در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

امروز بهترین روزِ عمرم بود. روزی کاملاً باورنکردنی. «باورنکردنی»، از آن اولین لحظه شروع شد و تا آخرین لحظه ادامه پیدا کرد.


شاید یک روزی درباره‌اش نوشتم.

  • ۳۴۶ بازدید

شب است. اما با وجودِ این تاریکی هم آدم می‌تواند بفهمد که هوا ابریست و گرفته. و می‌دانی، آدم توی چنین هوایی دلش می‌گیرد. از چه؟ از نبودنِ خورشید؟ شاید!

**

این شب‌ها گاهی که چشم‌هایش به چشم‌هایم می‌افتد، می‌گوید: «بچه‌جان به‌فکرِ خودت نیستی، فکرِ چشم‌هایت باش. بس است، چقدر می‌نشینی پای این‌ لب‌تابت؟! چشم بِکَن از این لعنتی، چشم‌هایت قرمز شدند!» و من هم انکار می‌کنم. می‌گویم نه، هیچ هم قرمز نشدند، و هیچ ربطی هم به نشستن پای لپ‌تابم ندارد. بیخیال! همینطور غیرمنطقی جوابش را می‌دهم. یا شاید خودم هم نمی‌فهمم چه چیزی از دهانم در می‌آید. می‌دانی، غمگین‌بودن انگار تنها چیزی است که نیاز به هیچ دلیلی ندارد. گاهی کاملاً ناگهانی چنبره می‌زند روی وجودت، و هیچ راهِ فراری باقی نمی‌گذارد. گلویت را سفت می‌چسبد و راهِ نفس‌کشیدنت را بند می‌آورد، لاکردار!

**

چند روزی است که دارم به دراماتیک‌ترین کارهایی فکر می‌کنم که بعضی افراد می‌توانند انجام دهند؛ بعد اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد، لحظه‌ای است که یک نوازندۀ سه‌تار ناخنِ انگشتِ اشاره‌اش را با ناخن‌گیر از بیخ می‌گیرد. دقت کردید چه گفتم؟ «دراماتیک‌ترین کار». نمی‌گویم شکستنِ ساز، حتّی از پاره‌کردنِ سیم‌های ساز هم حرف نمی‌زنم، بلکه از گرفتنِ ناخنی حرف می‌زنم که نوازنده تنها با همان یکی، ساز را می‌نوازد. شاید بگویی: این‌که نشد دراماتیک‌ترین! و من مثلِ بادکنکِ بادشده‌ای که سوراخش را باز نگه داشته باشند هوا را با فشار از دهنم می‌دهم بیرون، همراه با این حروف: هـ ـو م، نـ ـشـ ـد.

**

دنبال بهانه می‌گردم، برای محو شدن. تنها یک بهانه کافیست برای محو شدن. بهانه‌ای که باعث شود سراسرِ روز را موسیقیِ متال گوش دهم؛ دیث‌متال، دوم‌متال ـ و بخصوص آن سنگین‌ترینش ـ بلک‌متال! اینطوری ذره‌ذره محو می‌شوم. ذره‌ذره وجودم پُر می‌شود از هیچ. آن فریادهای نفرت‌انگیزشان، آن اضطرابِ تهوع‌آورشان، باعث می‌شود خودت را کم‌کم بالا بیاوری و به محوشدگیِ کامل برسی ـ گویی که به رهایی؛ همراه با جرئتِ فزایندۀ تمام‌شدن. محوشدنی که به تاریکی ختم شود. و می‌دانی، اولین باری که یکی از آن سنگین‌هایش را گوش کردم، فهمیدم روانم هنوز لطافتِ معصومانۀ خودش را حفظ کرده است؛ آخر قلبم کمی درد گرفت. با این‌حال، یعنی هنوز هم نشده است؟ منظورم همان دراماتیک‌ترین است؛ نشده هنوز؟!

