در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

رفتم گوشۀ حیاط، نشستم کنارِ منقلِ آجری. فندک و کاغذ هنوز از دیشب همانجا مانده بود. دستم را توی خاکسترها گرداندم و دیدم هنوز کلی زغالِ ریزودرشت باقی مانده. با فندک و چند ورق کاغذ یک زغال را گیراندم، و آنقدر فوت کردم که آنجا یک کورۀ کوچک درست شد. یک سیب‌زمینی گذاشتم رویشان و باز هم فوت کردم. باد زدم. فوت کردم. لباس‌هایم دوباره بوی آتش گرفت. یادِ خیلی وقت پیش افتادم. یک روزِ سردِ زمستانی بود. همانجا آتشی به اندازۀ قدِ یک آدم درست کرده بودیم. باد هم بود. آتش سحرانگیز است. من مدام کسی را میانِ آن شعله‌ها می‌دیدم که تقلا می‌کرد از زنجیرهایی که دست‌وپاهایش را به زمین بسته بودند رها شود و از میانِ آتش بیرون برود. یک آتشِ بزرگ درست کرده بودیم و چند نفری سوختنِ کسی را که تویش زندانی بود تماشا می‌کردیم. لباس‌هایم دوباره بوی هیزم و آتش گرفته بود. چرا نشسته بودم آن‌جا و بیهوده زغال‌ها را آتش می‌زدم؟ بلند شدم رفتم. سیب‌زمینی خام مانده بود.

سوار موتورم بودم، انگار که قبراق‌تر از همیشه بود. خوب گاز می‌خورد و شتاب می‌گرفت و سواری‌اش هم عالی بود. ولی همینکه از رویش پیاده شدم، احساسی آمیخته از حسرت و تنفر وجودم را فرا گرفت. انگار که دیدنِ در و دیوارِ تکراریِ شهر، ماشین‌هایش، آدم‌هایش، خیابان‌هایش، و در کل همه‌چیزش حالم را بد می‌کرد. چرا چشمم به هر چیزی می‌افتد خاطره‌ای مبهم از گذشته‌ای دور را به یادم می‌آورد؟

خودم را انداخته بودم روی مبل. "ح" می‌گفت آدم باید برای بچه‌هایش تا می‌تواند زندگیِ پدربزرگشان را «بولد» کند، بزرگ و آرمانی جلوه‌اش بدهد. بعد هم شروع کرد از آینده و زندگی حرف‌زدن؛ یکی از برنامه‌هایش این است که سالِ بعد حتماً یک ماشین بخرد. نمی‌دانم چرا نسبت به تمامِ حرف‌هایش احساسِ بدی داشتم. دلم می‌خواست بلند شوم و بروم، ولی انگار نمی‌توانستم خودم را تکان بدهم. چسبیده بودم به مبل. یعنی تمامِ داستان‌هایی که از پدربزرگم شنیده بودم و حسرت می‌خوردم که چرا او را درک نکرده‌ام، همه‌اش پوچ بود؟ نه خب؛ معلوم است که نه. اینطوری‌ها هم نیست. حالا "ح" یک حرفی پراند، تو چرا چسبیده‌ای بهش؟

یک تکّه زغال بده، یک جنگل آتش تحویل بگیر.
آتشِ زیرِ خاکستر. همین‌که فوتش کنی، گُر می‌گیرد.

آدم اگر دستش را بگذارد روی منقل تا کباب شود، چه مزه‌ای خواهد شد؟ مزۀ بال‌کبابی می‌دهد یعنی؟ بالِ مرغ را می‌گویم. اصلاً مرغ‌ها به چه امیدی زندگی می‌کنند؟ به امیدِ کباب‌شدن؟

مریضم. بلااستثناء هر کسی را که می‌بینم یا حرف‌هایش را می‌خوانم و می‌شنوم، به شکلِ یک پسربچه، یا دختربچه تصورش می‌کنم، و بعد تمامِ حرف‌ها و حرکاتش مسخره می‌شود ـ به‌غایت مسخره. عالَم یکسره مسخره می‌شود. خودم هم مسخره می‌شوم. آخر این چه مرضی است؟

لب‌هایم را یکی روی دیگری می‌مالم؛ انگاری قرص توی گلویم گیر کرده باشد، فشار می‌دهم، نمی‌رود پایین. منقطع و سریع نفس می‌کشم، فشار می‌دهم، نمی‌رود پایین. لب‌ها را توی دهانم جمع می‌کنم، با دندان‌ها محکم رویشان فشار می‌آورم، فشار می‌دهم، ولی، ناگهان، پخّی یک خندۀ دراز از دهانم بیرون می‌پرد. موفق نمی‌شوم!

حالم از همه چیز بهم می‌خورد. فقط می‌خواهم چشم‌هایم را ببندم و آهنگ‌های پلی لیستِ Hindi را با حداکثر ولومی که می‌توانم تحملش کنم بگذارم پخش شود. چشم‌ها را باید بست، طوری دیگری باید دید. ولی حالا که می‌بینم، از پلی‌لیستِ Hindi هم حالم بهم می‌خورد. چه انتخابِ مزخرفی! دیگه چیا داشتم؟!

چه حوصله‌ای می‌طلبد جهان‌گردی. آن هم با موتور.

امیر می‌گفت چشم به هم بزنی بهار شده. می‌توانیم برویم بیابان، شهاب‌سنگ پیدا کنیم.

پرسید: تو چه می‌گویی؟ گفتم: ها؟ در موردِ چی؟ گفت دربارۀ زندگی. سرم را انداختم پایین و رفتم تا یک لیوان آب بخورم. چه حرف‌ها! ما را چه به زندگی!

