در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

خیلی حرف‌ها هست که زده می‌شود، ولی هیچ‌گاه نمی‌خواهم منتشرشان کنم. آخر کسی که زندگی‌اش به تاریکی گراییده، و با خاکستریِ گسترده‌ای، افسرده‌کننده شده است و روزمره، چرا باید از این تاریکی‌ها حرف بزند؟ به قول شاعر، مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان. و وقتی می‌بینم عده‌ای در شر رساندن مصر هستند، واقعاً از رفتارشان تعجب می‌کنم و در بیشتر اوقات ازشان متنفر می‌شوم. می‌دانید چرا؟ آخر به نظر من او کسی است که خودش را به شیطان باخته، و حالا غلام حلقه به گوشِ او شده است و دارد دیگران را به کیش خویش می‌خواند. چون به خیال باطلش وقتی که جمعیتِ هم‌کیشانش زیاد شد و در اکثریت قرار گرفتند، می‌توانند شر را به خیر تبدیل کنند، غافل از اینکه سیاه هیچ‌گاه سفید نخواهد شد، و سفید هم به هیچ‌وجه سیاه نمی‌شود، مگر اینکه پُر شود از سیاهی.

ولی بر خلافِ مبلّغانِ سیاهی، مبلّغانِ روشنایی را بسی دوست دارم. حتی اگر هم کیش‌شان نباشم هم دوستشان می‌دارم. چرا که می‌خواهند رنگ بپاشند به زندگیِ خاکستری و خفۀ دیگران. حتّی اگر کارشان خودفریبی و گول زدن دیگران باشد هم، کاریست بس زیرکانه، و گوارا؛ پس دوستشان خواهم داشت. می‌توانم درک کنم کسی را که به سوی امید دعوت می‌کند، ولی به هیچ وجه نمی‌توانم کسی که به سوی ناامیدی می‌خواند را درک کنم، و بفهممش. همانطور که گفتم او را شکست خورده‌ای می‌بینم که می‌خواهد با داد و فریادش، جمعِ شکست‌خوردگان را گسترش دهد و خودش را از وحشتِ تنهایی نجات دهد. حقیقتاً که چنین انسانی بس حقیر است و نفرت‌انگیز. البته گاهی هم دلم برای این افراد می‌سوزد. بسیار ضعیف‌اند. نمی‌دانم درست است بگویم شکست حقشان است یا نه. و مهم هم نیست. بیشتر از هر چیزی این عمل مضحکانه‌اش است که مرا به نفرت وا می‌دارد: در عین اینکه به بی‌معنایی تسلیم شده است، می‌خواهد معنیِ بی‌معنایی را تغییر دهد. او بازنده‌ایست که خیلی کودکانه می‌خواهد بازنده بودنش را انکار کند. به نظرم این اعلام برائت تا همین جا کافی باشد. و در آخر سر شما را به این تک‌بیت میهمان می‌کنم:

سگ اصحاب کهف روزی چند، پی نیکان گرفت و مردم شد

پی‌نوشتِ  شبِ بیست‌وسوم: در این شب دیگران را از دعای خیر فراموش نکنیم، شاید بهانه‌ای شد برای حالِ خوبِ یک نفر.

  • ۵۳۴ بازدید

۱۳ خرداد، شب:

پایان همین جاست، درست در مقابلم. به دست لمس می‌کنم، به چشم می‌بینم و قدم در آن می‌گذارم. پایان اینجاست، درست همین‌جا. پایانی بی‌فاصله با آغاز. نقطۀ آغازی به انتها. پایان همین‌جاست.

زندگی‌یی پوچ‌تر از این ندیده‌ام که با تضاد و عداوت با گذشته، و سنت، معنا بگیرد. زندگی‌یی پوچ‌تر از این ندیده‌ام که هویتت را با بی‌هویتی‌ات و تنفرت از ریشه و شاخه‌هایی که تو را به اینجا رسانده‌اند تعریف کنی.

۱۶ خرداد، بامداد:

ـ تو به این حرفی که می‌زنی ایمان نداری.

+ خب تو هم به همین حرفی که می‌زنی ایمان نداری.

ـ همین است. مشکل ما همین است.

خدا جان، تقصیر ما چیست؟ ما چه گناهی کرده‌ییم که تن داده‌ییم به این زندگی که تهش به اینجا ختم شود؟

شاید من هم به دنبال The Great Beauty ام! به دنبال دلیل، هدف، معنا.

