هشدار: این یک پست اینستاگرامی است. در ادامۀ مطلب میتوانید شاهد تصاویر هم باشید.
نمیدانم نام این رسم نوپا را سنت حسنه بگذارم یا بدعتی در دین. آخر ماجرا درست از همین یک سال پیش آغاز میشود، البته به سالِ قمری. در چنین روزی صبحِ زود (ساعت هشت البته!) به نیتِ رسیدن به نماز عید فطر از خواب بیدار شدیم. لباسهای نو پوشیدیم و به سمت مصلای شهر حرکت کردیم. اما، اما وقتی که رسیدیم دیدیم کار از کار گذشته است و خیل عظیم جمعیت دارد از مصلا خارج میشود. میتوانید تصور کنید چه احساسی داشتیم آن لحظه؟ ترکیبی از خسران، حسرت، ناامیدی. حس خوبی نبود خلاصه. اینجا حجت ایدهای داد تا از شر این احساس ناخوشایند خلاص شویم. رفتیم به یک فروشگاه و کلی کیک و بیسکویت خریدیم و سهتا لیوان و یک شیرموز بزرگ. بعد به سمت آرامِستان بهشت رضوان به راه افتادیم. میتوان گفت جاییست بیرون شهر، که نمای خیلی قشنگی پیدا کرده است حالا؛ هشت-نه سالی میشود که تاسیس شده. درختانِ کاجی که در بین مسیرش کاشته شده است حالا دارد قد میکشد. البته که به آنجا نرسیدیم. توی همین مسیر بود که به مزرعهای سرسبز رسیدیم که یک جوی آبی هم داشت. جای روحافزایی بود ـ سراسر سرسبزی و هوایی مطبوع و پُراکسیژن. همانجا کنارِ بزرگراه موتور را پارک کردیم و از دیوارِ کوتاهِ کاهگلییی پریدیم آنطرف و زیر سایۀ درختان و در صدای زیبای جیرجیرکها و کنار آبی که بیوقفه در جریان بود نشستیم روی چمنها. و اولین صبحانهمان را بعد از یک ماه صرف کردیم. داستانش همین بود. امیر میپرسید اگر کسی آمد و خصمانه پرسید چرا اینجا آمدهاید، چه بگوییم در جوابش؟ گفتیم هیچ. شیرموزت را بخور و از این لحظات لذت ببر. همین!
و امسال، یعنی امروز، وقتی رسیدیم به مصلا ـ با اینکه هنوز ساعت هشت نشده بود و از وقتِ مقرری که در شب قدر اعلام کرده بودند نگذشته بود ـ صدای جمعیت را میشنیدیم که در قنوتِ بلندِ نماز عید فطر بودند. خب شما اگر بودید، چه میکردید؟ از همانجا راهمان را کج کردیم به نزدیکترین فروشگاه. بعد هم حجت گفت برویم قیز قلعه ـ در سیکیلومتریِ شهر. و موتورها را انداختیم توی اتوبان و حالا نگاز کِی بگاز. رسیدیم به روستای... نامش را یادم نیست. چه آرامشی داشت روستاشان. انگار که هیچ زندهجانی در آنجا وجود نداشت و تنها ما بودیم که سکوتِ سنگینِ روستا را بر هم میزدیم. قیز قلعه از خیلی دورترها هم که توی جاده بودیم دیده میشد. خیلی جالب بود، وقتی چشمت را از جاده، به قیزقلعه میدوختی، احساس میکردی کوهها دارند هی دورتر و دورتر میشوند ازت. توی روستا با دیدنِ اولین زندهجان احساس شور و شعف بهمان دست داد. رفتیم به سمتش و مسیر را پرسیدیم. کورهراهی را نشانمان داد. با اینکه مسیرِ درستی را گفته بود ولی چندبار آن مسیرِ مالرو را رفتیم و آمدیم و از چند نفر دیگر هم پرسیدیم تا بر صحتش اطمینان حاصل کنیم. آخر همین سیزدهبدر، که با جمعی بزرگتر به همانجا میرفتیم که عموحسین سرپرستش بود، یکبار مسیر را به اشتباه تا دلِ زمینهای زراعیِ مردم روستا رفته بودیم و بعد تازه فهمیدیم که مسیر تهش همانجا ختم میشود و باز هم با حسرت به قلعهای که در قلۀ کوهی در میانِ کوههای سربهفلککشیده بود نگاه میکردیم.
