راستش من خیلی فکر کردهام، زندگی اساساً چیزِ مزخرفی است. امروز بعد از اینکه داشتم توی قبرستان میچرخیدم و تاریخِ سنگِ قبرها را یکیدرمیان میخواندم، نشستم روی یک نیمکت؛ رو به آفتاب. آنقدر گرمای آفتاب در آن ظهرِ پاییزی دلچسب بود که خوابم گرفت. داشتم مرگ را تصور میکردم. آن لحظهای را که دیگر همه چیز تمام شده است. سیاهیِ پایانناپذیر را. زمانِ متوقفشده را. ولی هرچه سعی کردم، دیدم نمیتوانم خودم را در «هیچ» تصور کنم. اساساً این کار غیرممکن است. مسخره که نیست؛ آدم یا زنده است، یا که اصلاً نیست و وجود ندارد که بخواهیم «مرده» خطابش کنیم. او برای زندگان میمیرد، ولی خودش، خودش هیچ؛ به چرخۀ زوالناپذیرِ هستی میپیوندد، مثلِ موجی که به دریا فرو شود. و خب موج تا وقتی موج است که خروشیده باشد؛ وقتی که بر بسترِ آب آرام گرفت، دیگر موجی در کار نیست که بخواهیم دربارهاش نظر دهیم و اصولاً فکر کردن به مرگ تا وقتی موضوعیت دارد که زنده باشی، وگرنه برای اقیانوس هیچ فرقی نمیکند که چند موج در او متولد شده و به عرصۀ ظهور رسیده و سپس «قرار» گرفته و بعد «نیست» گشته است.
اینجا بود که ابر خورشید را سخت در بر گرفت و من ماندم و نیمکت و یک سایۀ سردِ نامطبوع. اساساً زندگیِ یک موجِ کمقوتِ نگونبخت، چیزی نیست جز اعتبار بخشیدن به خروشیدنِ موجهای بزرگتر و قدرتمندتر. در واقع آدم گاهی چنان مقهورِ سرنوشتش است که از همان بدوِ تولد یک برچسبِ زردِ «استثمارشده» روی پیشانیاش چسبیده است. کمکم بینِ گذرِ سالها میفهمد که سرنوشت نه ثروتی قرار است نصیبش کند، نه استعدادِ خاصی برایش در نظر گرفته است، نه شهرتی، نه قدرت و شجاعتی، نه اعتباری، آرامشی؛ و حتّی اگر عشقِ نابی هم در تقدیرش نوشته شده است، پشتبندش داخلِ پرانتز با فونتِ کوچک و ایتالیک نوشتهاند: «(نافرجام)».
از این آرامستان به آن آرمستان شدم، بلکه این ماهیِ از آب بیرون افتاده آرام بگیرد. رفتم ردیفِ قسمتی که تازه پیشان را کنده بودند و دیوارچینی شده بود. آخر اینهمه تنگ چرا؟ مگر توی دنیا کم سینۀ آدمها تنگ فشرده میشود که حالا تنگیِ قبرهایشان را هم بعد از این زندگی تحمل کنند؟ ولی خب میدانی، برای لاشهای که اگر سریع خاکش نکنند بوی تعفنش همهجا را برمیدارد، چه فرقی میکند قبر تنگ باشد یا فراخ؟ و به نظرم این مشکل هم حلشده رسید. حالا فقط یک مشکل مانده بود؛ یک سناریوی بینقص و طبیعی. یک پایانبندیِ بیسروصدا که هم یک موجِ نگونبختِ کمقوت را به آرامش میرساند و هم نمیگذاشت خاطرِ موجهای خروشیدۀ دورواطراف مکدر شود، و همۀ تقصیرها هم دوباره میافتاد گردنِ همان تقدیرِ محتومِ همیشگی؛ تقصیرِ اقیانوسِ بیکرانِ بیرحمومروّت؛ همان ابر و باد و مه و خورشید و فلکی که همیشه در کارند. اما خب، برای یک موج که اول و آخر قرار است به اقیانوس فرو شود، تقلای بیهوده برای زودتر گمگشتن کمی مضحک به نظر میرسد. حالا البته، کمی بیشتر از کمی، مضحک به نظر میرسد. فعلاً باید سفت نشست روی این چارپایۀ خشکِ چوبی و به تماشاکردنِ این تنها نمایشِ مسخره ادامه داد.