عموحسین وسطِ حرف‌های خیلی جدی گفت من عاشقِ آهنگری‌ام؛ یک کوره داشته باشم، یک سنگ، کلنگ تیز کنم، قیچی تیز کنم، بیل درست کنم. "ح" گفت: بابا عمو عاشق چیزی باش که پول توش باشه. من که حسین‌کوچولو را بی‌دفاع دیدم گفتم: عشق که این حرفا سرش نمی‌شه!

«قاضی گفت: یا اللّه، شکست بخور، وگرنه می‌دهم بفرستندت آب‌خنک‌خوری. همان‌جا نشستم به شکست‌خوری. آن‌قدر هم، که می‌گفتند، بدمزه نبود. اوایل تفریحی می‌خوردم، الان نه. سرساعت و با پیمانه، طبق برنامهٔ مصوّب.» این توئیتِ ابنِ قاف است؛ الف‌ابن‌قاف. حالا اسمش را گذاشته «جالب‌عاصی». من دیگر از بازی با کلمات حالم بهم می‌خورد، حتّی از شاعرانه و ادبی نویسی هم. ولی خب هنوز هم از توئیت‌های این موجود لذت می‌برم. یک زمانی چه جملاتِ قصاری می‌گفتم توی توئیتر! کلی فالوور داشتم، یکبار حتّی یک توئیتم بدونِ ریتوئیت‌شدن، دویست‌تا لایک خورد. دویست‌تا! حالا اما بیست‌تا هم لایک بخورند باید کلاهم را بندازم هوا.

راستی، کلاهم کو؟! ما هربار که می‌زدیم به کوه و بیابان و موتورها را به امانِ خدا رها می‌کردیم، من بیشتر از موتور، نگرانِ کلاه‌کاسکتم می‌شدم. کلاهم برای من خیلی عزیز است.

خستگی در کردن هم عجب کیفی می‌داد، آن بالاها.

  • ۴۵۶ بازدید

ساز زدن عجب کار مزخرفی‌ست. آدم تا وقتی که می‌نوازد عمراً نمی‌تواند از نواختنش لذت ببرد؛ فقط توی گردابی که افتاده است بیشتر و بیشتر فرو می‌رود و تنها همین کششِ جنون‌آمیز است که نت‌به‌نت یک جریانِ گوش‌نواز را پدید می‌آورد. آدمی را طوری از خود بی‌خود می‌کند که دیگر نمی‌شود گذرِ زمان را احساس کرد، و در کل به گیر افتادن در خلأ می‌ماند. گوش دادن به موسیقی شاید مسحورکننده باشد، ولی ساز نوازندۀ خود را نه مسحور، که تسخیر می‌کند؛ و به‌نظر تنها صدای به‌هم خوردنِ دست‌ها و کف‌زدن باشد که نوازدۀ افسون‌شده را بتواند از چنگِ سازش نجات دهد و انگیزه‌ای شود برای تجربۀ مجددِ این بی‌خودشدن و به‌خودآمدن. ولی اگر این کف‌زدن و تشویق‌کردن هم نباشد نوازنده دوباره به سازِ خویش برمی‌گردد، ولی نه سیراب و پرنشاط، بلکه مثلِ تشنه‌ای که مدام در حالِ دویدن است، به سوی سراب‌ها.

نمی‌دانم اولین بار چه کسی اثرِ کف‌زدن را برای رهایی از رنجِ افسون‌شدگی کشف کرد؛ با این‌حال نمی‌فهمم چه می‌شود که سحرِ موسیقی رفته‌رفته آن‌قدر ضعیف می‌شود که شنیدنِ زیباترین نواها هم دیگر نمی‌تواند آدمی را مسحورِ خودش کند. البته می‌شود گفت این سیر حاصلِ خو گرفتن و ملالی است که ناچار از تکرارِ هر زیبایی و افسونگری‌یی به وجود می‌آید، ولی این همۀ ماجرا نیست. یا شاید هم این مائیم که در برابرِ آن سحر مقاوم می‌شویم، و «سحری که نتواند مرا مجنون کند، مقاوم و قوی‌ترم می‌کند»؟ ولی به هر صورت، اینکه آدمی آن‌قدر مقاوم شود که دیگر هیچ جادویی نتواند افسونش کند، فکر نکنم موضوعِ دلپذیری باشد.

****

 دریافت

گل را بو می‌کنند، گلبرگ‌هایش را نوازش می‌کنند، به هم هدیه‌اش می‌دهند و همدیگر را با آن خوشحال می‌کنند، به تماشای زیبایی‌اش می‌نشینند، گوشۀ لباس یا گیسوی خود را به آن آراسته می‌کنند، ولی هیچ‌کس جرئت نمی‌کند به کاکتوس نزدیک شود. انگار کاکتوس آفریده شده است برای تنها بودن زیرِ گرمای طاقت‌فرسای بیابان‌ها. تنها می‌شود به شکوهش خیره شد یا برایش دل سوزاند.

دلم می‌خواهد یک کاکتوس داشته باشم، توی یک گلدانِ کوچک، و هر روز به پایش کمی آب بریزم و لحظاتی را با هم خلوت کنیم، زیرِ گرمای دلپذیرِ خورشید، در این روزهای سرد.

  • ۵۷۹ بازدید

پیش‌نوشت: از آن‌جایی که اخیراً احساس می‌کنم نوشته‌هایم به‌شدت بی‌مایه و مزخرف هستند و دیگر دستم به نوشتن نمی‌رود، تصمیم گرفتم بخشی از کتاب آسیا در برابر غرب داریوش شایگان را قرار دهم که عمیقاً تحت تاثیرش قرار گرفتم. و از جایی هم که از نوشتن و بازخوانیِ چنین کلماتِ درخشانی لذت می‌برم، نمی‌توانستم به این سادگی از خیرشان بگذرم.