  • ۳۱۴ بازدید

به طور خیلی خنده‌آوری کتاب‌هایی که مطالعه می‌کنم تبدیل شده‌اند به حریمِ امن من در زندگی. لحظاتی که با کلمهْ کلمۀ کتاب‌هایم می‌گذرانم، احساس ارزشمندی به من می‌دهم و مرا از احساسِ خسرانی که این روزها با من به مبارزه برخاسته است را از من دور می‌کند. دیدن فیلم‌هایی که می‌توانند ذهنم را درگیر مفاهیمشان کنند ـ و به قولی معناگرا هستند ـ نیز چنان احساس آرامشی به من می‌دهند و به نوعی مفرّی هستند برای گریز از واقعیت، و شاید هم حقیقت. گویی که می‌خواهم پوچی را از تک تکِ لحظات زندگی‌ام به کلّی دور کنم، اما وقتی خودم را می‌بینم که به همه چیز به دیدۀ پوچی و بی‌ارزشی نگاه می‌کند، خنده‌ام می‌گیرد. مثلاً برایم اهمیتی نخواهد داشت اگر همین لحظه یک سنگِ آسمانیِ عظیم درست روی این شهر فرود بیاید و من و بسیاری را نابود کند و حق زندگی را ازمان بگیرد.

«حقِ زندگی»! نمی‌دانم بشر از کِی آمده و حق و حقوقی برای خودش تعیین کرده، ولی حقیقتاً کنجکاوم بدانم دلایلش برای تعیین چنان حق و حقوقی دقیقاً چه بوده ـ البته می‌دانم دلایلِ چندان جذّابی نخواهند بود. اگر نخواهم زیادی از کلمۀ «مثلاً» و «برای مثال» استفاده کنم، باید خیلی ادبی و با لحنی دلنشین و صدایی گرم ـ چنانکه گویی در حال خواندنِ شعری هستی بس شاعرانه و پُرمغز ـ بگویم: انگار کن آفریننده‌یی هستی، ربات‌هایی می‌سازی که درست مثل انسان‌ها احساس دارند و هوشمندند و مدام در حال تکامل و یادگیری هستند، به آن‌ها زندگی می‌بخشی و دنیایی که در آن زندگی کنند، و بعد بدون نیاز به هیچ دلیلی می‌خواهی نابودشان کنی در حالی که آن‌ها را می‌بینی که در مقابلت می‌ایستند و می‌گویند “تو حق این کار را نداری، و زندگی کردن حق ماست”! بله، چنین انگارِ بلندی. انگار کردی؟ خوب! عکس‌العملت در مقابل آن‌ها چه خواهد بود؟ خب شاید بگویی آن‌ها به زعم باطلشان می‌پندارند که چنین حقی دارند؛ آن‌ها تنها فکر می‌کنند که دارند زندگی می‌کنند؛ چرا که اگر قادر باشند خودشان را بشناسند و درک کنند، می‌فهمند که زندگی‌شان چه پوچ است، حتی پوچ‌تر از زندگی‌یی که آفریننده‌شان دارد. البته این یک طرفِ ماجراست. می‌توان هم دل‌رحمی کرد و به آن‌ها چنین حقی را داد. و چرا باید دل‌رحمی کرد؟ چون با آن‌ها در «حق زندگی کردن» احساس اشتراک می‌کنی، و این اشتراک تو را به آن‌ها نزدیک می‌کند و دلبستگی‌یی نسبت به آن‌ها در خود احساس می‌کنی، و خودت هم هیچگاه دوست نمی‌داری و نمی‌خواهی چنین آفرینندۀ سنگ‌دلی داشته باشی که بدونِ هیچ دلیلی «حق زندگی» را از تو بگیرد ـ هرچند که بسی بیهوده و از سرِ سرگرمیِ خودش فرصتِ زندگی به تو داده باشد. و اینجاست که یک زنجیره آفرینشِ بی‌هدف شکل می‌گیرد که به اصطلاحِ فلسفی، وجودش بر ماهیتش تقدم دارد، که توی «مردی در تبعید ابدی» هم ملاصدرا برخلافِ باور عموم حرفش این بود که وجود بر ماهیت تقدم دارد، و بدین صورت بسیاری از سوالات وجودی را بدون اینکه پاسخی به آن‌ها داده باشد، به کلّی حذف می‌کرد، و همه‌اش به این امید که راهِ نجاتی برای سرگردانی‌ها و اختلاف نظرهای بشری پیدا کرده است. گاهی که می‌دیدم می‌گفت خداوند وجودِ مطلق است و ماهیتش بعد از وجود اما بلافاصله از آن آمده است، دلم برایش می‌سوخت. دلم برای این می‌سوخت که چنین یکّه و تنها بوده و خودش را وجودِ مطلق می‌دیده است که نشسته به فلسفه‌بافی و خیال‌پردازی و آفرینش، و مسائلی را مطرح کرده که مسئلۀ وجودیِ خودش را از یادش ببرد. البته قبول دارم که ذهنِ ناتوانِ ما انسان‌ها قادر به درکِ بسیاری از مسائل پیچیده نیست، و حتّی نمی‌‌تواند تصوّر کند که این «وجود» از کجا شروع شده است، و تنها می‌تواند قصه‌بافی کند و جالب اینجاست که در تمام قصه‌هایش تنها با اشاره‌ای جزئی از این مسئلۀ بغرنج و از این آغاز می‌گذرد. و از این دست حرف‌ها پوچ و بیهوده که حتماً باید در جایی ثبتشان می‌کردم تا دست از سرم بردارند. این حرف‌ها از همان پستِ «بازنده‌ها همیشه بیشتر می‌دانند» داشتند توی سرم وول می‌خوردند ـ همان پستی که مثلاً آمده بودم و مثلِ ایگنیشسِ اتحادیۀ ابلهان یادداشتی نوشته بودم.