شناخت، شناخت، شناخت... میگویند عشقِ حقیقی آن است که از شناختِ عمیق پدید آید، نه آنکه با دیدنِ یک چهرۀ زیبا، یک لبخندِ دلفریب، یا یک کرشمۀ چشم ظهور یافته است.
من تو را نه به تمامی، بلکه تا جایی که میتوانستهام و از عهدۀ خودم بر میآمده، شناختهام. میدانم کیستی، تا آنجا که میدانم. میدانم چیستی، تا آنجا که میدانم. میدانم چگونهای، تا آنجا که فهمیدهام. و انگاری همین دانستنها و فهمیدنها، تو را به فردی جدانشدنی از زندگی و افکارم تبدیل کرده است. من هرگز بهطورِ قطع نگفتهام عشق چیست و عاشقی، چگونه است؛ ولی اگر بتوان آنقدر تقلیلش داد تا به یک بیقراری، سردرگمی و انتظاری نامعلوم از نبودنِ کسی، منجر شود، بله، انگاری دردِ من دردِ عشق است؛ کسیام که ناخواسته و نادانسته به عشقی مبتلا شده. و حال تو بگو، چیست تقصیرِ من تا وقتی که تو هستی و ظهورت را با چشمانم میبینم و زیباییِ طینتت را به چشمِ دل دریافتهام؟ تو بگو، من حالا چه کنم؟ چه کنم وقتی تو دستنایافتنیتر از همیشهای. چه کنم وقتی دستهایم برای رسیدن به تو بسی کوتاه است، و نه بالهایم یارای کشاندنم به مرتبهای را دارد که تو حالا هستی. چه کنم وقتی تنها حسرت است که برای من به ودیعه گذاشتهای؛ و میدانی، من چنان دیوانهوار میاندیشم به این حسرت، به این غم، که همین بیقراری هم سرخوشم میکند، که همین پریشانی هم دلگرمم میکند، زندهام میکند، جان در پیکرم میدمد، وقتی جزئی از کلِ تو را در کنارم حفظشده میبینم.
حال، لطفاً یکبارِ دیگر به من بگو، آیا دیوانه شدهام؟ که آیا، دیوانهات، شدهام؟
پینوشت: میدانی، آدم گاهی فکر میکند واقعاً عاشق است. واقعاً. بیقراریِ بیموردی مدام ذره ذرۀ وجودش را به لرزه در میآورد. یک پریشانی و سردرگمیِ غریب، و گویی بیدلیل. یک انتظارِ دیوانهکنندۀ بیمعنی. و البته محضِ تنوع هم که شده، دیدم بد نیست این نوشته را بگذارم اینجا هم باشد.
کلیدرخوانی برای من به شیرینیِ بازگشتِ به گذشتههای دور است. روزهایی که زندگی در آنها موج میزد و پر از سرزندگی بودم. نمیدانم ارتباطشان دقیقاً در چیست؛ نمیدانم جادوی این کتاب در چیست. جای خالیِ سلوچِ دولتآبادی را هم خواندهام، ولی کلیدرش انگاری برایم با تمامِ کتابهای این دنیا فرق میکند. به احتمالِ زیاد گویشِ کُردیِ گفتوگوهایش که بیش از هر گویشی به فارسیِ دری نزدیک است ـ و برای من مثلِ بازگشت به ریشهها میماند ـ و نثرِ شاعرانۀ دولتآبادی در روایتِ این داستان هیچ بیتاثیر نیست، و همینهاست که هوش از سرم میبرد. و خودِ داستان هم متعلق به دورانی است که چراغِ خاطرۀ قومی فروزان بود و مثلِ حالا به پتپت نیفتاده بود؛ مالِ وقتی است که جوانمردی، غیرت، شجاعت، انسانیت، حرمت، ایمان و شرافت، به کلماتی تهی از معنا بدل نگشته بودند. تاکنون هیچ داستانی به اندازۀ کلیدر نتوانسته است برایم زنده شود و طعمِ زندگی را به من بچشاند. توی این روزها، و هر وقتی که دلم حسابی از دنیا میگیرد و هیچ نیرو و انگیزهای برای ادامهدادن در خودم نمیبینم، یادِ این کتاب میافتم. حالا هم دو هفتۀ هیجانانگیزی را برای خودم آرزو میکنم، چون شروع کردهام به خواندنِ کلیدر. به نظرم بعد از اینهمه خستگی، استحقاقش را داشته باشم.
