سخت تشنۀ احترام شدهام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و اینها برمیگردد به عمقِ حقارتی که کشیدهام. من تحقیر شدهام، فهمیدهام که هستیام بهخودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی میکنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست میروی! حالا میخواهم ارزشِ این هستیداشتن را به آنها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که میبینی؛ همان علییی هستم که بودهام. تو اصلاً من را میبینی؟ «من» را، میبینی؟! من نمیخواهم تنها وقتی انعکاسی از بودن و هستیِ شما هستم، تنها وقتی در چارچوبهایتان میتوانید جایم کنید، برایم ارزش قائل باشید.
حالا ناساز شدهام با همه عالم. با همۀ عالم هم که نه. ولی خب، جنگی را آغاز کردهام، هرچند کوچک و بیصدا. هستیام در خطر است. باید خودم را سالم از امروز به فردا برسانم. چیزِ زیادی هم نمیخواهم، فقط میخواهم تداومِ بیچونوچرای دیگری نباشم؛ تداومِ چیزی نباشم که «باید» میبودهام. این اجبار را نمیپذیرم. نمیخواهم وقتی به من نگاه میکنند انعکاسشان را در من ببینند. همین.
- ۵ گفتوگو
- ۵۸۵ بازدید
- ۱۲ ارديبهشت ۹۸، ۲۱:۴۸
گفتوگو
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.