**

فکر کردن به زندگیِ آدم‌ها گاهی حسابی حرصِ آدم را در می‌آورد. (بله، یک نفرْ آدم دارد این حرف را می‌گوید.) انگار این بین همیشه خلأای هست که پر نمی‌شود؛ اما آدم‌ها مدام تلاش می‌کنند که با ریختنِ خودشان توی زندگیِ همدیگر، آن خلأ را پر کنند ـ یا خودشان را خالی؟ این می‌شود که هر «رفتن‌»ای مواجهه‌ای مجدد باشد با تاریکیِ مطلقِ آن خلأ ـ با برهنگیِ تحمل‌ناپذیرِ حقیقت؛ با غم‌انگیزترین مسئلۀ هستی. بعدش به این نتیجه می‌رسم که نفرت‌انگیزترین کاری که از بشر برمی‌آید، یا فکرکردن است و یا ریخته‌شدن در زندگیِ دیگران ـ وقتی که رفتن ناگزیر است.

**

در این وِری مومنت، دلم می‌خواهد تنهای تنها بزنم بیرون، حتّی بدونِ موتور؛ آن مای اُون. با هندزفری‌یی که با صدای بلند دارد این ترانه را توی گوش‌هایم می‌خواند. تنها قدم بزنم و تنها به قدم‌زدن فکر کنم و تنها به این پاهای در حرکت فکر کنم و بعد از تو که در میانۀ راه همراهِ تنهاییِ من شده‌یی، بپرسم: من آدمِ دراماتیکی نیستم، نه؟ و بعد به این فکر کنم که من تنها کمی تنها هستم؛ و با تو، تنهاتر ـ تنهای تنها. و آن لحظه با لب‌هایت لبخند بزنم.

 دریافت
  • ۴۴۲ بازدید

«چه دارایی فرّاری داریم... کلمات. که وقتی نیستن گم می‌شیم و غریب.»

****

کمی از کلمات فاصله گرفتم، قهر کرده‌اند. حالا دستم خالی‌ست و حرف‌هایم ناگفته مانده. و این، ناراحت کننده‌ست؛ نیست؟ فقط نمی‌دانم من آن‌ها را مسخره کرده‌ام یا آن‌ها مرا. ولی در هر صورت شورش در آمده است ـ یا شاید هم همه‌چیز سراسر مسخره است. دلم می‌خواهد بروم نازشان را بکشم، ولی بعد با خودم می‌گویم: چرا این‌قدر بی‌جنبه‌اند این‌ها؟ فقط به فکرِ خودشانند... خب به غرورِ آدم برمی‌خورد وقتی می‌بینی بدونِ آن‌ها هیچ چیزی نیستی ـ دلت می‌خواهد بهشان بگویی: اگر خودتان آمدید که آمدید، وگرنه دیگر هیچ‌وقت این‌طرف‌ها پیدایتان نشود؛ گورتان را گم کنید! اما بعدش با خودم می‌گویم مگر آدمی به خودیِ خودش چیست که بخواهد به آن‌بودن‌اش مغرور هم باشد؟ انگشتِ وسطیِ دستم درد می‌کند، همانطور الکی، و می‌دانی، اینکه آدم نتواند با اطمینانِ خاطر انگشتِ وسطی‌اش را به کسی یا چیزی نشان بدهد، غرورش را به‌کلّی خُرد می‌کند؛ نمی‌کند؟