مسیرِ خاکیِ درازی بود، ولی حقیقتاً چه لذتی دارد موتورسواری روی چنین مسیرهایی ـ بخصوص که پر پیچوخم باشد و پر فرازونشیب. همینطور که از مسیر و منظرهها لذت میبردیم ناگهان سگی سیاه از کنار جاده پیدا شد و پارسکنان دنبالمان کرد. ما هم برایش بوق زدیم و گردوخاکِ غلیظی به خوردش دادیم. چه سگِ گاوی بود! کمی جلوتر به یک روستای کوچک رسیدیم ـ خانههایی قدیمی در دو طرفِ یک مسیرِ خاکیِ شیبدار. جلوتر رفتیم و وقتی به سایه رسیدیم و صخرهای بزرگ موتورها را از دید پنهان میکرد، پیاده شدیم و موتورها را قفل کردیم و همانجا به انجامِ سنت حسنۀ صبحانۀ عید سعید فطر در دل طبیعت پرداختیم ـ با نگاهی که همواره در چرخش بود و از دیدنْ لذت میبرد. بعد بلند شدیم و رفتیم تا پای قلعه، ولی نرفتیم بالا تا قله؛ آخر بارِ اولی نبود که اینجا میآمدیم. تازه اینجا بود که به این نتیجه رسیدیم که انتخابمان، انتخابِ خیلی ایدهآلی نبود. من گفته بودیم برویم سد الغدیر، که همان نزدیکی بود. ولی بد هم نشد، یک ورزشِ درست و حسابیِ اولِ صبحی شد برای تنهامان. پای قلعه که رسیده بودیم دیگر پاهایم کاملا بیحس شده بودند و نفس کم آورده بودم.
برگشتنی، وقتی به آن خانههای اطراف جاده رسیدیم، یک سگْ گرگیِ سیاهوقهوهیی روی بامِ بلندِ یکی از خانهها داشت برایمان پارس میکرد. عجب سگِ گاوی! برایش بوق زدیم. جلوتر، دوباره همان سگِ سیاهِ هیکلی از کنارِ جاده ظاهر شد. اینبار به نظر میرسید از قبل برنامه ریخته بود برای غافلگیریمان. البته ما هم بیبرنامه نبودیم، قبل از اینکه به آن گلۀ کوچک برسیم، حسابی سرعت گرفته بودیم توی آن جادۀ خاکی، و قبل از اینکه آن سگ ظاهر شود دستمان را گذاشته بودیم روی شاستیِ بوقها. اینبار خاکِ بیشتری به خوردش دادیم. الحق که سگِ گاوی بود؛ آخر ما که کاری به کارش نداشتیم. توی اتوبان، با آن دو موتور با سرعت ولی در کنار هم حرکت میکردیم و با نهایتْ صدایی که حنجرههایمان میتوانست ایجاد کند، صحبت میکردیم. میگفت اگر جمعهها ساعت شش از خانه بزنیم بیرون، سهساعت وقت داریم تا موقعی که امیر و حجت میروند سرِ کارشان؛ و توی این سه ساعت میتوانیم کلی جا برویم؛ حتّی میتوانیم جمعۀ بعدی برویم جلایر که هم مناظر دیدنیِ بیشتری دارد و هم یک رودخانۀ نهچندان بزرگ. با هم دربارۀ این صحبت میکردیم که سال بعد انشاءالله به کجا برویم. و آیا قرار بود سال بعد هم از نماز عید سعید فطر جا بمانیم؟ نمیدانم.