چند ساعت بعد: کلیدر آنقدر مملو از حسِ نوستالژی است که نمیتوانم تحملش کنم. همین پنجاهصفحه هم مرا بس است! فکر میکردم بازگشت به گذشته شیرین باشد، ولی حالا میبینم شیرینیاش آنقدر زیاده از حد است که به تلخی میگراید. افسرده و غریب. فکر نمیکنم بتوانم دوباره بخوانمش. باشد برای بعد.
ساز زدن عجب کار مزخرفیست. آدم تا وقتی که مینوازد عمراً نمیتواند از نواختنش لذت ببرد؛ فقط توی گردابی که افتاده است بیشتر و بیشتر فرو میرود و تنها همین کششِ جنونآمیز است که نتبهنت یک جریانِ گوشنواز را پدید میآورد. آدمی را طوری از خود بیخود میکند که دیگر نمیشود گذرِ زمان را احساس کرد، و در کل به گیر افتادن در خلأ میماند. گوش دادن به موسیقی شاید مسحورکننده باشد، ولی ساز نوازندۀ خود را نه مسحور، که تسخیر میکند؛ و بهنظر تنها صدای بههم خوردنِ دستها و کفزدن باشد که نوازدۀ افسونشده را بتواند از چنگِ سازش نجات دهد و انگیزهای شود برای تجربۀ مجددِ این بیخودشدن و بهخودآمدن. ولی اگر این کفزدن و تشویقکردن هم نباشد نوازنده دوباره به سازِ خویش برمیگردد، ولی نه سیراب و پرنشاط، بلکه مثلِ تشنهای که مدام در حالِ دویدن است، به سوی سرابها.
نمیدانم اولین بار چه کسی اثرِ کفزدن را برای رهایی از رنجِ افسونشدگی کشف کرد؛ با اینحال نمیفهمم چه میشود که سحرِ موسیقی رفتهرفته آنقدر ضعیف میشود که شنیدنِ زیباترین نواها هم دیگر نمیتواند آدمی را مسحورِ خودش کند. البته میشود گفت این سیر حاصلِ خو گرفتن و ملالی است که ناچار از تکرارِ هر زیبایی و افسونگرییی به وجود میآید، ولی این همۀ ماجرا نیست. یا شاید هم این مائیم که در برابرِ آن سحر مقاوم میشویم، و «سحری که نتواند مرا مجنون کند، مقاوم و قویترم میکند»؟ ولی به هر صورت، اینکه آدمی آنقدر مقاوم شود که دیگر هیچ جادویی نتواند افسونش کند، فکر نکنم موضوعِ دلپذیری باشد.
گل را بو میکنند، گلبرگهایش را نوازش میکنند، به هم هدیهاش میدهند و همدیگر را با آن خوشحال میکنند، به تماشای زیباییاش مینشینند، گوشۀ لباس یا گیسوی خود را به آن آراسته میکنند، ولی هیچکس جرئت نمیکند به کاکتوس نزدیک شود. انگار کاکتوس آفریده شده است برای تنها بودن زیرِ گرمای طاقتفرسای بیابانها. تنها میشود به شکوهش خیره شد یا برایش دل سوزاند.
