قسم به آن لحظه ای که نگاه ها تلاقی میکنند؛ به آن لحظه ای که چشمها به سرعت نور در یکدیگر نفوذ میکنند. همان لحظهای که گاه عمری به طول میانجامد و آدمی را اسیر خود میکند. همان لحظه ای که هیچگاه فراموش نمیشود، هیچگاه، و میتواند عمری حسرت را در دل بیفکند. نگاهی که خودش را میبیند، جزئی از خودش را، و آن گاه است که میفهمد چیزی کم دارد؛ نیمهای گمشده. لحظه ای که احساس تعلق هجوم میبرد به آن؛ به آن چیزی که باید به دستش بیاورد.
همان لحظهای که ناگاه دل میریزد، از آن اتفاق؛ اتفاق غیرمنتظرهای که در مقابل چشمان در حال رخداد است. آن لحظه ای که زمین و زمان متوقف میشوند. آدمها، اجسامِ در حال حرکت، حیوانات، نسیمی که مهربانانه دست نوازش بر سر و صورت میکشد، خونی که رگها در جریان است، حالتهایی که چهرهها در آن لحظه به خود گرفتهاند، موهایی که در باد در حال رقصند، چشمهایی که کنجکاوانه به هر گوشه و کناری از صحرا و کوه ها روی میکنند، ابرهایی که با تمام قوا در مقابل پرتوهای نورِ خورشید قد علم کردهاند و گاه گاه باریکهای نور در آن نفوذ میکند، همان ابرهای کوچکِ روستایی که میتوان دید چگونه روی قسمتی از زمین سایه میاندازند در حالی که کمی جلوتر، قسمتی دیگر از آن در گرمای خورشید دارد آفتاب میگیرد، و همه و همه، به احترام آن نگاه متوقف میشوند، خشک میشوند، میایستند.
سکوتی سنگین در آن لحظه بر زمین حاکم میشود، طوری که گویی سالهاست حکم فرمایی میکند و حتی صدای حرکت بال پروانهای نیست که در آن دریا، غرق نشده باشد. تنها چیزی که جریان دارد، حرف هایی است که توسط آن چشمها به یکدیگر منتقل میشوند، احساساتیست که بر روی نور مینشینند و از چشم ها، به عمق جان ها رخنه میکنند. با آن سرعت، حتی میتوان عمرها زندگی کرد در حالی که یک ثانیه هم تکان نخورد، برگی که از درخت افتاده، به زمین نرسد؛ گربه ای که در حال دویدن است، قدم از قدم بر ندارد؛ زنگولهای که بر گردن گوسفندانِ گلهی در حال حرکت است، سکوت اختیار کند.
قسم به آن لحظه که عمری میتوان در آن محبوس شد.
و قسم
قسم به آن لحظه که عشق
معنا
میشود
[10 مهر 96]
- ۰ گفتوگو
- ۳۳۹ بازدید
- ۲۴ مهر ۹۶، ۱۶:۱۰
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.