پینوشت: شبهای این ماه رمضان، بعد از اینکه افطار میکردیم و سبک میشدیم و نمازی میخواندیم، بلند میشدیم و میرفتیم توی شهر ـ و به خصوص پارکجنگلی و دریاچه و بام ـ میچرخیدیم. معمولاً هر شب وقتی که میرفتیم به دریاچه تا کمی پیادهرویِ شبانه داشته باشیم، از آن بستنیهای خوشمزۀ قیفی هم میخریدیم ـ از همانهایی که قیف را میگیرد زیرِ شیرِ درستگاه، و قیف خیلی جذاب پر میشود از بستنیِ دورنگ. تقریباً یکسوم شبهایش را هم ولخرجی کردیم و پیتزا میخردیم، یا که از آن همبرگرهای خوشمزه، و بیشتر میرفتیم به «شهر متروکه»مان و آنها را میل میکردیم. خلاصه ماهِ ماهی بود این رمضان. روزهایت هرچند که بیمعنی بود هم، با یک انتظارِ شیرین برای اذانِ مغرب، پُرمعنا میشد. گاهی پیش خودم میگویم تنها انتظار است که میتواند به برخی روزهای خاکستری معنا و مفهومی ببخشد.
و این هم چندتا تصویر از سنتِ حسنۀ امسال. برای کیفیت بهتر روی تصاویر کلیک کنید. (من همیشه بدعکس بودهام و حالا که فکر میکنم، از همان کودکیام از هرچه لنزِ دوربین بوده است فرار میکردهام؛ ولی بالاخره بد نیست گاهی در مقابل این لنزها ظاهر شوم. بعدها خاطره میشود؛ مثل همین عید فطر که دوسالی هست خاطرهاش میکنیم، و مثل همین نوشته. زندگی همین است دیگر؛ نیست؟)
خیلی حرفها هست که زده میشود، ولی هیچگاه نمیخواهم منتشرشان کنم. آخر کسی که زندگیاش به تاریکی گراییده، و با خاکستریِ گستردهای، افسردهکننده شده است و روزمره، چرا باید از این تاریکیها حرف بزند؟ به قول شاعر، مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان. و وقتی میبینم عدهای در شر رساندن مصر هستند، واقعاً از رفتارشان تعجب میکنم و در بیشتر اوقات ازشان متنفر میشوم. میدانید چرا؟ آخر به نظر من او کسی است که خودش را به شیطان باخته، و حالا غلام حلقه به گوشِ او شده است و دارد دیگران را به کیش خویش میخواند. چون به خیال باطلش وقتی که جمعیتِ همکیشانش زیاد شد و در اکثریت قرار گرفتند، میتوانند شر را به خیر تبدیل کنند، غافل از اینکه سیاه هیچگاه سفید نخواهد شد، و سفید هم به هیچوجه سیاه نمیشود، مگر اینکه پُر شود از سیاهی.
ولی بر خلافِ مبلّغانِ سیاهی، مبلّغانِ روشنایی را بسی دوست دارم. حتی اگر هم کیششان نباشم هم دوستشان میدارم. چرا که میخواهند رنگ بپاشند به زندگیِ خاکستری و خفۀ دیگران. حتّی اگر کارشان خودفریبی و گول زدن دیگران باشد هم، کاریست بس زیرکانه، و گوارا؛ پس دوستشان خواهم داشت. میتوانم درک کنم کسی را که به سوی امید دعوت میکند، ولی به هیچ وجه نمیتوانم کسی که به سوی ناامیدی میخواند را درک کنم، و بفهممش. همانطور که گفتم او را شکست خوردهای میبینم که میخواهد با داد و فریادش، جمعِ شکستخوردگان را گسترش دهد و خودش را از وحشتِ تنهایی نجات دهد. حقیقتاً که چنین انسانی بس حقیر است و نفرتانگیز. البته گاهی هم دلم برای این افراد میسوزد. بسیار ضعیفاند. نمیدانم درست است بگویم شکست حقشان است یا نه. و مهم هم نیست. بیشتر از هر چیزی این عمل مضحکانهاش است که مرا به نفرت وا میدارد: در عین اینکه به بیمعنایی تسلیم شده است، میخواهد معنیِ بیمعنایی را تغییر دهد. او بازندهایست که خیلی کودکانه میخواهد بازنده بودنش را انکار کند. به نظرم این اعلام برائت تا همین جا کافی باشد. و در آخر سر شما را به این تکبیت میهمان میکنم:
سگ اصحاب کهف روزی چند، پی نیکان گرفت و مردم شد
پینوشتِ شبِ بیستوسوم: در این شب دیگران را از دعای خیر فراموش نکنیم، شاید بهانهای شد برای حالِ خوبِ یک نفر.