دلم میخواهد یک کاکتوس داشته باشم، توی یک گلدانِ کوچک، و هر روز به پایش کمی آب بریزم و لحظاتی را با هم خلوت کنیم، زیرِ گرمای دلپذیرِ خورشید، در این روزهای سرد.
تاکنون چنین بیامیدیِ عمیقی را توی عمرم تجربه نکرده بودم. بیامیدی به خودم که فراتر از هر کس و هر چیزی است. دیگر حرفِ کلمات را هم نمیفهمم. نمیدانم چطوری باید باهاشان تا کنم، یا به چه صورت التماسشان کنم تا حرفهایم را بیان کنند و مرا به بیزبانی نیندازند. هیچ اتفاقی هم نیفتاده، هیچم غمگین نیستم، و حتّی نمیتوانم هم باشم. فقط پرم از هیچی. و تنها کاری هم که از دستم بر میآید این است که صبر کنم بلکه این روزهای بیرنگ زودتر گورشان را گم کنند. همین. دیگر احساسم نسبت به این وبلاگ هم مثل گذشته نیست. انگار دیگر مالِ من نیست. انگار دیگر هیچ چیزی مال من نیست. و اینها هم هیچکدام مسخره نیست. کاش لااقل میشد مسخرهشان کرد. پر شدهام از احساسِ بیتعلّقی و بیاعتنایی و بیحوصلگی و بیتفاوتی و بیامیدی. نمیفهمم چه مرگم است. اگر میشد و میتوانستم، به این زودیها تسلیمِ بیداری نمیشدم و همان خواب را ترجیح میدادم. آخر تلاشهای ذهنم برای رنگیکردنِ این روزها حقیقتاً در خورِ ستایش است؛ میتواند هیجانزدهام کند و برای انجامِ کاری، شور و انگیزه بهم بدهد، ولی واقعیت نه؛ صبح همین که از وسطِ دنیای رنگیِ رؤیاهایم بیرون پرت شدم و دیدم بیدارم، اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بود که چرا هنوزم اینطوریام، اینطور بیحوصله.
بالاخره نوشتههای هر کسی منقّش به روزهای تلخ و شیرینش است. دیشب به کلهام زد که تمامِ نوشتههایی که حتّی ذرهای از نوشتنشان پشیمانم را به وضعیتِ پیشنویس برگردانم، فقط چون نمیخواهم جای این وبلاگ یک صفحۀ کاملاً سفید باز شود. و آنطوری که من پیش میرفتم توی پیشنویس کردنِ نوشتههای این وبلاگ، دیدم در آخر چیزی جز همان یک صفحۀ کاملاً سفید باقی نخواهد ماند. آنجا بود که فهمیدم خیلی وقتها هیچ راهِ برگشتی وجود ندارد، هیچوقت زمان به عقب بر نمیگردد، و تنها دو راه وجود دارد، یا اینکه به پیش رفتن در مسیری که تویش افتاده بودی ادامه دهی یا اینکه توقف و نابودی را بپذیری. در هر صورت وحشتناک است که زندگیِ آدمی اینگونه مقهورِ جبر باشد، ولی خب کاریش هم نمیشود کرد. پس ترجیح دادم به همین شخصینویسیها ادامه دهم چون هیچ راهی جز این برایم باقی نمانده، و من هم قصد ندارم به این زودیها هالی هیمنه را منفجر کنم و خودم را توی این دنیای وحشی بیپناه رها کنم. از طرفی هم این ادامهدادن عصیانی است در مقابلِ این احساسِ پوچی، و آگاهی بر این موضوع این ادامهدادن را شیرین میکند؛ مثلاً تبدیلش میکند به یک مبارزه، یا انتقام. البته میدانم که مسخره است، و خب مسخرگی را به هر صورت میشود تحملکرد؛ حتّی نفرتانگیزی را هم میشود تحمل کرد، فقط پوچیست که هیچ رقمه نمیشود با آن کنار آمد. بنابراین با همین فرمان پیش میروم تا ببینم چه میشود. اگر من همینم پس چارهای جز پذیرفتنش ندارم. اگر زندگی همین است پس چارهای جز پذیرفتنش وجود ندارد. البته نه که خیلی بد باشد، ولی آنقدرها هم که باید خوب نیست دیگر.