(آسیا در برابر غرب، داریوش شایگان، ص ۷۵-۸۱)

قیام توده‌ها

همچنان که ناسیونالیسم وجهِ سیاسیِ حرکت نزولی‌یی بود که مفهومِ ناسیونالیسم را از جمعِ متجانسِ قومیت قرونِ وسطایی بیرون کشید و فردیت را جایگزین کلیت نمود؛ همچنانکه مدینه‌های زمینی و اتوپیا‌های جدید، جای مدینۀ الهی و فاضله را گرفت؛ همچنانکه سودجوئی و محاسبۀ بورژوازی جانشین آرمان‌های اشرافیت شد؛ همچنان ابرمرد مسیحی که انسانِ روحانی بود، به‌سبب روشِ تقلیلیِ تفکرِ غربی، به تدریج جای خود را به انسانِ انتزاعیِ عصرِ روشنگری، سپس به نابغۀ خیال‌پردازِ عصرِ رومانتیک، بعد به بورژوای فزون‌خواهِ دموکراسی‌های جدید، و سرانجام به توده‌های بی‌نام‌ونشانِ امروزی داد، یعنی به انسانی که «میان‌مایگی» یگانه زیوری است که انسانیتش را می‌آراید.

قیام توده‌ها و دگرگونی ارزش‌ها مبحثی است که اغلب متفکران بزرگ غربی را به خود مشغول کرده است. فی‌المثل «رنه گنون» که در انتقاد آفات ناشی از تفکرِ غربی، رسالات بسیار نوشته و شاید هم در این ستیزه‌جویی به تعصب نیز گراییده است در کتاب عجیب خود به نام سلطۀ کمیّت و علائم زمان مبحثِ کمّی‌شدنِ ارزش‌ها و انجماد روزافزون محیط معنوی و احتجار کیفیت زیستی و حکومت ارقام و آمار را برسی می‌کند و این آثار را علائم پیدایش عصر ظلمانی یا «کالی‌یوگا»ی هندی می‌داند. در رسالۀ دیگری که به نام مرجعیت معنوی و قدرت دنیوی است گنون واژگونی نظام اجتماعی غرب را از پایان قرون وسطا تا انقلاب اکتبر در روسیه برسی می‌کند و شگفت آنکه برداشت وی درست در جهت عکس تفسیر تاریخی مارکس است.

وی سرانجام می‌گوید که پیدایشِ نهضتِ اصلاحِ دینی در رنسانس نظامِ یکپارچه و مخروطی‌شکلِ جامعۀ قرون وسطایی را بهم زد و سلاطینِ وقت یکی پس از دیگری علیه حکومت کلیسا قیام کردند و منکر مرجعیت بی‌چون‌وچرای آن شدند. قیام پادشاهان غرب علیه کلیسا، عصیانِ قدرتِ دنیوی در برابر مرجعیتِ معنوی بود و حکمِ نهضتِ دنیوی‌کردن را داشت. ولی حرکتی که بدین‌سان پدید آمده بود، دامنگیر اشرافیت نیز شد. اشرافیت هم به نوبۀ خود دچار تزلزل شد و با انقلاب فرانسه، اشرافیت فدای بورژوازی گشت و این اخیر نیز در روسیه جای خود را به پرولتاریا داد. بولشویسم روسی که در واقع صورت افراطی نیهیلیسم آن قوم است، به گفتۀ «بردیائف» موجب شد که روسیۀ مقدس، که جانشین بیزانیس و رم سوم بود، جای خود را به حکومت سزارها بدهد.

آنچه مورد نظر گنون است، اختلاف و مبارزۀ طبقاتی نیست، اصولاً گنون مبارزۀ طبقاتی را نیز آفات ناشی از سیر نزولی تفکر غربی می‌داند، آنچه نظر اوست  تغییر و دگرگونی ارزش‌هاست . از حکومت کلیسا تا حکومت توده‌ها، ارزش‌هایی که مظهر انسانیت انسان شمرده می‌شوند، دگرگون می‌شوند و، در نتیجه، جوهر انسانیت نیز تغییر می‌یابد و آنچه از مقام انسانیت می‌ماند،  انسان اقتصادی، انسان جنسی، و سرانجام حیوانِ کارگر  است.

[عصر تاریکی]