پی‌نوشت: دیگر یک‌طورهایی دارم احساس می‌کنم تمام حرف‌هایی که توی این وبلاگ می‌زنم تکراری شده. البته این احساس تکرار به همین‌جا ختم نمی‌شود. هر لحظه هر حرفی را که می‌خواهم بزنم و هر ایدۀ بکری که به ذهنم می‌رسد را به چشم بستنی‌یی نگاه می‌کنم که قبلاً کسی یا کسانی آن را به دهان گرفته‌اند. احساس خوبی ندارد خلاصه. البته مثل همیشه خودم را می‌زنم به بی‌خیالی ـ یعنی مجبور می‌شوم، چون راه گریز دیگری نمی‌یابم. یا که باید به این جملۀ مارک تواین پناه ببرم: تنها کسی که می‌تواند ادعا کند حرفی را برای اولین بار گفته، حضرت آدم بوده است.

  • ۳۴۱ بازدید

گاهی اوقات هم هست که از خواب بیدار می‌شوی، ولی به هر چیزی که فکر می‌کنی نمی‌تواند تو را از آغوش خواب در بیاورد. هیچ امیدی، هیچ دلبستگی‌یی، هیچ رویایی، هیچ چیزی، و هیچ کسی نیست که دلیلی شود برای بیرون آمدنت از آغوش خواب. و بعد به این می‌اندیشی که این روز، حقیقتاً روز متفاوتی‌ست و خدا را شکر می‌کنی که اینچنین روز متفاوتی در چنین برهه‌ای از زندگی‌ات قرار داده است که می‌توانی گوشه ای کز کنی و به این فکر کنی چه دلیلی می‌تواند من را برای همیشه از آغوش خواب بیرون کند؟ چه چیزی هست که همیشه می‌شود رویش حساب کرد و امید و انگیزه ازش طلبید؟ به راستی، چیست آن؟ چیست آن علاقۀ راستینی که هیچ گاه از بین نرود؟ می‌ترسم. دیگر می‌ترسم از اینکه بدون عشق به هیچ چیز، و هیچ کسی مجبور باشم زندگی کنم. جمع اضدادم. صبح پُرم از عشق به چیزی، ولی شب که می شود حتی نمی‌توانم خودم را قانع کنم که همین چند ساعت پیش، دیوانه‌وار به آن علاقه داشتم. اما خب، فکر می‌کنم همیشه باید کارهایی باشد که وظیفه‌ات بدانی‌شان ـ کارهایی که در قبالشان احساس مسئولیت کنی. چه می‌دانم. شاید دوست داشتنِ کسی باشد آن کار، یا دوست داشتن چیزی. شاید هم کاری باشد مثل نوشتنِ همین سطور. یا خلق کردن باشد. خلق کن و به احسن‌الخالقین ایمان بیاور! دیشب که دراز کشیده بودیم روی چمن‌های جایی نزدیک به آسمان، و به موسیقی‌یی ملایم گوش فرا داده بودیم و شب را در آسمان جست‌وجو می‌کردیم، ابر و ماه در حال معجزه بودند. گاه ابرها ماهِ شبِ چهارده را می‌پوشاندند، گاه ماه می‌رفت پشت ابرها قایم می‌شد. یکبار برای چند دقیقه‌ای ماه ناپیدا شده بود، اما می‌شد حضورش را از نوری که روی تودۀ پراکندۀ ابرهای گسترده انداخته بود فهمید. در مرکزِ آن تجمع اما معجزه‌ای در حال اتفاق بود. سیاهی با رنگ‌های سپید و زرد و نارنجی در هم آمیخته بودند. یقین دارم، دیشب آن‌جا معجزه‌ای رخ داد. نمی‌دانم چه، ولی بود، رخدادِ معجزه‌ای بود آن لحظات.