گاه سرم پُرِ حرف میشود. نمیدانم خواستۀ خودم است یا نه، ولی تمامِ لحظاتی که توی زندگیام بخاطرِ احساسِ پوچی و بیهودگی از ادامهدادن یا انجامِ کاری منصرف شدهام توی ذهنم مرور میشود؛ تکبهتک، دانهبهدانه، پشتسرِ هم. و یکباره وحشت میکنم از اینکه میبینم این احساس همیشه و همهجا توی زندگی با من بوده است. و ماجرا جایی غمانگیز میشود که میتوانم نقطۀ شروعِ این اتفاقات را درک کنم. و آن هم یک نقطۀ سیاه است در چهار سالگیام. از همان اتفاقهای هولناکی که آدم سنگینیاش را تا لحظهای که میمیرد باید به دوش بکشد. آن اتفاق باعث شد که برای اولین بار با تمامِ وجودم به بیارزشی و بیمعناییِ این زندگی پی ببرم. لحظهای خودم را تهی از هرگونه امیدی یافتم. و در آن لحظات تماشاگرِ دردورنج و پیرشدنِ یکشبۀ نزدیکترین فردِ زندگیام بودم که همراه با من بیشترِ سنگینیِ آن حادثه را به دوش میکشید، در حالیکه هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود؛ تنها دلبستگی و احساسِ دینام بود که لحظهبهلحظه نسبت به او افزوده میشد. انگاری که معنا و دلیلِ زندگیام از آن به بعد تماماً در وجودِ همان یک نفر قرار گرفته باشد. آخر دلبستگی و رنجوغمهای مشترک چنین کارکردی دارند؛ میتوانند حتّی به یک ملت، به یک امت، جهت و هدف و معنا بدهند؛ معنا دادن به زندگیِ یک کودک که برایشان کاری ندارد. بُت درست میکند. عشق را روانۀ میدان میکند. و اینجاست که شکستهشدنِ این بُتها زندگیِ پرستندگانشان را هم به تباهی میکشاند. مثلِ من که شکستهشدنِ بتِ زندگیام را هر روزه و هر روزه تماشا میکنم ولی هیچ کاری هم ازم ساخته نیست. امروزه هم بشر به این نتیجه رسیده است که بیاید تمامِ کارخانههای بتسازی را از دم ریشهکن کند. که بگوید دیوانگی را بگذارید کنار و عاقلانه زندگی کنید؛ دیدی خدای ناکرده دستت خورد بتت افتاد شکست، دیگر چه گِلی میخواهی به سرت بگیری وقتی زندگیات با شکستنِ یک بت بیمعنی میشود و به دامِ تباهی میافتی؟ که این تعصباتِ بیهوده را بگذاریم کنار، که برای بتهایمان حاضر نشویم خونِ همدیگر را بریزیم، که به بتهایمان به چشمِ خدا نه، بلکه به چشمِ یک تکه سنگ نگاه کنیم. که وقتی میشکنند با چشمهایی خیس که خشم ازشان فوران میکند و سینهای آکنده از کینه و نفرت فریاد نزنیم که «خدا را کشتی!» ـ بلکه خونسردیمان را حفظ کنیم و خیلی بیخیال بگوییم: «خدا مرد.» ولی خب این بشر خودش نفهم است، نمیداند که ما انسانها طبیعتمان اینقدر پست است که بدونِ بتهایمان نمیتوانیم زندگی کنیم، که بدونِ این لعبتکها روزِ روشن برایمان بدل میشود به شبِ تیرهوتاریک. بنابراین راهی ندارد جز اینکه خودش زحمت بکشد و بتی دیگر برایمان بتراشد.
پس پلنِ بی چه میشود؟ این: یک نفر «تو» بیاید عاشقش شوم لطفاً.
نه، شوخی کردم بابا. پلنِ بی همین بود که هالی هیمنه را منفجر نکنم و به نوشتنِ همین چیزها ادامه دهم.
