به تصویرِ خودم نگاه میکنم. تصویرِ یک چهره. به تمامِ خطها و انحناها و سایهها خوب دقت میکنم. بعد از خودم میپرسم آیا این چهره را دوست دارم؟ کمی مکث میکنم. نمیدانم جوابم چیست. حتی نمیتوانم احساسِ تعلقی نسبت به آن چهره در خودم پیدا کنم. یادِ تمامِ وقتهایی میافتم که میخواستهام آن چهره، چهرۀ من نباشد. یعنی که دلم میخواست هیچ چهرهای نداشته باشم و نامرئی باشم. فکر میکنم وقتی آدم چهرهای نداشته باشد راحتتر میتواند خودش را نادیده بگیرد یا دوست داشته باشد؛ دیگر با دیدنِ آن چهره، هیچ خاطرۀ بدی به یادت نمیآید. هر چهره یادآورِ تاریخِ زیستِ یک فرد است. دوباره با دقت به آن چهره نگاه میکنم. به آدمهایی فکر میکنم که من را با این چهره بهخاطر میآورند، بعد احساس میکنم لبهایم حالتِ مخصوصی پیدا میکند؛ مثلِ وقتی که یک خبرِ بد شنیده باشی. بیشتر دلم میخواهد هیچ چهرهای نمیداشتم. اصلاً دلم میخواهد از تنام بیایم بیرون و بعد یک حفره پیدا کنم و فرو شوم در تاریکی. چرا آدمها باید اینطور محکوم به تنشان باشند؟ دوباره به آن چهره نگاه میکنم و تلاش میکنم تا نکاتِ مثبتی را در آن پیدا کنم؛ بالاخره هرکسی وقتی به من نگاه میکند همین چهره را میبیند. چطور میشود این چهره را دوست داشت؟ کاش میشد تمامِ آدمها وقتی به من فکر یا نگاه میکنند تنها یک کلمه بیاید توی سرشان، نه چهرهام؛ مثلاً نامام. اما بعدش فوراً این سوال برایم ایجاد میشود که اگر نه چهرهام وجود داشت و نه آن کلمه، من چطوری باید برای بقیه معنا پیدا میکردم؟ دیشب توی آینه داشتم به خودم میگفتم: «ببین، من ازت خوشم نمیآید، حتی از این صدایی که دارد این کلمات را میگوید هم خوشم نمیآید.» از گوشۀ بالاییِ صفحه، روی گزینۀ «حذفِ تصویر» کلیک میکنم. بعد به این فکر میکنم آنهایی که مرا دوست دارند ـ یا ممکن است دوستم داشته باشند ـ چگونه دوستم دارند، و دوستداشتنشان چهشکلی است. یعنی همۀ مرا دوست دارند یا بخشی از مرا، یا که بخشی خیلی کوچک و سطحی از من را؟ بعد فکر میکنم شاید خودم را دوست نداشته باشم، اما متنفر هم نیستم از این آدم. باز هم مایۀ دلگرمیست.
هرچه فکر میکنم که از چه بنویسم چیزی دستگیرم نمیشود. انگار که هیچ کلمهای ندارم برای حرفزدن. و احساسِ ابتذال میکنم. احساسِ ابتذال رنگش زرد است و برای من بوی حماقت میدهد. در این لحظه فکر میکنم هیچچیزی بدتر از این نیست که احساسِ حماقت کنی. من زود کم میآورم، نه؟ چقدر شبیهِ بازندهها شدهام. حالا حتّی از اینکه بگویم «چقدر شبیهِ بازندهها شدهام» هم نفرتم میگیرد.
