آدمها از یک روزی به بعد میفهمند که هیچ حرفی برای گفتن ندارند. یا اینکه زندگی از این به بعدش دیگر هیچ فایدهای ندارد. یا که تاریخ به پایانش رسیده است. یا که خوشیهای این زندگی ته کشیده است و آینده خالی از امید است. یا که عدالت در این دنیای وحشی بیمعنی است. خب چه باید کرد؟ باید دست شست از همۀ اینها؟ باید گذاشت و رفت، و نکبتِ این زندگی را همانجا چال کرد؟ ها؟ البته. البته که باید مُرد. یعنی بخواهی نخواهی، آدمی میمیرد. این زندگی آدمی را بارها میکشد. و انگاری با این کشتن، میخواهد بیش از پیش مزهاش را به آدم بچشاند. آخر بزرگترین لذت یک انسان، تولد دوبارۀ اوست. میبینی هیچ حرفی برای گفتن نیست، و آن وقت است که شروع میکنی از بیحرفی سخن گفتن. پوچیِ بینهایتِ زندگی به رخَت کشیده میشود، ولی از آن لحظه به بعد تصمیم میگیری با تمام وجود علیهش طغیان کنی و به زندگیات ارزش بدهی. و وقتی که دستِ واقعیت رنگِ سیاه را روی آینده میریزد، این تویی که تصمیم میگیری تصور کنی که چه نقشی میتوانست به جای سیاهی وجود داشته باشد.
یونانِ باستان برایم جذابیتی بینظیر پیدا کرده است. تا جایی که امکانِ نزدیک شدن به سرچشمهها برای بشر مقدور است، آناتولی مهدِ اندیشه و نبوغِ بشر شناخته شده است. هشتصد سال پیش از میلاد، جایی در آسیای صغیر که پلی میانِ شرق و غرب بوده است. جایی که زمانی به عنوانِ آن سوی مرزهای این دنیای بیانتها شناخته میشد. جایی که انسانهایی چون هومر و هزیود برای اولین بار عمیقترین اندیشههایشان را در قالب شعر باز گفتهاند، که مثلاً در منظومۀ «نسبنامۀ خدایانِ» هزیود، شاهدِ بدیعترین و خالصترین اندیشههای بشر برای درکِ جایگاهِ انسان و سازوکارِ این جهان هستیم. جایی که مثلاً تئوگنیس ـ ششصد سال پیش از میلاد ـ گفته است: بهترین چیز برای انسان زاده نشدن و آفتاب را ندیدن است، ولی همینکه زاده شد، هرچه زودتر گذشتن از دروازههای مرگ. جایی که میشود از آنجا شاهد گذشتنهای بسیار از دروازههای مرگ بود.
بخش اعظمی از گذشته، و لحظاتی که در آن زندگی کردهام را نمیتوانم به یاد آورم. نوشتههای پیشینم را میخوانم و گاهی تعجب میکنم از اینکه آیا من بودهام که چنین حرفهایی زده، و با چنین کلماتی؟
آخر روزی فرا خواهد رسید که از من چیزی جز کلماتی که نوشتهام نخواهد ماند. و شاید آن هنگام، حقیقیترین ظهورِ وجودِ منی باشد که هیچگاه وجود نداشته است. میترسم!
پینوشت: این نوشتنها، ما را محکوم میکند به فراموش نکردن و همه چیز را در حالِ شدن دیدن. دوباره از توی برچسبهای مدیریت، این جمله از نیچه را خواندم:
شخصی که قدرت فراموش کردن ندارد و محکوم است که همه چیز را در حالِ شدن ببیند، دیگر بر هستی خود باور ندارد و همه چیز را به صورت نقاط متحرکِ در حال از هم پاشیدن میبیند و خود را در جریانِ شدن، گم میکند.
محض اطلاع: تنها به این دلیل که نمیشد این متن رو توئیت کرد اینجا منتشرش کردم. یکی از اون نوشتههای پیشین هم، این بود.
آدم چقدر میتونه سنگدل باشه که بعد از کتکزدنِ یه آدمِ دیگه که از خودش ضعیفتره، حتّی اگر برای تنبیهشم بوده باشه، از خودش متنفر نشه؟ که احساسِ گناه مثلِ خوره نیوفته به جونش؟ خشم دوومِ چندانی نداره و زودگذره، اون زخمه که میمونه و هیچوقت جاش روی روحِ آدم خوب نمیشه، و احساسِ گناهی که آدم ازش گریزی نداره. و من توی این لحظه برام سوال شده، یکی مثلِ برات چجوری میتونه تا آخر عمرش با اونهمه زخم زندگی کنه. یا کسی که کارش شکنجهکردن بوده. یا کسی که یه موجودِ زندۀ همنوعِ خودش رو میکشه؛ کسی رو که درست مثلِ خودشه. کسی که درد رو میتونه درک کنه، شاد بودن رو درک کنه، کسی که زندگی براش همونقدر شیرینه که برای من و تو هست و کلّی دلبستگی تو این دنیا داره، و کلّی دلبسته. یا چجوری میشه کسی رو که از وجودِ خودت خلقش کردی، کسی که بخشی از خودته و مثلِ بچهت میمونه رو، سالهای سال با بدترین عذابها شکنجه کنی؟ به این فکر میکنم که یکی هست که حداقل به اندازۀ تمامِ آدمهای این دنیا، روحش پر از زخمه، و کمرشم از سنگینیِ گناهایی که کرده خم شده و من موندهم که چطوری تونسته اینهمه بار رو، و اینهمه زخم رو تحمل کنه و تحمل کنه و تحمل کنه. آدم مگه چقدر میتونه سنگدل باشه؟ بخصوص وقتی که رحم و مروت حالیش باشه.