مثل دیوانهها از صبح تا شب شطرنج بازی میکنم. انگاری که والاترین موفقیت زندگیام وقتی است که بتوانم توی این بازی برندهشدن را یاد بگیرم. آخر شطرنج تنها یک بازی نیست. یک جنگ بیپایان است. یک جنگ بیپایان. باید هوای تمام مهرههایت را داشته باشی. هر کدامشان تکهای از خودت است. و البته، پادشاه، ارادۀ تمامِ مهرههاست، ارادۀ تمامِ تو. من شطرنج را همان بازیِ زندگی میدانم. ولی همیشه توی این بازی ضعیف بودهام. تازه کمکم دارم جایگاه مهرهها را میفهمم، اینکه اول با دو پیادۀ مرکزی شروع میکنی، بعد اسبها را جلو میکشی، بعد هم اگر موقعیتش جور بود فیلها را باید جابهجا کنی. در ابتدا هم باید حواست جمعِ مرکزِ زمین باشد. یکسری حرکتهای تدافعی هم هست که اگر انجامشان ندهی کلاهت پس معرکه است. مثلاً برای دفاع در برابر فیلها، بنا به نیاز باید آخرین پیادۀ سمتِ راستی یا سمت چپی را یک خانه جلو ببری. این حرکت یکی از تمهیداتِ مهم دفاعی است. و خب برای منی که تازه شروع کردهام به شطرنجبازیکردن فهمیدنِ همینها هم خیلی است. تازه فهمیدهام که چطور میشود با دوتا رخ پادشاه را پلکانی کیشومات کرد. و اینکه باید خیلی حواست جمع باشد که بازی پات نشود. پات یک چیزی توی مایههای خودکشی است. یک پایان زود هنگام است. وقتی است که مهرهها طوری چیده شده است که اجازۀ هیچ حرکتی را به پادشاه نمیدهد، در حالی که کیش هم نشده است؛ شکست هم نخورده است، فقط بازی به بنبست رسیده است. آخر پادشاه همیشه باید یک حریم امن برای حرکت داشته باشد، حتّی اگر تنها و تنها خودش باشد. این حریمِ امن هم چیزی مثلِ امید است. اراده بدونِ امید مثلِ یک بدنِ بیروح است؛ جسد است. نباید بگذاری بازی پات شود. نباید خودکشی کنی. بگذار این بازی طبق معمول یک برنده و یک بازنده داشته باشد. ولی خب، گاهی هم پاتشدن تنها راه است برای تن ندادن به شکست.
من توی این بازی خیلی ضعیفم. نمیتوانم نقشه بکشم. خیلی هنر کنم میتوانم دو حالتِ بازی را تا دو یا نهایتاً سه حرکت پیشبینی کنم. هنرمندانهترین کاری که بلدم هم این است که پیادهها را به آخرِ خط برسانم و تبدیلشان کنم به ارزشمندترین مهرۀ بازی. یکبار حتّی سه پیاده را به آخر رساندم در حالی که پادشاهِ حریف منتظر بود و اینپا آنپا میکرد. اصلاً لذت بازی در همین است.
من اگر بخواهم خودم را به یکی از مهرههای شطرنج تشبیه کنم، حتماً یک پیاده خواهم بود. من نه بلدم مثل اسب بتازم و نه مثل دیگر مهرههاام که بتوانند در چهار جهت حرکت کنند؛ فقط بلدم بیهیاهو توی مسیری مشخص آهسته و با ترسولرز رو به جلو بروم. این تنها کاری است که از پسم بر میآید. حتی قادر نیستم به عقب برگردم. اگر هم مانعی روبهرویم باشد باید منتظر دیگر مهرهها باشم که مانع را برطرف کند؛ خودم چندان کاری ازم بر نمیآید. همین که پیاده میتواند دیگر مهرهها را بزند خیلی هنر کرده است. پیاده بیارزشترین مهره است، توی بازی هم بیشتر از همۀ مهرهها قربانی میدهد. اما میدانی، نهایتِ آرزویِ یک پیاده چه میتواند باشد؟ اینکه به پایان مسیرش برسد ـ به نقطهای که دوباره متولد میشود، ولی نه دیگر همان. پایانی که تبدیلش میکند به یک سوار، یا بیشاپ، یا رخ، یا حتّی کوئین. کسی چه میداند؟ رسیدن به پایانِ مسیر برای یک پیاده کار چندان آسانی نیست ـ حالا فکر کن یکّه و تنها هم باشد.