پی‌نوشت: خسته نشدی بس که از نوشتن نوشتی؟ حرفِ تازه‌یی نداری تو؟

  • ۶۰۸ بازدید

می‌دانی، کدنویسی برایم یک‌جورهایی نوستالژیک است. اما نه نوستالژی‌یی مطبوع و شیرین. حینِ کدزدن ناخودآگاهم به هزار کوفت‌وزهرمار فکر می‌کند. خاطره‌های مبهمی را برایم تداعی می‌کند. روزهای گند و مزخرف و فاجعه‌ای که همه‌جوره از ذهنم بیرونشان کرده بودم و کاملاً به فراموشی سپرده بودمشان، حالا به واسطۀ سروکله‌ زدن با کدها و آن صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کد، سر از خاک بیرون کرده‌اند. روزهایی را به خاطرم می‌آورند که به حدِ مرگ اضطراب داشتم و کدنویسی می‌کردم. روزهایی که سراسرِ وجودم غم بود و سعی می‌کردم خودم را غرق در کدها کنم. روزهایی که با هیجان‌زدگی از رویاهایی که توی سرم بود، کد می‌زدم. کدنویسی من را یادِ تمامِ رؤیاهای از دست رفته‌ام می‌اندازد؛ یادِ گذشته‌ای که حالا هزاران سال از من فاصله دارد. یادِ تمامِ غم‌ها. یادِ «من»ای می‌اندازد که خیلی وقت پیش مرده است و هیچ هم دوست ندارم که دوباره زنده شود. اکنون تقریباً می‌توانم بگویم هیچ چیزِ نوستالژیکی وجود ندارد که با تجربه‌کردنش، حالم بد نشود. حالِ غریبی است. آدم بینِ برزخی از «حال» و گذشته‌اش قرار می‌گیرد. و خب برای منی که از گذشته‌ام کنده‌ام و دیگر نمی‌خواهم به آن بازگردم، این یادآوری عذاب‌آور است.

گفتی «نوشتن» یعنی ذبح کردن. یعنی کشتنِ خود. و من حالا می‌فهمم که چرا وقتی نوشتن در وبلاگم به تعویق می‌افتد، مضطرب می‌شوم و حالم خراب می‌شود. من نیاز دارم مدام خودم را بُکشم. خودم را بُکشم و توی وبلاگم دفن کنم. وبلاگم قبرستانِ من است؛ گورستانِ کشته‌های من. مثلِ آدمی که معشوقه‌اش را می‌کُشد و بعد تنِ غرقه به خونش را به آغوش می‌کشد. محکم به سینۀ خودش فشارش می‌دهد و بعد شروع می‌کند به گریه‌کردن. بارها به آن چهرۀ بی‌حالت نگاه می‌کند و غم وحشیانه وجودش را به لرزه می‌اندازد. و بعد می‌رود تا او را در قبرستان به گور بسپارد. اگر ازش بپرسی چرا این کار را کردی، شاید هیچ‌وقت نتواند پاسخِ درستی بدهد. اغلب می‌گوید: «چون می‌ترسیدم از دست بدمش.» اما خودت کشتی‌اش! «نه، من او را نکشتم. او را جاودانه کردم و خودم را کشتم. او تا ابد در آغوشِ من باقی می‌ماند؛ در همان آخرین لحظه. من و او به ابدیت پیوسته‌ایم. کسی که حالا داری با او حرف می‌زنی، خیلی وقت است که به ابدیت پیوسته.»

و می‌دانی، من با این نوشتن‌ها، هربار خودم را به آغوش می‌کشم و می‌کُشم. این من، زیستن در بی‌زمانی را برگزیده است و خودش را به سرگردانی در ابدیت محکوم کرده. و حالا مجبور است مدام خودش را بکشد: با نوشتن، جوهرۀ لحظه‌ها را بمکد؛ خودش را به آغوش بکشد و بُکُشد. و خب، کسی که یک‌بار خودش را کشته است دیگر نمی‌تواند بدونِ کشتنِ مداومِ خودش به زندگی‌اش ادامه بدهد. چیزهای نوستالژیک من را از خودم پُر می‌کند؛ خاطرۀ من‌های کشته‌شده‌ام را به خاطرم می‌آورد. حالِ غریب و غیرقابلِ تحملی‌ست. و چاره‌ای برایم نمی‌گذارد جز کشتنِ دوبارۀ خودم... و من باز بی‌رحمانه خودم را می‌نویسم و نوشته‌ام را به گور می‌سپارم.

