داستان درست از جایی شروع میشود که چشمها خسته شدهاند از دیدنِ مناظرِ شهری نسبتاً کوچک و بیترافیک. دیگر از مناظری که بارها از کنارشان گذشتهیی لذت نمیبرند. به بهانۀ تکراری بودن، بیدقت همه چیز را مینگرند، حتّی دیگر تغییرات جدید را هم متوجه نمیشوند. دیگر رفتن به دریاچه، یا بامِ شهر، آن لذتی را ندارد که چند سال پیش داشت، یا پارکِ طالقانی و ولیعصر. چشمها کنجکاویشان را از دست دادهاند و دیگر خاطراتی که در جایْجای این شهرِ عزیز متولد شده بودند را فراموش کرده است.
اما بگذار بگویم دقیقاً از کجا شروع شد. این روزها، همین روزهای فروردین و اردیبهشت را میگویم، چشمها احساس تشنگی میکردند. یعنی که حالشان از کادرهای تکراری بهم میخورد. به دنبال جایی بودند که کمترْ چشمی آن را دیده باشد. دیگر وقتی روی موتور نشسته بودی و میخواستی یکی دو ساعتی را رویش نشسته باشی، دستهای روی فرمان، تو را به راههایی هدایت میکردند که تاکنون توی تمام این سالهای زندگیات نکرده بودند. حتّی ذهنت هم ناخودآگاه به سوالِ «چرا از این راه آمدی؟» جواب میداد: عاشق راههایی هستم که تاکنون پایم را در آنها نگذاشتهام. اما درست معلوم نبود که جوابت کلّی بود یا دقیقاً پاسخی به آن سوال در همان جا و همان لحظه. قبول کن، چیزی درون تو تغییر کرده بود، تو به دنبال شناخت بودی، و تجربۀ تازهها. شیرها را دیدهای؟ همین که بچهشیرها جوان میشوند و میتوانند خودشان باشند، از خانواده رانده میشوند به سوی استقلال. به سوی قلمروی خودشان. به سوی شناخت. به سوی زندگی. به سوی واقعیت ـ و کسی چه میداند، شاید هم به سوی حقیقت. درونت شیری هست که با غرور میغرّد و میخواهد خودش باشد. توجه کردهیی؟
خلاصه بگویم. داشتم توی بیداری رویا میدیدم. از جادۀ خاکیِ عریضی که به ناکجاآباد میرفت، به روستایی دویستکیلومتر آنطرفتر رفتم. با دیدن بافتِ روستاییای که به آخرین نقطۀ شهر، وصلۀ ناجور بود، سقوط کردم به تابستانِ سالها پیش. جایی که برای دو هفتهای توانستیم زندگیِ روستایی را تجربه کنیم و جایی باشیم که صبحها وقتی پایت را از خانه بیرون میگذاشتی تنت از سرما میلرزید و صدها پرنده توی مردمکِ چشمهایت به پرواز در میآمد وقتی که به تاکهایی پر از خوشههای انگور و غوره نگاه میکردی و زیرِ دستت تنِ دوستداشتنیترین سگِ جهان نوازش میشد. سگی که دلم برایش تنگ است و معلوم نیست حالا توی کدام بیابان، گوسفندانِ کدام چوپان را نگهبانی میکند.
مثلِ حاکمِ قصرنشینی که بعد از سالها خواسته است زندگیِ مردمِ سرزمینِ تحتِ سیطرهاش را ببیند، با بهت و ناباوری مردمانی را نگاه میکردیم که سالها از ما فاصله داشتند. چشمانِ کنجکاوِ آن شش نوجوانی که دورِ هم کنارِ مسیرِ خاکی نشسته بودند را خوب به یاد دارم. زنانِ چادر به کمر بستهای که جلوی درِ خانهها ایستاده بودند به صحبتکردن را هم به خاطر دارم. کودکانی که توی کوچه گلکوچیک بازی میکردند را هم. گو که به گذشته سفر کرده باشم.
کمی آنسوتر اما، شهرکِ نامآشنایی بود که تنها به نامش میشناختمش و ساختمانهای بلندی که میشد از بامِ شهر آنها را دید. ما توی شهرمان ساختمانهای کمی داریم، و همگی نهایتاً چهارـپنج طبقه. آخر میدانی، شهر ما هنوز اصالتش را حفظ کرده است و توی هوای آزاد نفس میکشد و به ساختمانهای بسیار و بلند تسلیم نشده. همین بود که چشمهای کنجکاوم را غرق در عظمتِ بناهای بلندی میکرد که با نظمی چشمنواز در کنار یکدیگر ایستاده بودند و به امید آیندهای فریاد میکشیدند که تمامِ شهرها را زیر قدمهایشان نابود کرده بودند. یک لحظه چنان احساس غربتی کرده که انگار توی کلکتۀ هندوستان باشم. به ح گفتم: «اینجا احساس غریبی میکنم. اینجا شهرِ ما نیست، اینجا را نمیتوانم مثلِ خانهام دوست داشته باشم. اینجا جاییست که هیچ جایی نیست؛ نه گذشتهیی دارد و نه آیندهای. شهر در اینجا میمیرد. هرکه اینجا زندگی میکند، نمیتواند دلمرده نباشد.»