  • ۴۱۶ بازدید

می‌دانی، ما آدم‌ها زیادی حرف می‌زنیم. یعنی حرف‌های زیادی، کم نمی‌زنیم. همه‌مان دهانمان بیشتر پر از حرف‌هایی است که آنچنان بزرگ و گنده‌اند که به سختی می‌شود از دهان بیرونشان انداخت، ولی با این حال کارها و اقدام‌هایمان بسیار بسیار کمتر و کوچک‌ترند، و در کل تناسبی بین حرف و عمل‌مان نمی‌شود پیدا کرد، مگر اینکه رابطه‌های معکوس برای آن‌ها تعریف کنی، که هرچه یکی بیشتر می‌شود، آن یکی هم متعاقباً کمتر شود ـ مثلِ رابطۀ معروفِ دانستن و آسایش، که هرچه کمتر بدانی، آسوده‌تر خواهی بود ـ ولی خیلی سخت است آن طرفی که زیادی است، عملت باشد و نه حرف‌هایت. گذشته از این حرف‌ها، باید بگویم گاهی تنها همین رویاپردازی‌هاست که می‌تواند کسی را قانع کند که زندگی‌اش سعادتمندانه است و چیز بسیار ارزشمندی را توی زندگی‌اش از دست نداده، و بازنده نیست. یعنی کافیست تا احساس بازنده‌بودن به او دست دهد تا شروع کند به رویاپردازی، و بهترین آینده و حتّی حال را برای خودش متصوّر شود و اینگونه مغزش را فریب دهد. می‌دانی، آخر ذهن همان‌قدر که سریع است و قوی و خلاق و هوشمند، خیلی آسان هم گول می‌خورد، چون نمی‌تواند تصاویرِ خیالی را از واقعیت تمیز دهد؛ نمی‌تواند فرقِ بینِ خواب و بیداری را بفهمد. همین است که می‌توانیم در اوج خوشبختی و خوشحالی، به چیزهایی فکر کنیم که حالمان را در دم آنچنان خراب کنند که از زندگی سیر شویم، و عکسش هم صدق می‌کند. در اوج بدبختی هم می‌توانیم به افکار و احساساتی چنگ بزنیم که کورسوی امیدی برای زنده ماندن و زندگی کردن در وجودمان پدید آورند.

همۀ این حرف‌ها وقتی نوشته شدند که دیدم زمان زیادی است که خودم را با رویاپردازی‌هایم فریب داده‌ام، و گفته‌ام اوضاع خوب است، بهتر از این نمی‌شود، همینطوری باش، همینطوری ادامه بده. و مدام ذهنم داشته است خودش را فریب می‌داده. همین حالا هم معلوم نیست پشتِ پردۀ نوشتنِ این کلمات چه بوده؛ شاید می‌خواسته با این نوشتن، خودش را از نوشتنِ چیز دیگری معاف کند، و شاید هم از انجام دادنِ کارِ ناخوشایندی دیگر. حالا می‌خواهی اهمال‌کاری‌اش بنامی یا کمال‌طلبی، مهم نیست. فقط این را خوب می‌دانم که انسان‌ها زود گول می‌خورند، و خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی، ترجیح می‌دهند با رویاهایشان زندگی کنند و نه با حقیقت، هر چند که خودشان به این امر وقوف نداشته باشند.

در حال خواندن مقاله‌ای بودم که می‌گفت فلان فیلسوف کمالِ سعادت بشر را در این می‌دانست که باید اندیشمندانه زندگی کرد. و نگارندۀ آن مقاله هم گفته بود طبیعی است برای کسی که تمام عمرش را به اندیشیدن گذرانده، چنین توصیه‌ای به دیگران کند. این حرفش مرا به فکر انداخت. بعد به این نتیجه رسیدم که اگر روزی فرا رسید که از بدِ اتفاق، فیلسوفی از آب در آمدم، به مردم توصیه کنم: لازم نیست زیادی تفکر کنید و در مسائل دقیق شوید؛ به زندگی‌تان برسید و خوش باشید بابا!