نیمساعته که کلافهمو دارم به حرفای ف فکر میکنم که از روی بیچارگی به زبون آورده، حرفایی که از روی درد بوده، دردی که وجودش رو مچاله کرده و عقده به دلش انداخته، با اینکه میدونم خیلی زود اینا یادش میره و مثل همیشه خوشحال میشه و قراره بلندبلند به روی زندگی بخنده.
ما همیشه پُریم از دلایلِ مسخره. گاهی کارهای خیلی غیرمنتظرهای ازمان سر میزند. خیلی وقتها عقلمان را از دست میدهیم و مثلِ کسی رفتار میکنیم که انگار قرار است چند ساعتِ دیگر خودکشی کند و دیگر هیچچیزی توی این دنیا برایش مهم نیست، غافل از اینکه آدم زود سرِ عقل میآید ـ حتّی اگر خودش هم نخواهد ـ و آنوقت است که چیزی جز پشیمانی و حسرت برایش نمیماند. گفتم دلایلِ مسخره. آنقدر مسخره که حتّی شرممان میشود که بیانشان کنیم، ولی غافل از اینکه همین پنهانکردنها و توی خودمان ریختنها و نقشبازیکردنهاست که کاسۀ تحملمان را کمکم پر میکنند و جانمان را به لبمان میرسانند و یکباره به کسی تبدیلمان میکند که میخواهد با نابود کردنِ خودش و هر چیزِ دیگری، انتقامش را از آن فردِ نامرئییی که تمامِ تقصیرها گردنِ اوست و هیچوقت هم ظاهر نمیشود بگیرد. میدانید چیست؟ بگویید! حرف بزنید. از دلایلِ مسخرهتان بگویید. راحت باشید وقتی از مسخره بودنتان، و از عادی و سطحی بودنتان حرف میزنید. از مسائلِ خیلی سطحی و بدیهی بگویید. نترسید که کسی فکر کند شما چه آدمِ مسخرهای هستید و ارادۀ ضعیفی دارید و تواناییهایتان هم چیزی در خورِ بیانشدن نیستند و دغدغههایتان هم کوچک و مضحکند. تک تکِ ما آدمها شبیه به همایم؛ آدمهای عادییی بهغایت مسخره. که البته برخیمان خیلی خوب میتوانیم نقشِ شخصیتهای عمیق و بزرگ و مهم را بازی کنیم. ولی خب دیگر، بالاخره آدم یک جایی، یک روزی، زه میزند. میبیند دیگر هیچ رمقی برایش نمانده است توی این مسیرِ هزارپیچِ سنگلاخ، با اینکه هنوز به جایی هم که میخواسته است نرسیده. اگر هم به هر دلیلِ مسخرۀ دیگری نمیخواهی چیزی را بلند به کسی بگویی، لااقل با خودت یکی صادق باش. بگو چقدر آدمِ مسخرهای هستی. بگو چقدر بهدردنخور هستی. بگو که گاهی چقدر نفرت انگیز میشوی، و چقدر ضعیفی که به هر کسی حسادت میورزی. لااقل با خودت روراست باش و دست از نقش بازی کردنت بردار. بالاخره چیزی است که هست، و شده، و با این مسخرهبازیها درست نمیشود. اول بپذیر، تا شاید بعداً بتوانی تغییرش دهی.
پینوشت: همین دیگر. راستش این حرفی که در بالا به روشهای مختلفی تکرار شد روی دلم غمباد شده بود و مانده بودم باهاش چه کنم، که گفتم چه جایی بهتر از وبلاگ برای گفتنش. و بله، همانطور که شاهدش هستید، ظاهرِ اینجا هم تغییراتی کرده است. در موردِ تغییراتِ درونیاش اگر شد، بعدها میگویم. و اینکه تنبلی را به همراهِ کلی چیزِ دیگر گذاشتم کنار و یک صفحۀ «دربارۀ من» نوشتم. آن بالا. و صفحۀ پیغامگیر هم جالب است؛ سری بزنید و گاهی هم اگر خواستید پیغامی بگذارید، یا فوت کنید حتّی! من خودم که خیلی خوشم آمده، روزی چندبار میآیم اینجا و صفحه را بالا و پایین میکنم و حظ میبرم. و حقیقتاً جا دارد که توی این یک مورد به خودم بگویم: دست مریزاد، هِی!