الگویی که منشأ الهام این تفکر گنون بوده، دیدی است که هندوان از سیر زمان و ادوار کیهانی و بخصوص از ارتباط نظامِ کاستی با ادوار کیهانی داشته‌اند. چهار طبقۀ نظامِ کاستیِ هندوان، عبارتند از برهمنان که طبقۀ روحانیان و مظهر معرفت الهی بوده‌اند؛ «کشاتریا»ها که جنگاورانند و مظهر آئین جوانمردی و نیرویی که طبعاً تابع معرفت است؛ «وشیا»ها که مظهر کار و تولیدند؛ و سرانجام، «شودرا»ها که توده‌های مردم باشند. ولی این چهار طبقه، از طرف دیگر، با چهار دورۀ یک عصر کیهانی ارتباط دارند: عصر زرین آغازین (krita) بری از گزندِ هرگونه دوگانگی است و چون انسان‌ها در این عصر در کمال معرفت بوده‌اند، در نتیجه نظام کاستی نیز موجود نبوده است. عصر دوم که به «دواپارا» معروف است با کشمکش و جنگ اساطیری میان نیک و بد و خدایان و اهریمنان می‌آغازد، و این عصر مظهر آرمان‌های طبقۀ جنگاوران است. عصر «ترتا» مظهر حکومت ارزش‌های طبقۀ سوم (یعنی به اعتباری بورژوازی) و سرانجام عصر تاریکی یا «کالی»، عصرِ تاریکی و چیرگی قدرت‌هایی است که  نه دیگر پیرو معنویت‌اند و نه آرمان‌های جوانمردی . از عصر کمال تا عصر تاریکی، سیر زمان در جهت نزول تدریجی ارزش‌های معنوی، سقوط تدریجی آرمان‌های جوانمردی، از دست رفتنِ تدریجی مدارج معرفت و سرانجام انجماد کلیۀ امور در قالب‌های کمّی است. «ویشنوپورانا» (Visnupurana) این عصر را چنین شرح می‌دهد: «فساد بر همه چیز غالب خواهد بود، رذالت یگانه معیار همه ارزش‌ها، شهوت یگانه پیوند میان زن و مرد، دروغ تنها راه موفقیت، نظام کاستی واژگون خواهد شد، برهمنان و جنگاوران از مقام خود فرو خواهند افتاد و آخرین طبقه یا «شودرا» حاکم مطلق روی زمین خواهد بود».

این سیر نزولی بی‌درنگ ما را به یاد روش تقلیلی یا «جنبه جایگزینی» نهیلیسم می‌اندازد که متفکران بزرگ آنرا «اسطوره‌زدایی»، «افسون‌زدایی»، یا گریزِ خدایان و غیره نامیده‌اند، و غرض آنکه در این برداشت هم، ما با همان قدرتِ هیولاییِ نفی که حکمِ نیروی مضحمل‌کننده را دارد برخورد می‌کنیم.

[حکومت پول و سلطۀ اعداد]

از پیشگویی‌های غریب متن کهن هندو، چه نتایجی می‌توان گرفت؟ زوال ارزش‌هایی که در طبقه روحانیان بر آن تکیه می‌کردند، این معنی را دارد که معرفت واقعی (علم شهودی) نابود شده است و الوهیت از جهان روی برتافته است. از میان رفتن جنگاوران این معنی را دارد که جوانمردی و بزرگ‌منشی و جمله ارزش‌هایی که آن‌گروه بر آن‌ها متکی بودند، رو به انحطاط نهاده‌اند. روی کار آمدن شودراها این معنی را دارد که حکومت جهان به دست افرادی افتاده که دیگر نه به مقام کشف‌وشهود آراسته‌اند و نه به جوانمردی. حکومت شودراها حال حکمِ نیروی هم‌ترازکننده‌ای را دارد که همه چیز را زیر پوششی از ملال و ابتذال می‌پوشاند و جملۀ برجستگی‌هایی را که صفات والای انسانی هستند یکسان می‌کند.

دگرگونی معیارها و گفتن اینکه پول یگانه ملاک همۀ ارزش‌ها است، این معنی را دارد که کمال و آراستگی اینک به معیارهای کمّی و اقتصادی تنزل می‌یابد، به عبارت دیگر، اینک حکومت پول، سلطۀ اعداد، ارقام و آمار است و بالاخره شهوت در راه عشق و دروغ در راه موفقیت، اشاره به اهوای نفس و غرض از آن تنزل معنویت به نفسانیت است. مختصر اینکه در این عصر هیچ ارزشی قد علم نمی‌کند، هیچ معیاری پابرجا نمی‌ماند، هیچ آرمانی خودنمایی نمی‌کند، همه چیز یک‌رنگ، یک‌جور و هم‌تراز می‌شود و کویر یکسانی همه چیز را فرا می‌گیرد. این توصیف بی‌شباهت به آخرین وجوهِ نهیلیسم نیست که برخی از متفکران آن را «ابسورد» (Absurd) می‌نامند و آثار آن را در بیشتر تجلیات هنر و ادبیات کنونی می‌بینیم.

[انسانِ توده‌ای]

حال این انسان توده‌ای چگونه آدمی است؟

متفکری که خصایص انسان توده‌ای را شکافته است، فیلسوف معاصر اسپانیایی «خوزه اورتگاای‌گاست»۱۹ است. وی در کتابی به نام قیام توده‌ها این مطلب را تحلیل می‌کند. به نظر او، زوال تدریجی ارزش‌ها و سلسلۀ مراتب و اصول، از بین رفتنِ اشرافیتِ فکری و سرآمدانِ متفکر موجب می‌شود که  انسان‌هایی پدید آیند که نه تاریخی دارند و نه ریشه‌ای این انسان‌ها به‌علت نداشتن هیچ پیوند با هیچ آرمان متعالی و تهی‌بودن، می‌توانند به آسانی بازیچۀ هر تجربۀ نو و، در نتیجه، طعمۀ بت‌های بازاری۲۰ گردند. اینان چون هویت ندارند، مقهور هویٰ و هوس‌اند، مدعی اند بی‌آنکه وظیفه‌ای بشناسند، طالب رفاه‌اند بی‌آنکه به هیچ ارزشی اعتقاد داشته باشند. این افراد فاقد هرگونه اشرافیت فطری۲۱ اند، به‌عبارت دیگر، به معنی راستین کلمه «اسنوب» (اسنوب کیست؟) هستند. این پدیدۀ نو ظهور شامل هیچ طبقۀ خاص و معین نیست. مانند این افرادِ میان‌مایه ـ که افق دیدشان محدود به حصار دلگرم‌کنندۀ یک شغل یا یک حرفۀ تخصصی است و از ندای بیکران هستی دلهره دارند ـ در هرجا و هر طبقه یافت می‌شوند. این سبکباران ساحل‌ها را می‌توان در میان طبقۀ کارگر جستجو کرد یا طبقۀ بورژوا یا میان دانشمندان یک بعدی که راز هستی را محدود به حوزۀ حرفه‌ای خود می‌دانند. اینان را می‌توان بالاخص میان عالمان علوم جدید که به نظر اورتگا «عالمان جاهلند» به‌خوبی بازشناخت. زیرا این افراد در آنچه که مربوط به رشتۀ تخصصی‌شان می‌شود، عالمند ولی در آنچه مربوط به فرهنگ و تفکر و آرمان‌های ممتاز بشریت می‌شود افرادی میان‌مایه یا به قول اورتگا «انسان‌های توده‌ای» هستند. این تودها نه فقط متوسطند و فرومایه بلکه گستاخ نیز هستند. چه این‌ها ذوق مبتذل، ارزش‌های متوسط و خواسته‌های بی‌مایۀ خود را بر همگان تحمیل می‌کنند و همۀ اقلیت‌ها را زیر آوار خود می‌گیرند و با یورشی که بی‌شباهت به غریزۀ هندسی حشرات نیست، همه چیز را یکسان و هم‌تراز می‌کنند. 