امروز عصر آخرین قسمت از سریِ مردانِ ایکس را دیدم. لوگان ۲۰۱۷. وقتی فکر میکنم حالم طوری است که نمیتوانم کتاب بخوانم و تنها میشود فیلم ببینم و آن هم فیلمهای مارولی، خیلی ترحمانگیز میشوم. امروز صبح ساعتِ پنجونیم، بعد از یکساعت کلنجار رفتن با آنژیوکت و میکروستِ بابا، و بخصوص با خودش، آنقدر از زندگی نفرتم گرفته بود که با آنهمه خوابی که داشتم، دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد. هندزفریام را زدم به گوشی و یکی از پلیلیستها را با صدای بالا توی گوشهایم پلی کردم تا نگذارد به چیزی فکر کنم ـ بلکه آرام شوم. نمیتوانم استرسی که آن آنژیوکتِ متصلشده به پای بابا بهم وارد میکند را شرح دهم. همچنین نمیتوانم بگویم وقتی بابا از سرِ درد میخندد و ناآرامی میکند و مدام دستش را تکانتکان میدهد، وقتی من مجبور میشوم محکم نگهش دارم تا آن قطرههای لعنتیِ میکروست زودتر برود توی خونش، وقتی بدرگ است و با هزار زحمت میشود رگاش را پیدا کرد، وقتی مثلِ آنوقت سِرُم آهسته و بهسختی میرود توی رگش و هرقطرهاش باعث میشود که احساسِ درد کند، وقتی میبیند من محکم گرفتهاماش و تلاشهایش برای تکانخوردن و جابهجاشدن بیفایده است و درماندگی را توی چهرهاش میبینم، وقتی یادم میآید مادرم تلفنی به مادرش میگفت که بابا هیچ لذتی از زندگیاش نمیبرد و زندهبودنش همینقدر است که برای دخترها مایۀ دلگرمیست، چطور همۀ اینها بهحدِ مرگ مرا از هر بودنی متنفر میکند. خشم و نفرت وجودم را پر میکند. یک ربع بعد هنوز داشتم توی تاریکی به موسیقی گوش میدادم، اما اشکهایی که روی گونههایم جاری میشد انگاری آرامم کرده بود. کمی بعدتر دیدم بیداری بیفایده است. موسیقی را قطع کردم و شالی را روی چشمهایم بستم. خوابیدم.
میدانی، آدم گاهی دلتنگِ چیزی میشود که نمیداند چیست. دلتنگِ جایی که نمیداند کجاست. و من انگار فهمیدهام آن چیست. امروز بیش از همیشه دلتنگ بودم و بیحوصله. آنجا هیچجایی نیست. هیچکجا، یا همان عدم. ما گاهی شدیداً دلتنگِ نبودن میشویم. و خسته. خیلی خیلی خسته. یعنی، من زود کم میآورم؟
{ دیشب }
سخت تشنۀ احترام شدهام. یا شاید هم سخت نیازمندم. و اینها برمیگردد به عمقِ حقارتی که کشیدهام. من تحقیر شدهام، فهمیدهام که هستیام بهخودیِ خودش هیچ ارزشی برای افرادی که کنارشان زندگی میکنم ندارد. اگر بخواهی ناساز باشی، محکومی به طردشدن؛ فوراً از دست میروی! حالا میخواهم ارزشِ این هستیداشتن را به آنها یادآوری کنم؛ بگویم که من هر رنگی که باشم، درهرصورت هستم و من همینی هستم که میبینی؛ همان علییی هستم که بودهام. تو اصلاً من را میبینی؟ «من» را، میبینی؟! من نمیخواهم تنها وقتی انعکاسی از بودن و هستیِ شما هستم، تنها وقتی در چارچوبهایتان میتوانید جایم کنید، برایم ارزش قائل باشید.
حالا ناساز شدهام با همه عالم. با همۀ عالم هم که نه. ولی خب، جنگی را آغاز کردهام، هرچند کوچک و بیصدا. هستیام در خطر است. باید خودم را سالم از امروز به فردا برسانم. چیزِ زیادی هم نمیخواهم، فقط میخواهم تداومِ بیچونوچرای دیگری نباشم؛ تداومِ چیزی نباشم که «باید» میبودهام. این اجبار را نمیپذیرم. نمیخواهم وقتی به من نگاه میکنند انعکاسشان را در من ببینند. همین.
این روزها عجیب طولانی شدهاند. هرچقدر که بیداریام کسلکننده شده است، خواب بودنم مرا با رؤیاهایی که میبینم شگفتزده میکند. اگر میشد میخواستم تمامِ روز را بخوابم، هرچند که چندان توفیری نداشت. یک ساعتی است که بیدارم و دارم به موسیقی گوش میدهم و نمیدانم جز این تنها کار، چه کاری میتوانم انجام دهم.