«این دانشمند، با این چهل اندیشه‌اش، از نظر من دیوانه است ولی بایستی اذعان کرد که در فن خفتن، استاد است. خوشبخت است کسی که نزدیک این دانشمند به سر می‌برد. [...] دانش او در این است که برای خوب خوابیدن، بیدار شود و واقعاً اگر زندگانی را معنایی نبود و اگر من ناچار به پذیرش چرندیات بودم، به نظرم این چرند بهتر از بقیه می‌بود. [...] خوشبخت‌اند خواب آلودگان؛ زیرا به زودی به خواب خواهند رفت.»

چنین گفت زرتشت.

  • ۳۶۸ بازدید

وقت وقتِ نوشتن نبود. یعنی نیست. همین حالایش توی مرورگرم کلی تب باز است که باید بروم سراغشان و بخوانمشان ـ البته آن‌هایی که به نظر ارزش خواندن دارند، یعنی چیزی که این پست شاید نداشته باشد. ولی به هر حال، حرفی بود که از دیروز باید می‌گفتم و نشد. و شاید هم از همین امروز صبح. زمان دیگر حسابش از دستم در رفته.

دیشب بود. نشسته بودیم توی یکی از نیمکت‌های شهرِ متروکه. شهرِ ما یک پارک جنگلیِ خیلی بزرگ دارد که بعد از ساخته شدنِ پارک بانوان، قسمتِ انتهاییِ پارک را غیرقابل ورود کرده‌اند. یعنی ماشین که اصلاً، و موتور خیلی به سختی می‌تواند وارد شود. این پارک بانوان هم قسمتِ اعظمی از پارکِ جنگلی است که دور تا دور دیوارهای بلندی دارد و من فکر کردم اگر زامبی‌ها حمله کنند جای بسیار خوبی برای پناهنده شدن است. حالا وقتی که شب بروی توی شهرِ متروکه، انگار که تنها تو هستی که توی این شهر زندگی می‌کنی ـ تنها و تنها خودت. البته اگر تنهای تنها باشی، مطمئناً برای جلوگیری از خطراتِ احتمالی، ریسکِ نشستن در یکی از نیمکت‌هایش را به جان نمی‌خری. آخر از کجا معلوم، شاید حیوانی، گرگی، خوناشامی، چیزی از میانِ سیاهی‌های گستردۀ اطراف پیدا شد خلاصه، یا از میانِ سبزه‌ها و بوته‌هایی که چند سالی می‌شود که هرس نشده‌اند. بخصوص وقتی که از درختِ کاجِ سربه‌فلک‌کشیدۀ بالای سرت هم صدای خفاشی را بشنوی که هشدار می‌دهد تا از آنجا دور شوی دیگر وضع خیلی آشفته می‌شود و شاید ترسَت بر تو چیره شود و نتوانی در مصاف با گرگینه‌‌ها به درستی عمل کنی و خودت را ببازی. باری، این حرفی نبود که می‌خواستم بگویم. شهرِ متروکه جای بسیار عجیبی‌ست. وقتی به آن قلمرو پا می‌گذارم، احساس می‌کنم تنها بازماندۀ نسلِ بشری هستم که طیِ اتفاقِ بسیار عجیبی همگی‌شان ناپدید شده‌اند. آن وقت است که به این فکر می‌کنم در حالی که می‌توانم مالکِ تمام چیزهای بی‌صاحبِ این دنیا باشم، زندگی برایم چه رنگی خواهد داشت؟ خوشحال خواهم بود از اینکه من این شانس را داشته‌ام تا مانند دیگران ناپدید نشده‌ام، و زندگی‌ام و اینکه آخرین بازمانده از نسلِ بشر هستم موهبی خواهد بود که برایم ارزشمند است؟ یا نه، به جایی خواهم رسید که از تنهایی دق کنم و راضی به مرگم باشم؟ نمی‌دانم.. این را به ح گفتم، گفتم که نسبت به این مکانِ غریب چه احساسی دارم. او پرسید مطمئن‌ام که آخرین بازمانده هستم؟ من اما گفتم نمی‌دانم، هیچ معلوم نیست، شاید نباشم، شاید همین سوال باشد که تا آخرین لحظۀ عمرم امیدی به زندگی را در من بیدار نگه خواهد داشت. 

و حقیقتاً همین است. همیشه سوالی وجود خواهد داشت که تا آخرین لحظۀ زندگی‌ات به دنبال پاسخش باشی. همیشه چیزی هست که کنجکاوت کند برای زندگی کردن، چیزی که به سختی‌ها و ناخوشایندی‌های این زندگی بیرزد.

