشتن نمیدانی برای چی و برای کی نوشته میشود، ولی بعدها با خواندنش میشود حداقل یک دلِ سیر خندید. ولی خب بدیاش هم این است که خیلی شخصی هستند، و معتبرتر از حافظه. یعنی اگر روزی خدای نکرده تبدیل شدید به یک قاتلِ زنجیرهای یا غیرِ زنجیرهای، باید مراقب باشید هزارههایتان به دستِ کسی نیفتد، چون در دادگاه به عنوانِ یک مدرکِ معتبر علیهتان استفاده خواهد شد و به زندانتان خواهد انداخت! یا زبانم لال، مثلاً اگر روزی خودکشی کردید، بقیه با خواندنِ هزارههایتان کاملاً متوجه خواهند شد که چه مرگتان بوده است. این حرف را کسی میگوید که همین حالا مچِ خودش را سرِ یکیدو ماجرای ناگفتنی گرفته است؛ همچنین سلسلهافکار و حالاتِ کنونیاش را ریشهیابی کرده است، با همین مرورِ کوتاه. و خب، کیفش به همین دانای کل بودن است دیگر. نیست؟ به نظر من که ارزشش را دارد آدم سالها به این هزارهنویسی ادامه بدهد.
* آن موزیکی که در بالا بهش اشاره شد یک شاهکار است، ولی حجمش ۲۳ مگابایت بود و نشد که آپلود شود. تا وسط میرفت و متوقف میشد. ولی میتوانید از یوتیوب گوش کنید: لینک.