۱۳ خرداد، شب:
پایان همین جاست، درست در مقابلم. به دست لمس میکنم، به چشم میبینم و قدم در آن میگذارم. پایان اینجاست، درست همینجا. پایانی بیفاصله با آغاز. نقطۀ آغازی به انتها. پایان همینجاست.
زندگییی پوچتر از این ندیدهام که با تضاد و عداوت با گذشته، و سنت، معنا بگیرد. زندگییی پوچتر از این ندیدهام که هویتت را با بیهویتیات و تنفرت از ریشه و شاخههایی که تو را به اینجا رساندهاند تعریف کنی.
۱۶ خرداد، بامداد:
ـ تو به این حرفی که میزنی ایمان نداری.
+ خب تو هم به همین حرفی که میزنی ایمان نداری.
ـ همین است. مشکل ما همین است.
خدا جان، تقصیر ما چیست؟ ما چه گناهی کردهییم که تن دادهییم به این زندگی که تهش به اینجا ختم شود؟
شاید من هم به دنبال The Great Beauty ام! به دنبال دلیل، هدف، معنا.
به طور خیلی خندهآوری کتابهایی که مطالعه میکنم تبدیل شدهاند به حریمِ امن من در زندگی. لحظاتی که با کلمهْ کلمۀ کتابهایم میگذرانم، احساس ارزشمندی به من میدهم و مرا از احساسِ خسرانی که این روزها با من به مبارزه برخاسته است را از من دور میکند. دیدن فیلمهایی که میتوانند ذهنم را درگیر مفاهیمشان کنند ـ و به قولی معناگرا هستند ـ نیز چنان احساس آرامشی به من میدهند و به نوعی مفرّی هستند برای گریز از واقعیت، و شاید هم حقیقت. گویی که میخواهم پوچی را از تک تکِ لحظات زندگیام به کلّی دور کنم، اما وقتی خودم را میبینم که به همه چیز به دیدۀ پوچی و بیارزشی نگاه میکند، خندهام میگیرد. مثلاً برایم اهمیتی نخواهد داشت اگر همین لحظه یک سنگِ آسمانیِ عظیم درست روی این شهر فرود بیاید و من و بسیاری را نابود کند و حق زندگی را ازمان بگیرد.
«حقِ زندگی»! نمیدانم بشر از کِی آمده و حق و حقوقی برای خودش تعیین کرده، ولی حقیقتاً کنجکاوم بدانم دلایلش برای تعیین چنان حق و حقوقی دقیقاً چه بوده ـ البته میدانم دلایلِ چندان جذّابی نخواهند بود. اگر نخواهم زیادی از کلمۀ «مثلاً» و «برای مثال» استفاده کنم، باید خیلی ادبی و با لحنی دلنشین و صدایی گرم ـ چنانکه گویی در حال خواندنِ شعری هستی بس شاعرانه و پُرمغز ـ بگویم: انگار کن آفرینندهیی هستی، رباتهایی میسازی که درست مثل انسانها احساس دارند و هوشمندند و مدام در حال تکامل و یادگیری هستند، به آنها زندگی میبخشی و دنیایی که در آن زندگی کنند، و بعد بدون نیاز به هیچ دلیلی میخواهی نابودشان کنی در حالی که آنها را میبینی که در مقابلت میایستند و میگویند “تو حق این کار را نداری، و زندگی کردن حق ماست”! بله، چنین انگارِ بلندی. انگار کردی؟ خوب! عکسالعملت در مقابل آنها چه خواهد بود؟ خب شاید بگویی آنها به زعم باطلشان میپندارند که چنین حقی دارند؛ آنها تنها فکر میکنند که دارند زندگی میکنند؛ چرا که اگر قادر باشند خودشان را بشناسند و درک کنند، میفهمند که زندگیشان چه پوچ است، حتی پوچتر از زندگییی که آفرینندهشان دارد. البته این یک طرفِ ماجراست. میتوان هم دلرحمی کرد و به آنها چنین حقی را داد. و چرا باید دلرحمی کرد؟ چون با آنها در «حق زندگی کردن» احساس اشتراک میکنی، و این اشتراک تو را به آنها نزدیک میکند و دلبستگییی نسبت به آنها در خود احساس میکنی، و خودت هم هیچگاه دوست نمیداری و نمیخواهی چنین آفرینندۀ سنگدلی داشته باشی که بدونِ هیچ دلیلی «حق زندگی» را از تو بگیرد ـ هرچند که بسی بیهوده و از سرِ سرگرمیِ خودش فرصتِ زندگی به تو داده باشد. و اینجاست که یک زنجیره آفرینشِ بیهدف شکل میگیرد که به اصطلاحِ فلسفی، وجودش بر ماهیتش تقدم دارد، که توی «مردی در تبعید ابدی» هم ملاصدرا برخلافِ باور عموم حرفش این بود که وجود بر ماهیت تقدم دارد، و بدین صورت بسیاری از سوالات وجودی را بدون اینکه پاسخی به آنها داده باشد، به کلّی حذف میکرد، و همهاش به این امید که راهِ نجاتی برای سرگردانیها و اختلاف نظرهای بشری پیدا کرده است. گاهی که میدیدم میگفت خداوند وجودِ مطلق است و ماهیتش بعد از وجود اما بلافاصله از آن آمده است، دلم برایش میسوخت. دلم برای این میسوخت که چنین یکّه و تنها بوده و خودش را وجودِ مطلق میدیده است که نشسته به فلسفهبافی و خیالپردازی و آفرینش، و مسائلی را مطرح کرده که مسئلۀ وجودیِ خودش را از یادش ببرد. البته قبول دارم که ذهنِ ناتوانِ ما انسانها قادر به درکِ بسیاری از مسائل پیچیده نیست، و حتّی نمیتواند تصوّر کند که این «وجود» از کجا شروع شده است، و تنها میتواند قصهبافی کند و جالب اینجاست که در تمام قصههایش تنها با اشارهای جزئی از این مسئلۀ بغرنج و از این آغاز میگذرد. و از این دست حرفها پوچ و بیهوده که حتماً باید در جایی ثبتشان میکردم تا دست از سرم بردارند. این حرفها از همان پستِ «بازندهها همیشه بیشتر میدانند» داشتند توی سرم وول میخوردند ـ همان پستی که مثلاً آمده بودم و مثلِ ایگنیشسِ اتحادیۀ ابلهان یادداشتی نوشته بودم.
پینوشت: دیگر یکطورهایی دارم احساس میکنم تمام حرفهایی که توی این وبلاگ میزنم تکراری شده. البته این احساس تکرار به همینجا ختم نمیشود. هر لحظه هر حرفی را که میخواهم بزنم و هر ایدۀ بکری که به ذهنم میرسد را به چشم بستنییی نگاه میکنم که قبلاً کسی یا کسانی آن را به دهان گرفتهاند. احساس خوبی ندارد خلاصه. البته مثل همیشه خودم را میزنم به بیخیالی ـ یعنی مجبور میشوم، چون راه گریز دیگری نمییابم. یا که باید به این جملۀ مارک تواین پناه ببرم: تنها کسی که میتواند ادعا کند حرفی را برای اولین بار گفته، حضرت آدم بوده است.
