حجت میگفت ما بدعادت شدهییم؛ اگر جایی نرویم که کوه نباشد و خستهمان نکند، انگار که هیچجایی نرفتهایم و هیچ کِیفی نمیبریم.
سیزدهبهدر بود. ساعتِ یازده درست روبهروی رودخانهای ایستاده بودیم که سدِ مسیرمان بود و نمیشد از آن گذشت. یکی از پلها رفته بود زیرِ آب و پلِ دیگری، شکسته بود. تازه فهمیدم شکستنِ پل چقدر وحشتناک است. رودخانه طغیان کرده بود و ستونهایی که پل را روی هوا نگه داشته بودند نتوانستند زیرِ فشارِ آب تاب بیاورند؛ البته نه آبی معمولی؛ آبِ سنگینِ گِلی. این آب فرق میکند. آبِ ویرانگری است. دیگر نمیتوانستیم به مسیرمان ادامه دهیم. بنبست بود. روی موتور ناباورانه به پل نگاه میکردیم. انگار که نمیشد فوراً درکش کرد و هضمش زمان میخواست. آدم مبهوت میشود و سکوت میکند. مثلِ بسیاری از اولین تجربهها.
انگار که دُورِ شهر حصار کشیده باشند. فرمانِ موتورها را برگرداندیم و برگشتیم خانۀ عمو. چایی خوردیم و برخاستیم و به سمتی دیگر رفتیم. تازه فهمیدم که عموحسین حتّی به جادۀ مالرو هم اعتقادی ندارد؛ کلی از مسیرمان را با موتورها درست از توی دشت و تپه و مسیرِ آب گذشتیم. موتور را آنقدری بردیم پای کوه و تپهها که دیگر بیشتر از آن جان نداشت از شیب برود بالا. موتورها را پارک کردیم؛ پشتِ چرخ و زیرِ جکبغلشان سنگ گذاشتیم. به بالاترین نقطه نگاه کردیم و شروع کردیم به قدمزدن. چقدر زود به نفسنفس میافتم من... پاهایم از خستگی درد میگیرند و بدنم عینِ وقتی میشود که عصر بعد از دو سه ساعت خواب، یکباره بلند شوی و بخواهی راه بروی. پاهایت مالِ خودت نیست. نفسزدنهایت هم. هرچه نفس میزنی آرام نمیگیری.
در پناهِ یک صخره نشستیم. عمو آتش روشن کرد. مثلِ همیشه، یک شکمِ سیر سالاد اُلُویه خوردیم؛ توی ارتفاع و با منظرۀ بینظیرِ ابرها و کوهها و اتوبانِ غریبِ خلوتی که در دوردست به پای کوهها ختم میشد، و شهری که مثلِ کفِ دست روبهرومان بود. خوردن توی چنین جایی و وقتی که حسابی خسته و گرسنه باشی، لطفِ دیگری دارد. آنقدر زیبا و لذتبخش است که میخواهی آن لحظات را با عزیزترین کسی که میشناسیاش سهیم شوی. عموحسین هم مثلِ من، میخواست آن لحظات را با عزیزترین کسی که میشناخت سهیم باشد.
بالاتر رفتیم. روی تپهای بلند نشسته بودیم. برای همه چایی ریختم. عمو داشت از کودکییی که با پدرم داشت حرف میزد. مثلِ همیشه، از خوشیِ روزگارِ کودکی حرف میزد و بعد چشمهایش خیس میشد و لحنش عوض میشد. بغضِ یک عمر رنجِ کشیده و زندگیِ نکرده را داشت با اشک و آه و کلمه میریخت بیرون. سختیهایی که توی زندگی کشیده بود را بلندبلند فکر میکرد. با اشارۀ دستش یک خطِ مستقیم از روی آن تپۀ تا کمی دوردست، جایی که عدهای سیزدهشان را پایینتر و دورتر از ما بهدر کرده بودند کشید؛ صدای سیستمِ ماشین را بلند کرده بودند و انگاری دستهجمعی میرقصیدند. عمو گفت «بعضیها خوشاند، مثلِ اینها. حالا این چیزی نیست؛ بعضیها بیناموسی هم میکنند و عینِ خیالشان نیست ـ کِیفِ این دنیایشان را میبرند. اما من که به زندگیِ خودمان که نگاه میکنم میبینم یکسره رنج بوده. روزهایی بود که ما آرزو میکردیم ۲۴ ساعت صدای تکوتوکِ بمب و تفنگ نباشد و ما بتوانیم بخوابیم فقط! ما چه روزهایی را که گشنگی نکشیدیم توی افغانستان. گفتنش که آسان است... بعدش هم که آوارۀ ایران شدیم. اینهمه کار و تلاش، اما هنوز هم به جایی نرسیدیم. اینم از پدرت که اینقدر فشار روش بود که خونریزی مغزی کرد و حالا اینطوری... کی فکرش را میکرد اینطوری شود؟» لحنش عوض شد و داشت بیصدا گریه میکرد. اشکهایش را میدیدم. من هم بغضم گرفته بود. با هر قلپ چایی که مینوشیدم، یک تکه از بغض را میدادم پایین، اما فایده نداشت. گفت «بعضی وقتها با خدا جنگم میشود، که اگر ما را که اینهمه توی این دنیا رنج کشیدهایم مستقیم نفرستد بهشت، عدالتش میرود زیرِ سوال. گاهی اما فکر میکنم همۀ اینها چرتوپرت است و هیچ خبری آنطرف نیست و همهچیز عبث است. اما آدم بعدش چیزهایی میبیند که میفهمد نه، اینطوری الکی و بیحسابکتاب هم نیست. تو نظمِ این عالم و طبیعت را ببین...» این حرفها را داشت با اشک و سوز میگفت. چشمِ من هم خیس شده بود. داشتم عجز و رنجِ انسانی را میدیدم که داشت برای تحملپذیر کردنِ این رنجِ عظیم، به عدالتِ الهی چنگ میزد. این تلاشِ از سرِ استیصال برای کنارزدنِ مرگ و فرار از نیستی، برایم حتّی بیشتر از حرفهایی که میگفت غمانگیز بود. دلم گرفت. هم حالا و هم آنروز.
برگشتنی توی مسیر، چندتا موتورسنگین دیدم. چهارسیلندر، هم استایلِ خیابانی و هم ریس. پسر، من هنوز هم میتوانم با دیدنِ این موتورها ذوق کنم! مایۀ امیدواری است! ولی خب... بگذریم. روزهای هیجانانگیزِ زیادی انتظارم را میکشد. تلخیشان را هم با یک فنجان اسپرسو سر میکشم. باکی نیست. میتوانم از حالا خوشحال باشم. حالا دیگر از خیلی چیزها نمیترسم. تغییر کردهام ـ بیشتر از قبل. داستانم دارد جالب میشود. تصمیم گرفتهام خودم بنویسمش. ببینم چه میکنم.
- ۴ گفتوگو
- ۴۵۴ بازدید
- ۱۵ فروردين ۹۸، ۱۹:۳۰
گفتوگو