دیروز امیر اصرار کرد که برویم بیرون، بیرونِ شهر. راستش آنقدر بیحوصله بودم که رفتنونرفتناش هیچ فرقی بهحالم نمیکرد. گفتم برویم. کوله را بستیم. نشستیم روی موتور. رسیدیم به همان پلِ شکستهای(۱) که سیزدهبهدر راهمان را سد کرده بود. پل هنوز شکسته بود ولی باریکهراهی کنارش درست کرده بودند. شاید احمقانه بهنظر برسد، اما مسیر با وجودِ چنین چیزی هیجانانگیزتر شده است. کمی جلوتر، در ورودیِ روستایی که پای قیزقلعه است هم یک رودخانه جلومان بود. عمقش تا زانو میرسید اما پهنایش خیلی زیاد بود ـ به پهنای یک اتوبانِ هشتبانده. نمیشد موتور را ازش رد کرد. عمیقاً برایمان سوال شده بود روستاییانی که پشتِ این رودخانه هستند چهطوری قرار است رفتوآمد داشته باشند. آن رودخانه سالها بود که خشک شده بود. هفتۀ پیش که با حجت آمده بودیم، آبش گلآلود بود اما آن لحظه، آبی شفاف و آبیرنگ داشت. زیبا شده بود. رفتیم سمتِ سد؛ چند کیلومتری جلوتر بود. در مسیر هم، جادهای که فرورفتگیِ زیادی داشت و همیشه از آن عبور میکردیم، رفته بود زیرِ آب. یک رودخانۀ دیگر!(۲) آبی خروشان و آبی. زیبا. از مسیری که مخصوصِ نگهبانیِ سد بود و تا خودِ دیوارۀ سد میرفت، به راهمان ادامه دادیم ـ یک مسیرِ موقتی برای دورزدنِ آن رود. به لطفِ راههای بسته شده و رودخانههای احیا شده، جاهای جدیدی را میتوانستیم ببینیم. همینطور که میرفتیم متوجهِ مسیرِ خاکییی شدم که درست تا پای خودِ دیوارۀ سد میرفت. به پای آن آبشارِ عظیمی که حتی از دور هم دیدنش هیجانانگیز بود. و خب میدانی، این موتوری که زیرِ پایمان است تشنۀ چنین مسیرهاییست. تا جایی که زمین آبوگِل نبود رفتیم جلو. آبی که از بالای سد به پایین میریخت آنقدر زیاد بود که انگار داشتی حرکتِ آهستهاش را میدیدی؛ حسابی رؤیایی بود. ذراتِ آب شبیهِ مِه، دورواطرافِ آبشار را احاطه کرده بودند. هر نسیمی که از سمتِ آن آبشار به سوی ما میوزید، حسابی خیسمان میکرد، درست شبیهِ باران بود، با این تفاوت که وقتی باد میخوابید، باران هم بند میآمد.(۳)
کمی بعدتر، پشتِ سد، زیرِ سایۀ درختی روی کوه نشسته بودیم و مشغولِ خوردنِ اُلویه. هیچوقت اینهمه آب پشتِ این سد ندیده بودم. حتی آب تا نصفِ دیوارۀ سد هم بالا نمیرفت؛ اما حالا دیوارۀ سد کاملاً رفته بود زیرِ آب. نگاهکردن به منظرۀ پشتِ سد، حسابی دلتنگم کرد. نمیتوانستم آن سکون را تحمل کنم. سوارِ موتور شدیم و همان مسیر را بدونِ توقف برگشتیم. پشتِ کلاهکاسکت که باشی و با سرعت برانی، گاهی لِه شدنِ حشرات روی کلاه حواست را پرت میکند. یا چهمیدانم، مثلاً سرگرمت میکند. نمیگذارد سرت به تنهاییات باشد و نمِ زیرِ چشمهایت و موسیقییی که توی گوشهایت پخش میشود.