به قسمتی رسیدیم که ساختمانها به پایان میرسیدند و بافتی شهری شروع میشد. جایی بود مثلِ شهر خودمان، ولی هیچ کجایش برایم آشنا نبود. اما حس و حال کوچهها و مردمانش خیلی برایم آشنا بود. وقتی که به بچههایی نگاه میکردم که فوتبال بازی میکردند، یا جوانانی که دورِ هم جمع شدهاند، یا مردان و زنانِ نشسته جلوی در خانهها را میدیدم، وقتی که خیابانهای نه چندان عریضی را میدیدم که پر از افرادی هستند که همگی همدیگر را میشناسند و به هم لبخند میزنند، به دهـپانزده سال پیش بازگشتم. به زمانی که توی کوچههای محلهمان الکدولک بازی میکردیم. به وقتی که از قبرستانِ امامزاده یحیی ملخ جمع میکردیم و به پایشان نخ میبستیم و از دیدن اسارتشان لذت میبردیم. خاطراتِ دورانی به خاطرم آمد که بیهراس کودکی میکردیم. وقتهایی که دمپایی از پا میکندیم و از تیرهای چراغبرق بالا میرفتیم.
تصور کن از خیابانها و کوچههایی بگذری که تاکنون از آنجا عبور نکرده باشی، با اینحال متوجه شوی که چقدر آشنا هستند و بفهمی توی رویاهایت قبلاً آنجا بودهای. بعد در حالی که ذهنت مشغول یادآوری آن ماجراهاست، به این فکر کنی چطور امکان دارد در رویاهایت جایی باشی که در واقعیت وجود دارد ولی هنوز نه وصفی از آن شنیدهیی و نه تابهحال تصویری از آن دیدهای.
ورود به خیابانی بزرگ اما خلوت که با چراغهایی نارنجیرنگ روشن شده بود، دوباره من را به گذشته برد. به همان چهار سال پیش که در حالِ رفتن به سوی شمالیترین نقطۀ شمال بودیم و تازه به اولین شهرِ شمالی رسیده بودیم. وقتی که از منارۀ مسجدی در حالِ ساخت صدای اذان میآمد. توی آن خیابانی که آسمانش تازه رنگِ تیرگی به خود گرفته بود و دراز بود و چراغهای نارنجیرنگ، به آن سرمای شرجیِ اردیبهشتیاش چنان گرمایی میداد که قطرات عرق را به سرِ ذوق میآورد. به چشمهایم حق میدهم. جایی بود که نمیدانست کجاست، اما دلش میخواست جایی باشد که قبلاً بوده، تمام سعیش را میکرد تا احساس غریبی نکند. اما نمیدانست با این چنگزدنها به دامن گذشته و خاطرات، چقدر احساساتِ غریبی در من بیدار میکرد.
صدای گوشخراشِ آمبولانسی که به سرعت از کنارمان گذشت مرا از افکارم بیرون آورد. خیابان پر از آدمهایی شده بود که یا مبهوت مانده بودند یا میخواستند بدانند قضیه چیست. دیدم ماشینی که کنار جاده پارک شده است مرکزِ مغناطیسِ مدارهای انسانیست. همینطور که ایستاده بودیم و به سوی جمعیت نگاه میکردیم، رانندۀ عینکیِ ماشینی که از کنارمان عبور میکرد، سرش را از پنجره آورد بیرون و با لبخندی که لبهایش را تا بناگوشش باز کرده بود گفت: مَرده توی ماشین سکته کرده. نمیدانم چرا آن قیافۀ مضحک را به خود گرفته بود. شاید لحظهای خودش را جای آن مرد تصور کرده بود و بعد از اینکه میدید سکته نکرده، احساس خوشحالی میکرد. نمیدانم!
گرچه اینها همهاش نبود اما خلاصهاش کنم. به ماورای شهر رفته بودیم، جایی که همین نزدیکی بود، اما سالها با شهرمان فاصله داشتند و نمیشد در آنجا احساس غربت نکرد. جایی بود که مدام گذشته را میشد در آن دید و هم آیندهای دور را نشان میداد. به ح گفتم: «وقتی برگردیم به شهر، احساسی را خواهیم داشت که یک وطنترککرده هنگامِ بازگشت به خانهاش دارد. اما میدانی، شاید باشند کسانی که هیچگاه این احساس را درک نکنند. یقین ندارم، اما حدس میزنم کسانی که در محاصرۀ آن ساختمانهای بلند زندگی میکنند، همانها باشند.»
پینوشت: نتوانستم از این مناظر عکس نگیرم. شرمنده دیگر بابت کیفیت پایینِ دوربینِ گوشی. نیمی از تصاویر در حرکت گرفته شدهاند. (برای دیدنِ تصاویرِ بیشتر به ادامۀ مطلب بروید. برای مشاهدۀ سایزِ بزرگتر روی تصاویر کلیک کنید.)