شاید یکی از دلایلی که همیشه موجب ضعفم شده است همین شوقم به رسانده پیادهها به آخرِ صفحه بوده باشد. اصلاً کیفِ بازی به همینش است؛ بگذار پادشاه کیشومات شود، تو تنها به دیوانگیهایت ادامه بده؛ بیخیالِ برنده و بازنده شدن.
دلم سخت گرفته بود امروز. میخواستم دوباره مثلِ آن روزهای تعطیلِ تابستانی، با موتور بیفتیم به جانِ جادهها و تا میشود گاز بدهم؛ به سرخیِ ابرها نگاه کنم و وقتی خورشید طلوع کرد از توی همان کلاهایمنی بهش سلام کنم. دلم این چند روز بد هوایی شده است. فقط میخواهد از اینجا بکّند و برود. برود جایی که تا حالا نرفته باشد. برود جایی که عینکِ عادت از چشمهایش برداشته شود. گاهی که خیلی دلم میگیرد میروم توی حیاط، به موتورم خیره میشوم. ما حتّی بدونِ صحبتکردن هم حرفِ هم را میفهمیم. فقط گله میکرد ازم. من هم سر میانداختم پایین و به زمین خیره میشدم. کمکفنرهای عقبش اواخرِ همین تابستان خراب شد. حالا کمکفنرهای قدیمیِ موتور حجت رویش است. ضعیفاند، ولی لااقل نمیکوبند. جفتجکاش هم لَق میزند و توی دستاندازها گیر میکند به پدالِ ترمز و کَمَکی موتور را نگه میدارد؛ و در کل یک مضحکۀ حسابی راه انداخته است. سمتِ فلکهاش هم بعد از همان ماهِ پیش که محمد بازش کرد، دارد روغن میدهد؛ اصلاً دستِ این بشر نحسیت دارد. موتورم همۀ اینها را میگوید و من فقط شرمنده میشوم. بلند میشوم دوباره برگردم توی اتاق، که میگوید لااقل بیا برویم بهشتِ رضوان که بیرونِ شهر است؛ هم من هوایی بخورم و هم او نفسی تازه کند. به پیشنهادش فکر میکنم، ولی قبول نمیکنم. میدانم که با این کار هم حالم خوب نمیشود.
میدانستی آدمها ـ حتّی آنهایی که حضورشان چندان هم به چشم نمیآید ـ با رفتنشان میتوانند یک فاجعه به پا کنند؟ این روزها گاهوبیگاه فکرم درگیرِ این موضوع میشود. اینکه اگر من نباشم، اوضاع خیلی خراب میشود. یعنی شاید با رفتنم بتوانم به سعادت هم برسم، ولی با اینحال میزنم زندگیِ چند نفرِ دیگر را هم به باد میدهم. انگاری که یک سیلیِ محکم بزنم درِ گوششان. از همان خیلی محکمهایش. تا حالا کسی بیهوا خیلی محکم خوابانده است درِ گوشت؟ من که تجربهاش را داشتهام. سالها پیش نشسته بودم دورِ یک سفرۀ کوچک، خیلی کوچک؛ سرم پایین بود و شکایتهای مادر مثلِ متّه داشت کلهام را سوراخ میکرد. یکباره نفهمیدم چه شد، دنیا اول تماماً سفید شد، انگاری که افتاده باشم توی دریایی از شیر. بعد دنیا تاریک شد، سیاهِ سیاه، به رنگِ مرگ، طوری که انگار همۀ آن شیرها به قیر تبدیل شده باشد. اینها همه توی یک ثانیه ـ یا شاید کمتر ـ اتفاق افتاد، و بعد متوجه شدم که با یک سیلی ـ که نفهمیدم از کدام جهنمدره آمده بود ـ پهن شدهام روی زمین و یک طرفِ صورتم را حس نمیکنم. اینجا بود که به خودم آمدم و دیدم وجودم پُرِ خشم و کینه و نفرت شده است. خب ادامهاش دیگر به کارِ این نوشته نمیآید. داشتم میگفتم؛ رفتنِ ناگهانیِ آدمها درست به همین سیلی میمانَد. ولی بدیاش اینجاست که آنقدر محکم است که شاید یکی-دو نفری توی این دنیا طاقتش را نداشته باشد. میترسیدم نکند آن یکی-دو نفر نتوانند یک سیلیِ خیلی محکم را تحمل کنند و آن اغمای یکثانیهای تا آخرِ عمرشان کِش بیاید و دیگر به خودشان نیایند؛ طوری که تا آخرِ عمرشان توی همان دنیای تاریکِ چسبنده باقی بمانند و اصلاً هم نفهمند که چه بلایی سرشان آمده است. همان دنیایی که تاریک است به رنگِ مرگ، و غمناکانه چسبناک.