گاهی اوقات هم هست که از خواب بیدار میشوی، ولی به هر چیزی که فکر میکنی نمیتواند تو را از آغوش خواب در بیاورد. هیچ امیدی، هیچ دلبستگییی، هیچ رویایی، هیچ چیزی، و هیچ کسی نیست که دلیلی شود برای بیرون آمدنت از آغوش خواب. و بعد به این میاندیشی که این روز، حقیقتاً روز متفاوتیست و خدا را شکر میکنی که اینچنین روز متفاوتی در چنین برههای از زندگیات قرار داده است که میتوانی گوشه ای کز کنی و به این فکر کنی چه دلیلی میتواند من را برای همیشه از آغوش خواب بیرون کند؟ چه چیزی هست که همیشه میشود رویش حساب کرد و امید و انگیزه ازش طلبید؟ به راستی، چیست آن؟ چیست آن علاقۀ راستینی که هیچ گاه از بین نرود؟ میترسم. دیگر میترسم از اینکه بدون عشق به هیچ چیز، و هیچ کسی مجبور باشم زندگی کنم. جمع اضدادم. صبح پُرم از عشق به چیزی، ولی شب که می شود حتی نمیتوانم خودم را قانع کنم که همین چند ساعت پیش، دیوانهوار به آن علاقه داشتم. اما خب، فکر میکنم همیشه باید کارهایی باشد که وظیفهات بدانیشان ـ کارهایی که در قبالشان احساس مسئولیت کنی. چه میدانم. شاید دوست داشتنِ کسی باشد آن کار، یا دوست داشتن چیزی. شاید هم کاری باشد مثل نوشتنِ همین سطور. یا خلق کردن باشد. خلق کن و به احسنالخالقین ایمان بیاور! دیشب که دراز کشیده بودیم روی چمنهای جایی نزدیک به آسمان، و به موسیقییی ملایم گوش فرا داده بودیم و شب را در آسمان جستوجو میکردیم، ابر و ماه در حال معجزه بودند. گاه ابرها ماهِ شبِ چهارده را میپوشاندند، گاه ماه میرفت پشت ابرها قایم میشد. یکبار برای چند دقیقهای ماه ناپیدا شده بود، اما میشد حضورش را از نوری که روی تودۀ پراکندۀ ابرهای گسترده انداخته بود فهمید. در مرکزِ آن تجمع اما معجزهای در حال اتفاق بود. سیاهی با رنگهای سپید و زرد و نارنجی در هم آمیخته بودند. یقین دارم، دیشب آنجا معجزهای رخ داد. نمیدانم چه، ولی بود، رخدادِ معجزهای بود آن لحظات.
میدانی، ما آدمها زیادی حرف میزنیم. یعنی حرفهای زیادی، کم نمیزنیم. همهمان دهانمان بیشتر پر از حرفهایی است که آنچنان بزرگ و گندهاند که به سختی میشود از دهان بیرونشان انداخت، ولی با این حال کارها و اقدامهایمان بسیار بسیار کمتر و کوچکترند، و در کل تناسبی بین حرف و عملمان نمیشود پیدا کرد، مگر اینکه رابطههای معکوس برای آنها تعریف کنی، که هرچه یکی بیشتر میشود، آن یکی هم متعاقباً کمتر شود ـ مثلِ رابطۀ معروفِ دانستن و آسایش، که هرچه کمتر بدانی، آسودهتر خواهی بود ـ ولی خیلی سخت است آن طرفی که زیادی است، عملت باشد و نه حرفهایت. گذشته از این حرفها، باید بگویم گاهی تنها همین رویاپردازیهاست که میتواند کسی را قانع کند که زندگیاش سعادتمندانه است و چیز بسیار ارزشمندی را توی زندگیاش از دست نداده، و بازنده نیست. یعنی کافیست تا احساس بازندهبودن به او دست دهد تا شروع کند به رویاپردازی، و بهترین آینده و حتّی حال را برای خودش متصوّر شود و اینگونه مغزش را فریب دهد. میدانی، آخر ذهن همانقدر که سریع است و قوی و خلاق و هوشمند، خیلی آسان هم گول میخورد، چون نمیتواند تصاویرِ خیالی را از واقعیت تمیز دهد؛ نمیتواند فرقِ بینِ خواب و بیداری را بفهمد. همین است که میتوانیم در اوج خوشبختی و خوشحالی، به چیزهایی فکر کنیم که حالمان را در دم آنچنان خراب کنند که از زندگی سیر شویم، و عکسش هم صدق میکند. در اوج بدبختی هم میتوانیم به افکار و احساساتی چنگ بزنیم که کورسوی امیدی برای زنده ماندن و زندگی کردن در وجودمان پدید آورند.