[قهرمانانِ تراژیکِ عصرِ تاریکی]

ظهور این انسانِ توده‌ای را فقط اورتگا در نیافته است. سایۀ آن را در کلیۀ شئون ادبیات و هنر معاصر می‌بینیم. «انسان بی‌خصوصیت»۲۴ موزیل۲۵، نویسندۀ اتریشی، «واپسین انسان» نیچه، «انسان کوچک» ویلهم رایش۲۶ انعکاس همین مفهوم است. ولی  همچنانکه عوام جوامع سنتی مبدل به انسان‌های توده‌ایِ جوامعِ صنعتی می‌شوند، خواص آن جامعه هم تبدیل به بیگانگان تلخکام این دوره می‌گردند . بیگانگانِ تلخکام افرادی هستند مزین به حساسیت بیمارگونه که اختناق ناشی از تهاجم همه‌جاگیرِ توده‌ها را احساس می‌کنند، پناه و گریزگاهی نمی‌یابند و در تلاشی مذبوحانه که در عین حال پارسایانه نیز هست، خود را به آب و آتش می‌زنند، مانند «گرگ بیابان» (هاری‌هالر) اثر هرمان هسه که زندگی‌اش خودکشیِ مداوم است یا «مالته لرودیس بریگه» قهرمان «ریلکه» که زندگی را امری غیرممکن تشخیص می‌دهد، یا «بیگانۀ» کامو یا «مولوی»۲۷ اثر ساموئل بکت.

این بیگانگانِ تلخکام که قهرمانان تنهایی عصر ما به‌شمار می‌آیند ـ قهرمانانی «تراژیک» که هر یک در خلوت خود مصلوب دردِ جانکاه خودست ـ پروردۀ جوامعی هستند که توده‌ها حاکم بر آنند. اینان یا باید به قول هرمان هسه راه بوداها را برگزینند یعنی سقف عالم را بشکافند و به راه بی‌نهایت روی آورند، یا غرق در ابتذال شوند؛ یا سرانجام، نگاه تمسخرآمیزی اختیار کنند و غربت را پیشه سازند و بیگانگی را به قیمتِ تلخکامی به خود هموار کنند و در کویر این همسانی، گذرگاهی، هرچند ناچیز، بجویند؛ گذرگاهی که ممکن است به مرگ و خودکشی بینجامد؛ یا به کفر و شک و جنون یا به «ترور» سیاسی، قتل و جنایت بکشد؛ و یا در دلهرۀ شبِ نیستی به فروغِ ستاره‌ای روشن شود که در لحظه‌ای برق‌آسا پردۀ تاریک آسمان را می‌شکافد.

همچنانکه  دردِ بیگانگی ناشی از بی‌دردیِ جامعۀ توده‌هاست ، پوچی (Absurd) هم که آخرین وجه نیهیلیسم است، انعکاسِ تجربۀ عمیقِ دردِ جهانی است که در آن جز پوستۀ بیهودگی چیزی دیگر نمانده است.  پوچی، در واقع، وجه معکوس حیرتِ عارفان است، همچنانکه بیگانگیِ تلخکامانِ امروز، صورتِ معکوسِ غربتِ سالکانِ طریقت در گذشته است .


۱۹. Jose Ortega y Gasset
۲۰. idolae fori (اصطلاحِ «فرانسیس بیکن»)
۲۱. sine nobilitate
۲۴. Mann ohbe Eigeschaften
۲۵. Musil
۲۶. Wilhelm Reich
۲۷. Molloy


مطالب مرتبط:

  • ۶۶۲ بازدید

تاکنون چنین بی‌امیدیِ عمیقی را توی عمرم تجربه نکرده بودم. بی‌امیدی به خودم که فراتر از هر کس و هر چیزی است. دیگر حرفِ کلمات را هم نمی‌فهمم. نمی‌دانم چطوری باید باهاشان تا کنم، یا به چه صورت التماسشان کنم تا حرف‌هایم را بیان کنند و مرا به بی‌زبانی نیندازند. هیچ اتفاقی هم نیفتاده، هیچم غمگین نیستم، و حتّی نمی‌توانم هم باشم. فقط پرم از هیچی. و تنها کاری هم که از دستم بر می‌آید این است که صبر کنم بلکه این روزهای بی‌رنگ زودتر گورشان را گم کنند. همین. دیگر احساسم نسبت به این وبلاگ هم مثل گذشته نیست. انگار دیگر مالِ من نیست. انگار دیگر هیچ چیزی مال من نیست. و این‌ها هم هیچ‌کدام مسخره نیست. کاش لااقل می‌شد مسخره‌شان کرد. پر شده‌ام از احساسِ بی‌تعلّقی و بی‌اعتنایی و بی‌حوصلگی و بی‌تفاوتی و بی‌امیدی. نمی‌فهمم چه مرگم است. اگر می‌شد و می‌توانستم، به این زودی‌ها تسلیمِ بیداری نمی‌شدم و همان خواب را ترجیح می‌دادم. آخر تلاش‌های ذهنم برای رنگی‌کردنِ این روزها حقیقتاً در خورِ ستایش است؛ می‌تواند هیجان‌زده‌ام کند و برای انجامِ کاری، شور و انگیزه بهم بدهد، ولی واقعیت نه؛ صبح همین که از وسطِ دنیای رنگیِ رؤیاهایم بیرون پرت شدم و دیدم بیدارم، اولین سوالی که از خودم پرسیدم این بود که چرا هنوزم اینطوری‌ام، این‌طور بی‌حوصله.

بالاخره نوشته‌های هر کسی منقّش به روزهای تلخ و شیرینش است. دیشب به کله‌ام زد که تمامِ نوشته‌هایی که حتّی ذره‌ای از نوشتنشان پشیمانم را به وضعیتِ پیش‌نویس برگردانم، فقط چون نمی‌خواهم جای این وبلاگ یک صفحۀ کاملاً سفید باز شود. و آن‌طوری که من پیش می‌رفتم توی پیش‌نویس کردنِ نوشته‌های این وبلاگ، دیدم در آخر چیزی جز همان یک صفحۀ کاملاً سفید باقی نخواهد ماند. آن‌جا بود که فهمیدم خیلی وقت‌ها هیچ راهِ برگشتی وجود ندارد، هیچ‌وقت زمان به عقب بر نمی‌گردد، و تنها دو راه وجود دارد، یا اینکه به پیش رفتن در مسیری که تویش افتاده بودی ادامه دهی یا اینکه توقف و نابودی را بپذیری. در هر صورت وحشتناک است که زندگیِ آدمی اینگونه مقهورِ جبر باشد، ولی خب کاری‌ش هم نمی‌شود کرد. پس ترجیح دادم به همین شخصی‌نویسی‌ها ادامه دهم چون هیچ راهی جز این برایم باقی نمانده، و من هم قصد ندارم به این زودی‌ها هالی هیمنه را منفجر کنم و خودم را توی این دنیای وحشی بی‌پناه رها کنم. از طرفی هم این ادامه‌دادن عصیانی است در مقابلِ این احساسِ پوچی، و آگاهی بر این موضوع این ادامه‌دادن را شیرین می‌کند؛ مثلاً تبدیلش می‌کند به یک مبارزه، یا انتقام. البته می‌دانم که مسخره است، و خب مسخرگی را به هر صورت می‌شود تحمل‌کرد؛ حتّی نفرت‌انگیزی را هم می‌شود تحمل کرد، فقط پوچی‌ست که هیچ رقمه نمی‌شود با آن کنار آمد. بنابراین با همین فرمان پیش می‌روم تا ببینم چه می‌شود. اگر من همینم پس چاره‌ای جز پذیرفتنش ندارم. اگر زندگی همین است پس چاره‌ای جز پذیرفتنش وجود ندارد. البته نه که خیلی بد باشد، ولی آن‌قدرها هم که باید خوب نیست دیگر.

گاه سرم پُرِ حرف می‌شود. نمی‌دانم خواستۀ خودم است یا نه، ولی تمامِ لحظاتی که توی زندگی‌ام بخاطرِ احساسِ پوچی و بیهودگی از ادامه‌دادن یا انجامِ کاری منصرف شده‌ام توی ذهنم مرور می‌شود؛ تک‌به‌تک، دانه‌به‌دانه، پشت‌سرِ هم. و یکباره وحشت می‌کنم از اینکه می‌بینم این احساس همیشه و همه‌جا توی زندگی با من بوده است. و ماجرا جایی غم‌انگیز می‌شود که می‌توانم نقطۀ شروعِ این اتفاقات را درک کنم. و آن هم یک نقطۀ سیاه است در چهار سالگی‌ام. از همان اتفاق‌های هولناکی که آدم سنگینی‌اش را تا لحظه‌ای که می‌میرد باید به دوش بکشد. آن اتفاق باعث شد که برای اولین بار با تمامِ وجودم به بی‌ارزشی و بی‌معناییِ این زندگی پی ببرم. لحظه‌ای خودم را تهی از هرگونه امیدی یافتم. و در آن لحظات تماشاگرِ دردورنج و پیرشدنِ یک‌شبۀ نزدیکترین فردِ زندگی‌ام بودم که همراه با من بیشترِ سنگینیِ آن حادثه را به دوش می‌کشید، در حالی‌که هیچ کاری هم از دستم ساخته نبود؛ تنها دلبستگی و احساسِ دین‌ام بود که لحظه‌به‌لحظه نسبت به او افزوده می‌شد. انگاری که معنا و دلیلِ زندگی‌ام از آن به بعد تماماً در وجودِ همان یک نفر قرار گرفته باشد. آخر دلبستگی و رنج‌وغم‌های مشترک چنین کارکردی دارند؛ می‌توانند حتّی به یک ملت، به یک امت، جهت و هدف و معنا بدهند؛ معنا دادن به زندگیِ یک کودک که برایشان کاری ندارد. بُت درست می‌کند. عشق را روانۀ میدان می‌کند. و اینجاست که شکسته‌شدنِ این بُت‌ها زندگیِ پرستندگانشان را هم به تباهی می‌کشاند. مثلِ من که شکسته‌شدنِ بتِ زندگی‌ام را هر روزه و هر روزه تماشا می‌کنم ولی هیچ کاری هم ازم ساخته نیست. امروزه هم بشر به این نتیجه رسیده است که بیاید تمامِ کارخانه‌های بت‌سازی را از دم ریشه‌کن کند. که بگوید دیوانگی را بگذارید کنار و عاقلانه زندگی کنید؛ دیدی خدای ناکرده دستت خورد بتت افتاد شکست، دیگر چه گِلی می‌خواهی به سرت بگیری وقتی زندگی‌ات با شکستنِ یک بت بی‌معنی می‌شود و به دامِ تباهی می‌افتی؟ که این تعصباتِ بیهوده را بگذاریم کنار، که برای بت‌هایمان حاضر نشویم خونِ همدیگر را بریزیم، که به بت‌هایمان به چشمِ خدا نه، بلکه به چشمِ یک تکه سنگ نگاه کنیم. که وقتی می‌شکنند با چشم‌هایی خیس که خشم ازشان فوران می‌کند و سینه‌ای آکنده از کینه و نفرت فریاد نزنیم که «خدا را کشتی!» ـ بلکه خونسردی‌مان را حفظ کنیم و خیلی بی‌خیال بگوییم: «خدا مرد.»
ولی خب این بشر خودش نفهم است، نمی‌داند که ما انسان‌ها طبیعتمان اینقدر پست است که بدونِ بت‌هایمان نمی‌توانیم زندگی کنیم، که بدونِ این لعبتک‌ها روزِ روشن برایمان بدل می‌شود به شبِ تیره‌وتاریک. بنابراین راهی ندارد جز اینکه خودش زحمت بکشد و بتی دیگر برایمان بتراشد.