نمی‌خواستم بنویسم. این نوشته هم تا اینجا کِش آمد که تنها بگویم آدم‌ها نمی‌توانند در دنیایی دوام بیاورند که تماماً سیاهی است و درِ هرچه خوشی و کورسوی نوری را در آن به دستِ خودشان بسته‌اند. نمی‌شود در دنیایی زندگی کرد که هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداشته باشد، و هیچ چیز نتواند نشاط را در رگ‌هایت به جریان بیندازد ـ هرچند که ناچیز باشند و اگر به خوبی بیندیشی، بی‌معنی.

  • ۴۴۰ بازدید
‎۲۱ ارديبهشت ۹۷

مثلاً خودت رو با «یادته، تو که چیزی از این دنیا نمی‌خواستی» دلداری بدی، چرا؟ بخاطرِ یه اسباب‌بازیِ کوچیکِ غیرِ ضروری؟ تو همونی نبودی که می‌گفت چیزای غیرِ ضروری تنها کارکردشون اینه که بیشتر حرص بُخوری برای بیشتر داشتن؟ قوی باش، قوی! اما نه، لازم نیست قوی باشی، تنها سعی کن بی‌خیال باشی ـ مثلِ همیشه. بی‌خیال. اصلاً گور بابای این دو روزِ دنیا. راضی شدی؟ با اینکه می‌دونم زیادی اهلِ این حرفا نیستی ـ و تو از کی اهلِ این حرفا نبودی؟ ـ ولی وظیفۀ تو فراتر از اینیه که مسائلِ جزئی‌یی مثلِ این مسئلۀ بی‌اهمیت بتونه ذره‌ای تغییرت بده. هی، با تو ام، خودت باش. انگار یادت رفته خودت باشی. یا چه می‌دونم. همونی باش که بودی، یا نمی‌دونم، همونی که ادای بودنش رو در میا‌وردی. آبِ بینیِ بز رو یادته؟ همونی باش که دنیا همینقدر براش ارزش داشت ـ و کلّ زندگی هم. من می‌خوان اون باشی. می‌خوام رها باشی مثلِ همیشه. مشکلی نداره اگه کمی وقت می‌خوای، هیچ مشکلی نداره. حتّی اگه خواستی برو یکم گریه کن. می‌گن معجزه می‌کنه. البته هر جوری راحتی. می‌خواستم بگم که از نظر من مشکلی نداره. فقط نمی‌خوام زیادی تو رو اینطوری ببینم. می‌فهمی که؟

+ توئیت: بدیِ این زندگی اینه که با وجودِ تمامِ آدم‌های دور و برت، بازم وقتایی هست اونقدر احساس تنهایی می‌کنی که دلت می‌خواد با تمام وجود حرفتو فریاد بکشی. اما می‌دونی که بازم آرومت نمی‌کنه. و می‌دونی، این بازم آرومت نمی‌کنه.

  • ۴۳۶ بازدید

داستان درست از جایی شروع می‌شود که چشم‌ها خسته شده‌اند از دیدنِ مناظرِ شهری نسبتاً کوچک و بی‌ترافیک. دیگر از مناظری که بارها از کنارشان گذشته‌یی لذت نمی‌برند. به بهانۀ تکراری بودن، بی‌دقت همه چیز را می‌نگرند، حتّی دیگر تغییرات جدید را هم متوجه نمی‌شوند. دیگر رفتن به دریاچه، یا بامِ شهر، آن لذتی را ندارد که چند سال پیش داشت، یا پارکِ طالقانی و ولی‌عصر. چشم‌ها کنجکاوی‌شان را از دست داده‌اند و دیگر خاطراتی که در جایْ‌جای این شهرِ عزیز متولد شده بودند را فراموش کرده است.

اما بگذار بگویم دقیقاً از کجا شروع شد. این روزها، همین روزهای فروردین و اردیبهشت را می‌گویم، چشم‌ها احساس تشنگی می‌کردند. یعنی که حالشان از کادرهای تکراری بهم می‌خورد. به دنبال جایی بودند که کمترْ چشمی آن را دیده باشد. دیگر وقتی روی موتور نشسته بودی و می‌خواستی یکی دو ساعتی را رویش نشسته باشی، دست‌های روی فرمان، تو را به راه‌هایی هدایت می‌کردند که تاکنون توی تمام این سال‌های زندگی‌ات نکرده بودند. حتّی ذهنت هم ناخودآگاه به سوالِ «چرا از این راه آمدی؟» جواب می‌داد: عاشق راه‌هایی هستم که تاکنون پایم را در آن‌ها نگذاشته‌ام. اما درست معلوم نبود که جوابت کلّی بود یا دقیقاً پاسخی به آن سوال در همان جا و همان لحظه. قبول کن، چیزی درون تو تغییر کرده بود، تو به دنبال شناخت بودی، و تجربۀ تازه‌ها. شیرها را دیده‌ای؟ همین که بچه‌شیرها جوان می‌شوند و می‌توانند خودشان باشند، از خانواده رانده می‌شوند به سوی استقلال. به سوی قلمروی خودشان. به سوی شناخت. به سوی زندگی. به سوی واقعیت ـ و کسی چه می‌داند، شاید هم به سوی حقیقت. درونت شیری هست که با غرور می‌غرّد و می‌خواهد خودش باشد. توجه کرده‌یی؟

