آنقدری حالم بد نیست که به نوشتن روی بیاورم. آنقدری حالم خوب نیست که به نوشتن فکر نکنم. آنقدری حالم بد نیست که نتوانم کتاب بخوانم. آنقدری حالم خوب نیست که بتوانم غرق در خواندن شوم. آنقدری حالم بد نیست که بخواهم مدام با کسی حرف بزنم. آنقدری حالم خوب نیست که بینیاز از حرفزدن باشم. آنقدری حالم بد نیست که بیهیچ امید و آرزو باشم. آنقدری حالم خوب نیست که بتوانم به خودم سخت بگیرم و تلاش کنم. آنقدری حالم بد نیست که بخواهم تمامِ روز را بخوابم. آنقدری حالم خوب نیست که بخواهم روزهایم بلندتر از حالا باشند و کِش بیایند. گاهی چنان خوبم و خوشحال که از خودم تعجب میکنم. گاهی چنان ناگهانی سینهسنگین و غمگین میشوم، که باز تعجب میکنم. گاهی چنان مغرور میشوم که هرچه تواضع در نظرم جلف و مضحک و منزجرکننده جلوه میکند. گاهی چنان از غرور متنفر میشوم که هر حرف و عملی که ذرهای غرور در آن باشد، بهغایت منزجر و بیزارم میکند. گاهی فکر میکنم دنیا برایم روزبهروز پوچتر میشود و جذابیتش کمتر. گاهی فکر میکنم چشمهایم تازه باز شده است و دنیا مشتاقانه آغوشش را برای من باز کرده است. حالا وقتهایی که غمگین میشوم، چنان غمگینم که گویی غمِ عالم یکسره یکجا بر من نازل شده است. حالا وقتهایی که خوشحالم، چنان خوشحالم که گویی اولین بار است در عمرم که چنین عمیق میتوانم خوشحالی را درک کنم. گاهی فکر میکنم بچهای هشتسالهام. گاهی فکر میکنم به اندازۀ پیری نود ساله، خستهام. گاهی فیلسوفانه به درونِ تنهایی میخزم. گاهی مجنونوار از تنهایی فرار میکنم. گاهی سرمست از بودنِ خودم میشوم. گاهی از خودم متنفر میشوم و از هرچه بودن است، فرار میکنم. گاهی... و گاهـ...
حالا، بیشتر از هر وقتی بیهویت و تعریفناپذیر شدهام. عرصۀ جنگ و تقابلی مدامام و هر لحظه نقش و رنگی دیگر به خود میگیرم.
- ۱ گفتوگو
- ۳۱۵ بازدید
- ۱ دی ۹۷، ۲۱:۲۸
گفتوگو