یکی از آرزوهای دیرینهام این است که وقتی آسمان خشمگین است و با رعد و آذرخش میخواهد خشمش را خالی کند، روی قلۀ کوه باشم و از نزدیکترین نقطه عظمتِ این زیبایی را تجربه کنم. درست مثلِ دیشب. دیشب هم آسمان حسابی خشمگین شده بود و پیدرپی به اینجا و آنجا صاعقه میزد و با رعدهایی سهمگین شیشهها را میلرزاند، و دلهای شیشهای را هم، و آن وقت صدای زوزۀ دزدگیرِ ماشینها به هوا بلند میشد، و دخترها هم جیغ میکشیدند. اما تنها یکبار، و خیلی دقیق، وقتی در تاریکی نشسته بودم روی ایوان، شاهدِ بزرگترین و وحشتناکترین صاعقۀ عمرم بودم، آنچنان نزدیک و بزرگ بود که قبل از اینکه صدایش به گوشم برسد، به عمیقترین شکلی که به عمرم تجربه کردهام، ترسیدم. آن صاعقه آنقدر پُر بود که تمامِ شب را روشن کرد، و هنگامِ خاموشیاش، یکهو ناپدید نشد بلکه در لحظهای کوتاه، آن خطِ شکستۀ نورانی به چندین ستاره تبدیل شد. و بعد، همانطور که مبهوتِ این زیباییِ عظیم مانده بودم، سهمگینترین رعدِ عمرم را شنیدم. با آن گرومبگرومبِ هولناک توی دلم خالی شد و قلبم شروع کرد به تند زدن. انگاری خشکم زده بود. تا ده دقیقه همانطور خشکزده و با قلبی که به شدت میتپید، خیره شده بودم به آسمان و چشمهایم به سوی صاعقهها میدوید و هر لحظه انتطار داشتم یکیشان صاف بیاید بخورد توی سرم. نمیدانم این حرفم چقدر درست است، ولی به نظرم داشتم از آن وحشتزدگی لذت میبردم، با اینکه دلم میخواست هرچه زودتر از آن معرکه فرار کنم. مدتها بود که منتظرِ چنین تجربهای بودم. انگاری که شاهدِ معجزهای مقدّس باشی. زیباییای آنچنان عظیم که وحشتزدهات میکند. وحشتی آنچنان عمیق که میتواند باعث شود تمامِ عمرت پیشانی بر خاک بگذاری و با نهایتِ خضوع بگویی: منزهی تو... تو ای بلندمرتبه... از هر عیب و نقصی منزهی تو...
- ۵ گفتوگو
- ۴۴۵ بازدید
- ۲۱ مهر ۹۷، ۰۸:۲۵
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.