 دریافت
  • ۵۳۶ بازدید

پیش‌نوشت: این چند روز جزء از کل را می‌خوانم و حسابی لذت می‌برم. استیو تولتز گاهی حقیقتاً خواننده را شگفت‌زده می‌کند. البته بیشتر به قهقهه می‌اندازد تا شگفت‌زده کند. و غم؛ این کتاب هیچ غمی ندارد! لااقل تا این‌جایی که من خوانده‌ام، چندان غمی ندیدم ـ جز اتفاقِ وحشتناکی که آن اوایل برای تری افتاد و نقطۀ پرتابش شد. فلسفه‌بافی‌های اگزیستانسیالیستیِ مارتی اجازۀ غمگین‌شدن را به خواننده نمی‌دهد ـ جاهایی که خواننده «باید» به عنوانِ یک انسانِ نظاره‌کننده، غمگین شود، مارتی به معنای وجودیِ شرایطی که در آن قرار گرفته است می‌اندیشد؛ آخرِ سر هم یک سیگارِ نیمه‌سوخته از روی زمین برمی‌دارد و می‌گذارد گوشۀ لبش و بعد هم می‌رود تا با درازکشیدن زیرِ درختِ موردِ علاقه‌اش و کندنِ علف‌ها از زمین، به انتحار فکر کند.

ـ جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار؛ ص ۱۹۷ ـ

ولی باز هم نمی‌توانستم بروم. درست است که دیگر نمی‌توانستم بیشتر از این با مردگانِ زنده همخانه باشم، ولی تکلیف آن قولِ تأسف‌آور به مادرم چه می‌شد؟ چه‌طور می‌توانستم ترکش کنم وقتی داشت با آن وضعِ رقت‌بار از بین می‌رفت؟

هیچ کاری برای بهتر کردن حالش یا کاستن از رنجش از دستم برنمی‌آمد ولی کاملاً حس می‌کردم حضورم در خانه به مادرم آرامشِ خاطر می‌دهد. جسپر، می‌دانی بارِ تواناییِ شادکردنِ کسی به صِرفِ حضورداشتن یعنی چه؟ نه، احتمالاً نمی‌دانی. مادرم همیشه به شکلِ آشکاری تحت‌تأثیر پسرانش بود ـ هربار که من یا تری وارد اتاق می‌شدیم چشمانش برق می‌زد. برای جفت‌مان بارِ سنگینی بود! احساس می‌کردیم یا باید واردِ اتاقش شویم یا مسئولیتِ ناراحتی‌اش را به عهده بگیریم. عجب بدبختی‌یی! هرچند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صِرفِ وجودت نقشِ یک جور عاملِ حیات‌بخش را بازی می‌کند، اعتمادبه‌نفست قوی می‌شود. ولی جسپر، می‌دانی نابودشدنِ آرامِ کسی که دوستش داری چه حسی دارد؟ آن هم جلو چشمت؟ تا حالا تلاش کرده‌ای توی بارانی شدید یک نفر را آن‌طرفِ خیابان تشخیص بدهی؟ مثل همین است. بدنش دیگر نحیف‌تر از آن شده بود که زندگی درش جا بگیرد. و با نزدیک‌شدنِ مرگِ او، مرگِ آن نیاز هم به من نزدیک می‌شد. ولی به این راحتی‌ها هم نیست. محصولِ زندگیِ مادرم دو چیز بود: من و تری. و تری نه‌فقط مدت‌ها پیش از بینِ انگشتانش لغزیده بود، که حالا هم داشت دور از دسترسِ او می‌پژمرد. فقط من مانده بودم. از دو پسری که یک‌بار درباره‌شان گفته بود «دوست دارم به پوستم سنجاق‌شون کنم تا هیچ‌وقت گم‌شون نکنم»، تنها من باقی مانده بودم، تنها چیزی که به او معنا می‌داد. نمی‌خواستم ترکش کنم، هرچقدر هم این فکر نفرت‌انگیز بود، فکرِ اینکه در آن خانۀ پر از گردوغبار فقط به انتظارِ مرگش نشسته بودم.