پس پلنِ بی چه می‌شود؟ این: یک نفر «تو» بیاید عاشقش شوم لطفاً.

نه، شوخی کردم بابا. پلنِ بی همین بود که هالی هیمنه را منفجر نکنم و به نوشتنِ همین چیزها ادامه دهم.

  • ۴۵۹ بازدید
‎۳ آذر ۹۷

تاکنون چنین بی‌امیدیِ عمیقی را توی عمرم تجربه نکرده بودم. بی‌امیدی به خودم که فراتر از هر کس و هر چیزی است. دیگر حرفِ کلمات را هم نمی‌فهمم. نمی‌دانم چطوری باید باهاشان تا کنم، یا به چه صورت التماسشان کنم تا حرف‌هایم را بیان کنند و مرا به بی‌زبانی نیندازند. هیچ اتفاقی هم نیفتاده، هیچم غمگین نیستم، و حتّی نمی‌توانم هم باشم. فقط پرم از هیچی. و تنها کاری هم که از دستم بر می‌آید این است که صبر کنم بلکه این روزهای بی‌رنگ زودتر گورشان را گم کردند. همین. دیگر احساسم نسبت به این وبلاگ هم مثل گذشته نیست. انگار دیگر مالِ من نیست. انگار دیگر هیچ چیزی مال من نیست. و این‌ها هم هیچ‌کدام مسخره نیست. کاش لااقل می‌شد مسخره‌شان کرد. پر شده‌ام از احساسِ بی‌تعلّقی و بی‌اعتنایی و بی‌حوصلگی و بی‌تفاوتی و بی‌امیدی. نمی‌فهمم چه مرگم است.

  • ۲۶۰ بازدید

یادت است گاهی همانطور که نشسته به فکر فرو می‌رفتی و یادِ گذشته‌ها می‌افتادی، یکباره ازم می‌پرسیدی «نمی‌دونم چجوری می‌خوای اون اشک‌ها رو جبران کنی؛ نمیدونم چجوری می‌تونی جبرانشون کنی..»؟ و من هم هیچ‌وقت جوابی نداشتم تا به این حرفت بدهم، جز اینکه سرم را بیندازم پایین؟ اما حالا من دلم می‌خواهد ازت بپرسم: «جبران کردم؟ بگو تونستم اون اشک‌ها رو جبران کنم؟» ولی نمی‌پرسم و باز هم سرم را می‌اندازم پایین، و انگاری باز هم شرمنده می‌شوم. خیسیِ چشم‌هایم را می‌گیرم. حالا احساس می‌کنم بی‌نهایت شبیه‌ات شده‌ام.

  • ۳۴۲ بازدید

حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم می‌شود موسیقی را با خیال راحت به زندگی و «وجود» تشبیه کرد و اصلاً این دو را یکی گرفت. و تبعاً «معنا» و کلام در موسیقی را هم می‌توان همان معنای زندگی دانست.

