مثل دیوانهها از صبح تا شب شطرنج بازی میکنم. انگاری که والاترین موفقیت زندگیام وقتی است که بتوانم توی این بازی برندهشدن را یاد بگیرم. آخر شطرنج تنها یک بازی نیست. یک جنگ بیپایان است. یک جنگ بیپایان. باید هوای تمام مهرههایت را داشته باشی. هر کدامشان تکهای از خودت است. و البته، پادشاه، ارادۀ تمامِ مهرههاست، ارادۀ تمامِ تو. من شطرنج را همان بازیِ زندگی میدانم. ولی همیشه توی این بازی ضعیف بودهام. تازه کمکم دارم جایگاه مهرهها را میفهمم، اینکه اول با دو پیادۀ مرکزی شروع میکنی، بعد اسبها را جلو میکشی، بعد هم اگر موقعیتش جور بود فیلها را باید جابهجا کنی. در ابتدا هم باید حواست جمعِ مرکزِ زمین باشد. یکسری حرکتهای تدافعی هم هست که اگر انجامشان ندهی کلاهت پس معرکه است. مثلاً برای دفاع در برابر فیلها، بنا به نیاز باید آخرین پیادۀ سمتِ راستی یا سمت چپی را یک خانه جلو ببری. این حرکت یکی از تمهیداتِ مهم دفاعی است. و خب برای منی که تازه شروع کردهام به شطرنجبازیکردن فهمیدنِ همینها هم خیلی است. تازه فهمیدهام که چطور میشود با دوتا رخ پادشاه را پلکانی کیشومات کرد. و اینکه باید خیلی حواست جمع باشد که بازی پات نشود. پات یک چیزی توی مایههای خودکشی است. یک پایان زود هنگام است. وقتی است که مهرهها طوری چیده شده است که اجازۀ هیچ حرکتی را به پادشاه نمیدهد، در حالی که کیش هم نشده است؛ شکست هم نخورده است، فقط بازی به بنبست رسیده است. آخر پادشاه همیشه باید یک حریم امن برای حرکت داشته باشد، حتّی اگر تنها و تنها خودش باشد. این حریمِ امن هم چیزی مثلِ امید است. اراده بدونِ امید مثلِ یک بدنِ بیروح است؛ جسد است. نباید بگذاری بازی پات شود. نباید خودکشی کنی. بگذار این بازی طبق معمول یک برنده و یک بازنده داشته باشد. ولی خب، گاهی هم پاتشدن تنها راه است برای تن ندادن به شکست.
من توی این بازی خیلی ضعیفم. نمیتوانم نقشه بکشم. خیلی هنر کنم میتوانم دو حالتِ بازی را تا دو یا نهایتاً سه حرکت پیشبینی کنم. هنرمندانهترین کاری که بلدم هم این است که پیادهها را به آخرِ خط برسانم و تبدیلشان کنم به ارزشمندترین مهرۀ بازی. یکبار حتّی سه پیاده را به آخر رساندم در حالی که پادشاهِ حریف منتظر بود و اینپا آنپا میکرد. اصلاً لذت بازی در همین است.
من اگر بخواهم خودم را به یکی از مهرههای شطرنج تشبیه کنم، حتماً یک پیاده خواهم بود. من نه بلدم مثل اسب بتازم و نه مثل دیگر مهرههاام که بتوانند در چهار جهت حرکت کنند؛ فقط بلدم بیهیاهو توی مسیری مشخص آهسته و با ترسولرز رو به جلو بروم. این تنها کاری است که از پسم بر میآید. حتی قادر نیستم به عقب برگردم. اگر هم مانعی روبهرویم باشد باید منتظر دیگر مهرهها باشم که مانع را برطرف کند؛ خودم چندان کاری ازم بر نمیآید. همین که پیاده میتواند دیگر مهرهها را بزند خیلی هنر کرده است. پیاده بیارزشترین مهره است، توی بازی هم بیشتر از همۀ مهرهها قربانی میدهد. اما میدانی، نهایتِ آرزویِ یک پیاده چه میتواند باشد؟ اینکه به پایان مسیرش برسد ـ به نقطهای که دوباره متولد میشود، ولی نه دیگر همان. پایانی که تبدیلش میکند به یک سوار، یا بیشاپ، یا رخ، یا حتّی کوئین. کسی چه میداند؟ رسیدن به پایانِ مسیر برای یک پیاده کار چندان آسانی نیست ـ حالا فکر کن یکّه و تنها هم باشد.
شاید یکی از دلایلی که همیشه موجب ضعفم شده است همین شوقم به رسانده پیادهها به آخرِ صفحه بوده باشد. اصلاً کیفِ بازی به همینش است؛ بگذار پادشاه کیشومات شود، تو تنها به دیوانگیهایت ادامه بده؛ بیخیالِ برنده و بازنده شدن.
- ۵ گفتوگو
- ۴۶۶ بازدید
- ۲۹ آبان ۹۷، ۲۳:۲۵
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.