امروز عصر با موتورم رفتم بیرون. وقتی برگشتم خانه و فرمانِ موتور را تکیه دادم به دیوار تا به سمتِ فلکهاش خم نباشد و روغنریزی نکند، دیدم دارد لبخند میزند. خوشحال به نظر میرسید. دلم میخواست من هم بهش لبخند بزنم تا فکر کند من هم خوشحالم، ولی نهایتاً تلاشم ختم شد به یک لبخندِ مردۀ خاکستری. نفهمیدم چرا خوشحال نبودم. هرچه نگاه میکردم نمیتوانستم دلیلی پیدا کنم. فقط دیدم آسمان گرفته است و هوا هم رو به تاریکی است. دوباره شب داشت دنیا را با یک دریا قیر چسبناک و سیاه میکرد.
شاید به اندازۀ کوکائین گیرایی نداشته باشد، ولی خیلی سالمتر از گُل است. مثل قلیون و سیگار هم نمیزند ریهها را به فنا بدهد؛ سرفه ندارد. نفستنگی و هزار دردومرضِ دیگر هم ندارد. هزینهاش هم تقریباً رایگان است، مگر اینکه آدم خودش دلش بخواهد خرج کند. موسیقی را میگویم. ولی جنسش طوری است که خیلی زودتر از نوشتن یا خواندن و خیالپردازی آدم را میگیرد. مثلِ این چاییهای تلخوتیرۀ عراقی. البته باید بگویم من چاییخور هم نیستم؛ اهل دود و دم هم. فقط موسیقی جزء جداییناپذیری از زندگیام شده است. وقتی میخواهم تمرکزِ بیشتری داشته باشم، میروم سراغ پلیلیستِ بیکلام. وقتی بخواهم دوزِ موسیقی را ببرم بالا، میروم سراغ پلیلیستِ «بهترینهای بیکلام». وقتی میخواهم حواسم بیشتر پرتِ موسیقی باشد، میروم سراغِ «بهترین ترانهها». وقتی میخواهم یادِ گذشته بیفتم و «حال» را به کلی فراموش کنم، میروم سراغِ پلیلیستِ ترانههای هندی و خودم را در وانِ نوستالژی غرق میکنم. وقتی میخواهم حالِ خیلی غریبی بهم دست بدهد، آهنگهای سامییوسف و ماهر زین و یکسری دیگر را گوش میدهم. وقتی میخواهم حالم خوب شود، آییو گوش میکنم. وقتی میخواهم اندوهگین باشم، یاسمین لِوی گوش میدهم. غم دوزش از بقیه بالاتر است. وقتی هم میخواهم همه چیز و همه کس را فراموش کنم، وقتهایی که اصلاً حالِ خوبی ندارم، مینشینم به تماشای اجراهای زیر. برای من که همیشه جواب میدهد، ولی شما را نمیدانم.