خلاصه بگویم. داشتم توی بیداری رویا می‌دیدم. از جادۀ خاکیِ عریضی که به ناکجاآباد می‌رفت، به روستایی دویست‌کیلومتر آن‌طرف‌تر رفتم. با دیدن بافتِ روستایی‌ای که به آخرین نقطۀ شهر، وصلۀ ناجور بود، سقوط کردم به تابستانِ سال‌ها پیش. جایی که برای دو هفته‌ای توانستیم زندگیِ روستایی را تجربه کنیم و جایی باشیم که صبح‌ها وقتی پایت را از خانه بیرون می‌گذاشتی تنت از سرما می‌لرزید و صدها پرنده توی مردمکِ چشم‌هایت به پرواز در می‌آمد وقتی که به تاک‌هایی پر از خوشه‌های انگور و غوره نگاه می‌کردی و زیرِ دستت تنِ دوست‌داشتنی‌ترین سگِ جهان نوازش می‌شد. سگی که دلم برایش تنگ است و معلوم نیست حالا توی کدام بیابان، گوسفندانِ کدام چوپان را نگهبانی می‌کند. 

مثلِ حاکمِ قصرنشینی که بعد از سال‌ها خواسته است زندگیِ مردمِ سرزمینِ تحتِ سیطره‌اش را ببیند، با بهت و ناباوری مردمانی را نگاه می‌کردیم که سال‌ها از ما فاصله داشتند. چشمانِ کنجکاوِ آن شش نوجوانی که دورِ هم کنارِ مسیرِ خاکی نشسته بودند را خوب به یاد دارم. زنانِ چادر به کمر بسته‌ای که جلوی درِ خانه‌ها ایستاده بودند به صحبت‌کردن را هم به خاطر دارم. کودکانی که توی کوچه گل‌کوچیک بازی می‌کردند را هم. گو که به گذشته سفر کرده باشم. 

کمی آن‌سوتر اما، شهرکِ نام‌آشنایی بود که تنها به نامش می‌شناختمش و ساختمان‌های بلندی که می‌شد از بامِ شهر آن‌ها را دید. ما توی شهرمان ساختمان‌های کمی داریم، و همگی نهایتاً چهار‌ـ‌پنج طبقه. آخر می‌دانی، شهر ما هنوز اصالتش را حفظ کرده است و توی هوای آزاد نفس می‌کشد و به ساختمان‌های بسیار و بلند تسلیم نشده. همین بود که چشم‌های کنجکاوم را غرق در عظمتِ بناهای بلندی می‌کرد که با نظمی چشم‌نواز در کنار یکدیگر ایستاده بودند و به امید آینده‌ای فریاد می‌کشیدند که تمامِ شهرها را زیر قدم‌هایشان نابود کرده بودند. یک لحظه چنان احساس غربتی کرده که انگار توی کلکتۀ هندوستان باشم. به ح گفتم: «اینجا احساس غریبی می‌کنم. اینجا شهرِ ما نیست، اینجا را نمی‌توانم مثلِ خانه‌ام دوست داشته باشم. اینجا جایی‌ست که هیچ جایی نیست؛ نه گذشته‌یی دارد و نه آینده‌ای. شهر در اینجا می‌میرد. هرکه اینجا زندگی می‌کند، نمی‌تواند دل‌مرده نباشد.» 

به قسمتی رسیدیم که ساختمان‌ها به پایان می‌رسیدند و بافتی شهری شروع می‌شد. جایی بود مثلِ شهر خودمان، ولی هیچ کجایش برایم آشنا نبود. اما حس و حال کوچه‌ها و مردمانش خیلی برایم آشنا بود. وقتی که به بچه‌هایی نگاه می‌کردم که فوتبال بازی می‌کردند، یا جوانانی که دورِ هم جمع شده‌اند، یا مردان و زنانِ نشسته جلوی در خانه‌ها را می‌دیدم، وقتی که خیابان‌های نه چندان عریضی را می‌دیدم که پر از افرادی هستند که همگی همدیگر را می‌شناسند و به هم لبخند می‌زنند، به ده‌ـ‌پانزده سال پیش بازگشتم. به زمانی که توی کوچه‌های محله‌مان الک‌دولک بازی می‌کردیم. به وقتی که از قبرستانِ امامزاده یحیی ملخ جمع می‌کردیم و به پایشان نخ می‌بستیم و از دیدن اسارتشان لذت می‌بردیم. خاطراتِ دورانی به خاطرم آمد که بی‌هراس کودکی می‌کردیم. وقت‌هایی که دمپایی از پا می‌کندیم و از تیرهای چراغ‌برق بالا می‌رفتیم. 