نمیدانم آدم چرا وقتی چیزی را از دست میدهد میافتد توی چرخۀ ازدستدادن. مثلِ وقتی که افسرده میشوی و با سر شیرجه میزنی توی منجلابِ افسردگی؛ میخواهی تا تهِ تهاش را بروی. انگاری که در آن انتها رهاییای آرامشبخش انتظارت را میکشد. اما همیشه چیزی مانع است. نه به آزادی میرسی و نه به رهایی. تو حتی در خودت هم به آزادی نرسیدهای. ملغمهیی هستی از منهای خودت، و با خودت بیگانهیی هنوز هم. تنها فکر میکنی خودت را میشناسی. تو هیچ شناختی از خودت نداری، و نه از افرادی که با آنها زندگی میکنی. تو در خودت حل شدهای، و نمیدانم اصلاً این دستوپا زدنهایت بتواند نجاتت دهد یا نه. واقعاً نمیدانم. نمیدانم مثلاً اگر محکمتر دستوپا میزدی (بزنی) یا بیشتر، هیچ فرقی بهحالت میکرد (میکند) یا نه. میخواهی این سد را بشکنی و رها شوی، اما آن تَهِ وجودت حتی از رهایی هم واهمه داری. وقتی پشتِ سد هستی، میتوانی دلت را به همان دیوارۀ محکم گرم کنی، و از این نگرانی که «بعدش چی؟»، بعد از اینکه سد را شکستی، چه میشود؟ اصلاً قدرتش را داری؟ یا آنقدر میتوانی پُر شوی که از دیوارۀ سد سرریز کنی؟ تو هنوز پر از تردیدی، و این ضعفات را نشان میدهد. ضعفی که تو را به انفعال میکشاند و به موجودِ رقتانگیزی تبدیلت میکند.
چند روزیست که دارم تمرینِ سدبودگی میکنم، با همان بیرحمیِ سد، از جنسِ سنگ. چرا بیرحم بودن اینقدر سخت است؟ چرا نمیشود از جنسِ سنگ بود؟ وقتی نه میشود خروشان شد و نه میشود سد بود، باید چه کرد؟ بالاخره نمیشود هیچکدام نبود. کدام؟ خروشان میشوی یا سد میمانی؟
نه، هنوز به اندازۀ کافی قوی نشدهای. نه، هنوز نشدهای. چه میشود گفت؟ لعنت بهت!
تصویر (۱) - ۱ اردیبهشت ۹۸
تصویر (۲) - ۱ اردیبهشت ۹۸
تصویر (۳) - ۹ اردیبهشت ۹۸ - سد الغدیر
تکتکِ سلولهای بدنم تمنای نوشتن دارند، اما دستم به نوشتن نمیرود. سالهاست که میخواهم داستان بنویسم، ولی هیچوقت عملی نشده است. حتی بهطورِ جدی هم برایش تلاش نکردهام تاکنون. بهانه پشتِ بهانه. دوباره احساسِ میکنم کلمات و نوشتههایم بیمایه شدهاند، که موضوعِ نگرانکنندهایست. من هیچوقت یاد نگرفتم که به اندازۀ کافی مغرور باشم و به خودم احترام بگذارم و برای بودنام ارزش قائل باشم، و میدانم اگر همچنان پیش بروم، حتی بازندهای پرادعا هم نخواهم بود؛ خودم را بهطورِ غمانگیزی از دست میدهم. مدام از خودم میپرسم: «من چه چیزی دارم؟ این من، چه چیزی درونِ خودش دارد؟» و جوابی نمییابم. شاید میخواهم با نوشتن، ارزشِ نداشتهام را به خودم بازگردانم؛ که بگویم من هم هستم! اما میدانی چیست؟ آدمِ راحتیطلبای هستم. هنوز به جایی نرسیدهام که یاد گرفته باشم نباید از سختیها گریخت. میگریزم هنوز هم. میگریزم و از این رفتارِ بزدلانهام خشمگین میشوم، و متنفر. ولی چه کنم؟ من هنوز با خودم کنار نیامدهام. سالهاست که با خودم کنار نیامدهام... امیدِ واهیییست اگر بگویم تغییر میکنم؟ «تغییر میکنم!» این جمله را آنقدری تکرار کردهام که دیگر گفتنش حالم را از خودم بهم میزند. اما تغییر میکنم. میدانم که تغییر میکنم. من حتی نمیتوانم از کسی و چیزی قطعِ امید کنم. پس باز میگویم: «تغییر میکنم و بهتر میشوم.» نمیتوانم وقتی هنوز زندهام بمیرم. ادامه میدهم.