پی‌نوشتِ بی‌ربط: خیره می‌شوم به صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کُد. همانطور خیره می‌مانم. خمیازه هم شاید بکشم. هنوز خیره مانده‌ام. مقداری صفحه را اسکرول می‌کنم ـ کاملاً بیهوده. بعد به پروژه‌ای فکر می‌کنم که با امروز قرار بود سه روز رویش کار کرده باشم، ولی وضعیتِ پیشرفتِ پروژه هنوز نامعلوم است. این‌بار واقعاً خمیازه می‌کشم. ادیتورِ کُد را می‌بندم و می‌آیم اینجا، و شروع می‌کنم به تایپ‌کردنِ این جمله: کُدها برایم به‌شدت ملال‌انگیز شده‌اند و حتّی یادگیریِ چیزهای جدید هم انگیزۀ کدزدن بهم نمی‌دهد. و خب، ناامیدکننده است حقیقتاً. چند روزی باید بیخیالِ لذتِ «خواندن» شوم و بروم کد بزنم ـ تا هرچه زودتر بتوانم به زندگی بازگردم.

  • ۴۸۰ بازدید

چرا اینطور دیوانه‌وار؟! نه، دیوانه‌وار نه؛ عصیانگر. یک عصیانِ عاقلانه ـ به‌شدت عاقلانه. عصیان علیهِ کی؟ البته بهتر بود می‌پرسیدی عصیان علیهِ «چی»، اما نمی‌خواهم زیادی پیچیده‌اش کنم: عصیان علیهِ خود. تنها یک چیز است که می‌شود علیه‌ش عصیان کرد، و آن هم «خود» است. پس در واقع منظورت این است که... نه، نه! نه لطفاً! می‌خواستی حرف بزنیم، نه که توی سکوت به چهره‌های تاریکِ هم نگاه کنیم. سوالی دیگر بپرس. هوم... نمی‌ترسی؟ یعنی منظورم این است که این «عصیانِ عاقلانه» نمی‌ترساندت؟ وقتی حرف از عقل باشد، ترس معنایی پیدا نمی‌کند. نه خب یعنی... می‌دانم... البته دیگر نمی‌شود نامش را ترس گذاشت. می‌شود هیجانِ شورانگیز. مثلاً دیده‌ای که یک قمارباز می‌افتد روی دورِ باخت، ولی هنوز هم مصرانه سکه‌هایش را به قمار می‌گذارد؟ هربار بیشتر از قبل... و می‌دانی چرا؟ چون عقلش را از دست داده است؟ نه، اشتباه نکن! وقتی که داری از خودت می‌پرسی «ته‌اش که چی؟»، یعنی در عاقلانه‌ترین حالِ ممکن قرار گرفته‌یی. آن وقت است که به دنبالِ یک چیزِ بزرگ می‌گردی؛ چیزی حقیقتاً بزرگ! یعنی «یک باختنِ بزرگ»؟! یک باختنِ تمام‌عیار؟ نه، نباید اینطوری تفسیرش کرد. البته حرفی هم که می‌زنی درست است، روی دیگرِ سکه است، ولی می‌دانی، بهتر است بگوییم «یک قمارِ بزرگ» و تمام. اینجا دیگر برد و باخت معنی ندارد؛ موضوع به‌دست‌آوردنِ یک چیزِ بزرگ است. ولعی بی‌اندازه برای به‌دست‌آوردن. و یا برای ازدست‌دادن... هوم. مثلاً وسطِ فیلم‌های گانگستری دیده‌ای که قهرمانِ بدِ فیلم به بن‌بست می‌رسد، به هیچ‌وپوچی؟ همین «ته‌ش که چی». بعد تصمیم می‌گیرد از آن لحظه به بعد تغییر کند؟ یک تغییرِ بزرگ، یعنی مسیرش را کامل عوض کند؛ عصیان کند علیهِ خودش. آن لحظه است که غولِ کمری‌اش را بر می‌دارد، فشنگ‌هایش را خالی می‌کند کفِ دستش؛ یک فشنگ‌ قرار می‌دهد توی تیردان، و بعد بدونِ اینکه بهش نگاه کند تیردان را می‌چرخاند و سپس جفتش می‌کند. هفت‌تیر را مسلح می‌کند و می‌گذارد روی شقیقۀ خودش. ماشه را تا جایی که خلاصی دارد می‌کشد عقب، خیره می‌شود در چشم‌های بی‌روحِ مرگ که جلویش نشسته است، و بعد از مکثی طولانی، یکباره... غم‌انگیز نیست؟ اصلاً! این فرار از غم است. بقیه... گفتم؛ تنها عصیان علیهِ «خود»؛ بقیه‌ای وجود ندارد. وحشتناک چی؟ نیست؟ تنها «هیجان‌انگیز». وحشت را فقط زمانی می‌توان درک کرد که اسلحه شلیک نکرده باشد. آن وقت فکرکردن به اینکه «اگر اسلحه شلیک می‌کرد...»، می‌تواند وحشت‌انگیز باشد. و برای تو چه زمانی اتفاق می‌افتد؟! وقتی که سوئیچ چرخانده می‌شود و غرّشِ موتور آرام می‌گیرد. چه مقلّدانه و مضحک! زندگی سراسر تکرارِ مضحکانۀ نمادهاست، خب! حالا چرا قیافه‌ات را این‌شکلی می‌کنی؟ تقصیرِ من نیست که!