تا حالا شده است که از موزیکی بدونِ دانستنِ معنای کلماتش لذت برده باشید و بعد وقتی‌که معنای آن کلمات را فهمیدید یا در کلماتش غور کردید نسبت به آن احساس اشمئاز کرده باشید؟ این موضوع برای من یکی که زیاد اتفاق افتاده است. اصلاً یکی از دلایلی که اکثراً موسیقیِ بی‌کلام گوش می‌دهم و به ندرت سراغِ ترانه‌های فارسی می‌روم به خاطرِ لذت بردنِ بی‌شائبه از ذاتِ موسیقی است. چرا که اکثراً ترانه‌ها معنایشان تم‌مایه‌ای از عشق دارند. از آن‌جایی هم که عشق یکی از پوچ‌ترین مسائلِ این جهان است نمی‌تواند جذابیتی برای ذهنی که در جست‌وجوی معناست داشته باشد، مگر اینکه راجع به پوچی و بی‌معنایی‌اش صحبت شود. با این حال می‌توان صرفِ نظر از هر معنایی، نفْسِ عشق را به عنوانِ پدیده‌ای الهی، ماورایی یا حداقل پُر رمزوراز و پُر تب‌وتاب در نظر گرفت و تحت سیطره‌اش به غایتِ خوشبختی دست یافت. در هر صورت نمی‌توان قدرتمندیِ عشق را انکار کرد و معنا و دیدِ جدیدی که به آدم می‌دهد را نادیده گرفت. به قولِ حافظ، بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم. برای من هم نفسِ موسیقی آن‌قدر زیبا و مسحورکننده است که مجبورم بگویم بندۀ موسیقی‌ام و به من چه که خواننده چه زری می‌زند، فقط می‌دانم که خوب زر می‌زند. و طبیعتاً از آن‌جایی که هالی هیمنه تمایل زیادی به آسمان‌ریسمان بافتن و هر چیزی را به زندگی مرتبط کردن دارد، آن حرف را اینطوری هم می‌شود گفت: بندۀ وجودم و برو بابا تو هم با معنامعنا کردن هایت، بس است شورش را در آوردی؛ اصلاً سگی بگذار جانم، ما هم مردمانیم. (این‌بار از مولوی. می‌بینید که هالی هیمنه آن‌قدرهام شعرندیده و شعرنشنیده نیست که خیال می‌کنید. حالا خودمانیم، دمت گرم گوگل.)

با تمامِ این حرف‌ها باید بگویم من هیچ دشمنی‌یی هم با معنا ندارم. معنای برخی آهنگ‌ها حتّی از موسیقی‌شان هم مسحورکننده‌تر است. آدم می‌خواهد تا آخرِ عمرش به آن کلماتِ معجزه‌گونه گوش بدهد و خودش را در بی‌پایانی و رازآلودگی‌شان غرق کند، یعنی عملاً خودش را خفه کند. یعنی طوری شود که آدم اصلاً انسانیتِ خود را فراموش کرده، و درست مثلِ یک ربات زندگی‌اش را تماماً وقفِ یک عقیده، معنا، تفکر، مفهوم، ایدئولوژی ـ و هر کوفت‌وزهرمارِ دیگری ـ کند، و وقتی کیکِ مرگ‌اندیشی به تنبانش افتاد تازه بفهمد که ای دلِ غافل... زندگی چه گوهر گران‌بهایی بود و چه آسان از دست‌مان رفت. ولی گذشته از همه چیز، باید تعادل را رعایت کرد. متعادل باشید خانم‌ها، آقایان. متعادل! البته ناگفته نماند که برای بنده دیوانگی هم جایگاهِ ویژه‌ای دارد.
یعنی جایگاهی مثلِ تخمِ چشم؟
نه آقا، من خودم عینک می‌زنم و قبلاً هم زده‌ام چشمم را داغون کرده‌ام.

و حالا که حرف از معنا شد بهتر است ناگفته نگذارم که من با کارهای به قولی «اجتماعی» ـ یعنی موسیقیِ اجتماعی، فعالیتِ اجتماعی، زندگیِ اجتماعی، شبکه‌های اجتماعی، تعاملِ اجتماعی، رویکردِ اجتماعی، و هر چیزِ اجتماعیِ دیگری ـ هم حال نمی‌کنم. یعنی در کل آدمِ آرمان‌گرایی نیستم من. یعنی دیگر نیستم. دردهایم هم دردناک شاید، ولی آنقدری عمیق نیست که بشود رویشان حساب باز کرد. اصلاً یک روزی دیدی همه چیز را گذاشتم و بی‌صدا رفتم و گورم را درست‌حسابی گم کردم از بس که آدمِ مزخرفی هستم. می‌دانم که هستم. خب بله دیگر، این تناقضات همواره وجود داشته است. خودم را نمی‌گویم، کلی گفتم. و اصلاً من خودم هم یک تکّه تناقضم آقا، یک تکّه تناقض!
در کل بی‌خیال این حرف‌ها، موسیقی جدید چی داری توی بساطت؟
بیا، همین چند پک موسیقی جوابت را می‌دهد؟
جواب که نه، ولی برای مدتی کفاف چرا.

بی‌کلام:

۱. I Am Yours از Realy Slow Motion

۲. Mercy in Darkness از Two Steps From Hell

۳. Injection از London Music Works (برای فیلم ماموریت غیرممکن ۲)

۴. Cinematic Indie  از Morninglightmusic

۵. Experience از Ludovico Einaudi

۶. Dandelion - Tribute To A Legend از Ivan Torrent (با اینکه این قطعه بی‌کلام نیست ولی بخاطر موسیقیِ بی‌نظیرش ترجیح می‌دم اینجا قرار بگیره.)

۷. Aeorien از Really Slow Motion

۸. Under the Willow از Ryan Stewart

ترانه:

۱. Fly Like an Eagle از گروه Tierra Negra

۲. Bamboleo  از گروه Tierra Negra

بهترین‌های Yasmin Levy (در حالی که از نظر من این چند قطعه شاهکار است، اکثراً بقیۀ کارهایش حوصلۀ آدم را سر می‌برد. در کل سبک خاصی دارد و اگر از یکی‌ش هم خوشتان نیامد از خیر چندتای دیگرش هم بگذرید.)

۱. Una noche mas

۲. Locura

۳. [؟؟Unknow؟؟]

۴.  Mi korason

۵. Me Voy


نوشته‌های مرتبط: چند پک موسیقی (۱) 

  • ۴۲۳ بازدید