تصور کن از خیابان‌ها و کوچه‌هایی بگذری که تاکنون از آنجا عبور نکرده باشی، با این‌حال متوجه شوی که چقدر آشنا هستند و بفهمی توی رویاهایت قبلاً آن‌جا بوده‌ای. بعد در حالی که ذهنت مشغول یادآوری آن ماجراهاست، به این فکر کنی چطور امکان دارد در رویاهایت جایی باشی که در واقعیت وجود دارد ولی هنوز نه وصفی از آن شنیده‌یی و نه تابه‌حال تصویری از آن دیده‌ای.

ورود به خیابانی بزرگ اما خلوت که با چراغ‌هایی نارنجی‌رنگ روشن شده بود، دوباره من را به گذشته برد. به همان چهار سال پیش که در حالِ رفتن به سوی شمالی‌ترین نقطۀ شمال بودیم و تازه به اولین شهرِ شمالی رسیده بودیم. وقتی که از منارۀ مسجدی در حالِ ساخت صدای اذان می‌آمد. توی آن خیابانی که آسمانش تازه رنگِ تیرگی به خود گرفته بود و دراز بود و چراغ‌های نارنجی‌رنگ، به آن سرمای شرجیِ اردیبهشتی‌اش چنان گرمایی می‌داد که قطرات عرق را به سرِ ذوق می‌آورد. به چشم‌هایم حق می‌دهم. جایی بود که نمی‌دانست کجاست، اما دلش می‌خواست جایی باشد که قبلاً بوده، تمام سعیش را می‌کرد تا احساس غریبی نکند. اما نمی‌دانست با این چنگ‌زدن‌ها به دامن گذشته و خاطرات، چقدر احساساتِ غریبی در من بیدار می‌کرد. 

صدای گوش‌خراشِ آمبولانسی که به سرعت از کنارمان گذشت مرا از افکارم بیرون آورد. خیابان پر از آدم‌هایی شده بود که یا مبهوت مانده بودند یا می‌خواستند بدانند قضیه چیست. دیدم ماشینی که کنار جاده پارک شده است مرکزِ مغناطیسِ مدارهای انسانی‌ست. همینطور که ایستاده بودیم و به سوی جمعیت نگاه می‌کردیم، رانندۀ عینکیِ ماشینی که از کنارمان عبور می‌کرد، سرش را از پنجره آورد بیرون و با لبخندی که لب‌هایش را تا بناگوشش باز کرده بود گفت: مَرده توی ماشین سکته کرده. نمی‌دانم چرا آن قیافۀ مضحک را به خود گرفته بود. شاید لحظه‌ای خودش را جای آن مرد تصور کرده بود و بعد از اینکه می‌دید سکته نکرده، احساس خوشحالی می‌کرد. نمی‌دانم! 

گرچه این‌ها همه‌اش نبود اما خلاصه‌اش کنم. به ماورای شهر رفته بودیم، جایی که همین نزدیکی بود، اما سال‌ها با شهرمان فاصله داشتند و نمی‌شد در آنجا احساس غربت نکرد. جایی بود که مدام گذشته را می‌شد در آن دید و هم آینده‌ای دور را نشان می‌داد. به ح گفتم: «وقتی برگردیم به شهر، احساسی را خواهیم داشت که یک وطن‌ترک‌کرده هنگامِ بازگشت به خانه‌اش دارد. اما می‌دانی، شاید باشند کسانی که هیچ‌گاه این احساس را درک نکنند. یقین ندارم، اما حدس می‌زنم کسانی که در محاصرۀ آن ساختمان‌های بلند زندگی می‌کنند، همان‌ها باشند.»

پی‌نوشت: نتوانستم از این مناظر عکس نگیرم. شرمنده دیگر بابت کیفیت پایینِ دوربینِ گوشی. نیمی از تصاویر در حرکت گرفته شده‌اند. (برای دیدنِ تصاویرِ بیشتر به ادامۀ مطلب بروید. برای مشاهدۀ سایزِ بزرگ‌تر روی تصاویر کلیک کنید.)

  • ۵۰۱ بازدید