  • ۵۲۹ بازدید
 دریافت (نسخۀ باکیفیت)

You know what?
I.. . I really like your stay.
I know, you can't, but...
Damn! Can it be just like that all the time?
You and me...
We could... We could take vacations or just something...
Just... Grow old. Be together.
But than again, someday you will not come.

I don't go back to world.
Not cause I don't like him, I like you better...
Why is it have to be so sad?
I love you.
I don't know where I will be a few years.

It's scares, all this shit around me.
I don't want to lose this moment.
I don't want to fade away.
I don't want to become a memory.
Maybe I just don't want to face reality?

When I called you "my angel", I really mean it.
I will trade everything.
You're everything... To me.
When the end of the world goes,
I like it — three best ways.

I want to be with you on doomsday.

  • ۳۳۵۲ بازدید

خورشیدِ من، نمی‌دانم این وقت‌هایی که حسابی دلتنگت‌ام، و تشنۀ حضورت، و بدتر از همه حرفی هم ندارم برای گفتن، چه‌کار باید کنم. امروز و دیروز فکرم مشغولِ این بود که اگر روزی برسد که هیچ حرفی برای گفتن به هم نداشته باشیم، آن‌وقت چه باید کرد؟ وقتی همۀ حرف‌ها تمام شده باشد و  هیچ ناگفته‌یی ـ و حتّی ناگفتنی‌یی ـ هم باقی نمانده باشد... آن‌وقت چه کار باید کرد؟ یعنی آدم به همین سادگی به دامِ ملال و تکرار می‌افتد؟ می‌شود؟ حتّی فکرش هم وحشتناک است! یا مثلاً وقتی که هیچ کنج و پستوی دیده‌نشده و فتح‌نشده‌ای باقی نمانده بود، وقتی که هیچ تاریکی‌یی نمانده بود که به شمع یا چراغی روشنش نکرده باشیم، آن‌وقت چه می‌شود؟

چه می‌شود؟! معلوم است. هیچی! آدم باید برود بمیرد اینطوری!
تا حالا بیست‌ویکی سیصدوشصت‌وپنج بار، هر روز صبح از خواب بیدار شده‌ام، یکسری کارهای تکراری‌یی که هر آدمی انجام می‌دهد انجام داده‌ام، و بعد شب هم گرفته‌ام خوابیده‌ام تا یکبارِ دیگر صبح شود و روز از نو، زندگی از نو... ولی چرا تا حالا نخواسته‌ام که از شرِ این تکرارِ هر روزه خلاص شوم؟ از شرِ این‌همه درد و رنج و دلخوشی‌های موقتی؟

