همه چیز از یک لحظهی ناگهانی شروع شد. بالاخره تسلیم وسوسهی کانال «مدرسه
آنلاین نویسندگی» برای نوشتن نامهای عاشقانه شدم. «وقتی که یک نامه بتواند روی یک
نفر تاثیر بگذارد، قادر است روی میلیونها نفر هم تاثیرگذار باشد.» نمیدانم
«دنیای بدون تو» از کجا به ذهنم رسید، ولی غنیمتش شمردم و شروع کردم به نوشتن:
«دیشب افکاری آزارم میداد. به دنیایی بدون تو فکر میکردم. دنیایی
بدون تو، یک دنیای بدون توست؛ بدون تو، خیلی چیزها کم دارد. میدانی؟ دنیای بدون
تو، هیچ رنگی ندارد و همه چیز در آن خاکستریست، کمی تیره یا روشنتر. دنیاییست
خسته. دنیایی لبریز از احساساتی که فقدانشان بر دلم سنگینی میکند. در این دنیای
بدون تو، چه بیقرارست این دل! حتی حاضرست
برای پیدا کردنت، به آب بزند و در اعماق تاریکیها، به جستجوی نوری بگردد که تنها
از وجود تو ساطع میشود. نگرانم. نگرانم که نکند این دنیا، تو را از دست دهد؛ آخر
نمیدانم دلم تحمل چه مقدار حسرت را دارد.
محبوبم!
اجازه نده تا دنیایم
بدون تو شود.»
هنگامی که این نامه را برای کسی مینوشتم که هنوز وارد دنیایم نشده بود یا من هنوز حضورش را در دنیایم حس نکرده بودم، فقط لغاتی را مکتوب میکردم که همان لحظه به ذهنم میرسیدند؛ چه کسی فکرش را میکرد که بعدها وقتی که آرشیو نوشتههایم را مرور میکردم، چشمم به آن بخورد و از آن پیشبینی، سخت در حیرت فرو روم؟
آن لحظه، دنیایم خاکستری شده بود و احساساتی غریب بر دلم سنگینی میکرد. آمده بودم تا با نوشتن خودم را سبک کنم. دیدم که قبلاً نوشتهام؛ قبلاً حال آن لحظهام را شرح دادهام و دیگر چیزی برای گفتن نبود. و واقعه، رخ داده بود. همان واقعهای که نادانسته نگران رخدادش بودم...
قسم
به آن لحظه ای که نگاه ها تلاقی میکنند؛ به آن لحظه ای که چشمها به سرعت نور در
یکدیگر نفوذ میکنند. همان لحظهای که گاه عمری به طول میانجامد و آدمی را اسیر خود
میکند. همان لحظه ای که هیچگاه فراموش نمیشود، هیچگاه، و میتواند عمری حسرت را در
دل بیفکند. نگاهی که خودش را میبیند، جزئی از خودش را، و آن گاه است که میفهمد
چیزی کم دارد؛ نیمهای گمشده. لحظه ای که احساس تعلق هجوم میبرد به آن؛ به آن چیزی
که باید به دستش بیاورد.
همان
لحظهای که ناگاه دل میریزد، از آن اتفاق؛ اتفاق غیرمنتظرهای که در مقابل چشمان
در حال رخداد است. آن لحظه ای که زمین و زمان متوقف میشوند. آدمها، اجسامِ در حال
حرکت، حیوانات، نسیمی که مهربانانه دست نوازش بر سر و صورت میکشد، خونی که رگها
در جریان است، حالتهایی که چهرهها در آن لحظه به خود گرفتهاند، موهایی که در
باد در حال رقصند، چشمهایی که کنجکاوانه به هر گوشه و کناری از صحرا و کوه ها روی
میکنند، ابرهایی که با تمام قوا در مقابل پرتوهای نورِ خورشید قد علم کردهاند و
گاه گاه باریکهای نور در آن نفوذ میکند، همان ابرهای کوچکِ روستایی که میتوان دید
چگونه روی قسمتی از زمین سایه میاندازند در حالی که کمی جلوتر، قسمتی دیگر از آن در
گرمای خورشید دارد آفتاب میگیرد، و همه و همه، به احترام آن نگاه متوقف میشوند، خشک
میشوند، میایستند.
سکوتی
سنگین در آن لحظه بر زمین حاکم میشود، طوری که گویی سالهاست حکم فرمایی میکند و
حتی صدای حرکت بال پروانهای نیست که در آن دریا، غرق نشده باشد. تنها چیزی که
جریان دارد، حرف هایی است که توسط آن چشمها به یکدیگر منتقل میشوند، احساساتیست
که بر روی نور مینشینند و از چشم ها، به عمق جان ها رخنه میکنند. با آن سرعت، حتی
میتوان عمرها زندگی کرد در حالی که یک ثانیه هم تکان نخورد، برگی که از درخت
افتاده، به زمین نرسد؛ گربه ای که در حال دویدن است، قدم از قدم بر ندارد؛ زنگولهای که بر گردن گوسفندانِ گلهی در حال حرکت است، سکوت اختیار کند.
قسم
به آن لحظه که عمری میتوان در آن محبوس شد.
و قسم
قسم به آن لحظه که عشق
معنا
میشود
[10 مهر 96]