همۀ این حرفها وقتی نوشته شدند که دیدم زمان زیادی است که خودم را با رویاپردازیهایم فریب دادهام، و گفتهام اوضاع خوب است، بهتر از این نمیشود، همینطوری باش، همینطوری ادامه بده. و مدام ذهنم داشته است خودش را فریب میداده. همین حالا هم معلوم نیست پشتِ پردۀ نوشتنِ این کلمات چه بوده؛ شاید میخواسته با این نوشتن، خودش را از نوشتنِ چیز دیگری معاف کند، و شاید هم از انجام دادنِ کارِ ناخوشایندی دیگر. حالا میخواهی اهمالکاریاش بنامی یا کمالطلبی، مهم نیست. فقط این را خوب میدانم که انسانها زود گول میخورند، و خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنی، ترجیح میدهند با رویاهایشان زندگی کنند و نه با حقیقت، هر چند که خودشان به این امر وقوف نداشته باشند.
در حال خواندن مقالهای بودم که میگفت فلان فیلسوف کمالِ سعادت بشر را در این میدانست که باید اندیشمندانه زندگی کرد. و نگارندۀ آن مقاله هم گفته بود طبیعی است برای کسی که تمام عمرش را به اندیشیدن گذرانده، چنین توصیهای به دیگران کند. این حرفش مرا به فکر انداخت. بعد به این نتیجه رسیدم که اگر روزی فرا رسید که از بدِ اتفاق، فیلسوفی از آب در آمدم، به مردم توصیه کنم: لازم نیست زیادی تفکر کنید و در مسائل دقیق شوید؛ به زندگیتان برسید و خوش باشید بابا!
«این دانشمند، با این چهل اندیشهاش، از نظر من دیوانه است ولی بایستی اذعان کرد که در فن خفتن، استاد است. خوشبخت است کسی که نزدیک این دانشمند به سر میبرد. [...] دانش او در این است که برای خوب خوابیدن، بیدار شود و واقعاً اگر زندگانی را معنایی نبود و اگر من ناچار به پذیرش چرندیات بودم، به نظرم این چرند بهتر از بقیه میبود. [...] خوشبختاند خواب آلودگان؛ زیرا به زودی به خواب خواهند رفت.»
چنین گفت زرتشت.
وقت وقتِ نوشتن نبود. یعنی نیست. همین حالایش توی مرورگرم کلی تب باز است که باید بروم سراغشان و بخوانمشان ـ البته آنهایی که به نظر ارزش خواندن دارند، یعنی چیزی که این پست شاید نداشته باشد. ولی به هر حال، حرفی بود که از دیروز باید میگفتم و نشد. و شاید هم از همین امروز صبح. زمان دیگر حسابش از دستم در رفته.
دیشب بود. نشسته بودیم توی یکی از نیمکتهای شهرِ متروکه. شهرِ ما یک پارک جنگلیِ خیلی بزرگ دارد که بعد از ساخته شدنِ پارک بانوان، قسمتِ انتهاییِ پارک را غیرقابل ورود کردهاند. یعنی ماشین که اصلاً، و موتور خیلی به سختی میتواند وارد شود. این پارک بانوان هم قسمتِ اعظمی از پارکِ جنگلی است که دور تا دور دیوارهای بلندی دارد و من فکر کردم اگر زامبیها حمله کنند جای بسیار خوبی برای پناهنده شدن است. حالا وقتی که شب بروی توی شهرِ متروکه، انگار که تنها تو هستی که توی این شهر زندگی میکنی ـ تنها و تنها خودت. البته اگر تنهای تنها باشی، مطمئناً برای جلوگیری از خطراتِ احتمالی، ریسکِ نشستن در یکی از نیمکتهایش را به جان نمیخری. آخر از کجا معلوم، شاید حیوانی، گرگی، خوناشامی، چیزی از میانِ سیاهیهای گستردۀ اطراف پیدا شد خلاصه، یا از میانِ سبزهها و بوتههایی که چند سالی میشود که هرس نشدهاند. بخصوص وقتی که از درختِ کاجِ سربهفلککشیدۀ بالای سرت هم صدای خفاشی را بشنوی که هشدار میدهد تا از آنجا دور شوی دیگر وضع خیلی آشفته میشود و شاید ترسَت بر تو چیره شود و نتوانی در مصاف با گرگینهها به درستی عمل کنی و خودت را ببازی. باری، این حرفی نبود که میخواستم بگویم. شهرِ متروکه جای بسیار عجیبیست. وقتی به آن قلمرو پا میگذارم، احساس میکنم تنها بازماندۀ نسلِ بشری هستم که طیِ اتفاقِ بسیار عجیبی همگیشان ناپدید شدهاند. آن وقت است که به این فکر میکنم در حالی که میتوانم مالکِ تمام چیزهای بیصاحبِ این دنیا باشم، زندگی برایم چه رنگی خواهد داشت؟ خوشحال خواهم بود از اینکه من این شانس را داشتهام تا مانند دیگران ناپدید نشدهام، و زندگیام و اینکه آخرین بازمانده از نسلِ بشر هستم موهبی خواهد بود که برایم ارزشمند است؟ یا نه، به جایی خواهم رسید که از تنهایی دق کنم و راضی به مرگم باشم؟ نمیدانم.. این را به ح گفتم، گفتم که نسبت به این مکانِ غریب چه احساسی دارم. او پرسید مطمئنام که آخرین بازمانده هستم؟ من اما گفتم نمیدانم، هیچ معلوم نیست، شاید نباشم، شاید همین سوال باشد که تا آخرین لحظۀ عمرم امیدی به زندگی را در من بیدار نگه خواهد داشت.