می‌دانی، خورشیدِ من، آدم‌ها بیش از هر چیزی که فکرش را بکنی، تشنۀ «بودن‌»اند. وقتی که این «هستی» را به دست بیاورند، دیگر هیچ‌رقمه حاضر به ازدست‌دادنش نیستند ـ مگر اینکه با ازدست‌دادنش به «بودن»ای بزرگ‌تر دست پیدا کنند؛ به هستیِ بیشتر. و این است که با هر بهانه‌ای که شده، رنجِ این بودن را به جانشان می‌خرند. اینجا چیزی هست که هیچ‌وقت نمی‌شود ازش سیر شد، و آن خودِ این «بودن» است؛ خودِ این هستی داشتن. این بودن چیزی‌ست که هیچ‌وقت تکراری نمی‌شود. شاید گاهی دردناک و عذاب‌آور باشد، اما باز هم انسان‌ها حاضر نمی‌شوند ازش دست بکشند. شاید چون تنها، و بزرگترین چیزی است که حقیقتاً دارندش!

و می‌دانی، خورشیدِ من، این اوقاتی که من بی‌کلمه می‌شوم و ذهنم خالیِ خالی می‌شود و حرفی نمی‌زنم، اینطور نیست که سیر شده باشم ازت. اینطور نیست که عطشم به تو رفع شده باشد. اینطور وقت‌ها دلم می‌خواهد بنشینیم کنارِ هم، و هیچ حرفی نزنیم؛ فقط بودنِ هم را ببینیم. با هم چایی بنوشیم، تلخ و تیره، به عادتِ خودت؛ نگاه‌به‌نگاهِ هم، لقمه‌لقمه غذایی را که دوست داری بخوریم، کنارِ هم کتاب بخوانیم، دوشادوشِ هم قدم بزنیم، با چشم‌های بسته به موسیقی گوش فرا بدهیم، یا من موهایت را ببافم، برایت ساز بزنم، یا ساعت‌ها بدونِ اینکه کلمه‌ای بین‌مان ردوبدل شود، در آغوشِ هم باشیم. و در کل، هر کاری که بشود دوتایی انجام داد را با بودنِ هم تجربه کنیم. آخر می‌دانی، همۀ این کارها، همه‌شان، تنها بهانه‌ای‌ست برای «بودن»؛ برای بیشتر بودن. این بودنِ ماست که به آن‌ها معنا می‌دهد، نه اینکه آن‌ها باشند که به این بودن معنی بدهند. و نمی‌دانی در این لحظه من چقدر چقدر چقدر تشنه‌ام به بودنت. نمی‌دانی که چقدر دلتنگِ تو ام... آن‌قدری که می‌خواهم تا آخرِ دنیا در آغوشم داشته باشمت و حتّی یک لحظه هم ازت دور نشوم، ازم دور نشوی، از هم جدا نشویم... آن‌قدری می‌خواهم داشته باشمت که ذره ذرۀ وجودم از بودنت پر شود، آن‌قدری داشته باشمت که لبریز شوم از بودنت، از تو، تا جایی‌که کاملاً «خودت» شوم و دلتنگی‌ات برایم بی‌معنی شود...

****

آرامشت محکوم است به من.
من خودم هم محکومم به تو.


پی‌نوشت: دوباره مجبور شدم آن سه‌هزار قطعه را دوره کنم؛ برای گلچینِ مجدد. از اول شروع کرده‌ام به گوش‌دادنشان و برای اولین بار بود که ترکِ بالایی را از بین‌شان پیدا می‌کردم. و می‌دانی اینطور چیزها، هرچند اندک، ولی آدم را شگفت‌زده می‌کند. شوقِ کاویدن می‌دهد به آدم. شوقِ تجربه‌کردن‌های مجدد. طوری که آدم می‌خواهد بارها زندگی کند، بارها آن سه‌هزار آهنگ را دوره کند، بارها و بارها بودنت را تجربه کند و باز هم شگفت‌زده شود.

  • ۴۹۹ بازدید