و حقیقتاً همین است. همیشه سوالی وجود خواهد داشت که تا آخرین لحظۀ زندگیات به دنبال پاسخش باشی. همیشه چیزی هست که کنجکاوت کند برای زندگی کردن، چیزی که به سختیها و ناخوشایندیهای این زندگی بیرزد.
نمیخواستم بنویسم. این نوشته هم تا اینجا کِش آمد که تنها بگویم آدمها نمیتوانند در دنیایی دوام بیاورند که تماماً سیاهی است و درِ هرچه خوشی و کورسوی نوری را در آن به دستِ خودشان بستهاند. نمیشود در دنیایی زندگی کرد که هیچ چیزی هیچ اهمیتی نداشته باشد، و هیچ چیز نتواند نشاط را در رگهایت به جریان بیندازد ـ هرچند که ناچیز باشند و اگر به خوبی بیندیشی، بیمعنی.
مثلاً خودت رو با «یادته، تو که چیزی از این دنیا نمیخواستی» دلداری بدی، چرا؟ بخاطرِ یه اسباببازیِ کوچیکِ غیرِ ضروری؟ تو همونی نبودی که میگفت چیزای غیرِ ضروری تنها کارکردشون اینه که بیشتر حرص بُخوری برای بیشتر داشتن؟ قوی باش، قوی! اما نه، لازم نیست قوی باشی، تنها سعی کن بیخیال باشی ـ مثلِ همیشه. بیخیال. اصلاً گور بابای این دو روزِ دنیا. راضی شدی؟ با اینکه میدونم زیادی اهلِ این حرفا نیستی ـ و تو از کی اهلِ این حرفا نبودی؟ ـ ولی وظیفۀ تو فراتر از اینیه که مسائلِ جزئییی مثلِ این مسئلۀ بیاهمیت بتونه ذرهای تغییرت بده. هی، با تو ام، خودت باش. انگار یادت رفته خودت باشی. یا چه میدونم. همونی باش که بودی، یا نمیدونم، همونی که ادای بودنش رو در میاوردی. آبِ بینیِ بز رو یادته؟ همونی باش که دنیا همینقدر براش ارزش داشت ـ و کلّ زندگی هم. من میخوان اون باشی. میخوام رها باشی مثلِ همیشه. مشکلی نداره اگه کمی وقت میخوای، هیچ مشکلی نداره. حتّی اگه خواستی برو یکم گریه کن. میگن معجزه میکنه. البته هر جوری راحتی. میخواستم بگم که از نظر من مشکلی نداره. فقط نمیخوام زیادی تو رو اینطوری ببینم. میفهمی که؟
+ توئیت: بدیِ این زندگی اینه که با وجودِ تمامِ آدمهای دور و برت، بازم وقتایی هست اونقدر احساس تنهایی میکنی که دلت میخواد با تمام وجود حرفتو فریاد بکشی. اما میدونی که بازم آرومت نمیکنه. و میدونی، این بازم آرومت نمیکنه.